فیلسوفان چینی ۲ هزار سال قبل میگفتند که تاکید ما بر کاوش درون ممکن است گمراهمان کند و محدود شویم. «خود» را آن طور که آنها در نظر میگرفتند در نظر بگیرید: خود واقعی وجود ندارد. خودی وجود ندارد که بشود به شکل انتزاعی آن را کشف کنید. چنین خودی، تنها کمی بیشتر از یک عکس فوری از شما در یک لحظه مشخص از زمان است. ما وجودهایی درهم ریخته و چند چهره هستیم؛ در میان خودهای آشفته و چندچهره دیگر. آنچه که ما در هر لحظه هستیم، هر لحظه بر مبنای ارتباط مان با دیگران تغییر میکند. وفادار نبودن به این خود به ما کمک میکند تا الگوهای بد را بشکنیم.
کنفوسیوس معتقد بود که ما نباید بر خود غلبه کنیم. فیلسوفانی مثل کنفوسیوس زندگی کردن به شیوه «انگار که…» را توصیه میکنند، یعنی خود را در نقشهای تازه قرار دادن. آنها میگویند با زندگی کردن به این شیوه که خیلی با شیوه سکوت و دروننگری متفاوت است، ما تبدیل به آدمهای بهتری خواهیم شد. اما این شیوه یعنی چه و چطور این اتفاق میافتد؟
بازی قایم باشک را در نظر بگیرید. وقتی شما تظاهر میکنید که دارید خودتان را قایم میکنید اما خیلی خوب هم بلد نیستید خودتان را قایم کنید، هم شما، هم بچه، میدانید که دارید تظاهر میکنید. اما با این روش در واقع الگوی معمول وجود خود را میشکنید. بچه پیروز، رقابت با یک فرد بزرگسال را تجربه میکند؛ آدم بزرگی شکننده و شکست پذیر در برابر یک بچه.
ما وقتی متوجه الگوهای نه چندان خوب درخود میشویم، با انجام برخی فعالیتها مثل همان بازی، از آنچه که هستیم جدا میشویم: گویی که در آن لحظه کاملا آدم دیگری هستیم. چنین موقعیتهایی اطراف ما وجود دارند. مثلا وقتی با گرمی از کسی استقبال میکنیم، در حالی که در درون چندان خوشحال نیستیم، یا وقتی به یک شخص عصبانی با آرامش جواب میدهیم در حالی که احساس واقعیمان خشم است، در تمام این مثالها ما وارد یک واقعیت انتخابی و جایگزین میشویم که در آن ابعاد دیگری از خودمان را به تصویر میکشیم و هر بار که این کار را میکنیم، به چیز بهتری تغییر میکنیم.
این شیوه طبیعی برخورد کردن با خودمان به ما کمک میکند که الگوهای بد را از بین ببریم. کنفوسیوس که خطر روننگری زیاد را شناخته بود، معتقدبود که ما باید بر خود غلبه کنیم. او مردم را از تمرکز بیش از حد بر خود باز میداشت.