زن گرینلندی برابری حقوق نمیخواهد. به احتمال زیاد از این سخن تعجب میکنید.
مشاهدات بالینی که در دو سال گذشته در گرینلند داشتهام الهام بخش من برای نوشتن این مقاله بوده است. با مشاهده زنانی در گرینلند که خشونت خانگی را امری عادی تلقی میکنند و این حق را به مرد میدهند که آنها را مورد ضرب و شتم قرار دهد سعی کردم پیش داوری را کنار بگذارم و به شکلی عینی به دنبال ریشههای این پذیرش بپردازم.
درک نه تأیید
روان درمانی در بسیاری موارد از همان اصولی بهره میگیرد که پزشکی در درمان. اصل تشخیص، تجویز و درمان که در پزشکی به کار گرفته میشود در روان درمانی نیز مورد استفاده قرار میگیرد با این تفاوت که فرهنگ در مورد روان درمانی نقشی تعیین کننده دارد.
زمانی که در تشخیص خود مطمئن هستی و درمانی هم که به کار میگیری ظاهرا درست انتخاب کردهای و در مشاوره با همکاران دیگر، درستی تشخیص و درمان تائید میشود، ولی در عمل میبینی که درمان نتیجهبخش نیست، این پرسش پیش میآید که چرا شیوهای که برگزیده شده جواب نمیدهد. برای یافتن پاسخ به این پرسش میتوان از روشی استفاده کرد که در مردم شناسی استفاده میشود. در مردمشناسی سنت خوبی دارند به نام کار میدانی. به بیانی ساده برای تحقیق در مورد یک مسئله اجتماعی در محل زندگی میکنند و بدون پیشداوری سعی میکنند که مشاهدات خود را ثبت کنند و و با اندیشه بر آنها ریشههای پدیدهها را درک کنند.
درک موضوع به معنی پذیرش آن چه وجود دارد نیست. برای مثال در بخشی از هند سنتی وجود داشته به نام ساتی که اگر مردی پیش از همسرش فوت کند زن برای اثبات وفاداری خود به شوهرش باید در آتش سوزانده شود. این سنت در هند ممنوع اعلام شده است ولی همچنان مواردی هست که مخفیانه این رسم اجرا میشود. کار مردم شناسی تقبیح این عمل و یا توجیه آن نیست بلکه درک ریشههای فرهنگی چنین سنتی است.
بیرحمی واقعبینانه
با مشاهده زنانی در گرینلند که خشونت خانگی را امری عادی تلقی میکنند و این حق را به مرد میدهند که آنها را مورد ضرب و شتم قرار دهد سعی کردم پیش داوری را کنار بگذارم و به شکلی عینی به دنبال ریشههای این پذیرش بپردازم.
اوایل سالهای ۱۳۵۰ که محصل دبیرستان بودم روزی در جمعی بودم که جوان دانشجوئی رشته سخن را به دست گرفته بود و در رابطه با خانواده سخن میگفت. او که برای تعطیلات به شهر زادگاه خود آمده بود در حالیکه پیپ شیکی را در دست داشت و بوی خوش توتون پیپ اتاق را پر کرده بود گفت: «برای مثال در “زمینه جامعه شناسی” آریان پور نوشته شده که اسکیموها وقتی مهمان برایشان میآید زنشان را در اختیار مهمان میگذارند.» در فرهنگ ایرانی این کار یعنی بی غیرتی مطلق. آن جمله بدان صورت در کتاب آریان پور نیامده آمد، اما به هر حال سنتی به نظر عجیب میآمد. اصل نوشته این چنین است: «مرد رئیس خانواده است و انحرافات جنسی زن را سهل نمیگیرد. ولی اگر مهمانی بر او وارد شود، هم چنان که به او خوراک و پناه گاه میدهد، زن خود را موقتا به او واگذار میکند. رضایت زن نیز برای این مهماننوازی ضرور است، و امتناع مهمان از قبول زن، نوعی اهانت است.» (زمینه جامعه شناسی ص ۱۳۱) اما این شرح کوتاه برای درک آنچه در واقعیت جریان دارد کافی نیست و ممکن است تصویری آرمانی از یک جامعه ابتدائی ارائه دهد.
زندگی در شرایط طاقت فرسای قطبی شکل خاصی از بیرحمی را که میتوان آن را بیرحمی واقعبینانه نامید به انسانها تحمیل میکند. در آنجا در وضعیتی که این بیرحمی غلبه دارد، امکانی برای نگهداری و تیمار سالمندان دیده نمیشود. سالمندان داوطلبانه زمانی که حس میکنند سر بار دیگران هستند به زندگی خود پایان میدهند.[1] کیم لاینه Kim Leine)) رمان “پیامبران فلات ابدی” را با توصیفی بسیار شاعرانه از تصمیم زن اینوئیت برای خودکشی داوطلبانه خود آغاز میکند. در مبارزه برای رام کردن طبیعت سرکش برای به دست آوردن غذای لازم و حفظ بقاء، اینوئیتها[2] (Inuit) وابستگی خونی و اعتماد به کسانی را که با آنان پیوند خونی دارند برگزیدند، پیوندی که در نتیجه آن فرهنگی عشیرتی[3] شکل میگیرد. فرد خود را در برابر قوم مسئول میداند و در مقابل انتظار دارد با این پیوند بتواند شکلی از تامین برای زندگی خود به دست بیاورد.
حال باز گردیم به قولی که از کتاب “زمینه جامعه شناسی” نقل کردم تا آن را بیشتر بشکافیم. نخست زبانی که برای بیان آن به کار برده شده است در خود تفسیری پنهان دارد، برای مثال “مهماننوازی” در فرهنگ گرینلندی همان چیزی نیست که ما از آن واژه درک میکنیم. مهمان نوازی گرینلندی چیدن سفره با هشت نوع غذای متنوع برای ادای خاکساری خود در برابر خان نیست، بلکه کمکی است به همنوع خود که از گرسنگی نجات پیدا کند. اگر با معیارهای فرهنگی ایرانی به ان نگاه کنیم اجازه دادن به مهمان برای همبستری با همسر صاحبخانه نهایت بی شرمی، بی غیرتی و بی ناموسی است ولی در فرهنگ اینوئیتها مسئله به شکل دیگری است. اینوئیتها بسیاری از مسائل را از طریق تجربه و خطا آموختهاند. در قصبههای کم جمعیت جدا افتاده از جهان آموخته بودند که تزریق خون جدید در قوم و گروه برای سلامتی آینده گروه و زاده شدن فرزندان سالم لازم است. همانطور که خوردن جگر خام شکار در ظاهر از دید یک اروپائی عملی وحشیانه به نظر میآید ولی باید پرسید در سرزمینی که میوه و سبزی وجود ندارد چگونه انسان باید نیاز ویتامینهای بدن را تامین کند؟ هم چنان در گرینلند رسمی وجود دارد که بچه هدیه میدهند، برای مثال اگر خواهر شما با اینکه چهار فرزند دارد ولی دوست دارد یک بچه دیگر را بزرگ کند شما برای بر آوردن آرزوی او باردار میشوید و بچه را به او هدیه میدهید و این مسئلهای نیست که پنهان باشد و از کسی مخفی نگه داشته شود. بچه مادر بیولوژیک خود را میشناسد ولی کسی را که او را بزرگ کرده است مادر خطاب میکند. الزاما این هدیه تنها برای اقوام نیست. شما میتوانید این هدیه را به دوستتان نیز بدهید از این طریق پیوندهای خونی محکم تر و گسترده تر میشود.
با وجود رشد شهر نشینی این فرهنگ قومی هنوز به زندگی خود ادامه میدهد و “قوم و خویش بازی” (Nepotism) امری رایج و پذیرفته شده در سیستم مدرن اداری گرینلند است. ادامه حیات این فرهنگ این مشکل را ایجاد میکند که نهادهایی که بر اصول جامعه مدرن بنا شدهاند طرد میشوند و کارکرد آنها به حاشیه رانده میشود. ادامه زندگی این فرهنگ موازی در گرینلند نتیجه ترکیب شرایط مختلفی است که میتوان از شرایط طبیعی و اجبارهای جغرافیایی و سیاستهای دانمارک در گرینلند نام برد.
طرح مسئله
دولت گرینلند سرمایه گذاری کلانی برای آموزش و تربیت نیروهای ماهر انجام داده است. برای جلوگیری از تمرکز مراکز آموزشی در یک نقطه آنها را در شهرهای مختلف تقسیم کردهاند. در شهر ایلولیسات (Ilulissat) مرکز آموزش مربی کودک و امداد گران اجتماعی قرار دارد. دانشجویان از شهرهای مختلف برای گذراندن دورههای کوتاه و بلند مدت به این شهر میآیند و اکثریت شرکت کنندگان در این رشتههای آموزشی زنان جوان هستند. کسانی که به محل کار من ارجاع داده میشوند همگی از این مرکز آموزشی هستند و به غیر از چند استثنا همگی زن بودهاند. مادران جوانی که شهر و یا قصبه خود را ترک کردهاند تا تحصیل کنند. در میان آنان، مادران تنها و مادران جوان اکثریت دارند. یکی از مشکلات عمده این زنان خشونت خانگی است. خشونتی که نه تنها به خاطر تداوم آن بلکه به خاطر شدت آن نیز نسبت به آنچه من با آن اشنایی دارم متفاوت است. نکتهای دیگری که وجود دارد عدم مراجعه زنان به پلیس برای جلوگیری از خشونت است. پرسش این است که چرا زنان از حق قانونی خود در این رابطه استفاده نمیکنند؟
زن گرینلندی برابری حقوق نمیخواهد. بدون شک جمله آغازین این مقاله خیلیها را متعجب میکند و شاید هم کنجکاوی آنها را بر انگیزد که چگونه چنین چیزی ممکن است. شاید برای بعضیها این گزاره تحریک آمیز باشد به همین دلیل آن را تصحیح میکنم، پیش از آنکه آن را بیشتر بشکافم: “زن گرینلندی خواهان تساوی حقوق به شیوه زن دانمارکی نیست”. مسئله کمی مشخص تر میشود. اکنون این پرسش پیش میآید که: تساوی حقوق زن دانمارکی چه ایرادی دارد که زن گرینلندی آن را نمیخواهد؟ برای درک مسئله، آشنائی با بخشی از تاریخ دانمارک و گرینلند ضروری است.
ساختار ویژه اقلیمی گرینلند و نقش آن در زندگی ساکنان این جزیره
گرینلند بزرگترین جزیره دنیاست. بخش عمده آن غیر قابل سکونت است. امکان بر قراری ارتباط زمینی بین محلهای مسکونی وجود ندارد.
مردم گرینلند در شهرها و روستاهای جدا افتاده از یکدیگر زندگی میکنند که رفت و آمد بین آنها مشکل است. این دشواری نقل و انتقال از یک مکان به مکان دیگر ساکنان هر شهر و یا روستا را مجبور به زندگی با یکدیگر میکند و آنها را به یک دیگر وابسته میسازد. با کمی اغراق میتوان گفت ساکنان هر شهر و یا روستا به محل اقامت خود تبعید شدهاند. این جوامع جدا افتاده از یکدیگر و محصور در شرایط اجباری که از طرف طبیعت تحمیل شده است، هر یک فرهنگ خود را شکل میدهند که هر چند در زبان با یکدیگر مشترکند ولی در معیارهای اجتماعی با یکدیگر تفاوتهایی دارند. یکی از ویژگیهای این تجمعهای انسانی در گرینلند این است که افرادی که در این تجمعهای انسانی زندگی میکنند، بسیاربه یکدیگر نزدیک هستند و یکدیگر را میشناسند و با یکدیگر به شکلهای مختلفی روابط فامیلی دارند. این نزدیکی روابط از یک سو افراد را نسبت به یکدیگر مسئول میکند و از طرفی دیگر مرزهای زندگی خصوصی و فردی در این روابط در یک دیگر تنیده میشوند. چنین جمع انسانی ظرفیت تحمل اختلاف را ندارد و به ناچار خطاهای یک دیگر را نادیده میگیرند و در بسیاری از موارد بر آنچه که از نظر قانون خلاف محسوب میشود سرپوش میگذارند و حتی سوءاستفاده از دیگری را نادیده میگیرند. این جوامع کوچک انسانی ترجیح میدهند که اختلافهای خود را مسئلهای قومی بدانند و به همین دلیل نیازی به رجوع به دادگاه نمیبینند.
گرینلند سرزمینی است که از نظر حقوق بین المللی بخشی از کشور پادشاهی دانمارک است، در واقع گرینلند مستعمره دانمارک بوده است. در سالهای ۱۹۷۰ است که برای اولین بار جنبش استقلالطلبی در گرینلند شکل میگیرد و در نتیجه گرینلند از سوی دانمارک به عنوان اقلیمی خود مختار به رسمیت شناخته میشود، پارلمان خود را تشکیل میدهد و صاحب پرچم ملی خود میشود. این خود مختاری تنها شامل امور داخلی است وسیاست امور خارجی را در بر نمیگیرد. پلیس و دادگاهها هم چنان تحت کنترل دانمارک است.
پارلمان گرینلند بسیاری از قوانین مدنی را مستقیما از قوانین دانمارک عاریت گرفته است. تساوی حقوق بین زن و مرد، حق طلاق برای زنان، سرپرستی فرزندان پس از طلاق و قوانین خانواده نیز از جمله این قوانین است. این قوانین حتی نسبت به دیگر کشورهای اروپایی پیشرو هستند و تساوی حقوق بین زن و مرد را تامین میکنند.
زنان دانمارک – زنان گرینلند
حال این پرسش پیش میآید که چرا زن گرینلندی قوانینی را که از او دفاع میکند نمیخواهد.
قوانینی که امروز در دانمارک وجود دارند قوانینی نیستند که از آسمان نازل شده باشند. این قوانین در روند تحولات اجتماعی و جنبش زنان در یک صد سال گذشته به تدریج به تصویب رسیدهاند. برای هر یک از مادههای قانونی آن زنان مبارزه کردهاند. زنان دانمارک برای اولین بار در سال 1915 میلادی حق رای را به دست آوردند و در روندی بسیار پیچیده و دشوار توانستهاند به حقوقی دست بیابند که امروز حقوق تبعیض آمیز را به خاطر جنسیت از بین برده است (البته سیستم هنوز بدون نقص نیست). آزادی از قید تبعیض رسمی جنسیتی، تاریخی را با خود حمل میکند که نتیجه ضرورتهای تحولات اجتماعی دانمارک بوده است، کشوری که از قرن نوزده توانست در زمینه کشاورزی با تشکیل تعاونیهای کشاورزی رشدی سریع داشته باشد. همزمان با بقیه اروپا صنعتی شدن هم پیش رفت و همپای آن اتحادیههای کارگری شکل گرفت.
نقطه اوج جنبش زنان اواخر دهه ۱۹۶۰ و در ادامه آن دهه ۱۹۷۰ بود. جنبش زنان با مبارزه طبقاتی گره خورده بود. زنان سوسیالیست خواهان برابری حقوق برابر در برابر کار مساوی با مردان شدند. جنبشهای فمینیستی با تاکید بر آزادیهای فردی و جنسیتی نیز متشکل شدند. یکی از فعالیتهای آن هنگام سازماندهی اردوهای زنانه بود که ورود مردان به آنها ممنوع بود. زنان در آنجا عریان میشدند. سخنرانی و گفتوگو میشد تا زنان از داشتن حق تملک بر جسم خود و حق برخورداری از لذت جنسی آگاه شوند. آنان نمیخواستند وسیلهای برای ارضاء نیازهای جنسی مردان باشند.
مشهورترین حرکت فمینیستی در سالهای ۱۹۷۰ موسوم به “جوراب قرمزها” بود. “جوراب قرمزها” در اعتراض به برداشتهای سنتی از رابطه جنسی بین زن و مرد تظاهرات و سخنرانیهای بسیاری را ترتیب داد.
جنبش زنان در مسیر مبارزه خود با اختلاف نظرهای بسیاری روبرو شد که راه را برای طرح مسائل و مشکلات جنبش زنان باز کرد و در این گفتوگوها آگاهی زنان جامعه به حقوق فردی خود نهادینه شد. جنبشهای اعتراضی زنان در جوار دیگر جنبشهای اجتماعی در دهه ۱۹۷۰ این نتیجه را داد که بسیاری از قوانینی که امروز وجود دارند تصویب شوند و دانمارک کشوری باشد که تبعیض جنسیتی علیه زنان از کشورهای دیگر بسیار کمتر است. قانون در این کشور از تساوی حقوق زنان با مردان دفاع میکند.
تصویب قوانین برابرساز حقوق دو جنس نیاز جامعه دانمارک بوده است. آیا این نیازها در جامعه گرینلند نیز وجود داشته است و یا وجود دارد؟
«آنروزها در دهه ۱۹۶۰ زنان جوان دانمارکی در سنگر مبارزه برای حق سقط جنین پیکارمیکردند. ما به قرصهای جلوگیری از حاملگی دسترسی پیدا کردیم، اما هم چنان احساس امنیت نمیکردیم و بعضی از ما بعد از اولین زایمان شروع به استفاده از آن کردیم. ما همچنان هر ماه با وحشت از حامله شدن زندگی کردیم، کندوم هایی که ترکیدند و دیافراگم هایی که بوی مشمئز کنندهای میدادند. در این گوشه دنیا که ما زندگی میکردیم زنان به پیش میرفتند. آنها به تحصیل روی آوردند، تغییر روش دادند، به خانههای ویلایی نقل مکان کردند، در آمد خودشان را داشتند و بچهها را به کودکستان فرستادند. برای بسیاری از ما این به معنی آزادی مالکیت بر روی پولمان و بدن مان بود. در سال ۱۹۷۳ سقط جنین آزاد شد. جنبش زنان که در جنبش جوراب قرمزها و زنان همجنسگرا نمایان شد امر خصوصی را به مشکل سیاسی تبدیل کرد، با هدف تساوی مزد کار، حقوق برابر در خانه و محل کار. در گرینلند داستان چیز دیگری بود. من و بسیاری دیگر مثل من مطلقا چیزی در باره رابطه دانمارک و گرینلند نمیدانستیم.» (Tine Bryld 2010)[4]
این جملات تینه بروولد، روزنامهنگار و فعال حقوق زنان، به خوبی نشان میدهد که در بخش گرینلندی پادشاهی دانمارک زندگی به شکل دیگری جریان داشت. سیر تحولات اجتماعی در گرینلند هیچ شباهتی با تحولات اجتماعی دانمارک ندارد، در اینجا کشاورزی وجود نداشته و ندارد، ماهیگیری و شکار نهنگ، فُک و گوزن وحشی تنها منبع تامین غذای ساکنان بوده و این کاری است بس دشوار که نیاز به توانایی جسمی دارد و تنها مردان از عهده این کار بر میآمدهاند و زنان کارهای بعد از شکار را به عهده گرفتند. پوست کندن شکار، دوختن لباس از موادی که در دسترس بود و نگهداری از کودکان به کار زنان تبدیل شد. این تقسیم کار ضرورت شرایط اقلیمی بود و در شرایط زندگی “اینوئیت” ها برای آنها مناسب بود. زندگی اینوئیتها کاملا به توانائی فردی در مبارزه با طبیعت بستگی داشت، مردی که با دستی پر از دریا باز میگشت و گرسنگی را به زانو در میآورد مورد علاقه زنان واقع میشد. اجتماع اینوئیتها فاقد ساختار هرمی قدرت بود، زمین کشاورزی وجود نداشت که کسی مالک آن باشد و کسی هم نمیتوانست مالک دریا باشد، از طرفی سکنی گزیدن در یک محل نیز تنها در شرایط خاصی امکان داشت. در زمستانها گروههای کوچک اینوئیتها در کومههای زمستانی ساخته شده با گل و لائی که تابستان در زمینهای نزدیک ساحل در دسترس بود به سر میبردند، کومه هایی با سقف کوتاه و مساحتی بین ۱۰ تا ۲۰ متر مربع که در بعضی موارد بین ۱۵ تا ۲۰ نفر در آن به سر میبردند. از چراغ پی سوز برای گرما و روشنایی استفاده میشد. هر فردی در این گروهها با اینکه با گروه و همراه گروه بود ولی وابسته به گروه نبود و مسئول تامین معاش خود بود و تنها به خاطر قدرت توانایی و مهارت خود بود که در گروه پذیرفته میشد. در کومههای زمستانی همه در کنار یکدیگر میخوابیدند و مسئله محرم و نامحرم در چنین شرایطی بی معنی بود. ساختار خانواده هیچ شباهتی به خانواده پدر سالار اروپایی نداشت. با اینکه مادر مسئول نگهداری کودک بود ولی دیگران نیز کودکان را متعلق به گروه میدانستند.
مسیحیت مفاهیمی را برای اینوئیتها به همراه آورد که ثمره زندگی در اقلیمی کاملا متفاوت در زمان و مکانی بود که هیچ وجه مشترکی با زندگی اینوئیتها نداشت و درک آنها برای اینوئیتها غیر ممکن بود. ولی امروز مسیحیت بخش مهمی از زندگی مردم گرینلند را تشکیل میدهد. اما این مسیحیت هر چند که از همان انجیلی پیروی میکند که پاپ و اسقف اعظم دانمارک از آن پیروی میکنند ولی اینوئیتها مسیحیتی را شکل دادهاند که با زندگی آنها مناسب است. مسیحیتی که امروز در گرینلند وجود دارد بیشتر آئین مسیحی است تا اخلاقیات مسیحی. وقتی مبلغان مسیحی مفاهیمی چون زنا، تک همسری و زنای با محارم را برای اینوئیتها به ارمغان آوردند خیلی زود متوجه شدند که کار برد عملی ندارند. شهر نشینی اجباری که بعد از جنگ جهانی دوم به دلیل ضرورتهای ژئو پلیتیک گرینلند شتاب گرفت اینوئیتها را شهر نشین کرد، روندی که هم چنان ادامه دارد. ولی فرهنگ شهر نشینی هنوز به فرهنگ غالب تبدیل نشده است و اینوئیت هنوز دلبسته آزادی خود در دریا است.
تحول سریع اجتماعی از جامعه کوچنشین به شهری جهشی بود تحمیلی از سوی دانمارک. این تحول نه بر مبنای نیازهای واقعی اینوئیتها که نتیجه تحولی وارداتی بود. رشد شهر نشینی در دانمارک با رشد صنعتی کشور و نیاز به نیروی کار پیوند خورده بود، پیوندی که در گرینلند وجود نداشته است.
ساختار خانواده در گرینلند پدر سالارانه به شکل جوامع فئودالی نبوده و نیست، اما پیوندهای خونی نقش مهمی در تعهد به یکدیگر و انتظار کمک از اقوام در شرایط سخت ایفا میکند. زن اینوئیت این احساس را که جسمش متعلق به یک مرد است ندارد و روابط جنسی از اصول تک همسری و مالکیت بر جسم دیگری پیروی نمیکند. اما برتری طلبی جنس نر برای انقیاد زن است که روابط زناشویی را تحت حاکمیت خود دارد. داشتن رابطه با زنان دیگر برای مردان متاهل امری عادی است و داشتن فرزند از زنان مختلف نیز امری بیگانه نیست.
زن گرینلندی با اینکه میداند که مردش با زنان دیگر رابطه دارد ولی تا زمانی که مرد هم چنان به خانه میآید و در زیر یک سقف با او زندگی میکند رابطه داشتن مرد با زن (ها) دیگررا به عنوان امری طبیعی میپذیرد و حتی خشونت را تحمل میکند. برای او هیچ چیز دردناک تر از طرد شدن نیست و مرد پناه اوست. این ذهنیتی است که در طول قرنها شکل گرفته است با وجود گسترش شهر نشینی همچنان به زندگی خود ادامه میدهد، هر چند در نووک (Nuuk) بزرگترین شهر گرینلند حضور ذهنیتی مدرن را میتوان لمس کرد ولی در قصبههای پراکنده و شهرهای کوچکتر همچنان ذهنیت سنتی اینوئیت هاست که به زندگی خود ادامه میدهد، هر چند که حامل این ذهنیت کفش نایک و کاپشن آدیداس به تن دارد و آخرین مدل آیفون را استفاده میکند.
واقعیات مادی و جانسختی سنت
برای رهایی از سنتها تنها تصویب قوانین مترقی کافی نیست. شرط لازم، شکل گیری ذهنیتی مدرن است که خواهان این قوانین باشد. چنین ذهنیتی هنوز در تمامی جامعه گرینلند شکل نگرفته است و به همین دلیل بسیاری از زنان که مورد خشونت قرار میگیرند به حفظ رابطه ادامه میدهند و بر این باورند که این یک مشکل قومی است و ربطی به پلیس و دادگاه ندارد، هر چند قانون تمام قد از حقوق آنان دفاع می کند.
زنان دانمارک برای به دست آوردن حقوقی که زمانی از دست داده بودند به مبارزه روی آوردند، زن گرینلندی این حقوق را هیچ وقت از دست نداده است که برای به دست آوردنش مبارزه کند. صدورمفاهیمی چون فمینیست به گرینلند همان قدر برای زن گرینلندی نا مفهوم است که مفاهیم مسیحیت برای اجدادش غریب بودند. نگرانی زن گرینلندی از دست دادن رهایی خود در طبیعت و حق زیستن با آهنگ طبیعت و جایگزینی آن با زندگی بر مبنای مادههای قانونی و نظمی تحمیل شده است. نگرانی زن گرینلندی هم آهنگ کردن نیازهای طبیعی و غریزی خود بر مبنای قوانینی است که انسانهای دیگری در جای دیگری در زمانی دیگر و بر مبنای نیازهای خود نوشتهاند.
ایلولیسات اکتبر ۲۰۱۷
پانویسها
[1] نگاه کنید به:
Jean Malaurie, The Last Kings of Thule: With the Polar Eskimos, as They Face Their Destiny (1955)
[2] از آنجا که واژه اسکیمو از طرف کسانی که به این نام شناخته میشدند توهین آمیز تلقی میشود، آن را با واژه اینوئیت به معنی انسان جایگزین کردهاند.
[3] در انتخاب واژه عشیرتی تردید داشتم ولی گزینه بهتری نیافتم. باید دقت کنیم که بافت عشیرتی در بین اینوئیت ها شباهتی با عشیره هائی که در خاورمیانه میشناسیم ندارد ولی اصول وفاداری به پیوند خونی در آنها یکسان است.
[4] از مقاله “بازگشائی یک پرونده”. ترجمه مقاله تینه برولد را میتوانید در اینجا بخوانید. به این مقاله هم بنگرید: مرگ به شیوه اسکیمو.
مقاله تان بسیار مفید واقع شد. ممنون!
نیما / 04 December 2017
این یعنی نگاه کردن از میان پنجره ای نو به دنیایی متفاوت و این دید و بینش آدمی را به افق های جدید گسترش می دهد . متفاوت دیدن و با سبک های زندگی دیگران آشنا شدن . خیلی خوب و با ارزش بود برایم . آفرین و این همان چیزی است که ما ایرانیان به آن نیاز داریم .
علی امامی / 04 December 2017
جالب بود، مرسی !
ایراندوست / 05 December 2017
بارها پیش آمده که مقاله ای به زبان آلمانی (و یا انگلیسی) خوانده م و به خود گفتم ای کاش نسخه فارسی مقاله هم موجود بود تا آن را با دوستان فارسی زبان ام به اشتراک بگذارم.
در انتهای این مقاله به خود گفتم ای کاش ترجمه ی آلمانی یا انگلیسی این مقاله موجود بود بلکه دوستان غیر فارسی زبانم هم از آن بهره می بردن!
ممنون از آقای عباس مؤدب وهمچنین رادیو زمانه!
فرهنگ / 05 December 2017
مطلبی ست بسیار گویا که با نگارشی هنرمندانه مسائل تاریخی، جغرافیایی و فرهنگی را مد نظر قرار داده است.
عباس مودب با مهارت خاصی در مقالهای کوتاه اینچنین مبحث اقلیمی، غریضی و راز بقای این جامعه منزوی را مستنداته به تصویر میکشد. و کلام گیرای وی نه تنها از دیدگاه مردمشناسی و جامعه شناسی است بلکه شرایط سیاسی و اقتصادی ملی را با دیدگاه روانشناسی خود توسط موقعیت های انفرادی و محلی از دیگر تاثیرات خارجی و بینالمللی مجزا و تمیز میدارد.
بامید آنکه این مقاله پر محتوا آغازی برای برسی عمیقتر در همین مبحث تبدیل به کتابی گردد. آنطور که نگارش کتاب به زبان دانمارکی نیز منتشر گردد تا مردم دانمارک و گرینلند هم از آن بهرهمند شوند.
کپنهاگ 2017/12/10
پیروز شامخ / 10 December 2017