رفت و برگشت او زياد طول نکشيده بود. از دهانه ايستگاه مترو که بيرون آمده بود، از فرط عجله و دستپاچگی مسیری عوضی را در پیش گرفته بود. افتاده بود توی یک خیابان باریک و دراز و بعد چند خیابان فرعی را سراسیمه بالا و پایین رفته بود تا عاقبت از پشت بنای آجری کليسایی رومی سر در آورده بود که قرار بود آنجا باشد.
کلیسا را دور زده و بالأخره به ميدان رسیده بود. بنگاه مربوطه آن سر میدان بود. برای رفتن به آن طرف کوتاهترين راه این بود که از وسط ميدان عبور کند. میدانی که پر از رفت و آمد بود و در این اولین روزهای تعطیلات تابستان محل بازی بچهها شده بود، که با سروصدا دنبال توپهای جورواجور میدویدند. با گامهای تند و بلند از ميان جمعیت راه باز کرده بود. سعی کرده بود با عجله از وسط بچهها رد شود که ناگاه یک توپ تنیس به کنار سرش خورده بود. از ضربه ناگهانی لحظهای چشمش سیاهی رفته، سر را توی دست گرفته و تلوتلو خورده بود. قدری طول کشیده بود تا بفهمد که چیزیش نشده و فقط عینکش به طرفی پرت شده. به خود آمده و در جستجوی عینک به اطراف زمین چشم دوانده بود. ناگاه دختربچه لاغری با یک راکت تنیس که شاید از هیکلش بزرگتر بود، پیش آمده و عینک را به طرفش گرفته بود. در خشمی آنی به عینک چنگ زده و با همان دست دخترک را هل داده و به زمین انداخته بود. به جیغ او دیگر توجه نکرده بود: عینک را که خوشبختانه نشکسته بود، به چشم زده، با شتاب از میدان بیرون گریخته و خود را به پيادهروی مقابل رسانده بود. سراسیمه به دنبال بنگاه گشته بود. با این بدشانسیها هیچ بعید نبود که دیر برسد. مثل بیشتر وقتهایی که خیال میکرد وقت اضافی دارد و یک ساعتی زود به قرار میرسد، اما بعد چیزی پیش میآمد که دست آخر دیر به قرار میرسید، در این کشوری که در دقت و وقتشناسی الگوی جهانیان است.
وقتی تابلوی نقرهای کوچک بنگاه را کنار در عمارتی نوساز پيدا کرد خيالش راحت شد. تکمه زنگ را آهسته فشار داد، در باز شد و او وارد شد، بیآنکه توجه کند که بنگاه مربوطه در کدام طبقه است. به جای آسانسور راه پلهها را گرفت و بالا رفت و در هر طبقه تابلوهای روی در شیشهای روبرو را خواند. تأخير در اولين قرار بدترين چيزی است که برای آدم پيش میآيد. اما او دوسه دقیقهای هم زودتر رسيده بود و ديگر عجلهای نداشت.
کار را همسرش، یعنی همسر سابق، برایش پیدا کرده بود. و زود به او خبر داده بود تا تلفن کند و قرار بگذارد.
– این هم کار. دیگه چی میگی؟ باز دوباره بهانه نیاری ها! حتماً زنگ بزنی ها! یادت نره ها… چرا فردا؟ همین حالا زنگ بزن دیگه. حالا اینقدر فس فس کن تا کار از دست بره…
و دو روز بعد: قرار گذاشتی باهاشون؟ حالا چرا جمعه؟ روز قحط بود؟ نکنه کلکی تو کارشون باشه؟! تعطیل نباشن روز جمعه؟! اون هم بعد از ظهر! حتما خودت این جور خواستی!… حالا حتما بری ها! سعی کن سر ساعت سه اونجا باشی. حتما سر وقت بری ها! اصلاً خوبه یک ربع زودتر بری. علامت خوبیه براشون. به من هم خبرش رو بده بعدن…
و همین امروز ظهر باز زنگ زده بود تا به خیال خودش از خواب بیدارش کند.
– گفتم نکنه باز تا لنگ ظهر خواب باشی. اما او بیدار بود. طبق معمول تازه دم صبح به بستر رفته بود اما ساعت گذاشته و بیدار شده بود. زود دوش گرفته و خود را آماده کرده بود. موقعی که همسر سابق زنگ زده بود داشت یک چیزی توی معده فرو میداد.
در پاگرد طبقه دوم در توالت را دیده بود. وارد شده بود و جلوی آینه ایستاده بود. لازم بود هم نفسی تازه کند و هم سر و ظاهرش را چک کند. از ضربه توپ یک دایره صورتی کنار پیشانی نقش بسته بود. کنار سر را نوازش داد و موی آشفته را صاف کرد. سالها بود که دیگر در بند ريخت و لباس نبود، فقط همین يک دست لباس مخصوص جلسات معارفه و قرارهای رسمی را هنوز نگه داشته بود. امروز فراموش نکرده بود که ریش چندهفتهای را تیغ بندازد، کناره سبيل را مرتب کند و موهای اضافی سر و صورت را بگيرد. کت و شلوارش باید صاف و مرتب باشد. گره کراوات را با فشار دست دوباره صاف کرد. این کراوات مسخره که در هر حالتی کج میایستاد! یک لحظه وسوسه شد آن را باز کند و به جیب بگذارد، و بعد فکر کرد نیم ساعت بیشتر که طول نمیکشد، پس به درک، بگذار باشد! خوبيش اين است که پيراهنش روشن است، سفيد نيست، آبی است، اما آبی روشن، که از دور به سفيدی میزند. و اين کيف سياه سامسونت. کيفی که سعی کرده آن را با یک مشت مدرک و گواهی بیخاصیت سنگین کند.
یک هفتهای طول کشیده بود تا بالاخره تمام قوای جسمی و روحی را جمع کرده، دل به دريا زده و به شماره مربوطه تلفن کرده و قرار گذاشته بود. به پیدا کردن کار هیچ امیدی نداشت، اما شاید بشود موقتا دهان این زن را بست و از سرکوفتهایش راحت شد.
– همه تقصیر دارن: هوا، آسمون، زمین، شانس، اقبال، دنیا، اروپا، سرمایهداری، کائنات، بحران اقتصادی، در و همسایه، همه مقصرند که آقا کار گیر نمیاره. سینماگر کبیر منتظره که از هالیوود باهاش تماس بگیرن. انگار این همه آدمهایی که با کار تاکسی و کبابی و پیتزایی به همه چیز رسیدن، شعور ندارن، استعداد ندارن، شخصیت ندارن، لیاقت ندارن. مرتیکه تن لش! اسم خودشو گذاشته هنرمند! نشسته تو خونه شعر میگه و قصه میبافه، سناریوهای صدتا یک غاز مینویسه، لابد برای در و دیوار! چهل سالش شده هنوز از هپروت جوونی بیرون نیامده…
وقتی بااحتياط از پلههای طبقه آخر بالا میرفت، در دل آرزو میکرد با همان خانم منشی مهربانی روبرو شود که با صدايی گرم و دلنشين او را دعوت به کار کرده بود. پيش خودش او را سی ساله، ريزهاندام و با موهای کوتاه قهوهای مجسم کرده بود.
– شما شانس خيلی زيادی داريد. خواهش میکنم حتماً به دفتر ما مراجعه کنيد. هرچه زودتر بهتر!
طبقه چهارم بود يا پنجم که خود را جلوی در بنگاه ديد. لختی صبر کرد و نفس بلندی کشید تا التهاب درون را مهار کند. از در که وارد شده بود، يک آن از قيافه منشی دفتر جا خورده بود. مطمئن بود که در تلفن با اين زن حرف نزده است. اين منشی را راحت میشد سالمند خواند، هرچند که به ضرب و زور آرايش، هیکل را جلا داده بود. سينه را با فوت و فن خاصی خوشفرم نگه داشته بود. پيراهن زرشکی نازکی پوشيده بود که بالهای تابدار يقهاش تا روی گل و گردن بالا میآمد؛ روی شلوار تنگ سياه، شايد هم سرمهای تيره. با اين سر و وضع آراسته، ظاهری يافته بود چشمگير و کمابيش جذاب.
– بفرمایید بنشینید، همین حالا آمدن شما را به آقای مدیر خبر میدم.
و در اتاق کناری ناپدید شده بود. یک دقیقه بعد بیرون آمده و با لبخندی الکی به او گفته بود: «آقای مدير منتظر شماست.» و بعد در حالیکه شال و کیفش را از جالباسی بر میداشت، برایش آخر هفته خوبی آرزو کرده بود، که معنایش این بود که قصد دارد زودتر تعطیل کند و او را با مدیر تنها بگذارد.
مدیر تنومند بود با کلهای گرد و هیکلی خپله. با ورود او، بلند شد، بالاتنه بزرگش را روی میز انداخت و دست نرم و چاقش را به طرف او دراز کرد و با همان دست به کاناپه سياه چرمی روبرو اشاره کرد. او گرفت نشست و بلافاصه از روی ميز کناری شیشه کوچک آب معدنی را برداشت، آب خنک را توی ليوان خالی کرد و لاجرعه سر کشيد. بعد از جعبه روی ميز يک دستمال کاغذی بيرون کشيد و عرق صورت را خشک کرد.
مدير که تمام وقت قلمی به دست داشت، لحظاتی خود را با کاغذهای روی میز مشغول کرده بود، بعد سر بالا کرده و با نگاهی مهربان آرام گفته بود: راحت باشيد! قبل از هر چیز از خودتون برام بگید. هیچ عجلهای نیست، هر وقت حاضر شدید… در آرامش کامل…
او هم وضعیت و مشخصات خود را شرح داده بود. سعی کرده بود نفسش را آرام کند، دستپاچه نشود، شمرده حرف بزند، دقیق باشد و چرت و پرت نگوید.
مدير در سکوتی فکورانه، سر تکان داده و يادداشت برداشته بود، و دم به دم به نشان تحسين پيشانی صافش را با ابروهای کمپشت بالا انداخته و گفته بود: «آها!» با حوصله گوش داده بود تا حرفهای او به آخر برسد، و بعد با شوقی نمايان درآمده بود که: «خیلی متشکرم. همه چیز را متوجه شدم. نتیجه میگیرم که شما جوانيد، تحصيلکرده هستيد، ظاهر خوبی داريد و از همه مهمتر به چند زبان خارجی هم حرف میزنيد. ديگر چه میخواهيم بيشتر از اين؟!» و بعد دستهای بزرگش را به هم کوبيده بود: «ما همکاری پرثمری خواهيم داشت. شک ندارم! حتم دارم که به زودی مثل دهها جوانی که برای بنگاه ما کار میکنند از همکاری با ما لذت خواهيد برد. شغل ما هم بینهايت متنوع و جذاب است و هم درآمد خوبی دارد…»
زير نگاه نافذ مدير، يک دم به خود آمده و به شيشههای آب روی ميز اشاره کرده بود.
– بله، بله، خواهش میکنم، بفرمایيد.
دومين ليوان آب معدنی را سر کشيده و به ژرفای يک لختی دلنشين فرو رفته بود تا اينکه صدای مدير، لبريز از اعتماد به نفس، توی گوشش پيچيده بود: «خوب، حالا حتما کنجکاو هستيد که بدانيد چگونه فعاليتی در انتظار شماست؟»
لحن مدير ناگهان جدی شده بود، خيلی جدی و صريح: اولين ويژگی کار ما اين است که مشتری به سراغ ما نمیآيد، بلکه ما به سراغ او میرويم، يا به عبارت دقيقتر، ما خودمان او را انتخاب میکنيم. خيلی تعجب میکنيد، ها؟!
– چرا چرت میگی؟ کی خواسته دخترت رو از تو بگیره؟ شیرین خودش دلش نمیخواد ریخت تو رو ببینه. دختر بزرگ شده، عقلش رسیده و فهمیده که تو هیچ کاری براش نکردی. اصلن حرف حسابت چیه؟ تو مزاحمش هستی. وقتی زنگ میزنی، از تلفن فرار میکنه، میره توی اتاقش قایم میشه، خجالت میکشه از این بابایی که داره. واقعا خجالت هم داره. آخر تو چی هستی تو زندگی این بچه؟ کجا بودی؟ چکار کردی براش؟…
– متوجه عرایضم هستید؟
مدير هیکل خپلش را روی میز دراز انداخته، دست پرمو و گندهاش را دراز کرده و ليوانی از روی ميز برداشته بود. اما برخلاف انتظار چيزی توی آن نريخته بود؛ آن را روی ميز ميان دستهای بزرگش تاب داده و “روند فعاليت بنگاه” را برایش تشريح کرده بود: کار ما اينجا شروع میشود، در فرودگاه. یک لحظه با صندلی چرمی و گردان بزرگش به طرف دیوار چرخی زده و به تابلوی هواپیمایی اشاره کرده بود که بالای سرش آویخته بود.
– اولين قدم انتخاب يک مشتری است. گاهی مشتری از قبل تعيين شده که در اين صورت شما هيچ مشکلی نداريد، صاف سراغ او میرويد و همه چيز عالی و طبق برنامه پيش میرود. اما در اغلب مواقع ما اصلاً او را نمیشناسيم و اين شما هستيد که بايد او را پيدا کنيد. انتخاب اين مشتری خاص، تنها او و نه کسی جز او، اساسیترين گام شغل ماست. همه چيز بسته به آنست که ما در انتخاب خود اشتباه نکرده باشيم…
– دوستش داری؟ تو بچهتو دوست داری؟ آقا دخترشون رو دوست دارن! واقعاً که چه هنری میکنند آقا؟ واقعاً چه زحمتی به وجود مبارک میدن؟ حضرت والا دخترشون رو دوست دارن! داری که داری. محبت رو باید نشون داد، باید ابراز کرد، باید با یک چیزی ثابت کرد. تو چه جوری نشون دادی؟ اصلن چی داری که نشون بدی؟ برو خجالت بکش. آقا دخترشون رو دوست دارن! اینو نگی چی بگی…
– راه فرودگاه تا شهر فرصت مناسبی است برای آشنايی بيشتر با آقای مسافر. اينجا دستکم نيم ساعتی وقت داريم که از انگيزه و شرايط مسافرت او، از روحيات و عادات او، از علايق و سلايق او آگاه شويم، هرچه بيشتر بهتر. ممکن است بدشانسی بياريم و اين اقدام به شکست بينجامد. يعنی طرف بدقلقی کند و اصلاً به ما راه ندهد و خود را در اولين فرصت از دست ما خلاص کند. خوب، البته بخت که هميشه با آدم همراه نيست. اما اگر در انتخاب مشتری اشتباه نکرده باشيم، تير حتماً به هدف مینشيند… و انگشت اشاره را مثل تیری توی هوا به طرف او حرکت داد.
مدیر یکریز حرف میزد، جدی و باحرارت. سرودست تکان میداد و با تمام هیکلش دور و نزدیک میشد، و او نگاهش میکرد و رفته بود توی بحر نسبتی که سر گرد و بزرگ او با عکس هواپیما برقرار کرده بود. اما مدیر با حرکتی ناگهانی این نسبت را به هم ریخت. ليوان خالی را روی ميز رها کرده و انگشت اشاره خود را با حالتی تقريباً تهديدآميز به طرف او نشانه رفته بود:
– هرگز از موقعشناسی غافل نباشيد. فراموش نکنيد همکار عزيز، که هر سرويسی بايد درست به موقع عرضه بشه، در يک فرصت مناسب و کاملاً سنجيده، نه يک لحظه زودتر و نه يک لحظه ديرتر. کوچکترين غفلت شما باعث میشه که اعتماد او را از دست بديد و ديگر هر تلاشی بیثمر است…
– آره دیگه آسمون ریسمون به هم بباف. به زمین و زمان فحش بده. ننه من غریبم بازی در بیار. بگو دیگه: احمد سناریوتو دزدید، پرویز سهمتو بالا کشید، برادرت بهت نارو زد، نازی حقترو خورد، من بهت کلک زدم، حالا هم دخترت چشم دیدنت رو نداره…
– وظيفه ما اين است که خواستها و نيازهای مشتری را به بهترين وجهی برآورده کنيم… و البته گاهی هم خودمان بايد به او حالی کنيم که به چه چيزهايی نياز دارد. مهم اين است که پيشنهاد ما حالت تحميلی يا رنگ بهاصطلاح سودجويانه پيدا نکند. مشتری بايد متقاعد شود که نفع او در همين است که از سرويسهای ما استفاده کند. بدترين چيز اين است که خيال کند ما قصد داريم سرکيسهاش کنيم. اینجا حيثيت و اعتبار بنگاه ما در میان است که به هیچوجه نباید آسیب ببیند…
– زور؟ من چه زوری دارم؟ کدوم زور؟ تو اصلا برای من زور گذاشتی که حالا بخوام ازش استفاده کنم؟ من اگر هرکول هم بودم تو این زندگی با تو از رمق افتادم. منتها دخترت بزرگ شده و دیگه خودش تصمیم میگیره. میگه بابای من فرزاگره. فرزاگر میدونی یعنی چی؟ یعنی بیعرضه، یعنی به دردنخور، یعنی مفلوک درب و داغون…
باز نگاهش به تابلوی هواپيمايی کشيده بود که بالای سر مدير آويزان بود و با صورت گرد او تصویر مناسبی میساخت که او از تشخیص آن ناتوان بود.
– خوب حالا حتماً میخواهيد راجع به درآمدتان بدانيد. بسيار خوب، برايتان توضيح میدهم: ببينيد، ما با تعدادی از رستورانها، کازينوها، سوناها و بوتيکها و کلوبهای شبانه قرارداد داريم. در قبال هر مشتری که به آنها معرفی کنيم… یک مشتری مناسب و دست و دلباز…
عجب بختکی است این زن که افتاده روی زندگی او. بدتر از بختک، مثل ماری سمی که زندگی او را از اولین سالهای جوانی مسموم کرده. راحت شدن از دستش راحت بود فقط اگر شیرین نبود. میتوانست برود خود را گم و گور کند، از این شهر و این مملکت و حتا از این دنیا برود و هیچ اثری از خود باقی نگذارد. فقط اگر این شیرین نبود… اما اگر واقعا شیرین نبود… چه باقی میماند از زندگی او بدون شیرین… بدون آن دو چشم رام و نوازشگر، بدون آن لبخند ناز و مهربان… یک مشت خاکستر… غبار خاکستری که با یک پوف به باد میرفت…
منگ و بیحوصله به مدیر نگاه کرده و عینک را از روی چشم برداشته بود. کورمال از جعبه روی ميز دستمالی بيرون کشيده و مدتی دراز عينکش را تميز کرده و به چشم گذاشته بود و باز به هواپيما خیره شده و از جا بلند شده بود و حالا که ایستاده بود ناگهان تناسب تصویر را کشف کرده بود: کله مدیر درست مثل فضله بود، مثل یک تاپاله گنده که از کون هواپیما پایین افتاده باشد.
– چرا بلند شدید؟ عجله دارید؟ فقط چند دقیقه صبر کنید تا من حداقل مشخصات شما رو ثبت کنم… گفتید ایرانی هستید، بله؟ ایرانی… خوب اسمتون لطفا؟… فرزاگر؟ نام خانوادگی؟… باز هم فرزاگر… ببینم شما حالتون خوبه؟ این مسخرهبازی چیه در آوردید؟ فکر کردید ما بیکاریم اینجا؟ صبر کنید، کجا میرید؟… آهای… آره برید گم شید، دیگه هم این طرفها پیداتون نشه. شما فقط فرزاگر نیستید، یک عوضی احمق هستید…
در پاگرد طبقه دوم دوباره وارد توالت شده بود. لختی با زيپ باز جلوی آبريزگاه ايستاده بود، چند دقيقه يا چند ساعت گذشته بود اما شاش نيامده بود. حتی يک قطره. با کشيدن سيفون به عمليات بيهوده پايان داده بود. شير آب دستشويی را باز کرده بود. آب نوشيده بود و دست و صورت را شسته بود و چشمها را زير جريان آب سرد گرفته بود. بعد صورت را خشک کرده و عينک را به چشم گذاشته بود. به صورتش توی آينه خيره شده بود. عجيب بود: گوشه لب بالايش میلرزيد. خود به خود میلرزيد، انگار که زير پوست يک ماشين کوکی کوچولو کار گذاشته باشند.
– میدونستم که باز یک بهانهای از خودت درمیاری. به خدای واحد احد میدونستم که از زیرش در میری. به جون شیرین مثل روز برام روشن بود. این هم مثل کارهای دیگه. مثل هزار موقعیت دیگه که از دست دادی چون نخواستی به خودت زحمت بدی. چون تنبل و بیعرضه هستی و از قبول مسئولیت فرار میکنی…
حالا باز کنار ميدان بود. کمرش را به تنه درختی تکیه داد و چند بار عمیق نفس کشيد. صبر کرد تا دوران سرش آرام بگيرد. هيچ چيز نمیشنيد. گوشهايش کيپ گرفته بود. ذهنش زير همهمهای وحشی کرخت شده بود. بعد پاهايش او را به طرف ميدان پيش برد. زانوانش خم شد و بدنش را روی نيمکت چوبی ولو کرد. احتياج به وقت داشت. زمان بايد میآمد و مثل ديوارهای دور او حصار میکشيد و او را از غوغايی که سر به دنبالش گذاشته بود، نجات میداد.
ترسان سر گرداند و به بالای عمارت نگاه کرد. سایهای ديد که انگار از لای کرکرههای آويزان پنجره به او خيره شده است. یعنی خود مدیر بود؟ عصبانی بود؟ اخم کرده بود؟ شکلک درآورده بود؟ میخنديد؟
بايد به سرعت بلند میشد و راه میافتاد. ناگهان به ياد آورد که کيف دستی را بالا جا گذاشته. زور زد به ياد بياورد که چه چيز باارزشی توی آن داشته. بعد به اين تلاش هم خاتمه داد. «گور باباش… فعلاً که اينجا هستم… بالاخره بيرون آمدم… همه چيز تمام شد… گذشت… گذشت… گذشته شد…»
و سر را به پشتی نيمکت تکيه داد و صورت را به نسيم ملايم عصر سپرد. گره کراوات را باز کرد، با حرکتی آرام آن را از لای يقه بيرون کشيد، مچاله کرد و توی جيب کت چپاند. صاف نشست. کت را بيرون آورد و کنار دستش روی نيمکت گذاشت. جلوی پيراهنش يکپارچه خيس بود. تکمههای پيراهن را باز کرد. دامن پيراهن را از شلوار بيرون کشيد وگذاشت همينطور شل و آويزان بماند و باد بخورد. دستها را باز کرد و روی پشتی نيمکت تکيه داد و نفسهای بلند کشيد. منظم و عميق. بعد خم شد بندهای کفشش را باز کرد و آنها را روی زمین رها کرد. و دوباره به پشتی تکيه داد و به آسمان نگاه کرد. شاخههای بالای چنارهای کهنسال را ديد که با لرزشی رقصان زير آفتاب میدرخشيدند و سايه بزرگشان روی ديوار آجری کليسا افتاده بود. و تازه حالا بود که کم کم ميدان را به جا میآورد، که با تمام ذرات گرد و غبارش زير نگاه او به حرکت افتاده بود. ميدانی بود ساده و سنگفرش با سبزه و دار و درختهايی در پيرامون. از وسط ميدان تا کمر ديوار زرد روبرو هنوز زير آفتاب بود. همهمه ميدان پاخيزان به او نزديک میشد. ميدان تقريباً هميشه شلوغ بود. مثل بيشتر ميدانهای مرکز شهر، روزها بازار ترهبار بود، عصرها محل بازی بچهها و شبها پارکينگ ماشينها. از همين حالا یک ماشين در کناره جنوبی ميدان ايستاده بود و دو ماشين در ضلع شمالی آن. و او هيچ به ياد نداشت که وقتی اينجا رسيده بود آنها را ديده باشد. روی بيشتر نيمکتهای اطراف آدم نشسته بود. بيشترشان زنها و مردهای سالمند بودند که با هم حرف میزدند، يا روزنامه میخواندند يا همين جوری دور و برشان را تماشا میکردند. وسط ميدان چندتا بچه مشغول بازی بودند و باز او يادش نبود که عدهشان بيشتر شده يا کمتر.
و درست همين جا بود که چشمش به دخترک افتاد که هنوز داشت بازی میکرد. چيزی از لای اوهام تاريک و گمشده ذهنش جرقه زد. انگار اندکی پيش اينجا چيز بیاهميتی پيش آمده بود، و در دم زير آفتاب بخار شده بود. ديگر هيچ نشانی از آن باقی نبود و او ناچار بود آن را از اول توی خاطرش ببيند:
از عجله زياد راه را گم کرده بود. پرسان پرسان به این ميدان رسيده بود و سراسيمه به دنبال آدرس “بنگاه” گشته بود. از روی يک نرده زنجيرهای خيز برداشته بود تا به سرعت عرض ميدان را طی کند. از کنار آن باجه تلفن و سه زبالهدانی بزرگ رد شده بود. از وسط موتورها و دوچرخههايی که کنار ميدان ايستاده بودند، راه باز کرده بود و به طرف جمع بچههايی رفته بود که توی آفتاب دنبال هم میدويدند، يا در سايه درختها تنيس بازی میکردند. درست وسط ميدان ناگاه چيز سفتی محکم به صورتش خورده و عينکش را به هوا پرتاب کرده بود. توپ تنيس را نديده بود و با وحشت خيال کرده بود با ماشينی چيزی تصادف کرده. يک لحظه گيج و هولزده، صورت را با دست پوشانده و روی زانو خم شده بود. فهميده بود که حادثه، هرچه بود، پايان يافته. با وحشتی که هميشه از گم شدن يا شکستن عينکش داشت، کورمال روی زمين دست کشيده بود. آهسته بلند شده بود و بيخود دور خود چرخيده بود تا عاقبت تصويری مهآلود از يک دست کوچک ديده بود که عينکش را صحيح و سالم به طرفش گرفته بود. عينک را چنگ زده و به چشم گذاشته بود. بعد غليان غيضی وحشی از ميان يکايک اندامهايش عبور کرده بود. لرزشی عصبی از پهنای بدنش گذشته بود. بالاتنهاش به عقب تاب برداشته بود و در بازگشت دستش روی سينه دختر پائين آمده بود.
دخترک به زمين افتاده بود و انگار جیغ هم زده بود. اما گریه نگرده بود، زود بلند شده، صاف جلوی او ایستاده و با چشمان گشاد بر و بر تماشايش کرده بود. انگار به حیوانی وحشی نگاه کند، نه حیوانی مخوف، بلکه فقط خشن و وحشی. و او شتابان از روی نگاه وحشتزده او عبور کرده بود. راهش را گرفته بود و از ميدان بيرون دويده بود.
هم دخترک را به جا آورد و هم آن چند ثانيه گم شده را که برگشته بود و مغز او را پر کرده و بدنش را روی نيمکت چوبی مصلوب کرده بود. زوری به خود داد تا بدن از نيمکت کنده شد. بلند شد راه افتاد. بند کفشهايش روی زمين کشيده شدند تا نزديک دختر رسيدند. بدنی ظريف و کشيده داشت با گردنی سفيد و لاغر. موهايش را از پشت سر دم اسبی بسته بود، و وقتی برای زدن توپ به بالا میپرید، مثل بال پرندهای به هوا بلند میشد.
– ببين، با توام، من خيلی متأسفم…
دختر بیاعتنا سرگرم بازی بود. حضور او کمترين تغييری به حرکاتش نداد. گامی ديگر به طرفش برداشت.
– با تو هستم، به من نگاه کن، من واقعاً متأسفم….
راکت بزرگ تنيس توی دست لاغر دختر تاب خورد. توپ را توی هوا رها کرد و با يک ضربه جانانه آن را به طرف پسرک همبازیاش انداخت.
– شنيدی چی گفتم؟ دارم با تو حرف میزنم گوش کن ببین چی میگم… من از تو معذرت میخوام. خيلی متأسفم که اينجور شد…
دخترک اما انگار نه انگار. او را نمیديد. گويی که او اصلاً وجود نداشت. لحظهای ترديد کرد که رها کند برگردد. وسط میدان علاف ایستاده بود و بچهها بازیشان را میکردند. ماجرا ارزش اين حرفها را نداشت و دختر اصلاً به يادش نمیآورد. زبانش با طعمی تلخ توی دهان خشک شده بود. حس کرد که لرزشی توی زانوانش افتاده. به خود جرأت داد و گامی ديگر برداشت. ديگر درست کنار دختر رسيده بود. جوری که ديگر نمیتوانست او را نديده بگيرد. صدايش به سختی بالا آمد:
– ببين، اگر بخواهی میتونی يک بار ديگر به صورتم بکوبی… با توپ يا هر چيز ديگر… اصلن بیا بزن تو گوش من… جدی ميگم: میتونی منو بزنی… خوب، منتظر چی هستی؟
دختر خيز برداشت و دور شد. لبها را قايم برهم فشرد، شانه بالا انداخت و سر را به تندی تکان داد. از گوشه دهانش فوت کرد و يک طره مو را از روی چشم کنار زد. با تکان سريع دست، انگار که مگسی مزاحم را برانند، او را از ميدان حرکت خود دور کرد.
– کار درستی نکردم، میدونم… دست خودم نبود، باور کن… حواسم یه جای دیگه بود… مشکل داشتم، عذر میخوام…
پسرک حريفش ضربهای بلند انداخته بود. دختر با راکت بالا جهيد اما نتوانست توپ را بگيرد. دوان دور شد و در جستجوی توپ روی بوتههای حاشيه ميدان خم شد. وقتی سرانجام توپ به دست رو برگرداند و خواست قد راست کند، با بدنش راه او را سد کرد. دختر وحشت کرد و خواست خود را عقب بکشد، اما مجالی نيافت. غافلگير شده بود. از هول جيغ کشيد و توپ و راکت از دستش رها شدند. با دستهای لرزان سر دختر را در آغوش گرفت و به چشمان وحشتزدهاش خيره شد. بعد صورت را توی موهای نرم او فرو برد و بغضش ترکيد. بدن دختر به پيچ و تاب افتاد. جيغ میکشيد و مشتهای لاغرش را به پهلوی او میکوبيد. او وا نداد، تا دختر کمکم آرام گرفت. دستهای کوچکش به کمر او حلقه شد و شانه نحيفش به لرزه افتاد. مردمی که از گوشه و کنار به آنها نزديک شده بودند، آهسته پراکنده شدند.
داستان بسیار زیبایی است. ایکاش علی امینی گرامی اسم دیگری برای داستانش برمیگزید، برای مثال ” دختر و توپ”.
ا. دادگر / 05 May 2016
حذف مونولوگ های همسر سابق داستان را سبک تر و روان تر می کرد
آرشک / 08 May 2016
على امينى نجفى به همان اندازه كه مترجم قابلى است، داستان نويس زبردستى نيز هست. قصه را بي وقفه خواندم. خسته نباشيد. دوستش داشتم. با نظر الف. دادگر نيز موافقم. اى كاش ديالوگهاى همسر سابق نيز از زبان داناى كل روايت مى شد.
خسته نباشيد و ممنون
فرانك حيدريان / 08 May 2016
مدتها بود داستانی به این زیبایی نخوانده بودم. گفته های همسر سابق خیلی هم به جا و استادانه است. موافقم که عنوان داستان عالی نیست. سپاس از زمانه
مهران مینوخرد / 09 May 2016
داستان پر کشش و خواندنی ای بود. آن را یک نفس خواندم و لذت بردم. نثر پاکیزه و روان و قدرت توصیف فراوان. با حذف کامل سرکوفت های همسر موافق نیستم. اما باید به حداقل برسند، چون تکرار آن از یک دستی داستان می کاهد اما آن بخشی که سرانجام لقبی که دخترش به او داده را به صورت اسم و اسم فامیل برگزیده بسیار بجاست. ساختار این داستان منسجم و از عناصری بهره مند است که همه در جائی به خدمت گرفته شده اند. بسیار عالی بود.
پرتو نوری علا / 23 May 2016