پیش از شروع، یک توضیح برای خوانندگان: در سوگند‌نامه‌ی بقراط اصلی هست مبتنی بر اینکه همان اندازه که یک بیمار حق دارد پزشک خود را انتخاب کند، یک پزشک هم می‌تواند -مطابق با شرایط ویژه‌ای- بیمار خود را انتخاب کند. در مثل مناقشه نیست: نه خوانندگان بیمار هستند نه نویسندگان، پزشک. با وجود این، لازم می‌دانم این را ذکر کنم که این نوشته تنها با در نظر گرفتن مخاطبانی نوشته شده است که خود را به هر شکلی در جناح چپ می‌شمارند و یا دست کم، در نهان نظری با چپ دارند.
ضمنا برای جلوگیری از سوء‌تفاهم باید بگویم که نگارنده‌ی این سطور از افق چپ به جهان و سیاست نگاه می‌کند، و در ادامه‌ی نوشته‌های پیشینش -در این رسانه- در انتقاد از چپ داخلی و جهانی، در این نوشته بنا دارد انتقادهای دقیق‌تری بر آن وارد کند. 

نزول محبوبیت چپ

دیدگاه

جامعه‌ی ایرانی در دهه‌های چهل و پنجاه خورشیدی از نیروی قوی اپوزیسیونی در جناح چپ برخوردار بود که پس از آن دیگر هیچ‌وقت به آن دست نیافت. با اقتدار هرروز تراکم‌یابنده‌ترِ رژیم جمهوری اسلامی و گسترش سیستم پلیسی و امنیتی از یک طرف و با خطاها و شکست‌های سازمان‌ها و گروه‌های چپ در طول چهار پنج دهه‌ی اخیر از طرف دیگر، محبوبیت چپ در جامعه‌ی ایرانی مرتب رو به کم و کمتر شدن گذاشته است. اول از همه باید این واقعیت را پذیرفت و بعد پرسید چرا چنین شد؟

این اولین بار نیست در تاریخ جهان که انقلابی که نیامده و معلوم هم نیست دیگر بیاید، منجر به فرارهای عظیم از چپ به راست می‌شود. درست در چنین فضای نومیدی‌افزایی بود که فاشیسم در ایتالیا قوت گرفت. موسولینی عضو حزب سوسیالیست ایتالیا و سردبیر روزنامه avanti (به پیش! ) بود و از آنجا با سازمان‌دهی گروه‌های fascia به سردبیری روزنامه Il Popolo d’Italia (مردم ایتالیا) رسید، و سرانجام «حزب ملی فاشیست» را بنیان‌گذاری کرد. سپس هیتلر با تأسیس «حزب ناسیونال‌سوسیالیست کارگران آلمان»، فرمول مشابهی را یافت تا آرمان‌های برابری‌طلبانه و آزادی‌خواهانه‌ی کارگری را به ناسیونالیسم افراطی تغییر مسیر دهد. در طول تمام این اتفاقات چپ‌های اروپا یا به دشنام گفتن به یکدیگر مشغول بودند یا برای پنهان نگه‌داشتنِ هاج و واجی‌شان با پوزخند به این «تلاش مذبوحانه» که «از نظر ماتریالیسم تاریخی محکوم به شکست بود» می‌نگریستند. به این ترتیب بود که پوپولیسم راست مثل همیشه گوی سبقت را از چپ ربود و اقشار مستأصل مردم در آن شرایط وحشتناک اقتصادی پشت سر «پیشوا» و «دوچه» صف بستند.

تئوریِ ایدئولوژی‌پرور

آن زمان، در خواب‌ماندگیِ چپ ریشه در عظمت تئوری مارکسیستی داشت، چیزی که نمی‌توان گفت امروز دیگر وجود ندارد. باور به عظمت این تئوری هرگونه احساس شکست تاریخی را می‌شوید، و به بیان دیگر به پدید آمدن غرور و تکبر می‌انجامد و در جناح چپ‌نشستگان را از واقعیت صلب اجتماعی دور می‌کند، حال آنکه از روز اول بنا بود تئوری از واقعیت عینی اجتماعی برخیزد. 

بد اقبالی بزرگ چپ‌های ایران یکی هم این بود که در برابر یا در آن‌سوی این جریان نخبه‌گرا، نظریه‌پرداز و روشنفکر، فقط یک برهوت جلوی چشم ما بود متشکل از تمام عناصری که تی اس الیوت در «سرزمین هرز»ش از آنان نام برده است: در یک سوی این برهوت قلعه‌ی مذهبیون بود، در یک سوی دیگر، کاخ سلطنت‌طلبان؛ و در سویی دیگر، واحه‌ی ادیبان فرهنگ‌باور.

 از سوی دیگر، این غرور ابدی، به حق بودنِ خود را در برخی موضع‌گیری‌ها و نگرش‌های مشخص سیاسی به نمایش می‌گذارد. در قلب و مرکز این سردرگمی معمولی چپ سنتی ناتوانی در هضم دموکراسی، کثرت‌گرایی و حق رای همگانی نهفته است. چپی که از فرهنگ انقلابی می‌آید، نمی‌تواند به معنای واقعی انقلابی باشد، چون به صورت پراتیک در یک عمل انقلابی شرکت نمی‌کند، اما اگر انقلابی بودن را ادامه دهد، گریزی ندارد جز پیوستن به براندازان. راه‌کار لنین این بود که: از کوچک‌ترین بحران‌های اجتماعی برای شروع یک قیام تازه استفاده کن: «حکمرانان نخواهند توانست حکمرانی کنند، حکم‌بران هم دیگر زیر بار نمی‌روند.» هدف این بود: بگذارید سنگرها ساخته شوند؛ درست مثل ۱۷۸۹، ۱۸۳۰، ۱۸۴۸، ۱۸۷۰. از سال ۱۸۳۰ تا امروز یا مانند کموناردها یا مانند رزا لوکزامبورگ -هرچند حالا همه می‌دانیم که تصمیم لوکزامبورگ برای قیام خطای تاکتیکی بزرگی بود- هربار به خیابان بریزیم و اگر لازم بود شهید انقلاب شویم. در قیام ۹۶ نشد، ۹۸ را امتحان خواهیم کرد، آن هم نشد قیام ژینا و قیام‌های دیگرِ در راه را. 

برای یک انقلاب هرگز نیاز به مشارکت کل جامعه نیست. به تاریخ انقلاب‌های جهان نگاه کنیم: تمام این انقلاب‌ها را یک گروه اقلیت به انجام رسانده است. انقلاب فرانسه و اکتبر را واقعا یک گروه اقلیت سازمان‌دهی کردند و تا پایان هم اقلیت باقی ماندند، منتها برای تبلیغات ایدئولوژیک خود مرتب گفتند که اکثریت قاطع جامعه از آنان حمایت می‌کنند. در واقع، اگر آنها به اندازه‌ای که می‌گفتند از یک حمایت توده‌ای برخوردار بودند، دیگر نیازی به خشونت و سلاح نداشتند. «دیکتاتوری پرولتاریا» به خاطر دوراندیشی مارکس، نه به صورت جزء به جزء، بلکه به شکلی کلی مطرح شده بود، و عمرش چندان وفا نکرد که تحلیل بیشتری از آن ارایه کند، اما این انگلس بود که پس از مارکس آن را بر کمون پاریس انطباق داد و به صورت یک اصل درآورد؛ اصلی که در نهان نشان از وقوف به در اقلیت بودن انقلابیون داشت. بلشویک‌ها از طرف طبقه‌ی کارگر و مردم روسیه قیام مسلحانه ترتیب دادند، دولت موقت را سرنگون کردند و قدرت را در مسکو و پتروگراد به دست گرفتند، و بعد دیکتاتوری پرولتاریا را مرحله به مرحله به صورت «موفقیت‌آمیز» به کار بستند.

 از نظر لنینیسم-استالینیسم، اگر قدرت به هر صورتی به دست حزب کمونیست بیافتد، اسم آن انقلاب است، چنانکه در کشورهای بلوک اروپای شرقی، اما اگر با استفاده از همین روش فاشیست‌ها به قدرت برسند، اسمش می‌شود کودتا. 

 سرانجام اینکه: وعده‌ی پایان دیکتاتوری پرولتاریا نه در اتحاد شوروی و نه در چین هیچ‌گاه محقق نشد، چون حزب کمونیست از حیث سلسله مراتب بالاتر از جامعه جای گرفت. 

انقلاب اکتبر و انقلاب‌های مشابه

بلشویک‌ها توانستند از طریق قیام‌های مسلحانه در دو شهر بزرگ روسیه در اکتبر ۱۹۱۷ قدرت را به دست گیرند و سپس از طریق یک جنگ داخلی چند ساله این قدرت را حفظ و تثبیت کند. و البته این پیروزی به عنوان قوی‌ترین دلیل ممکن برای نظریه‌ی مارکسیستی به طور کلی و نظریه‌ی لنینیستی به طور خاص مورد ستایش قرار گرفت. آیا این خبر از فروپاشی اجتناب‌ناپذیر سرمایه‌داری و ضرورت انقلاب طبقه‌ی کارگر داشت، یا نه، تنها نشان داد که حزبی که به این فرجام اعتقاد دارد و حول این باور سازماندهی شده است، می‌تواند با استفاده از یک فرصت استثناییِ تاریخی، با دست زدن به خشونت انقلاب کند – به عبارت دیگر، آیا انقلاب اکتبر پتانسیل تبدیل ایدئولوژی به نیروی مادی را نشان می‌دهد؟

اشتباه بزرگ مارکسیست‌ها این بود که پیروزی در این فرصت تاریخی را به صورت یک قانون علمی درآوردند. سه چهار انقلاب بعدی در آسیا و قاره امریکا این باور را تقویت کرد: چین، ویتنام، کوبا. وقتی صحبت از انقلاب سوسیالیستی به میان می‌آید، فقط این چهار مورد را می‌توان تنها انقلاب‌هایی دانست که با قدرت مردم خودشان به دست آمده‌اند. در اروپای شرقی احزاب کمونیست در لهستان، آلمان شرقی، چکسلواکی، مجارستان، بلغارستان، رومانی، یوگسلاوی و آلبانی پس از شکست قدرت مرکزی توسط ارتش شوروی توانستند به قدرت برسند. در آسیا کره شمالی، لائوس و کامبوج گاهی مشتقات انقلاب‌ چین و گاهی مشتقات انقلاب ویتنام بودند. از سوی دیگر، در آن چهار انقلاب اصلی، آنچه ملموس بود، خیزش عمومی طبقه‌ی کارگر نبود، بلکه ظرفیت یک ایدئولوژی مارکسیست یا در مثال کوبا یک ایدئولوژی شبه‌مارکسیست برای به حرکت در آوردن یک حزب بسیار فشرده، بسیار محکم، و بسیار مصمم بود. 

سرمایه‌داری و امپریالیسم بر خلاف تبلیغات سوسیالیست‌ها به سمت فروپاشی کامل پیش نرفت و طبقه‌ی کارگر و سوسیالیسم در سراسر جهان به پیروزی نرسیدند. از آن بلوک سوسیالیست امروز چهار کشور باقی مانده است: چین، ویتنام، لائوس، کوبا. اینجا وارد این بحث نمی‌شویم که مگر چقدر همین کشورها سوسیالیست باقی مانده‌اند. این همه است. از سوی دیگر، مناطق بسیار وسیعی از دنیا دگرگونی‌هایی را تجربه نکردند که بتوان آن را انقلاب طبقه‌ی کارگر یا انقلاب سوسیالیستی نامید. جنگ‌های آزادیبخش ملی یا کودتاهای ضد امپریالیستی (ضد غربی) در دهه‌های ۱۹۵۰، ۶۰ و ۷۰ نیز اغلب راه را به سوی دیکتاتوری باز کرد، و نه هرگز به سوی سوسیالیسم. خطر سوسیالیست‌های واقعی مثل دکتر سالوادور آلنده (آیِنده) یا پاتریس لومومبا را امریکا و انگلیس/بلژیک زود تشخیص دادند و آنان را به قتل رساندند.

 انتظار انقلاب

عقده‌ی بزرگ یا ملانکولی برای چپ‌های کشورهایی نظیر ایران این است که از طلیعه‌ی انقلاب اکتبر دل‌شان با انقلابیون آنجا تپیده است: چکامه‌های فرخی و بهار، لاهوتی و عارف، ویا آشناتر برای همه: «مرغ آمینِ» نیما سند تاریخیِ این همدلی است، و به هر تقدیر تا به امروز چپ ما صاحب تاریخی صد ساله از مبارزه و عدالت‌خواهی بوده‌، بی‌آنکه عملا کوچک‌ترین دستاوردی از آن همه رنج و خون دل خوردن داشته باشد. 

چپ در ایران صد سال است منتظر انقلاب است، انقلابی که هرگز نیامد. خواه‌ ناخواه شکاف بزرگی بین انتظار و واقعیت باز شده است. ریشه‌ی این توهّم در تئوری اشتباهی است که توسط مارکسیسم حزبی تبلیغ و ترویج داده شده است. هیچ حرکت اندیشی در تاریخ چنین روایتی در فرم یک ساختار فکری ایجاد نکرده است. در پایین‌ترین لایه، ماتریالیسم دیالکتیکی هر حرکتی در جهان هستی را به وحدت و مبارزه‌ی اضداد نسبت می‌دهد. در سطحی بالاتر، طبقه‌ی دوم، ماتریالیسم تاریخی این مفهوم از تضاد را برگرفته و آن را به طور کلی در توسعه‌ی جامعه‌ی انسانی به کار می‌برد. تشکیل جوامع را نتیجه‌ی وحدت اضداد می‌داند: تضاد بین نیروهای مولد و روابط تولیدی، و زیربنای اقتصادی و روبنا. باور دارد که این تضادها در مبارزه بین طبقات ستمگر و ستمدیده تجسم یافته است. استدلال می‌کند که تاریخ به این معنا از طریق انقلاب‌ها پیش می‌رود – از یک سیستم و مرحله‌ی اصلی (شیوه تولید یا نوع جامعه) به دیگری، که از طریق آن طبقه‌ی جدیدی طبقه‌ی مسلط قدیمی را سرنگون می‌کند. دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی دست به دست می‌دهند و مفهوم «نفیِ نفی» در فلسفه‌ی هگل را در این نگرش به کار می‌برند. می‌گویند ابتدا کمونیسم بدوی (یعنی جامعه‌ی بی‌طبقه) وجود داشت. سپس جامعه‌ی طبقاتی آمد (یعنی نفی یا انکار مرحله اول). در آینده، سوسیالیسم و کمونیسم مدرن (یعنی نفیِ نفی) راهپیمایی تاریخی بشریت را با بی‌طبقه‌ای بسیار توسعه‌یافته‌تر و کامل‌تر گرامی خواهد داشت.

و سپس در ادامه‌ی این آموزه، بلوک‌های سازنده‌ی فکری در طبقه‌ی سوم می‌آیند و با نقد اقتصاد سیاسی، ایدئولوژی سرمایه‌داری را اخته می‌کنند. چنین است که سرمایه‌داری قطعا گورکنان خود را خواهد ساخت. تضاد اساسی این نظام اقتصادی بین ویژگی اجتماعی روزافزون عمیق تولید و ویژگی خصوصی (محدود به اقلیت کوچک) مالکیت است. اصل کلیدی نظریه‌ی کار، ارزش اضافی است. انباشت سرمایه‌داری با ارزش اضافی کارگران تضمین می‌شود. این بدان معناست که طبقه‌ی کارگر (که به طور فزاینده‌ای اکثریت جامعه را تشکیل می‌دهد) نمی‌تواند بخش قابل توجهی از ثروتی را که تولید می‌کند بازخرید کند. بنابراین، سرمایه‌داری به طور دوره‌ای توسط بحران‌های تولید بیش از حد متزلزل می‌شود. رشد پویا اغلب به افسردگی و رکود تبدیل می‌شود. این یک حرکت چرخه‌ای است. اما در عین حال، روندهای پرتلاطم شدیدی با خود می‌آورد. ترکیب ارگانیک سرمایه به تدریج در حال افزایش است، بنابراین (در صورت مساوی بودن همه چیز) نرخ سود تمایل به کاهش در همه‌ی بخش‌ها دارد. در نتیجه‌ی ترکیب جنبش‌های چرخه‌ای و سکولار، شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری دیگر قادر به گسترش و توسعه‌ی بیشتر نخواهد بود. بن‌بست و راه‌گرفتگی چهره نشان خواهد داد، و به افسردگی و فروپاشی عمومی منجر خواهد شد. در این میان طبقه‌ی کارگرِ آگاه، از این بحران عمومی به عنوان یک فرصت استفاده خواهد کرد. قیام خواهد کرد. قدرت سیاسی و ابزار اصلی تولید را به دست خواهد گرفت و سرانجام سوسیالیسم را تأسیس خواهد کرد.

این فقط یک چیز نیک نیست، یا یک انتخاب اخلاقی، بلکه برای بنیانگذاران مارکسیسم و پیروان بعدی آن (به ویژه لنینیست‌ها، استالینیست‌ها، مائوئیست‌ها و غیره) یک ضرورت علمی هم هست. هدف تمام این ساختمان نظریِ باشکوه متقاعد کردن حامیان خود (عمدتا پرولتاریای غربی، که جلد اول کاپیتال در سال ۱۸۶۷ آنها را هدف قرار داده بود) به قطعیتِ علمی پیروزی نهایی سوسیالیسم است.

حال آنکه تنها اگر به نمونه‌ی انقلاب اکتبر توجه کنیم، دقیقا معلوم نیست در هر کجای جهان انقلاب چگونه رخ خواهد داد. انقلاب یک رویداد سیاسی است. این امر مستلزم گنجاندن عوامل غیراقتصادی در تحلیل است. اگر ارتش تزاری درگیر جنگی پرهزینه و شکست‌بار در خلال جنگ جهانی اول نبود، فقط با تئوری اقتصاد نمی‌شد احتمال وقوع انقلاب را در روسیه حتا تصورکرد. از طرف دیگر، سطح توسعه‌ی سرمایه‌داری هم همه چیز را تعیین نمی‌کند. درست مانند سطح سیاسی، سطح ایدئولوژی نیز بسیار مهم است. قدرت و ضعف دولت مستقر نیز بسیار مهم است. ظلم و سرکوب وحشیانه هم خیلی مهم است. در سرکوب وحشیانه‌ی یک رژیم آدمخوار کجا می‌توان به یک تشکل انقلابی دست پیدا کرد؟ چطور می‌توان این همه پیچیدگی را ندید؟ بیخود نبود که از پایان قرن نوزدهم نظریه توجه خود را از اروپای غربی به اروپای مرکزی و شرقی، از بریتانیا و فرانسه به آلمان و روسیه معطوف کرد. در واقع، شاید به همین دلیل است که مارکس کاپیتال را ناتمام گذاشت.

ترمیم و نوآوری‌های تئوریک

در نیمه‌ی اول قرن بیستم، گرامشی سهم مهمی در تعمیق درک مارکسیستی از سیاست داشت. در دهه‌ی ۱۹۶۰، آلتوسر و شاگردانش، به جای تعیین خطی «تضاد عمده»، «تعین چندگانه» را ایجاد کردند که از همپوشانی یک سری از تضادها شکل گرفت. بنابراین در گونه‌های غربی سوسیالیسم مارکسیستی روبناها، ایدئولوژی و سیاست «خودفرمانی نسبی» گسترش یافت. رویکرد سفت و سختِ جبرگرایانه، تقلیل‌گرایانه و دترمینیسم «انقلاب محتوم» و البته خارج از سیستم رو به نرمی نهاد. 

از طرف دیگر تمام این رفرم‌های تئوریک درست در زمانی اتفاق می‌افتاد که بلوک سوسیالیسم در جهان هر روز با سرعت بیشتری ضعیف می‌شد.

به طور خلاصه، وقتی به ۱۵۰-۱۷۰ سال گذشته نگاه می‌کنیم، جز شکست‌های بزرگ دست‌آورد ملموس دیگری در عرصه‌ی پراتیک دیده نمی‌شود. اما… هنوز جالب است که قدرت تئوری ما را به این باور می‌رساند که اینطور نیست. وقتی می‌پرسیدید چگونه می‌توان ارتجاع‌گرایی را تعریف کرد؟ پاسخ این بود: با حضور در جبهه‌ی امپریالیسم. چگونه می‌توان به آسانی ترقی‌خواهی را تعریف کرد؟ با مخالفت با امپریالیسم. اگر بپرسید چرا در غرب انقلاب نمی‌شود؟ پاسخ این است: به دلیل «اشرافیت کارگری» (یا «اشرافیت اتحادیه‌ها») که توسط سودهای فوق‌العاده ارائه شده توسط امپریالیسم حاصل شده است. چرا در برخی از عقب‌مانده‌ترین و فقیرترین کشورها ممکن است انقلاب رخ دهد؟ زیرا در عصر ما، انقلاب دیگر به سطح توسعه‌ی خود هیچ کشوری بستگی ندارد. این یک رویداد انترناسیونال است. در سرتاسر جهان، جبهه‌ی امپریالیسم و جبهه‌ی ضد امپریالیسم در مقابل هم قرار دارند. در این شرایط، انقلاب در شکل گسست زنجیره‌ی امپریالیستی از ضعیف‌ترین حلقه عملی می‌‌شود. چگونه است که میانگین نرخ سود کاهش نمی‌یابد و سرمایه‌داری به توسعه‌ی خود ادامه می‌دهد؟ البته باز هم از رهگذر استثمار امپریالیستی، استعماری یا نواستعماری. دیکتاتوری پرولتاریا تا کی ادامه خواهد داشت؟ تا زمانی که محاصره، تحریم اقتصادی و تهدید امپریالیستی وجود دارد. جامعه‌ی رفاه کی حاصل می‌شود؟ تنها زمانی که کل جهان از امپریالیسم رها شده و در نظام سوسیالیستی گنجانده شود.

اینکه چه مقدار از این پاسخ‌ها تبیین واقعی و چه مقدار از آنها بهانه‌ای برای شکست انقلاب یا اقتصاد سوسیالیستی بوده است، بدون شک بسیار قابل بحث است. از نظر موضوع این نوشته، بررسی کامل میراث نظری قرن نوزدهم مهم است. نظریه‌ی مارکسیستی در حال ایجاد یک جامعه‌ی پسا حقیقت بود. بین حقیقت و اعضا یا هواداران حزب ایدئولوژی جای می‌گرفت، حقیقت را فیلتر می‌کرد، و از یک سو توهمی از یک دنیای ایدئال به وجود می‌آورد حال آنکه به‌راستی در آن هیچ چیز تغییر نکرده بود، و از سوی دیگر، احساس صد در صد محق بودن و اعتقاد به پیروزی نهایی را تقویت می‌کرد.

قدرت فوق‌العاده نظریه‌ی مارکسیستی، ناشی از یکپارچگی و غنای فکری آن، برای نسل‌ها ایمان و غرور را تغذیه کرده است. مانند غار افلاطونی، برای کسانی که در آنجا زندگی می‌کنند، دنیایی جداگانه ایجاد کرده که در درون خود به میزان بسیار زیادی سازگار است – آنقدر سازگار است که کسی را به فکر بیرون نمی‌اندازد.

ما چپ‌های ایران

ما چپ‌های باقی مانده از دهه‌ی چهل و پنجاهِ خودمان در این محیط بسیار خاص چشمان‌مان را به دنیا باز کردیم. اگر در یک کفه‌ی ترازو احتمال «شهادت» بود، در کفه‌ی دیگر امتیاز برخورداری از تئوری وجود داشت: غرور افتخارآفرینی که بدون شک همراه بود با نوعی بدهیِ وجدان. نیروی الزام‌آور نظریه اجازه‌ی خروج از محله‌ی چپ‌ها را به ما نمی‌داد. بعدتر نیز یاد گرفتیم که شکست‌های تاریخی را با بزرگ‌داشت خاطرات خونین جبران کنیم، و با پذیرش ‌وبه زبان آوردن قهرمانانه‌ی مظلومیت خود، اسیر همان غرور ریشه‌ای باقی بمانیم: ما حقیقت داریم. ما یک راز بزرگ داریم. ما حقیقت امر (همه چیز) را می‌دانیم.

بد اقبالی بزرگ چپ‌های ایران یکی هم این بود که در برابر یا در آن‌سوی این جریان نخبه‌گرا، نظریه‌پرداز و روشنفکر، فقط یک برهوت جلوی چشم ما بود متشکل از تمام عناصری که تی اس الیوت در «سرزمین هرز»ش از آنان نام برده است: در یک سوی این برهوت قلعه‌ی مذهبیون بود، در یک سوی دیگر، کاخ سلطنت‌طلبان؛ و در سویی دیگر، واحه‌ی ادیبان فرهنگ‌باور.

همه‌ی این چشم‌انداز گواه آن بود که چپ ایرانی در جای نادرستی نایستاده است، بلکه مسئله‌ی اصلی خرافات تئوریک است که مرام چپ را درست به ذهنیت یک مذهبی شبیه کرده است. هنوز تردیدی ندارم که بخش اعظم چپ‌های همنسل من بحث سر ماتریالیسم تاریخی یا ماتریالیسم دیالکتیک را درست همان‌گونه که یک مذهبی بحث بر سر اعتقادات جزمی خود را رد می‌کند، نمی‌پذیرند. اما ما واقعا راهی جز این نداریم که بین خود این بحث‌ها را مطرح کنیم چه بسا بتوانیم طلاق مارکسیسم را از نوع آسیایی آن بگیریم و آن را به موطن اصلی‌اش در اروپای قاره‌ای برگردانیم. نگاهی به آن «برهوت» نشان می‌دهد که هیچ افقی جز این برای چپ وجود ندارد. این پرسش امروز برای چپ مطرح است که آیا می‌تواند در جنبشی مشارکت کند که هدفش رسیدن به اقتدار است. باید این را بپرسیم، زیرا از زمان نگارش «اخلاق صغیر» تاکنون چپ عمدتا به صورت یک موضع اخلاقی مطرح است تا موضعی کنشگرا. شاید این واقعیت به مذاق برخی تلخ بیاید اما به نظر من همچنان تکیه‌گاه مهمی برای درنیفتادن به مسیر یک حیات سراسر فریب است. 

بسته به عمیق‌تر کردن این نشتر به جان خود چه بسا در سطوح مختلف جامعه به آرامی، کم کم یک لایه‌ی روشن و فروتن، اما ژرف‌تر از پیش، در سمت چپ‌ بین‌مان گسترش یابد.