ویدئوی تکان‌دهنده یکتا ناصر که در آن از دوری فرزندش در نوروز ناله می‌کرد و مادران دیگر را مخاطب قرار می‌داد، بار دیگر توجه‌ها را به مسئله خشونت خانگی و مادری در بستر جوامع مردسالار جلب کرده است. خشونتی از این دست را که زنان در دیاسپورا تجربه می‌کنند، در تقاطع جنسیت، مهاجرت، طبقه، انواع نژادپرستی (از جمله اسلام‌ستیزی) و در بسیاری موارد در موقعیتِ مادری شکل می‌گیرد. این نوشته روایت تجربه‌هایی است که اغلب نادیده باقی می‌مانند و امیدوار است نور را نه بر افراد به مثابه عناصر یک منازعه ازلی ابدی بلکه بر ساختارهایی بیندازد که همه جنسیت‌ها را به درجات مختلف قربانیِ بازتولید خود می‌کنند.
متن حاوی بعضی توضیحات دلخراش است.

یک.

کفیِ توی کفش را که درمی‌آورم، یک خروار شن می‌ریزد کف وان. اول باید کفی‌ها را شست که تا فردا خشک شوند. هوا گرم‌تر شده و شوفاژها آنقدر گرم نیستند که همه‌چیز فوری خشک شود. همه‌ی شیارها پر از شن و گل است، باید یکی یکی‌شان را با سیخ چوبی کوچکی بتراشم، بعد طوری که روی کفش خیس نشود با دقت بگیرمش زیر آب. مثل غذایی که غیب می‌شود، زمینی که تی کشیده می‌شود تا نیم ساعت بعد باز پر از لکه باشد، لباس‌هایی که شسته می‌شوند تا بعد از اولین رفتن به زمین بازی باز نیازمند شست‌و‌شو باشند، این کفش هم تا دو روز دیگر دوباره به من برمی‌گردد.

این فعالیت‌های سخت و استوار به محض محقق‌شدن هدف‌شان دود می‌شوند و به هوا می‌روند چنان که انگار هرگز اتفاق نیفتاده‌اند و انگار زمان و زندگی هیچ زنی صرف انجام‌شان نشده است. این زن‌ها چیزی نیستند و کاری نمی‌کنند. این پیرنگ اصلی داستان همه این زنان است. این که چیزی نیستند و کاری نمی‌کنند و تمام زحمت این زندگی در غربت مهاجرت برعهده مرد نان‌آور خانواده است، مردی که می‌داند زن مهاجر اغلب شبکه حمایتی چندانی ندارد. اگر با ویزای الحاق به خانواده، مقیم آن کشور باشد که وضعیت حتی شکننده‌تری هم خواهد داشت. چنان که زنی از قول دوست قدیمی‌اش برایم روایت کرد «مرد فکر می‌کند تو هدیه‌ای هستی [از فلان کشور]». استعاره واضحی است. سوغاتی‌ای زیبا بدون عاملیتی که قرار است ناظر این باشد که مرد خودش را در مخدر غرق می‌کند و دم نزند.

هیچ چیز در یک رابطه یک شبه ویران نمی‌شود، اما والد شدن بدون شک تمام مختصات یک رابطه را تغییر می‌دهد. حالا زن باید از یک جان دیگر در این خانواده محافظت کند. تمام ناباوری به خود و احساس تک‌ماندگی که طی سال‌ها زندگی مشترک تجربه کرده بود، نتوانسته بود جلوی اراده‌اش برای حفظ زندگی بچه و نجات خودش از زندگی خشونت‌آمیز و سردی را بگیرد که با عشق آغاز شده بود. با زبانی که زبان چهارمش است تعریف کرد که چطور انتظاری مشتاقانه برای برگشتن مرد از سر کار و گذراندن وقت با او در گذر سال‌ها به پنهان شدن در رختخواب بچه برای فرار از رابطه جنسی بدون محبت بدل شده. زنی که در کشور خودش درس خوانده بود و کار کرده بود، حالا باید کلاس زبان می‌گذراند و مدرکی را می‌گرفت که مرد بی‌وقفه به او گفته بود نمی‌تواند بگیرد. زن خشونت را تشخیص داده بود و مانده بود به این امید که پدر فرزندش را متقاعد کند دوره بازپروری‌ای بگذراند و یا لااقل بپذیرد که توهماتش ناشی از مصرف مواد مخدر برای خودش، فرزندش و زن خطرناک است. مرد وقتی زن و بچه در خانه نبوده‌اند با این توهم که کسانی قصد صدمه زدن به او را دارند با چاقوی آشپزخانه خودش را زخمی کرده بود.

بی‌شک که ساز و کارهای قانونی مدافع زنان در این کشور و اساساً وجود خانه‌های امن زنان که زنی چون او و فرزندش را بپذیرد پیش‌شرط این جسارت برای بریدن چرخه خشونت بوده است. زنان ساکن این خانه امن در هر فرصتی به هم یادآوری می‌کنند که تصمیم بزرگی گرفته‌اند و این هیچ‌بودن که در رابطه بهشان تحمیل شده آخرین چیزی است که ممکن است بوده باشند.

Ad placeholder

دو.

به شین که انسان‌شناس و مادر است می‌نویسم که احساس می‌کنم نظافتچی و آشپز‌م و نه چیزی بیش از آن، آیا مادری چیزی «بیش» از این‌هاست؟ آیا مادری مجموعه وظایفی است که به انجام رساندن‌شان قرار است احساس رضایتی فراهم کند؟ رقابت بی‌امانِ مجموعه تشخیص‌هایی درباره خیر و صلاح بچه که در ذهن من شکل می‌بندند و خواسته‌های او در لحظه؟

بهشتِ زیر پای وعده‌داده‌شده در واقع زمینی‌ست پر از خندق‌های پیش‌بینی‌نشده‌ی عاطفی، اجتماعی، روانی و مالی (و هر شخصی‌ای سیاسی‌ست) که برای هر زنی متفاوت تجربه می‌شود. والدِ دیگر شادی و تفریح و زمان اضافی بدون محدودیت را با بچه شریک می‌شود و اگر بخواهد می‌تواند زیباترین تجربه‌ها را به بچه هدیه کند چرا که هیچ محدودیت بیرونی از ساعت رسیدن به مهدکودک و مدرسه تا قرار کلاس الف یا ب بر او تحمیل نمی‌شود. در غیاب این‌همه، پدر به والد محبوبی بدل می‌شود که صرفاً محبت و سرگرمی را تداعی می‌کند.

هر چند اسطوره‌زدایی از مادری حداقل پنج دهه است در دستور کار تلاش‌های فمینیستی قرار دارد، همچنان هر لحظه‌ای با تلخی و نارضایتی در رابطه با فرزند به احساس شرم و تقصیر می‌انجامد، حتی و به ویژه برای خود زن!

تصویر فراانسانی و آرمانیِ مادر لبخند به لب، دائم سخاوتمند و بخشنده که مانند ماده شیری تمام‌مدت و به طور غریزی از فرزندش محافظت می‌کند، چنان‌که انگار نه خودی دارد، نه سرگذشت و دغدغه‌ای و قادر و نیز موظف است آینده‌ای عاری از رنج را به فرزندش هدیه کند، به قدر کفایت حامل خشونت بر پیکر انسانی یک زن است. به این موقعیتِ محکوم به شکست، خشونت رابطه زناشویی پر آزار را اضافه کنید ــ در وضعیتی که خشونت اغلب تنها به زیر چشم کبود برای زنان محدود می‌شود و تله‌های روانی که روابط را پر از تنازع و فرساینده می‌کند در آن ناپیدا هستند.

در فقدان هیچ نوع آموزشی درباره مواجهه با احساسات و به طور کلی در ساختار مردسالاری که در آن خشونت و به ویژه خشونت روانی به زنان کاملاً عادی دانسته می‌شود، زنان و کودکان قربانیان معمول‌اند.

Ad placeholder

سه.

زن وارد رابطه‌ای خارج از ازدواج می‌شود، در حالی که باور دارد همسرش پدر بسیار خوب، مسئولیت‌پذیر و خانواده‌دوستی است و این ایراد از خود اوست که نمی‌تواند نیازهایش را در این رابطه برآورده کند. همه دانش او درباره خشونت هم کمکی به قضاوتش درباره این رابطه نمی‌کند، مگر نه این‌که او درآمدی ندارد و در خانه‌ای زندگی می‌کند که مرد اجاره‌اش را می‌پردازد. برایم تعریف کرد که تنها وقتی مردی که تازه با او وارد رابطه شده بود از او می‌پرسد چرا این‌جاست و نه در کنار همسرش، واقعاً جرأت پیدا می‌کند به واقعیت تجربه‌اش نگاه کند. رابطه تازه دوامی ندارد اما باقی‌مانده آن احساسِ شنیده شدن، جسارت نامیدن انکار و بی‌اعتبار شدن در رابطه زناشویی را به زن می‌دهد. هر چند خشونت فیزیکی را هم تجربه کرده است، آنچه بیش از همه آزاردهنده می‌یابد این صداست که دائم می‌گوید من نمی‌فهمم تو چه می‌گویی، تو از پرواز جا خواهی ماند، تو نمی‌توانی با بچه رفتار مناسبی داشته باشی. کلید دوام این رابطه در چرخه شناخته‌شده «ماه عسل» بود: دوره‌هایی از تأیید و محبت و در پی آن امید به بهبود شرایط تا زمانی که بهانه‌گیری و خشونت باز شروع شود.

زن با گریز شروع کرده بود و حالا در پی ترمیم چیزی بود که به واسطه پنهان‌کاری سعی در حفظش داشت: خود!

زندگی در خانه امن زنان شرایط ویژه‌ای را به همه این زنان تحمیل می‌کند، شوکی است به زندگی‌های به‌غایت فردی‌شده و به ویژه برای تک فرزندان خانواده‌های دارای دو والد دگرجنسگرا که همه تجربه‌شان از همزیستی با بچه‌های دیگر به رابطه مدیریت‌شده‌شان با بچه‌ها در مهدکودک محدود می‌شود. برای این زنان تقلایی دائمی برای نگه داشتن فرزندان در شرایط «معمول» ــ چنان‌که به تحصیل و زندگی روزمره‌شان صدمه‌ای وارد نشود ــ و تلاش برای تثبیت شرایط روانی خود و رسیدن به استقلال و خروج از چرخه خشونت در جریان است. به دندان کشیدن فرزندانی که بهتر است مادرشان را در تقلا برای استقلال ببینند و نه در رابطه‌ای سمی که به هیچ بدل‌شان می‌کند، طاقت‌فرساست؛ با این‌همه، تلاشی است هر چند به ظاهر فردی اما در جهت عقب‌راندن نظم سلسله‌مراتبی پدر‌/مردسالار که خانه را محلی برای بازتولید ستم نهفته در خود می‌خواهد و نه فضایی برای رشد و رهایی همه اعضا.

            .