گفتم که آمدیم لیما و رنگ و مزه و صفا و فقر ما را با پرو آشنا کرد. سپس رفتیم به سانتا رزا، محلهای فقیر در شمال لیما، و در آنجا در مرکز فرهنگی دون کیشوت با کودکان فقر قاطی شدیم و اولین کلاسمان را برگزار کردیم. نیرو گرفتیم و رهسپار آمازون شدیم.
در بخش پیش به اینجا رسیدیم که ما وارد مدرسه هنر “نی” شدبم، در نزدیکی پورتو میگل، در قلب آمازون.
صبح روز بعد، بچهها زودتر از وقت مقرر شده، رسیدند. از پورتومیگل تا محل اقامت ما را از راه جنگل آمده بودند. با چشمان سیاه و شوقزدهشان که درپهنه چهرههای قهوهای رنگ براقشان میدرخشید، با کنجکاوی به تماشای ما ایستاده بودند. موهای بلند و سیاه دخترها، مثل امواج رودخانه روی صورت و شانه هایشان میلغزید. از نخستین آشناییها، مهرشان به دلمان نشست. این کودکان که در اعماق جنگل در میان جماعتهای کوچک انسانی زندگی میکنند، درخششی طبیعی، ناب و با وقار دارند، گویی رازهای جنگل در درونشان پنهان شده است. جنگل اسرارآمیز آمازون، خانهشان است، روی زمینشان مطمئن و سبکبال راه میروند.
کار با فرزندان آمازون، ویژگیهای کاملا متفاوتی از کار در سانتا رزا، حومه شهر لیما، داشت. تمرکز سانتا رزاییها کمتر بود، اما کودکان این منطقه، با وجود اینکه سرزنده و پر انرژی بودند، هنگام آموزش، سراپا گوش میشدند و با چشم،های سیاهشان، با دقت و تمرکز حرکات ما را نگاه میکردند. با آنها میتوانستیم به آسانی، روی موضوعات مختلفی کار کنیم. کودکانی قوی و مقاوم بودند، دستجمعی در لابلای جنگل میدویدند و از درختها بالا میرفتند، همیشه گلهای کوچک زرد خوشرنگی را در لابلای موهایشان فرو میکردند، میوههای وحشی را میخوردند و هستههایشان را با دهان برروی یکدیگر فوت میکردند و با نشاط میخندیدند. مثل بیشتر بچهها عاشق پانتومیم بودند و شاعرانگی خاص خودشان را داشتند.
برای شروع کلاس، میز و صندلیها را کنار کشیدیم و یک قطعه کوچک را به نمایش در آوردیم. به ناگهان کارگاه نقاشی که با لکههای رنگ تزئین شده بود، پر از صحنههای زندهای شد که دنیاهای دیگری را نشان میدادند: یک شکارچی طبق افسانههای کهن یک آهوی جادویی را تعقیب میکند؛ در صحنه بعدی دو کابوی تیپیک غرب وحشی با یکدیگر دوئل میکنند، و در صحنه دیگری یک آهنگر خجالتی از ماجراهای هیجانانگیز کوچکی که تجربه کرده است حکایت میکند. در فضایی که تا چند لحظه پیش، سرو صدا و خندههای شاد کودکان به گوش میرسید، سکوت برقرارشده بود، سکوتی که در متن آن فقط برق چشمها و دهانهای نیمه باز تماشاگران کوچکمان را میدیدیم. تجربه اولین تئاتر، بچهها را به اندازهای به هیجان آورده بود، که هر روز یک ساعت زودتر میآمدند و بیصبرانه منتظر شروع کلاس میشدند.
تئاتر آموزشی برای تقویت شخصیت
جذابترین بخش کلاس به موشکافی و شفاف کردن باورهای مثبت اختصاص داشت. هدف از این آموزش، تقویت کودکان برای دفاع از خودشان در برابرحکمهای برخاسته از باورهای منفی بود که بزرگسالان از ابتدا در کله کودکان فرو میکنند. این حکمهای منفی و برچسب گذاری، نه تنها کودکان را میآزارند، بلکه به فرآیند رشد سالم آنها در تمام طول زندگی صدمه میزنند.
از آنجایی که کودکان قادر به دفاع از خودشان در برابر بزرگسالان نیستند، به این قضاوتها خو میگیرند، آنها را ناخودآگاه درونی میکنند تا به باور خودشان تبدیل میشود. مثالهایی از این دست بیشمارند: “چقدر کودن هستی”، ” غیرممکن است که بتوانی از پس این کار برآیی”، ” لایق دوست داشتن نیستی”.
من در سانتا رزا فهرستی از باورهای پایهای مثبت را جمعآوری کرده بودم تا از این راه، اعتماد کودکان به خودشان تقویت شود و موفق شوند تواناییها و دنیای ویژه خودشان را کشف کنند. نمونههایی از این جملهها چنین بودند: “من کاری را که بخواهم، انجام میدهم”، ” جهان مرا دوست دارد و هوای مرا دارد”، ” من زرنگ و باهوش هستم”.
با بچهها قرار گذاشته بودم که تکه کاغذی را که تواناییهایشان روی آن نوشته شده بود، زیر بالشهایشان بگذارند و آن را هرشب قبل از خوابیدن حداقل یکبار برای خودشان مرور کنند.
اما با کودکان پورتومیگل، روشی را که به تجارب شخصی بچهها نزدیکتر باشد، به کار گرفتیم. در چارچوب این روش هرکس میبایست یک باورمنفی را از تجربیات شخصی خودش کشف کند و بقیه بچهها میبایست جمله مثبتی را که در مقابل باور منفی باشد، پیدا کنند. برخی نمونهها از این قرار بودند: ” من از تاریکی میترسم”، “من کودن و دست وپا چلفتی هستم”. و مثالهای مقابل که ارائه شدند: ” من شجاع هستم و تاریکی دوست من است”، ” من باهوش و شایسته احترام هستم”. بچهها این جملات را همانگونه که از ادراک و عواطف خودشان برخاسته بود، با شور و احساسات کودکانهشان جذب میکردند و با خودشان به خانه میبردند.
تئاتر نوجوانان
با بزرگترها فرآیند دیگری را پی گرفتیم. این بار نیز برای نوجوانان، فقط فرصت ارائه یک کلاس را داشتیم. از آنجایی که رادیوی محلی اوکامارا (این رادیو را در گزارش پیشین معرفی کرده بودم) از ما خواهش کرده بود که پروژه نقاشیهای دیواری را که مربیها و شاگردان مدرسه هنر “نی” با الهام از افسانههای کوکامار نقاشی کرده بودند، درمراسم بازگشایی کلاس تئاتر، معرفی کنیم، تصمیم گرفتیم که این ایده را با نوجوانان به صحنه بیاوریم.
ما فقط ده روز برای آماده کردن این طرح فرصت داشتیم. گروهی که میخواستیم روی صحنه بیاوریم، هرگز کلاسهای ورزش و حرکات بدنی را تجربه نکرده بود، تا چه برسد به تئاتر. به هرحال مصمم بودیم و دست به کار شدیم. شروع سختی بود.
برخی از پسرها با روحیه شوخی و بازیگوشی در پیشبرد کار اختلال میکردند و برخی از دخترها با کمرویی دست و پا گیرشان.
اما همه این گونه نبودند. گروهی از شاگردها چنان مشتاق و متمرکز بودند که شبانه با قایق به نزد ما میآمدند تا با ما صحبت کنند و بیاموزند.
بچهها گنجینهای از شگفتیها و فانتزیهای افسانهای و دنیای سحرآمیز آمازون به همراه داشتد، داستانهایی که در آنها مرز خیال و واقعیت محو میشد و هر مخاطبی را مجذوب میکرد. حتی نوجوانان بازیگوشی که گاهی تن به تمرینهای منظم نمیدادند، محسور افسانههای خیالانگیزسرزمین خودشان میشدند. نیرو و انگیزه بچهها به طرز شگفتآوری افزایش یافت.
اکنون هم ماتریال کافی و هم نیروی مستعد و سخت کوش در اختیار داشتیم. پس سرعت کار را افزایش دادیم. در فاصله مدت کوتاهی، گروهی در اختیار داشتیم که انرژی، دیسیپلین و زیبایی حرکاتشان خیره کننده بود و کار با آنها به خوبی و سبکبالی دلپذیری پیش میرفت. مثل یک بدن واحد در فضا حرکت میکردند، قادر بودند اجزای طبیعت را به نمایش در آورند، در قالب زنان و مردان جنگنده آمازونی، پرتاب تیر از کمان را مجسم و جهیدن غزالهای جوان را همانندسازی کنند.
از تمرین با آنها و تماشای حرکاتشان که مدام مطمئنتر و مسلط تر میشد، خسته نمیشدیم. تجربه فوقالعادهای بود. این نوجوانان چند سالی در مدرسه “نی”، هنر نقاشی آموخته و از این طریق نیروی تخیل، ظرفیتها و انعطافپذیری بینایی و حساسیتهای هنریشان رشد کرده بود. افزون براین، آنها از تمام تواناییهایی مثل حرکت در جهتهای متفاوت، به نمایش در آوردن عناصر طبیعت، دنیای حیوانات و پدیدههای اسرارآمیز برخوردار بودند. همچنین توانایی بدنی فوقالعاده خوبی داشتند که برای رقصنده حرفهای و هنرمند سیرک، آرزوی بزرگی به حساب میآید.
در میان گروه نوجوانان، پسر یازده سالهای به نام خِرمان (German) بود که استعداد خارقالعادهای داشت. او که در اصل به گروه سنی پایینتر تعلق داشت، قابلیتهایی از خودش نشان داد که تصمیم گرفتیم او را در تمرین گروه بزرگترها نیز شرکت دهیم. روزی نبود که خرمان با هنرنماییهایش، شگفتی ما را برنینگیزد.
مسنترین عضو گروه، کاسیلدا مدیر مدرسه بود که ۴۲ سال دارد. او که جانی سرزنده، پرشور و سرشار از تخیل است، به خواهش یکپارچه همه بازیکنان، در تمرینها شرکت میکرد.
بخش موزیک را لوچو، یکی از شاگردان مدرسه هنر، برعهده گرفت. لوچو در کودکی به بیماری فلج اطفال مبتلا و در اثر آن از ناحیه لگن به سمت عقب فلج شده بود. ما در طول کلاس برای سازماندهی بدن و تقویت اعتماد به نفس او، تمرینهای مناسبی در نظر گرفته بودیم. لوچو در بخش موزیک، در نقش یک خواننده و گیتاریست بزرگ روی صحنه میآمد.
در حالی که روزهایمان با تمرینهای فشرده در کلاسهای کودکان و نوجوانان به سرعت میگذشت، همزمان به زندگی در جنگل و حشرات بیشماری که همواره در پیرامون ما میچرخیدند، خو میگرفتیم؛ به موسکیتوهای خونخواری که تنمان را نیش میزدند، سوسکهایی که به بزرگی کف دست هستند و با کوچکترین غفلت، لباسهایمان را با جویدن سوراخ میکردند و عقربهایی که در داخل چکمههای لاستیکیمان، برای شکار کمین میکردند. گرچه به ندرت مارهای منطقه در سر راهمان سبز شدهاند و تاکنون سعادت دیداربا پلنگهای آمازون را نداشتهایم، اما به جای آنها، در همه جا پروانههای غولپیکر استوایی، مگسمرغ، پرندههای رنگارنگ و میمونهای قهوهای کوچک، وول میخورند.
علیرغم همه اینها، کافی است که لحظهای خودمان را در ننوهایمان رها کنیم، تا بلافاصله در جشن باشکوه رنگهای اعجابآور غوطهور شویم.
ادامه دارد
باز هم در آمازون میمانیم. شما هم منتظر بمانید تا برایتان تعریف کنم که دیگر چه گذشت.
بخشهای پیشین
۱. لیمای رنگارنگ و جنبش کودکان کار
۲. کودکان رنج، دون کیشوت و مانچیتای او
بسیار زیبا و خواندنی،
Hadi / 09 September 2016