تا به حال خیلی درباره اهمیت درون‌نگری و پیدا کردن و شناختن خود و اعتماد به آنچه می‌بینیم شنیده‌ایم. اما آیا این شیوه واقعا درست است؟ اشکال این طرز فکر و این سبک زندگی چیست؟

Coles_Phillips2_Life

فیلسوفان چینی ۲ هزار سال قبل می‌گفتند که تاکید ما بر کاوش درون ممکن است گمراه‌مان کند و محدود شویم. «خود» را آن طور که آنها در نظر می‌گرفتند در نظر بگیرید: خود واقعی وجود ندارد. خودی وجود ندارد که بشود به شکل انتزاعی آن را کشف کنید. چنین خودی، تنها کمی بیشتر از یک عکس فوری از شما در یک لحظه مشخص از زمان است. ما وجودهایی درهم ریخته و چند چهره هستیم؛ در میان خودهای آشفته و چندچهره دیگر. آنچه که ما در هر لحظه هستیم، هر لحظه بر مبنای ارتباط مان با دیگران تغییر می‌کند. وفادار  نبودن به این خود به ما کمک می‌کند تا الگوهای بد را بشکنیم.

کنفوسیوس معتقد بود که ما نباید بر خود غلبه کنیم. فیلسوفانی مثل کنفوسیوس زندگی کردن به شیوه «انگار که…» را توصیه می‌کنند، یعنی خود را در نقش‌های تازه قرار دادن. آنها می‌گویند با زندگی کردن به این شیوه که خیلی با شیوه سکوت و درون‌نگری متفاوت است، ما تبدیل به آدم‌های بهتری خواهیم شد. اما این شیوه یعنی چه و چطور این اتفاق می‌افتد؟

بازی قایم باشک را در نظر بگیرید. وقتی شما تظاهر می‌کنید که دارید خودتان را قایم می‌کنید اما خیلی خوب هم بلد نیستید خودتان را قایم کنید، هم شما، هم بچه، می‌دانید که دارید تظاهر می‌کنید. اما با این روش در واقع الگوی معمول وجود خود را می‌شکنید. بچه پیروز، رقابت با یک فرد بزرگسال را تجربه می‌کند؛ آدم بزرگی شکننده و شکست پذیر در برابر یک بچه.

ما وقتی متوجه الگوهای نه چندان خوب درخود می‌شویم، با انجام برخی فعالیت‌ها مثل همان بازی، از آنچه که هستیم جدا می‌شویم: گویی که در آن لحظه کاملا آدم دیگری هستیم. چنین موقعیت‌هایی اطراف ما وجود دارند. مثلا وقتی با گرمی از کسی استقبال می‌کنیم، در حالی که در درون چندان خوشحال نیستیم، یا وقتی به یک شخص عصبانی با آرامش جواب می‌دهیم در حالی که احساس واقعی‌مان خشم است، در تمام این مثال‌ها ما وارد یک واقعیت انتخابی و جایگزین می‌شویم که در آن ابعاد دیگری از خودمان را به تصویر می‌کشیم و هر بار که این کار را می‌کنیم، به چیز بهتری تغییر می‌کنیم.

این شیوه طبیعی برخورد کردن با خودمان به ما کمک می‌کند که الگوهای بد را از بین ببریم. کنفوسیوس که خطر رون‌نگری زیاد را شناخته بود، معتقدبود که ما باید بر خود غلبه کنیم. او مردم را از تمرکز  بیش از حد بر خود باز می‌داشت.

اما اگر خود پایه‌ای وجود ندارد و شما مانند همیشه در حال تغییر هستید، ممکن است بپرسید که با این وضعیت چطور می‌توانید درباره اینکه چه چیزی برایتان بهتر است تصمیم بگیرید. این جا هم شکست روال عادی زندگی و عمل کردن خلاف آنچه که فکر می‌کنید هستید، به شما کمک می‌کند. دانش‌آموزی را در نظر بگیرید که در دوران مدرسه در علوم و ریاضی خیلی خوب بوده، بنابراین وقتی به دانشگاه می‌رود می‌خواهد همان راه را ادامه بدهد. او برنامه ریزی می‌کند که اقتصاد بخواند. او به زبان چینی هم علاقه دارد اما بعد از یک ترم آن را ول می‌کند، چون یاد گرفتن یک زبان خارجی توانایی او به شمار نمی‌آید. بعد از‌ آشنا شدن با فلسفه چینی، او در می‌یابد که نباید خودش را به نقاط قوت و نکته‌های مثبت وجودش محدود کند. نباید به برنامه‌ای که از قبل ریخته وابسته بماند، بنابراین به یادگیری زبان چینی بر می‌گردد و تحصیلات تکمیلی‌اش را در رشته‌ مطالعات آسیایی به پایان می‌رساند و حالا به عنوان یک دیپلمات مشغول کار است. با شکستن دیدگاهش درباره خودش، او یک زندگی فوق‌العاده و غیر منتظره دارد.

فهمیدن اینکه خود و دنیای اطراف غیر ایستا و ناکامل و شکننده است، تفکری رهایی بخش است. این باور به ما موقعیت‌های بیشتری می‌دهد تا بتوانیم تغییراتی بسیار کوچک به وجود بیاوریم. به چیزها در ابعاد کوچک و روزمره توجه کنیم و اگر موفق هستیم، دنیایی شگرف در اطراف خود بسازیم که در آن ما و بقیه مردم، می‌توانند شکوفا شوند.