«فراموشم مکن» عنوان کتاب زندان‌نگاری عفت ماهباز، نام گلی است که تمنا و انتظار عاشق از معشوق را تداعی می‌کند. ولی این دو واژه‌ی آشنا بر روی جلد کتاب خاطرات زندان، تمنائی است فرا‌تر از رابطه‌ی دو فرد، انتظاری است از همه‌ی ما که فراموششان نکنیم.
 

«می‌نویسم تا بخشی از بار سنگینی که بر دوش دارم بر زمین بگذارم. می‌نویسم از زخم‌ها و درد‌ها و شکنجه‌های روحی و روانی رفته بر انسان‌ها تا فراموش نشوند.» (ص۷)

زیر عنوان و روی جلد کتاب عکس راوی را می‌بینیم در کنار همسرش، نشسته دور یک سفره، سفره‌ای ساده در اتاقی نسبتاً خالی. کتاب را نخوانده، می‌دانیم که این سفره دیگر هرگز گسترده نخواهد شد.

به‌رغم اختلاف در دیدگاه‌ها، سرگذشت‌های نسل راوی به‌هم شباهت دارند. دربدری‌های قبل از دستگیری، شکنجه و تنبیه‌های پایان‌ناپذیر و سایه‌ی اعدام پس از دستگیری. اعدام برادر و همسر، حد شلاق به جرم نخواندن نماز، بندهای دربسته و انفرادی‌ها، از تجربه‌های عفت ماهباز بوده است.

عشق در زندان

«فراموشم مکن» اما، تنها حکایت این‌ها نیست. عفت عاشق است و هراسی از برملا شدن آن ندارد. با‌‌ همان حرکت پیش‌بینی‌نشده‌ای که یک‌بار در راهرو ٢٠٩ به سمت همسرش می‌دود و او را می‌بوسد، عفت از تمنا‌هایش برای ما حرف می‌زند. شور و عشقی در لابلای کلمات و سطور موج می‌زند که در کمتر کتاب خاطرات زندان سراغ داریم. این عشق «در بهار آزادی» در دفتر «پیشگام» شکل می‌گیرد و روزهای دربدری و ترس دائمی از دستگیری از سرمستی‌اش نمی‌کاهد. عاشقان دستگیر می‌شوند. سختی زندان اما از شور و شیفتگی آن‌ها نمی‌کاهد.

«به‌یاد او در سلول آوازهای عاشقانه می‌خواندم. بعضی شعرهای حافظ را در ذهنم مرور می‌کردم. یاد گرفته بودم که در سلول گلدوزی کنم. برایش شقایق‌زار دامنه‌ی دماوند را گلدوزی کردم. لابلای چکن‌هایش، طوری که به آسانی دیده نشود، نوشتم: به اندازه‌ی زندگی دوستت دارم. در یکی از دیدارهای کوتاه‌مان، آن را یواشکی به او دادم.» ص ۵٠

نامه‌های زندان، که راوی آن‌ها را در پیوست آورده شاهدی بر آن عشق است. آن دو در نامه‌هایشان عشق و آرمان را به هم پیوند می‌زنند و در بیان احساسشان از مظاهر طبیعت بهره می‌جویند: «کمی دلتنگم ولی وقتی به کوه استوار و بلند البرز و به شما و همه عزیزانم می‌اندیشم، دلتنگی‌ام را می‌زدایم.» (ص۳۰۷)

این داستان واقعی از عشق اما با دلهره و دغدغه‌ای همراه است که شما به ندرت در داستان‌های عشقی دیگر می‌یابید. عشقی که در بیرون از زندان دائم با هراس دستگیری و زندان توأم است، در زندان اسیر ترس و دلهره دیگری می‌شود: دلهره‌ی خیانت. خیانت معشوق به آرمان‌ها در زیر شکنجه. زندان بوته‌ی آزمایش سختی است برای عشق. تمنای تن را نمی‌توان از عشق گرفت. معشوق را زنده دوست داریم. اما زندان، میدان نبرد دائمی است. نبرد میان وسوسه‌ی زنده ماندن و وفاداری به آرمان‌ها. زندگی را دوست داریم، همه جا، و در زندان زندگی ارزش بیشتری می‌یابد، ولی در زندان هر لحظه ناچاریم به بهای آن نیز بیندیشیم:
 

«نگرانی ما شاید در آن لحظه [لحظه ملاقات] نه دوری از همدیگر و نه تیرباران شدن، بلکه شکستن در زیر شکنجه و فشار بود.» ص ٨٠

و وقتی عفت در راهرو ٢٠٩ یکباره و بی‌گدار دل به دریا می‌زند و به‌سوی معشوق می‌شتابد، در آن تنها فرصت کوتاه، به کوتاهی یک آن، نمی‌گوید دوستت دارم. می‌بوسدش و می‌پرسد: «سازمان را قبول داری؟»

شلاق در ازای نماز

این عشق سرنوشتی تراژیک می‌یابد. معشوق، علیرضا (شاپور) اسکندری در تابستان ۶۷ اعدام می‌شود. تابستان سیاه کش می‌آید. عفت هنوز خبر هولناک را نشنیده است که در «دادگاه» تفتیش عقیده به خاطر نخواندن نماز به حد شلاق محکوم می‌شود. عفت لحظه- لحظه این تجربه‌ی دردناک را برای ما شرح می‌دهد:

«گویی ساعت کش می‌آید. بسم‌الله می‌گوید و من خود را جمع می‌کنم و زوزه‌ی شلاق هوا را می‌شکافد. زوزه‌ی شلاق و آهنگران: تمام. بلند می‌شوم و به سمت سلول می‌روم. آهنگران صدایش زود‌تر از من به داخل سلول می‌رسد و نمی‌شود گوش نکرد. در گوش خانه می‌کند. نمی‌شود گوش را بست.» ص ١٩٨

«فراموشم مکن» برگی از جنایت‌های جمهوری اسلامی ایران را در آن تابستان شوم ۶٧ به نمایش می‌گذارد که در بررسی این جنایت کمتر به آن توجه شده است. مجازات حد شلاق برای زنان «مرتد».
 

منیره برادران: بعد‌ها زمانی که بر آن‌ها هم روشن شد که دشمن نه آن دور‌ها و در آن طرف اقیانوس‌ها، بلکه در همین خانه‌ی خودمان نشسته و می‌تازد بر همه‌مان و زمانی که رفتار و برخوردهای آن‌ها در زندان تغییر کرد و ایستادگی برای حقوق زندانی، از مرزهای «ما» و آن «دیگری» گذشت، باز مرز‌ها و دیوار‌های سخت‌جان باقی ماندند و سفره‌ها همچنان از هم جدا بود.  

پس از آن قتل عام، زندان دیگر شور گذشته را ندارد. بیشتری‌ها در خود فرومی‌روند. جای خالی رفتگان بر همه سنگینی می‌کند. ورزش‌های عفت دیگر شور و رنگ رقص را ندارد: «ما با باری از درد و غم به زندگی ادامه می‌دادیم.»

بایکوت

رنج‌های مشترک اما باعث نگردید که رنج‌های آن «دیگری» را ببینیم. نگاه‌مان را از یکدیگر دزدیدیم و رنج‌های مشترک را ندیدیم. یا اگر دیدیم، حسشان نکردیم. مرز خصومت در بین هم‌زنجیران ‌گاه انتها نداشت. عفت ماهباز آن طرف دیوار بود و زندانی بایکوت‌شده. او از هواداران سازمان فدائیان/اکثریت بود که به همراه حزب توده در سال‌های سخت و سیاه سرکوب جمهوری اسلامی در سال‌های اول دهه‌ی ۶۰، این حکومت را تائید کرده بود. گرچه این بایکوت صرفاً ناشی از اختلاف نظر نبود، بلکه از تعلق سیاسی و حمایت و همدستی این سازمان‌های سیاسی با رژیم حکایت داشت، ولی می‌توانست تحریم غیرانسانی فرد زندانی دیگری را توجیه کند؟
 

بعد‌ها زمانی که بر آن‌ها هم روشن شد که دشمن نه آن دور‌ها و در آن طرف اقیانوس‌ها، بلکه در همین خانه‌ی خودمان نشسته و می‌تازد بر همه‌مان و زمانی که رفتار و برخوردهای آن‌ها در زندان تغییر کرد و ایستادگی برای حقوق زندانی، از مرزهای «ما» و آن «دیگری» گذشت، باز مرز‌ها و دیوار‌های سخت‌جان باقی ماندند و سفره‌ها همچنان از هم جدا بود. بایکوت تنها جدا کردن کمون و جمع‌های مشترک نبود. بایکوت، نادیده گرفتن حقوق آن «دیگری» و تحقیر و توهین آن‌ها بود. بایکوت نقطه‌ی مقابل بردباری است. بایکوت نادیده گرفتن فرد است، چرا که فرد را به وابستگی گروهی – که اغلب به گذشته تعلق داشت- تقلیل می‌دهد و اساس داوری‌اش بر پیش‌داوری است.

از بایکوت‌ها و پشت به‌هم‌کردن‌ها، دیگران هم نوشته‌اند. در کتاب عفت اما، بیهودگی و تلخی آن را بیشتر حس می‌کنیم:

«در آن اتاق کوچک [در زیرزمین مخوف ۲۰۹] که نفس‌هامان هر لحظه در هم گره می‌خورد، نگاه‌هامان را از هم دریغ می‌کردیم. بی‌هیچ سلامی و کلامی… در آن چهاردیواری کوچک و تنگ، نفس‌هامان به دیوار می‌خورد و برمی گشت. ما در دو سفره‌ی جداگانه غذا می‌خوردیم.» ص ٩٠

اغلب این قدرت جمع بود که ما را مطیع فضا و تصمیم‌های پنهانی خود می‌ساخت. وقتی از جمع دور می‌افتادیم، فرد بودیم. ‌گاه رفتارمان تغییر می‌کرد و می‌شدیم خودمان. عفت یک‌بار در سلول انفرادی، همسایه‌ای می‌یابد از هواداران خط سه. آن‌ها قبلاً هم‌بند هم بودند، اما بی‌هیچ سلامی و کلامی. در سلول انفرادی نیاز به هم‌صحبتی‌ گاه مرز‌ها را به هیچ می‌گیرد، به ویژه وقتی که یک دیوار سیمانی مانع آن است که چشم در چشم هم دوخته شود. در غیاب نفوذ جمع، یکباره چراغ رابطه روشن می‌شود. همسایه برای عفت مورس می‌زند و حتی خطر را به‌جان خریده، برایش در فرورفتگی دیوار حمام بریده‌ی روزنامه می‌گذارد:
 

«سختی دیوار سبب شده بود تا دیوارهای تصنعی بین ما فروبریزد. ما از پشت دیوارهای بلند سلول به هم دست دوستی دادیم.» ص٩٢

منیره برادران: اغلب این قدرت جمع بود که ما را مطیع فضا و تصمیم‌های پنهانی خود می‌ساخت. وقتی از جمع دور می‌افتادیم، فرد بودیم. ‌گاه رفتارمان تغییر می‌کرد و می‌شدیم خودمان

همیشه از خود پرسیده‌ام این بایکوت‌های غیرانسانی آیا فقط از آن گروهی خاص بود که در اکثریت قرار داشتند؟ یا اینکه هر یک از ما این پتانسیل را داشتیم که اگر در جایگاه قدرت قرار گیریم،‌‌ همان رفتاری را نشان دهیم که خود به‌عنوان قربانی، کراهت آن را با تمام وحود لمس کرده‌ایم؟ سلاح قدرت در بین زندانیان، اغلب چیزی نیست جز در اکثریت قرار داشتن. عفت هم از رفتار غیرانسانی مبرا نمی‌ماند. مدت‌ها بعد و شاید سال‌ها بعد، در انفرادی و در روزهایی که برایش جیره‌ی شلاق تعیین کرده بودند، متوجه رفتار زننده‌اش با جمیله می‌شود و با خود پیمان می‌بندند که در صورتی‌که زنده بماند و به بند عمومی برگردد از آن دوست متعلق به «آن دیگری» پوزش بخواهد.
 

عفت با خود به چالش می‌نشیند، مثل من و قطعاً مثل خیلی‌های دیگر. می‌نویسد: «بار‌ها از خود پرسیده‌ام آیا اگر من هم آن طرف خط بودم، در بر‌‌ همان پاشته می‌چرخید و من هم جزو تحریم‌کنندگان قرار می‌گرفتم؟ آیا رفتار من با جمیله در آن سلول نشان نمی‌داد که من هیچ بهتر از آن‌ها نبودم؟» ص٢١٨

کتاب می‌تواند ما را همه ما را به چالشی بزرگ فراخواند. امروز من فکر می‌کنم ریشه‌ی بایکوت را باید در دیدگاهی جست که به جای باور به دموکراسی از تعصب‌های فکری تبعیت می‌کند. در اکثریت بودن می‌تواند برای طرد «دیگری» وسوسه‌برانگیز باشد ولی قابل توجیه نیست. حتی حس خشم به دیگری که حسی انسانی است، نمی‌تواند بر درست بودن بایکوت صحه گذارد.
 

محیط تنگ زندان و بی‌پناهی در برابر فشارهای ضدانسانی حکومت زندانبان می‌تواند به خرده حسابهای بین زندانیان دامن زند، می‌تواند خشم را کینه توز کند و حس را مبنای قضاوت دهد. عفت ماهباز هم که ادعا می‌کند خشم و کینه‌ای نسبت به زندانیان دیگری که باعث آزارش شده‌اند، ندارد،‌گاه خود از این حس بری نیست. در واکنش به کسانی که از نوشتن تقاضای مرخصی خودداری کردند، می‌نویسد:
 

«[چپ‌های انقلابی] معتقد بودند که تنها خودشان باید مقاومت کنند و منتظر آزادی باشند تا لابد مردم آن‌ها را روی شانه‌‌هایشان ببرند. عده‌ای از آن‌ها چنین کردند و در زندان ماندند و متاسفانه بی‌آنکه مردم آن‌ها را بر دوش بکشند، بیرون آمدند!» ص ۲۵۶

ولی بایکوت، روشی که سال‌ها در زندان‌ها- به ویژه در زندان زنان- اعمال شد، ریشه در نگاه غیربردبار و استبدادی دارد.

کم دقتی‌ها

از آنجا که این چند نکته مربوط به حوادثی هستند که به لحاظ تاریخی دقت در آن‌ها اهمیت دارد، اینجا به آن‌ها اشاره می‌کنم:
 

در ص ۲۲۸ آمده: «در فروردین ۱۳۶۸ از طریق روزنامه‌های کیهان و اطلاعات از اختلافات درون حاکمیت باخبر شدیم. در روزنامه‌ها نامه‌ی اعتراضی آیت‌الله منتظری به آیت‌الله خمینی و شورای عالی قضائی درباره‌ی اعدام‌های گسترده‌ی زندانیان سیاسی، و بخش‌هایی از نامه‌ی استعفای میرحسین موسوی، نخست وزیر چاپ شده بود.»

در آن شماره از روزنامه که عفت ماهباز به آن اشاره دارد نه نامه‌های آیت‌الله منتظری، بلکه نامه‌های تند احمد خمینی به وی بود و خبر از آن می‌داد که منتظری به اعدام‌های ۶۷ اعتراض داشته است. انتشار این نامه‌ها به سال‌های بعد برمی‌گردد؛ یعنی به زمان انتشار خاطرات ایشان – و در این اعتراض، منتظری تنها ماند بنابرین «اختلافات درون حاکمیت» در آن زمان و حداقل در این مورد مشخص مصداق ندارد. همچنین میرحسین موسوی نه در فروردین ۶۸ استعفا داد و نه بعد‌ها. بلکه کنار رفتن او به دنبال حذف پست نخست‌وزیری در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران بود.

در صفحه ۱۸۳ از اعدام زندانی‌های چپ در مرداد ۶۷ سخن رفته است. در حالی‌که بنا به گواه زندانی‌ها و همچنین با استناد به گفت‌وگوی علی خامنه‌ای با آیت‌الله منتظری و با مراجعه به خاطرات ایشان می‌دانیم که اعدام زندانیان چپ در شهریور ماه بوده است.
 

در جایی دیگر – گرچه با اشاره‌ای کوتاه – قضاوتی دور از انصاف در مورد مردان زندانی که از قتل عام ۶۷ جان بدر بردند، به چشم می‌خورد. ماهباز ظاهراً به نقل از یکی از آن‌ها می‌نویسد «ما را شکنجه کردند و بردند برای تیرباران.» (ص ۲۷۴) و چند سطر پائین‌تر از تمسخر و بی‌اعتمادی خانواده‌ها و مادران نسبت به آن‌ها خبر می‌دهد و اینکه مادران آن‌ها را مقصر می‌دانستند. چنین حس‌هایی را که عمومی و آشکار هم بیان نشدند، می‌شناسیم ولی می‌دانیم که ربطی به واقعیت ندارند. و بسیار تجربه‌های دیگر خلاف این را می‌گویند. این پیش‌داوری‌ها، به دوره‌های آخر زندان راوی برمی‌گردند، به سال‌های بعد از اعدام همسر و کشتار هزاران زندانی در سال ۶۷؛ به زمانی که سایه‌ی سیاه اختلافات گروهیمان مانع شد تا درد و اندوه عفت در از دست دادن همسر و دوستانش را ببینیم و حس کنیم. سالهایی که هیچ حادثه‌ای، حتی خبر آزادی تعداد زیادی از هم‌بندانمان نمی‌توانست سنگینی جای خالی رفتگان را پر کند. و نیز نام «علیرضا تشید» به اشتباه «علیرضا تشیع» نوشته شده است.

«فراموشم مکن» با قلمی روان و یکدست و صمیمی نوشته شده است. به یاد آوردن آنچه در آن سال‌های سیاه اتفاق افتاد، از همه مهم‌تر یادآور آن است که می‌توانست آن جنایت‌ها اتفاق نیفتد و می‌بایست اتفاق نمی‌افتاد.