گفته می‌شود برای شادی سه دلیل وجود دارد: یکی اینکه نیازهای اولیه آدم تامین شود که در زبان دانشگاهی از آن به عنوان ماده اولیه شادی یاد می‌شود، دیگری داشتن روابط اجتماعی معنی‌دار و لذت بردن از کاری که انسان در طول روز انجام می‌دهد و سوم داشتن آزادی برای تصمیم‌گیری مستقل.

اما در تحقیقات مربوط به شادی، همیشه ابهامی هست: اگر تحصیلکرده‌تر باشی، پولدارتر باشی یا کامل‌تر باشی، معنی‌اش‌ این نیست که خوشحال‌تر هم هستی. در واقع حتی ممکن است چینن آدمی کمتر از زندگی‌اش راضی باشد.

sadness-05

راج راقوناتان استاد بازاریابی دانشگاه تجارت دانشگاه تگزاس در کتاب خود به نام «خیلی باهوشی اما چرا خوشحال نیستی؟» تلاش می‌کند که دلیل این ابهام را توضیح دهد. مطلبی که می‌خوانید، مصاحبه ای با این نویسنده درباره مفهوم شادی است.

شما در کتابتان می گویید که مردم اغلب در درون می دانند که چه چیزی آنها را شاد می‌کند اما به شیوه‌ای به آن چیزها می‌رسند که لزوما شادی شان را بیشتر نمی‌کند.

بله، نیاز به رقابت را در نظر بگیرید. دو رویکرد می‌توان به این نیاز داشت. یک رویکرد این است که فرد به آنچه که سیستم مقایسه اجتماعی نامیده می‌شود، وارد شود. یعنی بخواهد در چیزی بهترین شود. اما این رویکرد مشکلات زیادی دارد. یک مشکل بزرگ این است که رسیدن به آن خیلی مشکل است. فرض کنید یکی بخواهد بهترین پروفسور شود. معیار ارزیابی آن شخص به عنوان بهترین چیست؟ معارهای بهترین پروفسور شدن چیست؟ تحقیقات خوب، تدریس خوب؟ اگر حتی فقط یک نفر تدریس کند، این ارزیابی از کجا به دست می‌آید؟ از دانشجوها یا محتوایی که در کلاس ارائه می‌شود یا تعداد دانشجویایی که آن واحد را پاس می‌کنند یا اینکه اصلا باید امتحانی گرفته شود و برتری استاد معلوم شود؟ می‌بینید که خیلی سخت است. چون معیارعا هرچه که یک حوزه وسیع‌تر یا تخصصی‌تر باشد، مبهم‌تر می‌شود..

آنچه که معمولا اتفاق می‌افتد این است که آدم‌ها از ابهام دوری می‌کنند. آدم‌ها یک استاد خوب را بر اساس جوایزی که گرفته یا حقوقی که می‌گیرد یا دانشگاهی که در آن درس می‌دهد قضاوت می‌کنند که ممکن است ظاهرا معیارهای خوبی به نظر برسند، اما در واقع ارتباطی به یک رشته مشخص ندارند.این معیارها معمولا معیارهایی هستند که ما خودمان را به سرعت با آنها تطبیق می‌دهیم. اگر این ماه امتیاز بالایی بگیری، یک ماه، دو ماه شاید شش‌ماه خوشحال باشی، اما بعد به آن عادت می کنی و می‌خواهی دنبال موفقیت بعدی بروی و خوشحالی خودت را بادوام تر کنی. در بیشتر آدم‌ها می‌شود این واقعیت را دید که یک خوشحالی با دوام ندارند.

طرز فکر دیگر چیست؟

پیشنهاد می‌کنم که آدم‌ها رویکردهای جایگزین داشته باشند. یعنی بدانند که واقعا در چه چیزی خوب هستند و از چه چیزی لذت می برند، وقتی آدم مجبور نباشد خودش را با دیگران مقایسه کند، به سمت چیزی می‌رود که واقعا از آن لذت می‌برد و اگر برای مدت طولانی روی آن تمرکز کند، احتمال اینکه پیشرفت کند خیلی زیاد است و شهرت و ثروت و پول و همه چیز همراهش می‌آید. در مقایسه با حالتی که آدم خودش را در رقابت مستقیم با دیگران بیندازد، این بهتر است.

من به سه چیزی که مردم دبنالش هستند یعنی تسلط، تعلق، و استقلال یک مورد دیگر هم اضافه می‌کنم: جهان بینی یا رفتاری که تو به جهان می‌آوری. این جهان بینی می‌تواند می‌تواند به دو گروه طبقه بندی شود: یکی نوعی رویکرد کمبودگرا به این معنی که برد و پیروزی فرد بر اساس شکست دیگری باشد، که این رویکرد شما را درگیر رقابت‌های اجتماعی می‌کند و دیگری چیزی که من نامش را فراوانی‌گرایی می‌گذارم: یعنی برای همه فضای رشد وجود داشته باشد.

 من واقعا به خطی که شما میان فراوانی و کمبود در کتابتان کشیده‌اید علاقه‌مند شده‌ام. چون این مساله مرا به موضوع اقتصاد سوق می‌دهد: اقتصاد در بسیاری از موارد مطالعه درباره منابع است. می‌شود درباره پروسه ذهنی ای صحبت کنید که طی آن افراد به شیوه کمبودگرا فکر می‌کنند

نمی‌خواهم بگویم که این طرز فکر کاملا غلط و بی‌فایده است. اگر شما در منطقه جنگی گیر کرده باشید، یا در یک منطقه فقرزده، اگر برای نجات خودتان تلاش می‌کنید یا اگر دارید بوکس می‌کنید، طرز تفکر کمبودگرا نقش مهمی بازی می‌کند.  بیشتر ما محصول مردمانی هستیم که خود برای زمانی طولانی به عنوان یک گونه خاص در جهان کمبودگرا نجات‌یافته‌اند. غذا کم بود، منابع کم بود، زمین حاصلخیز کم بود و … بنابراین در نهاد ما تمایلی قوی به کمبودگرایی وجود دارد. اما من فکر می‌کنم که در طول زمان شرایط طوری شده که ما دیگر مجبور نیستیم هر روز برای بقایمان بحنگیم.

به‌ عنوان موجودات هوشمند باید در نظر داشته باشیم که برخی از بقایای گرایش تکاملی، ما را عقب نگه می‌دارد. اگر من یک شرکت بازاریابی دارم، یا طراح نرم افزارم، این رشته‌ها بر اساس تحقیقات هرچه که خودم را از طرز فکر کمبودگرا دور نگه دارم، برای نتیجه نگران نباشم و از روند انجام کار لذت ببرم و به هدف فکر نکنم، عملکرد بهتری خواهم داشت.

از آنجا که همه ما به این طرزفکر کمبودگرا وابسته‌ایم، چه کار می‌توانیم بکنیم تا طرز فکر دیگری را هم تجربه کنیم؟ شما در کتابتان به آزمایشی اشاره می کنید که در آن مشخص شده کارگرانی که هر روز ایمیلی دریافت کرده اند که در آن به آنها یادآوری شده که تصمیماتی بگیرند که بیشتر خوشحال‌شان می‌کند، خوشحال‌تر از آنهایی بوده‌اند که چنین ایمیلی دریافت نکرده‌اند. آیا قضیه به همین سادگی است؟

از یک طرف، ما انسان‌ها تمایل‌مان به تمرکز بر امور منفی بیشتر است. اما همزمان تمایل شدید به جست‌وجوی شادی داریم و اشتیاق به موفقیت و تبدیل به بهترین شدن. آنچه که ما به آن برای شادی بیشتر نیاز داریم، به یک معنا ساده است. انجام دادن چیزی که آن را معنی‌دار می‌دانیم، چیزی که به طور روزمره ما را غرق خود کند. اگر به بچه‌ها نگاه کنید، آنها در این زمینه خیلی خوبند. آنها دنبال معیارهای بیرونی نیستند. دنبال چیزی هستند که برایشان لذت بخش باشد. در کتابم نوشته‌ام که وقتی پسرم سه ساله بود، ما برایش یک ماشین مکانیکی گرفتیم چون پسر همسایه هم چنان ماشینی داشت، او سه روز تمام مشغول آن ماشین بود. بعد از آن، فقط دوست داشت با جعبه آن ماشین بازی کند. با یک جعبه خالی. او نمی دانست قیمت ماشین چند است، چه ارزشی دارد یا چه تکنولوژی پیشرفته‌ای دارد. جعبه را دوست داشت چون روی جعبه عکس یک خوک کارتونی بود که توی کارتون در جعبه زندگی می کرد. او دلش می‌خواست زندگی آن خوک کارتونی را برای خودش تقلید کند

در تحقیقی که به آن اشاره کردید، این است که توجه مردم را به این موضع برگردانیم. مثلا به جای نشستن جلوی تلویزیون ممکن است پدری تصمیم بگیرد که با پسرش کمی بیس بال بازی کند. علایق مردم متفاوت است، اما وقتی یک یادآور وجود دارد، آدم‌ها تصمیمات کوچکی می گیردند که زندگی‌شان را در مجموع شادتر می کند.

 فکر می کنید که موضوع پیامی است که آدم‌ها دریافت می‌کنند؟ به عبارت دیگر فکر می‌کنید که اگر آدم‌ها به شیوه شما کار کنند، کمبودگرا نخواهند بود؟

 دانیل پینک، در کتابش به نام «بران»، می‌گوید که چطور آنچه ما از آن به عنوان مشوق کارکنان نام می‌بریم، اکنون با مشوق‌هایی که او نامشان را گداشته «ورژن ۲ مشوق‌ها» جایگزین شده است. این مشوق ۲ در واقع‌ آن چیزی است که آدم‌ها بیشتر به آن اشتیاق دارند. گوگل به خاطر استفاده از  این نوع مشوق ها شهرت دارد. سیمون سینک می گوید ساختار اداری مشاغل خیلی شبیه شاختار نظامی است. خیلی هیراشی گرا و کمبودگراست. او می‌گوید اگر عمیتر به رهبران بزرگ نظامی نگاه کنید، می‌بینید که آنها واقعا تمایلی به این شیوه ندارند. بنابراین تظابق اشتباهی میان ایده‌ باور به شیوه انجام درست کارها در گذشته وجود داشته اما اکنون در کار و تجارت، تمایل به شیوه فراوانی‌گرا وجود دارد.

پیش‌تر اشاره کردید که آدم‌ها چطور به سادگی با تغییرات زندگی خود را وفق می‌دهند تحقیقی را دیده‌ام که می‌گوید برندگان لاتاری یک سال بعد به اندازه کسانی که از یک جراجت یا بیماری سخت نجات یافته‌اند حوشحال نیستند. اگر شما موقعی که من دبیرستانی بودم به من می ‌فتید که قرار است در‌ آینده برای یک مجله مطلب بنویسم، خیلی خوشحال می‌شدم. الان، از خیلی نظرها خوشحالم، اما همزمان کلی نگرانی و احساس ناامنی درباره آینده دارم. فکر می‌کنم خیلی‌های دیگر هم چینین شرایطی دارند. می‌توانید بگویید که چطور می‌شود از این نوع تفکر فاصله گرفت؟

این مساله بیشتر آدم‌های دنیاست. این توقع وجود دارد که اگر به چیزهای مشخصی در زندگی برسید، خوشحال تر خواهید بود. اما این طوری نمی شود و بخش مهمی از این مساله به خاطر مساله تطابق و سازگاری است. بخش مهم دیگر این است که کوهی را جلوی خود می‌بینید و می‌خواهید از آن بالا بروید، و وقتی می‌روید بالا، می‌بینید که کوه های دیگری برای بالا رفتن وجود دارد.

چیزی که خیلی خیلی به من کمک کرده در این زمینه، مفهومی است که من به آن «فراوانی پیگیری بی‌طرفانه شور و شوق» می‌گویم و مفهومش این است که شادی خود را وابسته به دست‌یافته‌هایت نکنی. دلیل اهمیت این موضوع این است که دستاوردها به طور مشخص تاثیر مثبت یا منفی روی خوشحالی انسان ندارند. بله، برخی اتفاقات مثل بیماری‌های سخت یا مردن بچه آدم، که خیلی شدید هستند، آدم را غمگین می‌کنند اما اگر اینها ر ا گنار بگذاریم، می‌بینید که به هم زدن با دوست دختر دوران بچگی یا شکستن دست  و دو ماه توی بیمارستان بودن، خیلی وحشتناک نیست. ممکن است آن موقع احساس کرده باشی که آخر دنیاست و هرگز از آن تسکین نحواهی یافت، اما در واقع ما آدم‌ها خیلی خوب تسکین پیدا می‌کنیم و حتی از حوادث خیلی بدتر از اینها هم چیز یاد می‌گیریم و رشد می‌کنیم.

آدم‌ها درباره اینکه در‌ آینده اتفاقا‌های خوب می‌افتد با بد نظر مشابهی ندارند. نمی‌شود به طور قطعی گفت که کدام طرف درست می گویند. اما اگر باور داشته باشید که زندگی در مجموع مثبت است، مدارک زیادی برای این حرف خواهید یافت و اگر فکر کنید که زندگی در مجموع بد است، باز هم دلایل بیشماری برای این باور خواهید یافت. خب حالا که این‌طور است چرا آن باوری را انتخاب نکنیم که به درد زندگی‌مان می‌خورد؟

برایم روشن شد که فرهنگ آمریکایی و شاید کاپیتالیسم به طور کلی، چندان به دنبال ترویج فراوانی گرایی نیست. آیا جوامعی وجود دارند که چنین باوری داشته باشند؟ آیا این جامعه است که معمولا پیام‌های مشخصی برای افراد می‌فرستد یا این‌که بر عهده اشخاص است که برای زندگی‌شان برنامه‌ریزی کنند؟

شاید در نگاه اول چنین به نظر برسد که به نطر من کاپیتالیسم طرز فکر فراوانی‌گرایی را تبلیغ نمی‌کند. اما چنین نیست. اگر کاپیتالیسم را به دو بخش تقسیم کنیم، یک بخش آن آزادی تحرک مردم، اندیشه‌ها، کالاها و آزادی انتخاب است و بخش دوم آن توزیع منابع بر اساس توانایی مردم است و نه بر اساس نیاز آنها.بخش اول کاپیتالیسم، زیباست و من با آن موافقم. اگر قرار باشد بین دو بسته که در آن این آزادی وجود دارد اما منابع بر اساس توان مردم تسیم می‌شود نه نیاز آنها و بسته ای که این آزادی را ندارد اما منابع را بر اساس نیاز مردم تقسیم می‌کند، یکی را انتخاب کنم، من بسته اول را انتخاب خواهم کرد. در واقع، نمی‌توان مردم را مجبور کرد که فراوانی گرا باشند. آنها خودشان انتخاب می کنند؛ با کاوش درونی، کاوش معنوی یا با کمک علم. بنابراین برخی از مردم هم با انتخاب خود روش زندگی سوسیالیستی را برخواهند گزید.

منبع: آتلانتیک