زنگ تلفن از خواب بیدارم کرد. زیر خنکای باد کولر خواب می‌دیدم. با اکراه بیدار شدم. گوشی را که برداشتم ازلهجه‌ی تلفنچی فهمیدم که آنجا گرما دارد غوغا می‌کند. فهمیدم که تلفنچی آن طرف سیم غرق عرق است و لابد پدر وقتی وارد کابین می‌شود که با من صحبت کند یادش می‌رود که عرق کرده است، که کابین گرمترین جای تلفنخانه است.

حسن زرهی، نویسنده، شاعر و روزنامه‌نگار
حسن زرهی، نویسنده، شاعر و روزنامه‌نگار

وقتی با من حرف می‌زند می‌خواهد بداند من توی شهری به این بزرگی چقدر می‌توانم طاقت بیاورم، لای ماشینها راه بروم، زنان و دختران را دید بزنم و اصلا خسته نشوم.
پدر هر وقت اتفاق مهمی می‌افتاد تلفن می‌کرد؛ اگر فشار مادر بالا می‌رفت یا قرصش تمام می‌شد. وقتی کسی را دستگیر می‌کردند و یا کسی می‌مرد و یا لنجی غرق می‌شد پدر حتما تلفن می‌کرد. اگر تهران شلوغ می‌شد و اگر آمده بود شهر برای دکانش خرت و پرت بخرد تلفن می‌کرد.
پدر خیال می‌کرد من آدم مهمی هستم. و من فکر پدر بودم که از اهمیت نداشته‌ی من لذت فراوان می‌برد.
گفتم: بله!
گفت: علی!
گفتم: بله ـ سلام.
گفت: سلام بابا، حالت خوبه؟
گفتم: الحمدالله ـ شما چطورید؟ مادر چطوره؟ کنیز چطوره؟
گفت: بچه‌هات خوبند؟
گفتم: شما چطورین؟
گفت: نسرین چطوره؟
گفتم: کارم داشتی پدر؟
گفت: نه همین جوری تلفن کردم.
گفتم: کاسبی چطوره؟
گفت: شکر.
گفتم: ملک چه خبر؟
گفت: سلامتی.
گفتم: الحمدالله.
گفت: نمی‌آیی؟
خیال کردم مادر حالش بد شده است و لابد دوباره “بابای زار” آورده‌اند و تمر هندی و نمک داده‌اند و مادر سینه‌اش درد گرفته است و نفسهایش به شماره افتاده‌اند و همسایه‌ها دور مادر جمع شده‌اند و حوری گریه کرده است و لابد پدر تند و تند قلیان کشیده است و مادر بزرگ گفته است، کاش من زودتر می‌مردم. و پدرم جوابش داده است مرگ حق است. عمه‌ام گریه‌اش گرفته است و لابد عباس میان گریه‌ی عمه‌ام گفته بوده، با گریه هیچ کاری درست نمی‌شود. عمویم خواسته است لودگی کند و پدر گفته است “چُپ، چُپ”، “بی کتاب! ” و عمو اخم کرده و ساکت شده است. مادر از درد فریاد کشیده، و همه منتظر بوده‌اند مادر راحت بشود ولی مادر زنده مانده و همسایه‌ها اشکهایشان را پاک کرده‌اند و پدر رفته بوده ده بالا تنباکو بخرد و مادر ظرف زردچوبه را برده خانه همسایه زردچوبه قرض بگیرد و همسایه چهار دانه کبریت خواسته و مادر یک بسته کبریت گل نشان داده است به همسایه. مادر گریه کرده و گفته است می‌ترسد بمیرد و پسرش را و نوه‌هایش را نبیند و به پدر غر زده است که برود تلفن کند ببیند بچه حالش چطور است؟ و گفته است، دیشب دوباره خواب دیده. و پدر گفته است، جائی که آدم عرق نکند طوریش نمی‌شود، مرض مال گرما و عرق است خیالت راحت باشد! و مادر گفته است، ماشاءالله به عقلت! پدر اخم کرده و مادر رفته قلیان پدر را چاق کرده و پدر قلیان را که از دست مادر گرفته، نگاهش کرده و لبخند زده است.
گفتم: نه گرفتارم. اصلا مرخصی ندارم شاید عید بیام!
گفت: خوب بود می‌آمدی!
گفتم: خبری شده است؟
گفت: نه چیزی نیست.
گفتم: پول تلفنت زیاد می‌شود!
گفت: باکی نیست. حرف بزن دلم گرفته است!
گفتم: چرا؟ مگر چیزی شده است؟
گفت: اینجا هوا خیلی گرم است! گرما خیلی‌ها را مریض کرده است، بچه‌ی حسین علی مرد!
گفتم: خدا بیامرزدش!
گفت: خوب بود می‌آمدی!
گفتم: مادر طوریش شده است؟
گفت: نه باکیش نیست. تو نمی‌آیی؟
گفتم: مرخصی ندارم. خودم هم خیلی دل تنگ شما هستم!
یاد ده افتادم، یاد خانه‌های گلی، یاد دکان احمد که پاتوق ما بود. یاد مادر بزرگ که خیال می‌کرد من از قدیم با بازرگان دوست هستم و من نخست وزیرش کرده‌ام و برای من و بازرگان سوغات می‌فرستاد و یاد پدرم که فکر می‌کرد من با بازرگان خیلی دشمنم و بازرگان ممکن است یک روز مرا بگیرد و حبس کند.
یاد محمود افتادم که وقتی شعرهایم را برایش می‌خواندم گریه می‌کرد و هر شب می‌آمد خانه‌ی ما می‌خوابید و مادر غر می‌زد که تشکها و پتوها و ملافه‌ها را شرجی خراب می‌کند.
یاد کپر شریفه سید افتادم که هر آن ممکن بود آوار شود روی سرش. یاد گنجی افتادم که سومین بار که شکمش جلو آمد گم شد. یاد شبهایی که با محمود بالای بام می‌خوابیدیم و ستاره‌ها را می‌شمردیم و ماشینها را که از کنار کوه عبور می‌کردند و بعضی شبها سه یا چهار ماشین رد می‌شد و محمود با افتخار می‌گفت: چالاکو صنعتی ترین شهر دنیاست. و پدر غر می‌زد، بخوابید! چقدر حرف می‌زنید، سحر شد، بخوابید! و بعد شمد را می‌کشید روی سرش و می‌گفت، انگار از زمین و آسمان پشه می‌باره، و مادر آهسته می‌گفت، شده لنگه‌ی خودت، نه شب خواب درست و حسابی داره و نه روز آرام. من و محمود می‌خندیدیم و پدر عصبانی می‌شد و شمد رویش را می‌انداخت کنار.
گفت: چند روزی بیا! بچه‌ها را هم بیار!
گفتم: نمی‌شود هیچکس را ندارند جایم بگذارند، اگه بیایم کارهایم می‌خوابد!
گفت: خوب بود می‌آمدی!
گفتم: پدر پول تلفنت زیاد می‌شود، قول می‌دهم اگر بشود بیایم!
گفت: بیا! خوب بود می‌آمدی!

***

پدر پیر بود. بلند بالا و لاغر. آمیزه‌ای از خشم و مهر. خیل خشمش را در خانه خرج می‌کرد، و مهرش مال همه بود، دل نازک و زبان تند. لوطی منش و مهمان نواز. وقتی به او گفتم می‌خواهم بروم بندر درس بخوانم گفت، مگر چند سال باید درس بخوانی؟
گفتم: دوازده سال!
گفت: تا حالا چند سالشو خوندی؟
گفتم: نُه سال!
گفت: می‌خوای سه سال بری ملک غربت!
گفتم: احمد و حسن و محمد و ابراهیم و عبدی هم می‌روند.
گفت: تو هم برو. خرجش زیاد است؟
گفتم: لابد!
گفت: می‌دهم، غصه نخور!
رفت در صندوق واترپروف آهنی‌اش را باز کرد و قابلمه روحی قفل و کلیددارش را درآورد، قفل قابلمه را باز کرد و کیف سیاه چرمیش را در آورد، دست کرد توی کیف و یک دسته اسکناس ده، بیست تومانی ریخت وسط و گفت، بشمار! یک مقدارش را من شمردم و یک مقدار دیگر را خودش، مال من شده بود صد و بیست تومان و مال او صد و سی تومان. دویست و پنجاه تومن را داد به من و گفت، این را ببر خرج امسالت است، تا سال دیگر هم خدا کریم است!
گفتم: ابراهیم سیصد تومان دارد؟
گفت: بقیه چی؟
گفتم: دویست و پنجاه تومن!
گفت: همین بس است، اگر توانستم پنجاه تومان دیگر هم جور می‌کنم!
گفتم: خیلی ممنون پدر ولی به جان خودتان حالا نمی‌شود!
گفت: خوب بود می‌آمدی!
مادر گفت: کاش می‌رفتی ابوظبی!
و پدر جواب داد “چُپ، چپ زن. آدم بیسواد مثل آدم کور است. اگه بروی شهرهای بزرگ می‌فهمی. “
قدر شناس نگاهش کردم.
پدر گفت: نعوذباالله من الشیطان رجیم! و مادر رفت که قلیان پدر را چاق کند. و من تشک ابری و پتوی چاپ سربازیم را پیچیدم توی چادر رختخواب هنگ کنگی. و مادر اشکش سرازیر شد و پدر همان اندوه آشنای همیشگی بر چهره‌اش نشست. انگار داشت بین دو چیز، بین دو غم یکی را انتخاب می‌کرد. به مادرم نگاه کرد و گفت، خدا بزرگ است. اگر شده است از زیر سنگ هم دوباره پول در می‌آورم، غصه نخور. مادر گریه می‌کرد. و پدر با خشم به قلیان پک می‌زد؛ مثل وقت هایی که عصبانی می‌شد، یا با من قهر می‌کرد، یا از مادرم بیشتر بدش می‌آمد، یا با برادرش دعوایش شده بود، یا کسی به او سلام نکرده بود و یا تنباکو و پولش با هم ته کشیده بود.

گفتم: چرا اصرار می‌کنید پدر؟
گفت: چیزی نیست، میگویم بیا یه سر پیش ما!
گفتم: اگر می‌شد می‌آمدم!
ترسیدم دلش بشکند و یادش بیفتد که چقدر گرمش است و چقدر راه آمده است که با من صحبت کند، حالم را بپرسد، حال بچه‌ها را بپرسد و بپرسد که چه چیزی می‌خواهند تا برایشان بفرستد، حال زنم را بپرسد و خیالش راحت بشود که دولت مرا نفرستاده است حبس و به مادرم بگوید که از میناب توانسته است با من که در تهرانم صحبت کند و هر چی دلش می‌خواهد به من بگوید و منهم انگار پیشش ایستاده‌ام جوابش را بدهم و مادر بزرگ بگوید: “درسته ما نخوردیم نان گندم ولی دیدیم دست مردم”. و پدر بگوید لازم نبود به پیرزن بخندید و مادر بگوید خرفت شده و پدر با خشم به مادر نگاه کند.
حالا پدر گرمش شده است و دارد کیف پولش را سبک و سنگین می‌کند و لابد مثل همیشه دوست دارد هر چه زودتر تلفن را قطع کند و کیفش را که هنوز خالی خالی نشده ببرد خانه و به مادر قبض تلفن را نشان بدهد و همه شب را به روایت مکالمه‌اش با من بگذراند و با افتخار بگوید که اصلا نمی‌شود از پشت تلفن فهمید من علی هستم، بچه‌ی این کوره ده، از همین آب گل آلود خوردم، پاپتی توی ساحل و نخلستانها دویدم، خارک چیدم، توی آب گل رود سیریک شنا کردم، خرها را پائیدم که گم و گور نشوند، و با قوطی رب گوجه فرنگی زدم توی سر مادرم که برایم از دکان حلوای مسقطی بخرد، طلاهای عمه‌ام را دزدیدم و دادم به دخترهمسایه. و همسایه‌ها هر و هر می‌خندند و می‌گویند، ماشاءالله، ماشاءالله و پدر محکمتر به قلیان پک می‌زند و مادر همینطور که فلاسک چای را می‌جنباند به حوری می‌گوید کتری را دوباره بگذارد بجوشد!
پدر باز از مکالمه‌ی با من صحبت می‌کند و می‌گوید که من از او دعوت کردم بیاید تهران.
مادر می‌گوید: مرد تهران بروی چیکار؟
پدرم می‌گوید: می‌روم پیش بچه‌ها حسودیت می‌شود؟
دو قطره اشک روان می‌شود روی گونه‌های مادر و همسایه‌ها غمشان می‌شود و پدر می‌گوید، حرف شادی بزنیم. علی به همه سلام رساند!

گفت: نمی‌توانی اشکالی ندارد، اما کاش می‌آمدی!
گفتم: ترا خدا بگو چی شده است پدر؟
گفت: سلامتی وجودت.
گفتم: پس من بیایم برای چی، آنهم با این اوضاع و احوال که فرصت سرخاراندن ندارم!
گفت: مادرت خیلی دل تنگ است، کاش می‌آمدی!
گفتم: مادر چیزیش شده است پدر!؟
گفت: جان بچه‌هات نه، جان خودت نه! خیالم راحت شد. پدر جان بچه‌ها را هرگز همینجوری قسم نمی‌خورد.

در همین زمیثنه:

خارجی‌های لعنتی

به «اوا» اما نگفتم