درآمد: سنت، همواره امری مجعول و “بازپرداخته” است! یعنی اگرچه متولیان سنت، محتوایی را همچون امری متعلق به گذشته و با عنوان “سنت” یا “دین” عرضه میکنند، اما این محتوا در واکنش به زمینه و زمانهی حیّ و حاضر، تعیّن مییابد و در حقیقت به امری معاصر و حتی نو مبدل میشود. نوحهخوانیهای بدلحن و زشت عاشورایی امروز که موسیقی تکنو را با عنوان عنصری مدرن در خود گرفتهاند، آشکارا “ابداع” متأخر متولیان این آییناند و عمرشان شاید به اندازهی عمر همین جمهوری اسلامی باشد نه بیشتر؛ این در حالیست که قدمت آیینهای عاشورایی را به عصر پیش از اسلام، به آیین سوگ سیاوش میرسانند. ما دیگر به آیین سوگ سیاوش دسترسی نداریم اما شکل دگرگونشدهی این آیین را در قالبی جدید میبینیم. موسیقی امروز نوحههای عاشورایی، قابل مقایسه با جمهوری اسلامیست، چون این سازهی سیاسی هم تلفیق ناکوکی از امر مدرن با محتوایی به غایت کهنه و رنگ و رو باخته است. نظریهی ولایت فقیه که اساس حاکمیت فعلیست، ریشه در فقه هزارسالهی شیعی دارد، اما بدون بازپرداخت آن توسط برخی روحانیون سیاسی معاصر، به شکل امروزین خود درنمیآمده و در واقع، احیاء نمیشد.
هگل در درسگفتارهایش در فلسفهی تاریخ (Vorlesungen über die philosophie der geschichte) مینویسد که آنچه به نظر میرسد روح پشت سر نهاده، در حقیقت امری حیّ و حاضر است اما درعمق! روحانیت نیز میگوید که حامل پیامی کهن است که به واسطهی قدمت و کهنگی، امری ژرف، وزین و غیرقابل حذف و طرد از حیات امروزین ماست. مستند ساختن پیام دین به گذشته، مستمسکی برای ادعای حقانیت برای آن است. در این صورت روحانیت سعی میکند تا وجوه تازه و هنوز پویایِ تحفهی خود را غیراصیل و ” در سطح” معرفی کند. اما آیا نمیتوان به قضایا از دیدی دیگر نگریست؟ آیا آنچه امروز، اینجا و اکنون برای روحانیت معنا دارد در حقیقت همان امر اصیل برای او نیست؟ و آیا استناد آن به گذشته تنها ترفندی برای برکشیدن آن همچون حقیقتی ازلی و غیرقابل تغییر نمیتواند باشد!؟ شاید این دیدگاه اخیر، حقیقت مطلق نباشد، اما مطلقاً نیز غلط نیست. اجازه دهید رابطهی خودمان را با سنت و متولیاناش از همین دیدگاه اخیر مختصراً وارسی کنیم.
روحانیت، مبتنی بر آموزهی « کلموا الناس علی قدر عقولهم » این سازگاری با زمانه را توجیه میکند. این آموزه تلویحاً تغییرات در سنت را به فنّ بلاغت / رتوریک نسبت میدهد؛ که یعنی سطح سنت، آن بخش صرفاً کلامیاش خراش داده شده است نه مغز و عصارهاش. اما واقعاً معلوم نیست که آنچه در انبان روحانیت است چیزی بیشتر از فن بلاغت باشد.[1] البته این درست است که سنت فقط امری ذهنی، یا مشتی کلمه و باور و تصویر و استعاره نیست. بلکه مجموعهای از روابط و مناسبات عینی از جمله روابط اقتصادیست. ادعای روحانیت در اینکه چیزی محوری به عنوان مغز سنت حفظ شده است نمیتواند مطلقاً غلط باشد. آنها ضمن دفاع از سنت همچون فرهنگ، از “بازار” هم دفاع میکنند! یعنی از مناسبات اقتصادی صنف خاصی که اتحاد سیاسی با روحانیت دارد و “سنتاً ” خمس و زکات و سهم امام به روحانیت پرداخت کرده است. هر “بازپرداختی”، هر پردازش دوبارهای در وجه فرهنگیِ سنت، فقط تا آنجا موجه است که در خدمت آن پرداخت سنتی و برای حفظ آن باشد. در غیر این صورت “بازپرداخت” را تحت عنوان “بدعت” رد کرده و برایش مکافات شرعی تعیین میکنند.
با شکلگیری یک جبههی سیاسی ضد سنت، یعنی جبههی مترقیون، از زمان مشروطه تا امروز، این “بازپردازش” در جهت تحقق همان غایت خود، یک سمتگیری دیگر هم پیدا کرده است: عمل علیه جبههی مترقیون و پایگاه اجتماعی آن! مجوز نانوشتهای صادر شده است تا سنت تغییر داده شود تا آنچه را که مردم پیشرو ارزش تلقی میکنند یا “زیبا” میشمارند، به عنوان ضدارزش و امری ناپسند معرفی شود. تصور من این است که استفاده از حنجرههای خشن و دورگهی مردانه و ارائهی یک شبهموسیقی آزاردهنده (نسبت به ذائقهی زیباییشناختی بافت اجتماعی مدرن) اتفاقی نیست! درست است که موسیقی آیینهای عاشورایی، عناصری مدرن را در خود جذب میکند، اما محصول این جذب، مدرن شدن نیست. بلکه استحاله دادن آن عناصر مدرن و درکشیدن آنها به ترکیبیست که خود همچنان کارکرد سنتی داشته باشد، و هم به کار دفع همان عناصر مدرن در جامعه بیاید! به این قسم اخیر توجه کنید: راهبرد کلی این است: جذب امر نو مجاز است اما به هدف « دفع امر نو به مثابهی امر نو » در متن زندگی روزمره! یعنی موسیقی تکنو را که در بافت اجتماعی مدرن، به عنوان موسیقی مطبوع هواخواه دارد، بگیریم و چنان به کارش بریم که برای همان ذائقه به کل نامطبوع شود! این جذبی به هدف دفع است! بازپرداخت سنت است با هدف نگاهداری آن پرداخت. پرداختی که نامش را “اسلام ناب محمدی” گذاشتهاند.
به این ترتیب بازپردازش سنت مجاز است تا هم سنت خیلی غریب جلوه نکند و از اهل زمانه، فاصله نگیرد، و هم بتوان از اثر آن، لگدی حوالهی پایگاه اجتماعی رقیب کرد. سازوکار این بازپردازش به شیوهایست که نمیتوان آن را به کل دولتی دانست. حوزهی علمیه خود متولی این سازوکار است و علاوه بر روحانیت، آن مردمی که پای منبر روحانیت مینشینند و درست یا غلط، خود را از محل آن بدهبستانهای سنتی منتفع قلمداد میکنند، در این پردازش دوباره و دوباره دخیلاند! نه جمهوری اسلامی نه روحانیت هیچکدام مستقیماً پسپشت دگرگونیهای زیرپوستی آیینهای عاشورایی در دهههای اخیر نبوده است. باید قبول کنیم که چیزی تحت عنوان “خلاقیت وارونه” در بطن اجتماعِ ما وجود داشته است که رنگ شادِ به مرور گناهآلود جلوه میکند، چکمه پوشیدن مصداق “تبرج” دانسته میشود، چادر سیاهاش خوب است[2] و موی بلند زن و مرد نشان غربزدگی معرفی میگردد. میگویم “خلاقیت وارونه”، چون هر خلاقیتی علیالاصول رو به جلو دارد. خلاقیتی که معطوف به تأیید همان نهادها و مناسبات هزارساله و جهت ردّ نیروهای پیشروی اجتماع است، خلاقیت در معنای درست کلمه نمیتواند باشد.
در ایام انتخابات، این واقعیت به عینه مشاهده میشود که مردم – از هر دو پایگاه – چگونه در واکنش به هم رفتار انتخاباتی خود را شکل میدهند. حاکمیت، درست مثل دمیورژ در تیمائوس افلاطون، فقط شکلدهنده است؛ نه ایجاد کنندهی این تضاد. حاکمیت فعلی فقط تضادهای موجود در بطن جامعه را مدیریت میکند به شکلی که این کشمکشِ پیشاپیش موجود، به نفع سنتگرایان و مرتجعین تمام شود نه جبههی پیشرو و پایگاه اجتماعیاش. شاهد مدعا اینکه مهرههایی امروز از ناحیهی مردمِ مرتجع، “لیبرال”، “روشنفکر”، “خودفروخته”، “آمریکایی”، یا “جاسوس” نامیده میشوند که سابق بر این از ناحیهی همین مردم القاب ستایشآمیزی در حد “نخستوزیر امام” داشتند! چه چیز تغییر کرده است!؟ آیا این مهرهها واقعاً دگرگونی بنیادین پیدا کرده و به دشمن خاستگاه اجتماعی- سیاسی خود بدل شدهاند!؟ یا معقولتر این است که بگوییم آنها به واسطهی اقبالی که از پایگاه اجتماعی- سیاسی مقابل یافتهاند، “بدنام” شده و مشمول سیاست دفع رقیب شدهاند؟ به عبارت دیگر تضاد موجود در حیات روزمرهی ما، مدام در صحنهی سیاست روز بازتاب پیدا میکند. بنابراین اگرچه کنشگران سیاسی، سه دهه است تصفیه شده و همگی بدون شک خودی هستند، اما مرتجعین برای حفظ “اسلام ناب محمدی”، مدام فرایند تصفیه را تکرار میکنند تا در هر مرحله مهرههایی پالودهتر داشته باشند. این تصفیهی مدام نیروهای سیاسی، در واقع همان بازپرداخت است در قلمرو حیات سیاسی. واقعیت بیرودربایستی این است که مهرههای جمهوری اسلامی هیچکدام واقعاً لیبرال و توسعهگرا و مدرن در معانی دقیق کلمات نیستند. اما چون تضاد نامبرده در بطن جامعه برطرف نشده است (و نمیشود)، حاکمیت در پاسخ به تنش موجود در زندگی روزمره، و در جهت آرام کردن پایگاه اجتماعی خود، متناوباً تن به بازپرداخت سیاسی میدهد و هر بار بخشی از خودیها را دفع میکند.
کارکرد این بازپرداخت سیاسی، تنها آرام کردن خودیها نیست. بلکه با این کار واقعاً نیروهای معطوف به تغییر را در جامعه، به نیرویی برای تحول در داخل حیات سنتی محدود میکنند. پتانسیل کلی تغییر، در جریان فعلیت یافتن، تحت تأثیر مجاری از پیش تعیین شده، تنها حیات سنتی را در همان چهارچوبهای سنتی به حرکت وامیدارد.
این نکته کلیدیست که دریابیم حاکمیتها در تاریخ معاصر ما، بیشتر معلول تضاد سنت و تجددند تا اینکه علت آن باشند. این نکته در مورد دو حاکمیت اخیر به وضوح صادق است. پهلوی، موجد و موجب این تنش اجتماعی نبوده است. این تنش از اواخر دوران قاجار و از همان هنگام که عشقی را در خیابانهای تهران هو میکردند و فکلیاش میخواندند، به یک واقعیت اجتماعی تبدیل شده بود. پهلوی هم فقط این تضاد را مدیریت میکرد؛ منتها به این شکل که به نفع پایگاه اجتماعی پیشرو تمام شود. آنچه را که روشنفکرانِ ما « تحمیل مدرنیته » نامیدهاند و به عنوان یک اتهام به پهلوی نسبت میدهند، چیزی جز همین مدیریت تنش به نفع توسعهگرایی مدرن نبود. ما غالباً تاکنون بر این باور بودهایم که اگر پهلوی مدرنیته را به جامعه تحمیل نمیکرد، با واکنش خشماگین هواداران سنت هم در دههی پنجاه مواجه نمیشدیم. این دیدگاه در نظر نمیگیرد که نگاه خشمآلود آن مومن سنتی به یک زن بیحجاب را پهلوی ایجاد نکرد. حمله به مدرسهی زنانه، تخطئهی دوشِ حمام عمومی، تشبیه سوسیس به آلت مردانه و مکروه اعلام کردنِ آن، و همهی موارد مشابه، واکنشهای خودجوش مرتجعین، به ظاهر و باطن تجدد بود که پیش از برآمدن پهلوی اول شروع شده بود و از قضا از همان ابتدا هم پتانسیل بالایی برای خشونتورزی داشت. یعنی هم تئوری اعمال خشونت را حاضر و آماده در آستین داشت (تکفیر، حکم الحاد و ارتداد و فرمان جهاد) و هم آدمِ بزنبهادر و چاقوکش و تیراندازِ پایِ کار داشت. اگر یک سیستم هوادار تجدد پس از قاجاریه نمیداشتیم تا این کشمکش را به “سمت راست” مدیریت کند، احتمالاً تجدد در حد همان بیست و دو شمارهی گاهنامهی «قرن بیستم» که یک “فکلی” به نام عشقی درمیآورد در ابتدای همان قرن بیستم خفه شده بود و نطفهاش به جنینی سر و شکلدار شبیه نشده، کارش به اتمام رسیده بود!
دیدگاهی که میگوید پهلوی خود عامل خیزش انقلابی ملت مسلمان بود، بر این باور است که اگر کشمکش موجود در بطن اجتماع به حال خودش رها شده بود طرفین منازعه، با هم به مصالحهای خودجوش میرسیدند؛ یعنی تز و آنتیتز ترکیب میشد و سنتزی قابل قبول از آن درمیآمد که نامش را میگذارند تجدد بومی. میگویند که در اروپا هم تجدد اینگونه برآمد. غافل از اینکه این کشمکش مشتمل بر شکل دادن به خود سنت هم هست و سنت تا حدی درست در ضدیت با تجدد خود را شکل داده است! یعنی بازپرداخت شده است نه برای اینکه با امر نو مصالحه کند، بلکه تا آن را دفع و نابود کند. حذف ادغامی (aufgehen)، لزوماً مصالحه با تجدد نیست. بلکه تحول درونی خود سنت است. این تحول ممکن است سنت را به چشم و گوش ما زشتتر و نابهنجارتر از پیش مبدل کند؛ چیزی به شکل همین نوحههایی که میشنویم و ما هم، به نوبهی خود، هیچ هضم نمیکنیم. عامل حذف ادغامی ما باید باشیم. و آنچه را که با ادغام، حذف میکنیم امر سنتی باید باشد نه برعکس! فقط در این صورت است که حاصل، جهانی نو، مناسباتی نو و در خور ذائقه و باور ما خواهد بود. و دقیقاً به همین دلیل به وجود یک سیستم سیاسی “مدیریتکنندهی متجدد” نیاز جدی و غیرقابل رفع و رجوع داریم.
آنکه میگوید پهلوی خود مقصر این وضعیت است، همچنین غفلت میکند از اینکه این کشمکش ضرورتاً مشتمل بر شکل دادن به نیروهای سیاسی موجود در جامعه هم هست. نسبت حاکمیت سیاسی با آنچه در جامعه میگذرد، نسبت “خدای خارج از دستگاه” (deus ex machina) با درامِ در حال اجرا نیست. بلکه حاکمیت سیاسی خود بخشی از این کشمکش است. سوال این است: در کشمکشی که داریم، داور نهایی که باشد؟ آنکه میانه را نگاه میدارد و غائله را “به ظاهر” فیصله میبخشد، از کدام طرف کشمکش انتخاب شده است!؟ میانهدار است که تعیین میکند محصول نهایی دوگانههایِ دیالکتیکی مندرج در بطن جامعه، چه باشد. امور خود به خود به دلخواه ما پیش نمیرود.
پانویسها
[1] مشهور است که محضر روحانیت، محضری شیرین است. آنها حکایات جالبی از هر دری و مقتضی هر حالی دارند. از دررفتن جان از بدن گرفته تا در رفتن باد، با همان سبک « فلانبن فلان نقل میکند از فلان » حدیث و روایت و قصه و متل دارند و « دهان پر از عربی». وقتی دوستی ماجرای ملاقات خود با آیتاللهی را نقل میکرد، به ذهن اینجانب متبادر شد که روحانیت را خدایگان هنر رتوریک باید گرفت. گنجاندن “عقل” به عنوان یکی از منابع پنجگانهی اجتهاد، این حکم را نقض نمیکند. چون در رتوریک هم توسل به استدلال برای اقناع مخاطب به کل مردود نیست. رتوریک در تعریف ارسطو، توسل به هر چیزی، از جمله استدلال عقلی، برای اقناع مخاطب است.
[2] روحانیت برای میدان دادن به خلاقیت وارونهی طیف هواداران خود، یعنی آن بدعت که خود مردم علیه تجدد میکنند، به مفاهیمی مثل “ملیت” یا “بومیگرایی” یا “عرف” متوسل میشود. با این کار از یک سو، بازپرداخت سنت درست در تقابل با تجدد تأیید میشود و هم با جدا نگهداشتن مفهوم “مشروعیت” از آن، خلاقیت روحانیتساخته از خلاقیت مردمساخته متمایز میشود. در جریان واکنش اعتراضی به نشریهی خاتون و مصاحبهی کلهر، مشاور فرهنگی دولت احمدینژاد، آیتالله حائری شیرازی طی بیانیّهای در سایت رسمی خود مورخهی ۲۳/۵/۹۰ درج کرده است: « چادر حجاب برتر است؛ چه چادر نماز، چه چادر کوچه ای، هردو اصطلاحی است که بین خانمها کاربرد دارد. علت برتری چادر، سنتی و ملی بودن آن است. » حرف کلهر این بود که رنگ سیاه، کراهت دارد. اما روحانیت از کراهت رنگ سیاه چشمپوشی میکند فقط به این جهت که سیاهی عُرفاً به یک دهنکجی به فرهنگ شاد و گشادهروی متجددین مبدل شده است. از نظر آیتالله حائری شیرازی، فقط کافیست یادآوری شود که سیاه بودن چادر، منشأ شرعی ندارد. اما چون بازپرداختی علیه جبههی رقیب است، تحت عنوان سنتی بودن یا ملی بودن، قابل تأیید و امضاء است.
ای کاش فونت و چینش پاراگراف ها قدری اصلاح می شد تا خواندنش با دشواری کمتری همراه شود. عجیب است که متن اینگونه ناآراسته ارائه شده است.
مهوش / 31 January 2014
ممنون که اصلاح گردیذ. نوشته قابل تاملی است
مهوش / 31 January 2014
موضوع در خور تامل و پرداخت مجموعا” زیبا و قابل فهم است و در هر حال جای تقدیر و تمجید دارد. برای صاحب این قلم ،سعادت و تداوم توفیق آرزو دارم. با نظرات و آرای ایشان نیز تقریبا” به تمامی توافق دارم.
مسلمان سرگردان! / 01 February 2014
به نویسنده این مطلب عرض می کنم که آخوندها علاوه بر این هنرهایی که گقتید وخوب فهمیدید
هنرهای دیگری هم دارن مثل صیغه وفحش های چاله میدونی
پس از این به بعد هم مواظب خودت باش و هم مواظب خواهرومادرت
چون من خودم آخوندم واگه دستم بهت برسه اول باهات مباحثه می کنم وبابت هر سوالی که نتونی جواب بدی هر اتفاقی که برات بیفته تقصیر خودته
ناصر / 03 February 2014
بسیار آموزنده و فرهنگ ساز. جامعه ایرانی به چنین روشنگری هایی نیاز دارد تا خود را بشناسد و در سایه شناخت همه جانبه خود گام به گام به جلو خیز بر دارد.
محسن / 03 February 2014
Trackbacks