«ورود» (Arrival)، فیلمی به کارگردانی دنی ویلنو و محصول ۲۰۱۶، از نامزدهای بخش بهترین فیلم و نیز شش رشته دیگر از فهرست جوایز هشتاد و نهمین مراسم اسکار بود، که تنها در بخش تدوین صدا موفق به کسب این جایزه شد. سوای از جزئیات فنی و کیفیت اقبال مخاطبین فیلم، «ورود» راوی موقعیتی است که تاکنون در کمتر محصولی از سینمای علمی-تخیلی به آن توجه شده بود. موضوع رمزگشایی از زبان بیگانگان فضایی به توسط یک زبانشناس، درونمایهای است که واکنشهای مثبت و منفی، اما در عین حال منحصربفرد مخاطبین متخصص را در پی داشته است. در این مقاله میکوشم با ارزیابی برجستهترین نقد مطرحشده به ساختار علمی فیلم، به یکی دیگر از وجوه مهجورمانده سینمای علمی-تخیلی که در این فیلم امکان ارزیابی آن فراهم آمده، بپردازم.
پیرنگ اصلی ماجرای فیلم «ورود»، اقتباسی از داستان کوتاه «داستان زندگی تو» به قلم تد چیانگ است، که فرود ناخوانده دوازده شیء غولآسای فرازمینی در دوازده نقطه از زمین را روایت میکند. ارتش ایالات متحده در تلاش برای ارتباط با سرنشینان یکی از این فضاپیماهای خَرسنگی، به لوئیس بنکس (با بازی ایمی آدامز) که به عنوان یک استاد برجسته زبانشناسی معرفی میشود، توسل میجوید. فیلم، روایت رمزگشایی زبان همین فرازمینیها و برقراری ارتباط با آنهاست؛ موجوداتی که به شکل اختاپوس اما با هفت پا و زبانی متشکل از نشانوندهای حلقویْ تصویر شدهاند.
عموم فیلمهای علمی-تخیلی در جهانهایی دایر بر موقعیتهای بدیل میگذرند. اگر امروزه با گذشت بالغ بر ۱۱۰ سال از طرح نظریه نسبیت خاص هنوز امکان سفر با سرعتهای نزدیک به سرعت نور محقق نشده، در فیلم «میانستارهای» (به کارگردانی کریستوفر نولان، محصول ۲۰۱۴) با جهانی دایر بر همین امکان مواجهایم. اگر امروزه مسأله ازدیاد جمعیتْ رفتهرفته به بحرانی برای منابع سرزمینی ملتها بدل شده است، در فیلم «اولاد بشر» (به کارگردانی آلفونسو کوارون، محصول ۲۰۰۶)، با جهانی دایر بر امکان نازایی کل زنان زمین مواجهایم. و اگر نمیتوان هیچگونه روزنهای را به تجربیات احتمالی پس از مرگ متصور بود، در فیلم «سرچشمههای من» (به کارگردانی مایک کاهیل، محصول ۲۰۱۴) با جهانی مواجهایم که در آن گواه بقای یک انسانِ تازهدرگذشته را میتوان در تشابه شکل عنبیه او (ویژگیای که منحصر به هر انسان قلمداد میشود) با الگوی عنبیه یک نوزاد تازهمتولدشده دید.
این موقعیتهای بدیل ِ سینمایی، اگرچه در القای تخیل بینندهْ ارزشی دوشادوش هم دارند، در زیر ذرهبین علم، میتوان آنها را به دو دسته کلی ِ موقعیتهای «ناممکن» و موقعیتهای «نامحتمل» تقسیم کرد. امکان سفر با سرعتهایی نزدیک به سرعت نور، و همچنین امکان نازایی کل زنان زمین، از لحاظ علمیْ نه ناممکن، بلکه در حال حاضر نامحتمل است؛ اما باور به گونهای تناسخ بر مبنای تشابه دو ویژگی منحصربفرد بین انسانهای تازهدرگذشته و تازهمتولدشده (ولو تشخیص داده شود)، باوری نیست که بتوان آن را به بوته آزمون تجربی سپرد. پس مثلاً موقعیت تصویرشده در فیلم «سرچشمههای من» که در آن دانشمندان به چنین نتایجی متقاعد میشوند، منطقاً ناممکن است.
فیلم «ورود» آمیزهای از یک موقعیت نامحتمل و یک موقعیت ناممکن را به تصویر میکشد. موقعیت اول، بر فرض ملاقات فرازمینیانِ احتمالی با ما مبتنی است. علم نه تنها نمیتواند این فرض ِ ولو نامحتمل را یکسره رد کند، بلکه نزد برخی دانشمندان، نامحتمل بودنِ چنین ملاقاتی به یک پارادوکس شکل داده است: پارادوکس فِرمی (Fermi’s paradox). اما موقعیت دومی که فیلم «ورودْ» روایت میکند، بر این فرض مبتنی است که ما به مجرد فراگیری یک زبان بیگانه، جهان را نیز به گونهای متفاوت خواهیم دید. امروزه زبانشناسان این فرض را که به «فرضیه ساپیر-وورف» (Sapir-Whorf hypothesize) معروف است، یکسره رد میکنند؛ و لذا مفروض گرفتن و حتی تحقق چنین موقعیتی در فیلم، آنهم به توسط یک زبانشناس برجسته، موقعیتی ناممکن است. عمده انتقادات متخصصین به «ورود» نیز از همین منظر صورت گرفته است.
با این وجود، آمیزه این دو موقعیت نامحتمل و ناممکن، امکان تصور موقعیتی را فراهم خواهد ساخت که رویهمرفته میتواند دلالتهایی جالب توجه راجع به سرشت زبان و تجربه آگاهانه در پی داشته باشد؛ دلالتهایی که تا حدی میتوانند هم پاسخی به پارادوکس فرمی باشند و هم تأییدیهای برای یک تعبیر فراگیرتر از فرضیه ساپیر-وورف. پیش از تبیین این موقعیت بینابینی، توضیحاتی اجمالی راجع به پارادوکس فرمی و فرضیه ساپیر-وورف میخوانید
۱ – «بیگانگان» به روایت علم
پارادوکس فرمی اگرچه بیشتر به یک شوخی علمی شباهت دارد، اما نمیتوان قوام منطقیاش را رد کرد. این پارادوکس را انریکو فرمی، فیزیکدان برجسته ایتالیایی طی گپ و گفتی دوستانه بر سر میز ناهار، برای جمعی از فیزیکدانان آزمایشگاه ملی لسآلاموس در نیومکزیوی ایالات متحده مطرح کرد. چنانچه جزئیات این پارادوکس را با یافتههای اخیر علمی بهروزرسانی کنیم، میتوان آن را چنین صورت بست:
میلیاردها سیاره زمینمانند در کهکشان ما پراکنده است، و چنانچه زمین واجد جایگاهی متمایز و منحصربفرد در بین این سیارات نباشد، بخش اعظم این سیارات زمینمانند میتوانند میزبان حیاتی همچون حیات زمینی باشند. چنانچه انسان نیز به عنوان یک موجود زنده هوشمند، واجد جایگاهی متمایز و منحصربفرد در شجره زیستی نباشد، پس میتوان تکامل گونههای هوشمند و تمدنهای آنها را بر آن زمینها نیز متصور بود. و چنانچه تمدن ما از چیزی جز یک تکامل معقول در بستر پیشینه تاریخیاش حاصل نشده باشد، احتمال تکامل آن تمدنها تا سطوح فناورانهای دوشادوش تمدن ما (که دستکم امکان سفر به فضا را برایشان میسر سازد) و حتی پیشرفتهتر، احتمالی نادر نخواهد بود. حتی با مدنظر قرار دادن سرعت بسیار پایین سفرهای میانستارهای با فناوریهای کنونی، با گذشت تنها چند میلیون سال (که در مقیاس عمر کهکشان، برههای بسیار کوتاه است) میتوان تسخیر کهکشان را به توسط فرازمینیان هوشمندی شبیه به ما محتمل شمرد. اما چرا ما این فرازمینیان را نمیبینیم؟
به نظر میرسد ایرادی به ساختار منطقی این پارادوکس وارد نیست؛ و لذا سناریوی فیلم «ورود» میتواند از جهاتی راوی جهانی حتی محتملتر از جهان ما باشد – جهانی که در آن بیگانگان هوشمند فضایی، دستکم برای یک بار به ملاقات زمین میآیند. اما این ملاقات چگونه رقم خواهد خورد؟ آیا سناریوی فیلم، تصویری دقیق از این ملاقات احتمالی نیز ارائه میکند؟
«ورود» شاید تنها فیلم علمی-تخیلیای باشد که در شخصیتپردازی قهرمانان خود، به علم زبانشناسی نیز اهمیتی همسنگ علوم پایه، نظیر فیزیک و اخترشناسی داده است. ناجی جهان این فیلم، بر خلاف جوزف کوپر فیلم «میانستارهای» (با بازی متیو مککانهی) یک فیزیکدان نیست، بلکه زبانشناسی است که میکوشد از طریق فراگیری زبان فرازمینیان، آنها را به پیام صلح و دوستی زمینیان متقاعد سازد. اما فراگیری این زبانه بیگانه، با تحول غیرمنتظره جهانبینی این زبانشناس همراه است، بهطوریکه وی حتی قادر به کسب اطلاع از وقایع آینده نیز میشود.
فرض اساسی مستتر در این تغییر جهانبینی را ادوارد ساپیر، زبانشناس آمریکایی، حین کار بر روی زبان هوپی (از زبانهای بومی آمریکای شمالی)، به یک مضمون ضعیفتر ارائه کرده بود؛ اما این ایده، پس از درگذشت او در سال ۱۹۳۹، به توسط شاگردش بنجامین لی وورف، هیأتی جسورانهتر به خود گرفت. ساپیر مدعی بود که زبان هوپی فاقد واژگانی برای توصیف زمان است، و چنین نتیجه گرفت که درک این مردمان از زمان، نه درکی خطی بلکه دوری بوده است. این مدعا در قالب مطالعات متعاقب وورف بر روی زبان اسکیموها، به فرض بر درک متفاوت این مردمان از اشیای مادی نیز تسری یافت: به زعم وورف، زبان اسکیموها با میزبانی از طیف متنوعی از واژگانی که بر اقسام مختلف برف دلالت دارند، آنچه را که ما به شکل پوششی یکسره هموار و سپید بر روی زمین میبینیم، به طرقی متفاوت درک میکنند. او به تأسی از مفهوم نسبیت آلبرت اینشتین، این تغییر جهانبینی به تبع تغییر زبان را «نسبیت زبانشناختی» نامید.
ایده نسبیت زبانشناختی تا دهه ۱۹۵۰ همچنان – و عمدتاً به توسط شاگردان ساپیر – ترویج میشد، اما رفتهرفته به محاق دیدگاه نوآم چامسکی و شاگردان وی فرورفت. به زعم چامسکی، کلیه زبانهای بشر در برخی صفات دستوری مشترکاند، و ریشه در روند تکامل انسان و مغز او دارند. زبانشناس هاروارد، استیون پینکر، در سال ۱۹۹۴ در کتاب خود «غریزه زبان» نوشت: ”هرچه بیشتر به بررسی مدعیات وورف میپردازید، [متوجه خواهید شد که] کمتر معنا میدهند.“ یا جفری پولام، از اساتید زبانشناسی دانشگاه ادینبورو اظهار میکند: ”واقعیت این است که این افسانه که چند واژه برای برف وجود دارد، تقریباً بیاساس است.“
در عین حال، برخی زبانشناسانِ متأخرتر به تعابیری ضعیفتر از نسبیت زبانشناختی متقاعد شدهاند. به عنوان نمونه، لرا بورودیتسکی، از زبانشناسان دانشگاه کالیفرنیا در سانتا کروز، بر مبنای پژوهشهایی که اخیراً بر روی زبان قبیله پورمپیورا (اجتماعی کوچک از بومیان شمال استرالیا) صورت داده، مدعی است که این مردمان درکی متفاوت از گذشت زمان نسبت به ما دارند. او مدعی است که این بومیان در ارجاع به زمان، نه از تعابیر چپ و راست و پیش و پس (که در نسبت با بدن تعریف میشوند)، بلکه از تعابیری استفاده میکنند که بر چهار جهت جغرافیایی مبتنی است؛ “بدینمعنا که وقتی فرد رو به جنوب ایستاده، زمان از چپ به راست میگذرد؛ وقتی رو به شمال ایستاده، از راست به چپ؛ وقتی رو به شرق ایستاده، به سمت بدن؛ و وقتی رو به غرب ایستاده، به دور از بدن.”
با اینهمه، چنانچه حتی این مدعیات متأخرتر را نیز بپذیریم، همچنان تا پذیرش فرضیه ساپیر-وورف و سناریوی جسورانه فیلم «ورود» راه درازی در پیش است؛ راهی که قاطبه زبانشناسان علاقهای به گام برداشتن در آن نشان نمیدهند. حتی جسیکا کون، استادیار زبانشناسی دانشگاه مکگیل کانادا و مشاور علمی فیلم «ورود»، در ارجاع به فرضیه ساپیر-وورف تصریح میکند که “هیچ شاهد علمیای مبنی بر اینکه این [فرضیه] به هیچ مضمون خاصی صحیح باشد، وجود ندارد.”
۲ – «بیگانه»گی به روایت علم
۲.۱ نشانهها و سیگنالها
عموم زبانشناسان بر این نکته اتفاق نظر دارند که هر نشانه معناداری که بتوان آن را به یک زبان نسبت داد، از یک «نشانه» و یک «معنا» تشکیل شده است. ما افرادی را همزبان میشمریم که به یک نشانه، معانیای یکسان نسبت بدهند. اما این نشانه نبایستی لزوماً یک نشانوند زبانشناختی (نظیر واژهها، اعداد، علائم و … باشد)، بلکه میتواند هر آن چیزی باشد که ریشارد سنژلا، استاد ادبیات دانشگاه کبک، از آن تحت عنوان یک «سیگنال» یاد میکند. تفاوت مفهوم «سیگنال» با «نشانه» در این است که حالت بدیل یک نشانه، معنایی غیر از آن چیزی میدهد که در سیاق مدنظر ما به آن نسبت داده میشود، حالآنکه حالت بدیل یک سیگنال، چیزی جز «نویز» نیست.
به عنوان نمونه، نشانه «I» در سیاق زبان انگلیسی به معنی «من» خوانده میشود؛ حالآنکه حالت بدیل همین نشانه، مثلاً در سیاق زبان رومی، به معنای عدد «۱» خواهد بود. اما نزد یک فرد بیسواد (خواه انگلیسی و خواه رومی)، از نشانه I هیچگونه معنای زبانشناختیای ایفاد نخواهد شد، بلکه نزد او این نشانه میتواند هر چیزی شبیه به شکل I را تداعی کند (یا اساساً بیمعنا به نظر برسد). در اینصورت، بیسواد بودنْ حالتی بدیل خواهد بود که در آن فرد، نشانههای زبانشناختی را نه به مثابه نشانههای زبانشناختی، بلکه به مثابه هر چیزی خارج از یک سیاق زبانشناختی تلقی خواهد کرد؛ چیزی که از دید یک فرد باسواد، نامرتبط تلقی خواهد شد. همین معانی نامرتبط را نویز مینامیم.
به عنوان یک نمونه تاریخی، تا پیش از رمزگشایی از خط هیروگلیف (از خطوط زبان مصری باستان)، تصور بر این میرفت که نقوش تشکیلدهنده کتیبههای مصری، از زبانی نمایندگی میکنند که علائم آن نه بر آواها، بلکه بر تمثالهای بصری دلالت دارند و لذا هیچگونه سیاق زبانشناختیای را پیشفرض نمیگیرند. به عبارت دیگر، تصور بر این میرفت که چنانچه از یک مصریِ باستان خواسته میشده تا واژه «شاهین» را بنویسد، او مستقیماً نقشی از این پرنده را ترسیم میکرده است. از همین رو، فلوطین، فیلسوف یونانی-رومی سده سوم میلادی، در ارجاع به مصریان باستان مینویسد: “… هنگامی که آنها درصدد بیان معانی فلسفی برمیآمدند، خود را گرفتار نشانوندها، واژگان، و جملات نمیدیدند. بلکه در نوشتههای مقدسشان نشانههایی را میکشیدند، هر نشانه مختص یک ایده، تا به یکباره کل معنا را به بیان درآورند.”
اما به مجرد کشف سنگ روزتا در سال ۱۷۹۹ (سنگی که یک متن واحد را به سه خط، اعم از دو خط مصری باستان – شامل خطوط هیروگلیف و دموتیک – و خط یونانی کهن روایت میکند) و مقایسه آن با کتیبهای دیگر، معلوم شد که حتی باستانشناسان تا به آن مقطع در تفسیر خط هیروگلیف، یکسره در اشتباه بودهاند. ژان فرانسوا شامپولیون، زبانشناس برجسته فرانسوی، متوجه شد که به عنوان نمونه، واژهای که در خط هیروگلیف به صورت چیدمانی از نقوش یک مثلث، یک شیر لمیده، یک پَر، یک طناب دارمانند، یک مربع، دو شاهین، یک دست، و یک چشم توخالی نوشته میشود، نه بر معنای هیچکدام از این مفاهیم مجزا، بلکه بر معنای یک اسم خاص دلالت دارد: «کلئوپاترا». شامپولیون دریافت که کلیه این نقوش، همچون علائم زبانهای رایج امروزی، از آواها نمایندگی میکنند، نه تمثالهای بصری؛ و لذا در واقع یک سیاق زبانشناختی را پیشفرض گرفتهاند.
تا پیش از کشف شامپولیون، تنها «سیگنال»ای که به باستانشناسان امکان میداد تا کتیبههای مصری را با مجموعهای از تصاویر صِرف اشتباه نگیرند، چیدمان منظم این نقوش کوچک در کنار یکدیگر (همچون خطوط یک متن)، محدود بودن تعداد این نقوش (همچون شمار حروف الفبا)، و تکرار معدودی از این نقوش در جایجای «متن» مربوطه (همچون شیوه تکرار حروف الفبا) بود.
لذا میتوان چنین «سیگنال»هایی را روزنههایی در سپهر تلقی ما از انسانهایی دانست که در غیراینصورت سخت بیگانه شمرده میشدند (همچنانکه از توصیفات فلوطین پیداست)، اما تفسیر درست همین روزنهها رفتهرفته بر زمینههای مشترک ما و آن «بیگانگان» افزود. با این وجود، هرچه این مشترکات کمتر باشد، آن نشانهها نیز حمل بر معانیای نامرتبطتر خواهند شد. مثلاً تا اواسط قرن هفدهم، عموماً از دستافزارهای سنگی انسانهای عصر پارینهسنگی تحت عناوینی همچون “تیر جن” و “نیزه حوری” یاد میشد. حتی اولیسه آلدروواندی، طبیعیدان برجسته عهد رنسانس، این دستافزارها را پدیدههایی «طبیعی» میدانست که در پی اصابت صاعقه به زمین ایجاد شدهاند. پل واسون، باستانشناس، در اینباره مینویسد: “میبینیم که حتی کسانی که آن [دستافزارها] را به عنوان ابزار تشخیص ندادهاند هم فهمیده بودهاند که چیزی راجع به این سنگها نیاز به توضیح دارد.” همین نیاز حداقلی به توضیح را میتوان مترادف با تشخیص یک «سیگنال» تلقی کرد.
مسلماً انسانهای عهد پارینهسنگی و همچنین مصریان باستان، جسماً تفاوت چندانی با انسانهای کنونی نمیکردهاند، و لذا میتوان آنها را انسانهایی به همان هوشمندی انسانهای معاصر دانست. به علاوه، میدانیم که در ذیل چارچوب زیستشناسی تکاملی، نمیتوان هیچگونه جایگاه متمایز و منحصربفردی را برای انسانها در نسبت با سایر موجودات زنده قائل بود. پس کاملاً امکان این وجود داشته (و دارد) که موجودات «هوشمند»ی را داشته باشیم که نتوان هیچگونه انطباقی را بین شیوه زیست آنها با شیوه زیست ما به تصور درآورد. در واقع همین احتمال به سازندگان فیلمهای علمی-تخیلی امکان میدهد تا تصاویری به تماممعنا «غریب» را از بیگانگان هوشمند فرازمینی ترسیم کنند.
پس ضرورت دارد تا پیش از آنکه به معانی احتمالی «زبان» بیگانگان هوشمند فرازمینی بیاندیشیم، ابتدا «سیگنال»های ممکن دال بر وجود چنین زبانی را به تصور درآوریم. دیدیم که یک شکاف زمانی ِ قابل توجه بین انسانهایی با شیوه زیست و ساختاربندی جسمانی مشابه (یعنی ما و مصریان باستان) میتواند به سوءتعابیری عمیق راجع به زبان آن انسانها بیانجامد. پس نمیتوان امکان بروز چنین سوءتعابیر عمیقی را بین دو موجود هوشمند اما جسماً متفاوت نیز رد کرد. در ادامه، میکوشیم این سوءتعابیر مبتنی بر شکافهای زیستشناختی را به تصور درآوریم.
۲.۲ سیگنالها و «هوش»ها
تامس نیگل، استاد بازنشسته فلسفه در دانشگاه نیویورک، در مقاله کلاسیک «خفاش بودن چگونه است؟»، مربوط به سال ۱۹۷۴، مینویسد (تأکیدها از نیگل):
”تجربه آگاهانهْ پدیدهای فراگیر است. این [پدیده] در سطوح مختلف حیات جانوری رخ میدهد، هرچند که «ما» نمیتوانیم از حضور آن در ارگانیسمهای سادهتر اطمینان یابیم، و سخت است گفتن اینکه در مجموع چه چیزی گواهی بر این [تجربه] خواهد بود. (برخی افراطیون آمادهاند تا این [تجربه] را در حتی پستاندارانی به غیر از انسان نیز انکار کنند.) شکی نیست که این [تجربه] به اَشکالی بیشمار که برای ما یکسره نامتصور است، محقق میشود؛ بر روی سیاراتی دیگر و در منظومههای شمسی دیگری در اقصینقاط عالم. اما صرفنظر از تنوع این اَشکال، این واقعیت که یک ارگانیسم زنده «اساساً» واجد تجربه آگاهانه است بدینمعناست که فلان امکانی برای تصور اینکه آن-ارگانیسمْ-«بودن» چگونه است، وجود دارد.“
نیگل، مورد خاص «خفاش بودن» را مدنظر میگیرد و ادامه میدهد: “… حتی بدون استمداد از تأمل فلسفی نیز هرکسی که مدتی را در یک فضای بسته با خفاشی هیجانزده سپری کرده، میداند که مواجهه با حالتی اساساً «بیگانه» از حیات چگونه است.”
تاد پروس، از عصبپژوهان مرکز ملی پژوهشهای بنیادی یرکس، وابسته به دانشگاه اِموری آتلانتا، در مقالهای با عنوان «انسان بودن چگونه است؟» (مربوط به سال ۲۰۰۴)، با اشاره به مثال تأملبرانگیز نیگل مینویسد: “… موهبت این تمثیل، در اشراف نیگل بر تنوع حیات، حتی حیات ذهنی نهفته است. اما در شرایطی که از دید ما خفاشها چه بسا موجوداتی غریب به نظر میرسند، از یک نقطهنظر تکاملی، کلیه موجودات غریب هستند. درس تکامل این است که انسانها نیز غریب هستند.” برای فراگیری بهتر این «درس تکاملی» و دلالتهای تأملبرانگیز آن بیایید حتیالمقدور نگاهی به چشمانداز ذهنی خفاشها بیاندازیم.
خفاشها بر خلاف اکثر پستانداران، نه از طریق قوه بینایی، بلکه از طریق ساز و کاری موسوم به «پژواکسازی» (echolocation) به مکانیابی و ناوبری میپردازند. به عبارت دیگر، خفاشها اگرچه عملاً «نابینا» هستند، اما با ارسال سیگنالهایی به سمت محیط و دریافت پژواک همین سیگنالها، الگویی از چیدمان اشیای محیط را در ذهن خود بازسازی میکنند.
سالهاست که از تشخیص این ساز و کار مکانیابی در نه فقط خفاشها، بلکه در برخی انسانها با سابقه طولانی نابینایی نیز میگذرد. با این وجود، تا پیش از تحقیقات تیمی از عصبپژوهان دانشگاه دورهام، عمده بررسیهای این پدیده در خصوص انسانها، صبغه رفتارشناسانه داشت. در این تحقیقات متأخرتر، با پویش مغز شماری از این نابینایان پژواکساز از طریق نقشهبرداری fMRI، چشماندازی بدیع به روی دلالتهای عصبشناختی پدیده پژواکسازی در انسانها گشوده شد.
در جریان این بررسیها، پژواکهای ضبطشده از محیطهای مختلف برای سوژههای نابینا پخش میشد، و از آنها خواسته میشد مناظر مربوطه را توصیف کنند، تا در همین اثناء، دستگاه fMRI به پویش مغزشان بپردازد. در کمال تعجب پژوهشگران، منطقهای از مغز این نابینایان که به مجرد پخش این پژواکها فعال میشد، اعصاب بینایی بود، نه شنوایی. این پژوهشگران در گزارش این بررسی مینویسند: “از یک منظر عَملیتر، دادههای ما آشکارا نشان از آن دارند که EB و LB [دو تن از سوژههای آزمایش] از پژواکسازی به طریقی استفاده میکنند که تشابهی غریب با بینایی دارد.”
اما چنین «دیدن»ای از طریق فرآیند پژواکسازی، تنها وجه خفاش «بودن» است که میتوان به تصور درآورد؛ آنهم به یمن تشابه شیوه زیست ما با انسانهای پژواکساز، و همچنین توانایی ما در تفسیر درست نشانههایی که حاکی از «دیدن» این انسانها (به مضمونی عصبشناختی) هستند. مسلماً تصور سایر ابعاد تجربه آگاهانه یک خفاش – اعم از «شنیدن» پیام همنوعانش – بسیار دشوارتر است. سیگنالهای ارسالی یک خفاش، اگرچه مشخصاً به سمت یک شیء خاص نشانه نمیروند (به این دلیل ساده که خفاش هنوز از وجود چنین شیءای در پیرامون خود بیخبر است)، همزمان میتوانند نقش مَحملی را برای انتقال پیامهای اصطلاحاً «زبانی» او به دیگر خفاشها نیز ایفا کنند؛ پیامی مثلاً به این مضمون که “این شیء، مشکوک است.” این قابلیتْ دستکم در دو تیره از خفاشها (به اسامی Myotis lucifugus و Saccopteryx bilineata) به اثبات رسیده است.
گفتنی است که سیگنالهای ارسالی از جانب یک خفاش، نه فقط درک او را از چیدمان اشیای محیط، بلکه از سرعت و جهت حرکت «خود» او نیز میسر میکنند. به همان طریقی که ما با دنبال کردن صدای آژیر ِ یک آمبولانس عبوری، میتوانیم نزدیک شدن یا دور شدن آن را از طریق تغییر فرکانس صدای آژیر استنباط کنیم، یک خفاش پژواکساز نیز از طریق تشخیص همین اثر (موسوم به اثر دوپلر) در پژواک صدای دریافتی خود قادر به تعیین مختصات ناوبریاش حین پرواز است.
چنانچه حاصلجمع این تجربیات غریب را در پرتو «تجربه آگاهانه» یک خفاش ِ پژواکساز به تصور درآوریم، به جهانی غریب وارد خواهیم شد: به عنوان نمونه، چنانچه یک خفاش پژواکساز (مثلاً از تیره Eptesicus fuscus) به همنوعان خود پیغامی به سادگی “اینجا یک طعمه است” بفرستد (پیغامی که مسلماً از سطح انتظارات ما برای «هوشمند» نامیدن آن خفاش پایینتر است)، همنوع او «سایه»ای از حضور خفاش اول و پیام او را در کل چشمانداز حسی خود خواهد «دید» – چراکه همان سیگنالهایی که به خفاشْ امکان تشخیص محیط پیرامون او را میدهند، با سیگنالهای حاوی اطلاعاتِ اصطلاحاً زبانی او نیز تداخل دارند. مسلماً تصور غرابت چنین جهانی در حضور «چند» خفاش، سرسامآور است.
به نظر میرسد که در چنین جهانی، هیچگاه مسأله ذهن و عین نیز مطرح نخواهد شد، چراکه همان سیگنالهای ناوبری، با میزبانی از اطلاعات دوپلری پرواز، حکم نوعی تجربه «خودآگاهانه» را نیز نزد هر خفاش ایفا میکنند. در واقع چنانچه ما خفاش میبودیم، اساساً نمیتوانستیم تصور کنیم که چگونه اشیاء را میتوان مستقل از حضور خود و دیگر همنوعانمان در جهان به تصور درآورد. اما ما خفاش نیستیم، و کل «سیگنال» دریافتی ما از این جهان غریب، امواجی سوتمانند با فرکانس ۲۵ تا ۵۰ کیلوهرتز است؛ امواجی که در نگاه اول، چیزی جز نویز به نظر نمیرسند.
در پرتو این ملاحظات، به نظر میرسد ارزیابی امکان «هوشمند» بودن ارگانیسمی به غرابت خفاش، هیچگاه محلی از اعراب نخواهد داشت، چراکه مسلماً نمیتوان چنین امکانی (یعنی هوشمند بودن یک خفاش) را بر حسب شیوه زیست انسان به تصور درآورد. ما اساساً قادر به شناخت دقیق تجربه آگاهانه یک خفاش نخواهیم بود؛ خواه این خفاش هوشمند باشد، خواه نباشد.
با اینحال، ارزیابی تجربه آگاهانه خفاش، که شمایلی ظاهراً شبیه به ما دارد (با چیدمانی مشابه از چشمها، بینی، گوشها، دهان و …)، کماکان امکان تصور «غرابت» این تجربه را به ما میدهد؛ حالآنکه به دشواری میتوان حتی غرابت تجربه آگاهانه یک حشره یا حتی یک باکتری را به تصور درآورد. پس سؤال این نیست که کدام موجوداتْ «هوشمند»ند، سؤال اینجاست که چنانچه هوشمند میبودند، چه سیگنالی ما را به تشخیص این مهم راهبر میشد؟ در خصوص دستکم خفاشها میدانیم که پاسخ به این سؤالْ چندان امیدوارکننده نیست – این سیگنال، بیشتر به نویز شباهت دارد.
با این حساب، میتوان یک پاسخ تلویحی را برای پارادوکس فرمی نیز متصور بود. این پارادوکس اگرچه منحصربفردبودگی زمین و انسان در پهنه عالم را رد میکند و بدینوسیله نتیجه میگیرد که پس میبایست کهکشان ما تاکنون به تسخیر هوشمندان فرازمینی درآمده باشد، در یک زمینهْ عملکردی تبعیضآمیز دارد: این پارادوکس،اولویت شیوه تشخیص «هوشمندی» در موجودات زنده را به سیگنالهایی داده که تنها میتوانند حاکی از هوشمندی «ما» باشند (همچون سیگنالهای مخابراتی، یا توسعاً پیامهای مندرج در «زبان»های بشری)، نه سایر سیگنالهایی که بر وجود تجربه آگاهانه نزد دیگر انواع حیات دلالت دارند (اعم از سیگنالهای ارسالی یک خفاش پژواکساز). این در حالی است که به قول پروس، “از یک نقطهنظر تکاملی، کلیه موجوداتْ غریب هستند،” نه صرفاً حالتی آرمانی از «هوشمندان» نادیدهای که دهههاست در انتظار دریافت سیگنالی از جانبشان نومیدانه چشممان به آسمان خشک مانده است.
از این گذشته، میتوان جهانبینیهایی بدیل را برای ارگانیسمهایی جسماً متفاوت از ما نیز متصور بود. و چنانچه بنا به تصور یک موجود هوشمند فرازمینی باشد، مسلماً او را بایستی به همین انبوه «بیگانگان» زمینیْ شبیهتر دانست تا مشخصاً گونه انسان خردورز (هوموساپینس) که هیچگونه جایگاه متمایزی را در شجره تکاملی به خود اختصاص نداده است. با فرض بر این امکان، راه پذیرش یک تعبیر فراگیرتر از مدعایی شبیه به فرضیه ساپیر-وورف فراهم خواهد شد. این تعبیر البته به هیچ عنوان شبیه به آن چیزی نیست که این دو زبانشناس و حتی سازندگان فیلم «ورود» در نظر داشته و دارند، بلکه حاکی از آن است که جهان نه در سیاق زبانهای مختلف، بلکه در سیاق انواع مختلف «تجربه آگاهانه» و در چارچوب شیوههای زیست مختلف، به طرقی گوناگون به تجربه درمیآید.
اما چنین جهانبینیهای بدیلی را نیز همانقدر نمیتوان «واقعیتر» از جهانبینی ما پنداشت که نمیتوان خطوط هیروگلیف مصری را دریچهای به یک جهانبینی “مقدس” شمرد. این تعبیر فراگیرتر از فرض ساپیر-وورف، صرفاً تذکر نکتهای دیگر از خلال آموختههای «درس تکاملی» است: اینکه، به قول پروس، “… انسانها نیز غریب هستند.”
این فیلم را بایستی همانند یک استعاره ادبی و تمثیل شاعرانه و زیبایی هنرمندانه تأویل و تعبیر نمود ( نه واقعا گونه ای جانورشناسانه و فضایی ). آن انرژی حیاتی و امواج ماورایی فیزیکی زمانیکه وارد بیوشیمی دل و جان وذهن کسی میشوند بینشی رویایی القا میکنند که آینده را پیشگویی میکند و گذشته پنهانی را غیب نمایی میکند.
و اما تاکید بر صلح طلبی بجای جنگ افروزی در مقابل بیگانگان ناآشنا از نقاط قوت فیلم ست
هرچند تکه کنایه ای هم بار زبان فارسی و ایتالیایی میکند.
Pasha / 07 March 2017
بالاخره یه مطلب عالی به فارسی راجع به این فیلم پیدا کردم. ممنون آقای سنایی خیلی استفاده کردم.
باید بگم که داستانی که فیلم بر اساسش ساخته شده بسیار عمیق تر و پر محتواتر از فیلم هست و کسانی که علاقه دارن واقعا از خوندنش لذت میبرن. اسم داستان هست “داستان زندگی تو” یا “the story of your life” که خوشبختانه در اینترنت موجوده.
پوریا / 13 June 2017