مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.
تو خواب بودی. دلم نیامد بیدارت کنم. البتّه اگر میکردم، خدا میداند دخترت چه جنجالی بهپا میکرد. مدّتی اینپا آنپا کردم، گفتم شاید خودت بیدار بشوی، نشدی. من که برایت نوشته بودم دیشب با مهندس قراری گذاشتهام سحر ببینمش، پیش از طلوع آفتاب. البتّه من باید میآمدم اینجا، سر قرار. مسئله، بله، مهم است. برای همین بستهچکی را که پیشتر از بانک گرفته بودم بالاخره دیشب از کمد اتاقم درآوردم. باندرُلش را پاره کردم. کِشی انداختم دورش و گذاشتمش توی جیبم تا دمِ دستم باشد. همان لحظه هم روی باندرولش نوشتم که آن وقت روز، یا درستتر، سحرگاه میخواهم کجا بروم. باندرل را هم فروکردم لای شکافِ لته درِ اتاقت. پیش خودم گفتم، در را که باز کنی، حتماً میبینیاش. نمیخواستم نگران شوی. راستی خوشت آمد چه ملایم و راحت پیغامم را بهت رساندم؟ نه مثل پسرت که از پشت تلفن به یکباره گفت: بابا، پیغام میدهم به یکی، بالاخره میرساند به دستت.
گفتم: خب چرا مثل حالا، پسرِ گل، خودت تلفن نمیزنی؟
ـ این، تلفن آخریست بابا. قدغن کردهند. دارند میبرندم قرنطینه.
ـ پس چطور باید خبری ازت بگیریم؟
ـ گفتم که، پیغام میدهم، پیغام.
ـ به کی آخر؟
ـ به همان میدهم که دائم جولان میداد جلو زندان با موتور هزارش. یادت آمد؟
ـ همان که هی مهندس مهندس میبست به ناف همه، دلش هم غنج میزد مهندس بگویند بهش؟
ـ بازی درمیآوَرد. وانمود میکند ملاقاتی آمده. امّا مأمور است.
ـ پس بگو چرا با هر کسی تیزوبُز سر صحبت را باز میکرد! ولی بالاخره که چی، پسرم؟
ـ سلامتی.
ـ آنکه بله، برای همه. ولی متوجّهی قرار است چی بر سرمان آوار شود؟!
– هر چه بشود، تو مواظب مامانْ گلی باش!
گلی، گلی جان میشنوی؟ ببین چقدر هوایت را دارد! میگفت مواظبت باشم. ای به چشم. نازِ نفَس پسرجانم. البتّه دخترمان هم جور دیگری سنگت را به سینه میزند. نمیگذارد من ببینمت. یکبند میگوید: «دیدن ندارد. مامان گلی خوابیده است». همین دیروز التماسش کردم بگذارد لااقّل صورتِ خوابزدهات را یک لحظه ببینم. نگذاشت. از دکترت نقل میکرد که استراحت مطلق تجویز کرده. بعد هم اضافه کرد: «استراحت لازمه. روشنه؟» یعنی من مزاحم تو ام، گلی جان؟ اگر این طور باشد، تو هم حالا باید در خانه میماندی استراحت میکردی، نه اینکه خیابان گز کنی به دنبال من، توی این هوای سرد. گلی جان، برو! برو خانه! سردت نشود؟ بد ایستادهای اینجا. من هم زود خودم را میرسانم. پسرت هم، خودت که شنیدی، گفت مواظبت باشم. دستکم به خاطر او، حرفم را گوش کن! دلت شور میزند؟ از من بشنو، نگران نباش! زندگی، خوب یا بد، میگذرد. من اینجا هستم برای رتقوفتق همینها. خاطرت جمع. میخواهی بمانی؟ واهمه داری امور روزمره و، به قول خودت، احمقانه زندگی را بسپاری به من؟ نگرانی؟ خوب، بمان. میلِ توست. هر جور راحتی. امّا چند ساعت پیش، خدا نصیب گرگ بیابان نکند، چه سرمایی! تسمه از گرده آدم میکشید. زمستانِ اخوان را برایم خوانده بودی قبلاً. یادت میآید؟ سردیِ هوا همان بود که توی زمستانش بود، بیهیچ کموکاستی. گوش و دماغ را بد جور میسوزانْد. وقتیکه رسیدم اینجا، سردیِ سوز اشک از این یکی چشمم سرازیر کرد. مدّتی که گذشت، انگشتهام سرخ شد. بعد پای چپم سر ناسازگاری گذاشت. آفتابطلوع بود که کمرم هم شروع کرد به تیر کشیدن. اینجا، گوشه این خیابان، چه انتظاری کشیدم امروز. هنوز هم منتظرش هستم. نیامده. چکار کنم؟ شاید یادش رفته باشد با من قراری گذاشته. نمیدانم. امّا خودش دیشب، توی پیامکی که آخر شب فرستاد، نوشته بود: «باید امروز حقّم را میگرفتم و پیغام پسرت را بهت میرساندم، نشد. پس تا اتّفاقی نیفتاده باید ببینمت. باید هر چه زودتر تمامش بکنیم، به حمدالله» نه به این نیامدنش تا حالا، و نه به آن عجله و اصرارش که: «همین فردا، نماز صبح را که خواندی، سرتیر خودت را میرسانی بلوار مؤذن، اوّلِ جاده محمودآباد، پای آن بیلبورد تبلیغاتی» بعد هم اضافه کرد: «خواب نمانی! خبرِ کهنه به دردِ هیچ کسی نمیخورد. آفتاب نزده، آنجا باش!» مگر قرار بود چه اتّفاقی بیفتد امروز وقتیکه آفتاب میزد؟ خدا خیرش بدهد این شاطرِ نانوایی روبهرو را. تاریک روشن هوا، تنورش روشن بود. هنوز پخت نکرده بود که رفتم سراغش. با همین انگشتان یخزده منبرش را چنگ زدم و از جلوِ در زدم کنار. رفتم تو. سر صحبت را باش باز کردم و دستوتنم را با آتش تنورش گرم کردم. حالا که چند ساعتی از آمدنم گذشته، و آفتاب پهن شده است، انگار زمهریر است هنوز. ببین چه یخبندانی بود صبح علیالطلوع! گلی جان، تو هم حالا اگر نمیخواهی بروی خانه، لااقّل برو بایست توی صف این نانوایی، گرم بشوی. نوبتت هم که شد چندتایی بخر، تا من با این بابا که لقلقه زبانش مهندس است کارم را تمام بکنم، بیایم برویم خانه، با هم چیزی بزنیم، به جایِ صبحانه نخورده. باشد؟ نمیخواهی بروی؟ دل نمیکنی ازم؟ خوب، پیشم بمان! چه بهتر از این! تا توی خانه بودی تو، دخترت نمیگذاشت بیایم سر بسترت. حالا که او نیست، و خودت آمدهای پیشم، چه حاجت به رفتن؟ همین جا بمان! دخترت را هم که بهتر از من میشناسی، با آن خلقوخوی تند و آن پیلهکردنهاش. ملاقات برادرش که رفت، نمیدانم چی بهش گفت که پسره یکهو از این رو به آن رو شد. این را بهت میگویم تا چیزی را نگفته نگذاشته باشم، پسرت هم دیگر شده است تاموتمام لنگه خواهرش. حرفش را از من قایم میکند. من که احمق نیستم. میفهمم. امّا نفهمیدم چرا هنوز دخترت یکریز میگوید: «مامان گلی باید استراحت بکنه. مزاحمت؟ نچ نچ نچ» وای وای واای. راست میگوید؟ تو مگر از بیمارستان هفته پیش مرخص نشدی، چند ساعتی بعد از آن خبطِ من؟ پس حالواحوالت حالا دیگر باید خوبِ خوب شده باشد. غیر از این است؟ راستش را بگو! اینها که به من چیزی نمیگویند. فقط بلدند بگویند: «نگران نباش!» تو بگو! چه خبر شده است؟ چرا یکی به من درست نمیگوید حالِ گلیِ من چطور است؟ دیشب هم تا آمدم دور از نگاهِ دخترت، سرک بکشم توی اتاقت، بالای بالینت نفَسی تازه کنم، ببینمت. مچم را گرفت. نگذاشت. چنان هم سگرمه درهم کشید که انگار گناهِ میلیاردها آدمِ دنیا را من، پدرش، در دَم مرتکب شدهام. من فقط توانستم پیغامم را بگذارم جوفِ درِ اتاقت. بور برگشتم. کاش، هفته پیش، عقلم قد میداد چیزی بهت نمیگفتم. ایکاش شترگلو بودم و لااقّل چند بار نشخوار میکردم این جمله به زندان افتادن پسرت را. خبطِ من بود. نادانی کردم. چکار میتوانم بکنم با این شرمساری؟ رویم سیاه. امّا خوشحالم که لااقّل حالا میبینم سرحال و قبراقی. الان که تو پیشم هستی، انگار به نفحه نفَست زنده شدهام. میدانی تو، گلی جان، دلخوشیِ منی. حالا هم میشود البتَه کاری کرد کارستان. همین چند لحظه پیش بود به صرافت افتادم. باری هم از دوش من برمیداری. بیا. بیا، پناهِ این پایه بایست تا برایت بگویم. کنار پایه این بیلبورد که باشی، اینجا، تیزیِ سوز سرما کمتر است. حالا تازه یادم آمد چقدر وجودت، اینجا و الان، لازم است. پیش پای تو، همینطور که اینجا چشمانتظارِ مهندس ایستاده بودم، دختری آمد به طرفم. اوّل گمان کردم خودِ تویی. آخر عین خودت هم بود. جلوتر که آمد پیش خودم گفتم، شیر پاک خورده دخترِ رستم است انگار. چه هیبتی، چه قدوبالایی! نزدیکتر که شد دیدم مثل برگ گل بود، لطیف. چه پُرناز هم بود. کنارم که رسید کتاب شعری دستش دیدم. یک لحظه حتم کردم تو باشی. آخر او هم مثل تو، انگار که اهل شعر و ادب بود و مثل تو که اغلب لباس گلبهی میپوشی، او هم بلوزی گلبهی پوشیده بود. عجب تقدیری رقم خورده است برای ما. نزدیک به دو دهه پیش، از همین جا یعنی از همین دانشگاه آزاد، که البتّه کمی آن طرفتر از اینجاست، یعنی شش هفت صدمتری آن طرفتر، به طرف شرق، تو لیسانس ادبیات گرفتی، و حالا این دختر جوانِ دوستار شعر را من، اینجا، به جای تو گرفتم. در حالیکه پسرمان در بندِ زندان گوهردشت است کمی آن طرفتر از اینجا، فقط چهارصد متر به طرف غرب.
راستی تو که دانشجوی ورودی دوره دوم بودی آن موقع را یادت میآید که باغبانهای دانشگاه، لابهلای دانشکدههای در حال ساخت، شروع کردند به کاشتن نهال بید و کاج؟ من که ورودی دوره اوّل بودم خوب یادم هست. البتّه از اینجا نمیشود آن کاجها را دید. اگر بیندازی توی همین بلواری که عمود بر این خیابان است که الان ما سرش ایستادهایم، بلوار مؤذن را میگویم، و بروی رو به شرق، سرِ خیابان اصلی گوهردشت که برسی، آن کاجها را میشود دید. آن دختری را هم که ازش گفتم، حتم میبینیاش. خوش هیکل است. بلوزی گلبهی هم تنش است. موهای اتوکشیدهاش را هم ریخته است روی شانهاش. نگاهش هم پر از لبخند است. هر چه هم نگاهش کنی، سیر نمیشوی. اگر رسیدی بهش، مثل یک کاراگاهِ خبره، تعقیبش کن! خانهاش باید همین اطراف باشد. اگر نتوانستی خانهاش را پیدا کنی، لااقّل میتوانی که رد و نشانش را بزنی. دنبالش کن! اگر سوار تاکسی شد، تو هم سوار شو! تا راننده نتواند عذر بیاورد پیادهات بکند، بهش بگو، مستقیم! هر جا هم که او پیاده شد، تو هم پیاده شو! پابهپایش برو! فقط کاغذ و قلم دستت باشد، یادداشت کن! نکند فراموش کنی، اسم کوچه و پلاک را حتماً بنویس! گلی جان، چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ خیالِ بد به سرت راه نده! نه، گلی جان، راه نده! نه. من به همریخته نیستم، یا حتّی پریشان. خودت که بهتر میدانی. هیچ موقع هم مثل حالا اینقدر هوشوحواسم سرِجایش نبوده. فقط خیلی شکارم. آخر، من که راست و پوستکنده همه چیز را گفتم، تو چرا باید حرفم را باور نکنی؟ حتّی بهت گفتم وقتیکه کنار پایه بیلبورد ایستاده بودم، همین پایه قر شده را میگویم که جابهجا زنگ زده و زنگار بسته، او آمد به طرفم. خیره شده بود بهم. حتی صادقانه گفتم من هم، که سِحرش شده بودم، از پایه فاصله گرفتم و بیاختیار راه افتادم در منظرش ایستادم. دیدم دست کرد پشت سرش، زیر موهاش، و موهای نرم و صافش را هی بالا پایین کرد. انگار میخواست هوا را بفرستد پسِ سر و گردنش. بعد هم که مطمئن شد نگاهش میکنم با تکان سر، خرمن مو را چرخاند و از این شانه به آن شانه ریخت. همین لحظه بود که از ذهنم گذشت، تویی. با خودم گفتم نکند این گلیِ خودم باشد. آخر گلی جان، خودت بگو، کی به غیر از تو، برای من، مو افشانده، هان؟ راستش به آنی احساس گناه کردم. خیال کردم نکند به عادت معهود جوانی، خبطی کرده باشم که طرفِ توجّهش شدهام. گلی جان خودت به من میگفتی، اوّلین باری که ما همدیگر را دیدیم، من برایت شکلک درآوردم. یادت میآید من هم، هر بار که میگفتی، بیدرنگ جوابت میدادم: «من؟!» و تو میخندیدی و میگفتی: «پس کی؟» و من تا حالا بارها بار گفتهام: «اشتباه میکنی» ولی راستش، این بار هم، من اشتباه کردم. بله. حق با توست، مثل همیشه. حدست درباره او درست بود. البتَه او هم زود و رسا منظورش را رساند، وقتیکه رو کرد به من و گفت: «پیشکشِ خودشان این جُلْ پاره بیقدر، ارزندهترین زینتشان». بعد هم که من نگاهِ اشارهگرش را دنبال کردم، تازه متوجّه تبلیغ روی بیلبورد بالای سرم شدم. دیدم به پهنای بیلبورد، شبهِ قابِ معرقکاری شدهای نقاشی شده بود، کپیِ کم ارزشی از کتیبههای سر درِ مساجد. تو دیدهای آن را؟ قبلاً چی، گلی جان؟ دیده بودی جایی به خط ثلث شعار بنویسند؟ نوشته بودند: «ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است» آن هم بر زمینه لاجوردیِ کتیبهای. نگاه کن! خودت ببین! چقدر هم رنگ پریده است این خطنوشته ثلثِ روی لاجوردیِ کتیبهاش. از تابش آفتاب است، لابد. امَا او، انگار که خود آفتاب بود. گلی جان، رفتارش دیگر جای شکی برایم باقی نگذاشت. به چشمانش خیره نگاه کردم. با خود گفتم به خدا انگ خودمان است این دختر. دلم قرص است که میپسنددش او. اگر لااقّل میدانستیم پسرمان تا کی گرفتار این ملعنتِ کوفتی است، صبر میکردیم خودش بیاید بیرون، سروسامانی به زندگیاش بدهد. امّا حالا که شرایطش طوری است که خودش نمیتواند، ما برایش پیدا میکنیم. خوبش را هم پیدا میکنیم. اوّلین ملاقاتی هم که برویم، خودم بهش خواهم گفت چه دختر قشنگی برایش زیر سر گذاشتهام. اگر بیشتر خواست بداند، بهش میگویم عروسمان به کی شباهت برده. گلی جان، تو هم اگر ببینیاش، قبول میکنی چه دخترِ ماه و معقولی است. قد و قیافه و سکناتش درست مثل دخترعمه خالهزریِ احمدآقاست. پس چی؟ بله. خوب، حق با توست. او دخترعمه خالهزریِ احمدآقا را ندیده است. مشکلی نیست. پسر من اگر احمدآقا را ندیده باشد یا به قول تو، چه رسد به دخترعمه خالهزریاش، عکس و فیلمِ مهسا امینی را که توی شبکههای اجتماعی بارها بار دیده است. بهش میگوییم، بابا، لقمهای که ما برایت گرفتهایم مثل سیبی است که با مهسا نصف کرده باشند. هم قدوقامتش، هم اسباب صورتش، و هم دلوجرئت و عزت نفسش. دیگر چه میخواهی؟
حالا هم، برو! برو گلی جان، نباید عروسِ دسته گلمان را گمش کنی. گمان نکنم هنوز از بلوار مؤذن گذشته باشد. جواهر است این دختر. فقط مواظب باش از کفمان نرود! نمیروی؟ گلی جان، برایت گفته بودم. یعنی نوشته بودم، سحر باید سر قراری بروم. کسی بناست از پسرمان پیغامی بیاورد. عوضش پول خواسته است. زیاد هم خواسته. گلی جان، جای نگرانی نیست. تمام پولوپله دنیا فدای یک تار موی تو و پسرمان. پول توی جیبم است، آماده. یک بسته کامل صدتایی است که، به جای باندرلش، کشی انداختهام دورش تا چیزیاش گموگور نشود. البتّه نه صد برگِ پنج یا حتّی ده هزار تومانی، دقیقاً صد برگِ ایرانچکِ صد هزار تومانی که سر جمع میکند به ده میلیون تومان تمام. فقط خجالت میکشم بگویم. راستش مقداری از این پول، مال توست. از پساندازت برداشتهام. از بس پریشان بودم، چیزی نگفته بودمت. یعنی یادم رفته بود. سحر هم که میخواستم بگویم، خواب بودی. اگر راضی نباشی، نمیدانم حالا چه کنم. ولی اگر راضی هستی، جان من، کار را بسپار به من. تو فقط برو دنبال عروسَت تا من هم به قرارم با این بابا، این مهندس خود خوانده، برسم. نمیخواهم تو با او روبهرو شوی. دیدنش کراهت دارد. برو! نمیروی؟ میخواهی بمانی؟ خوب بمان! هر جور صلاح میدانی. امّا تو را به جان هر کسی که دوست داری، با این مهندس دهنبهدهن نشو! حرف زدن با او، روحت را میآزرد. بسپارش به من! خودم رفعورجوع میکنم. همین پولی که توی جیبم است، منّتی نمیگذارم، از تلاش من است. پس چی؟ راستی تو چی فکر میکنی؟ دندان اسب پیشکشی را میشمارند؟ میخواهم بدانم اگر از این صدتا، ده تایش را، دهتای ناقابلش را برای خودمان نگهداریم، به جایی برمیخورد؟ به عوضش، یک میلیون تومان تهِ جیبم میماند تا بتوانیم به وقتِ آمدن پسرم به خانه، سوروساتی راه بیندازیم. بالاخره اقوام و آشنایانی که میآیند برای دیدنش. امّا مشکلی هست. مهندس اگر شروع کند به شمردن چکها، آنوقت چی؟ عصبانی نمیشود؟ هر چه میخواهد بشود، باداباد. هر پدرومادری برای بچهاش آرزوها دارد. خشکوخالی که نمیشود. پول لازم است برای هر غلطی که آدم بخواهد بکند. راستش گلی جان، همین چند لحظه پیش بود که دست کردم توی جیب پالتوم. شمردمش. به ده برگ که رسیدم، آن دهتا را از لای بسته چک کشیدم بیرون. دستم البتّه هنوز توی جیبم بود. همان وقتی را میگویم که داشتم درباره اسب پیشکشی حرف میزدم. توی جیب، چکها را تا کردم. بعد سر گرداندم اطراف را پاییدم. تو اصلاً متوجّه شدی؟ خاطرم که جمع شد چکهایِ تا زده را بیرون کشیدم، به سرعت گذاشتم توی جیب بالایی پیراهنم. گلی جان، پسرت گفته بود: مهندس شرط کرده باهام که وقتی پیغامم را میرساند دستت، تو اوّل باید، به قول خودش، بسلفی حقّالبوقش را.
گفتم: هر بار که پیغامی بیاورد، مقداری بهش بدهم؟ یا همه پول را، یکجا؟
ـ خُرد خرد که بهتر است.
ـ نشانی، چیزی نمیدهد که مطمئن باشم خودش است؟
ـ لابد با همان موتورش میآید.
ـ اگر پول را که گرفت، گازش را بگیرد و دربرود، آنوقت چی؟
ـ کاریش نمیشود کرد. باید توکّل کرد.
در فکرم گذشت من که توکّل کردهام امّا خدا مدّتی است با من چپ افتاده، خدا کند دستکم این یکی چپ نیفتد. به شکرانه آن، گلی جان، دست کردم توی جیب پیراهنم و از آن دهتا چک، پنجتاش را برداشتم برگرداندم سر جایش، لای بسته ایرانچک توی جیب پالتوم.
گفتم: اگر نیامد چی؟
پسرت گفت: میآید. میآید. برای پول هر کاری میکند. شمارهاش را که داری. دیر آمد، زنگ بزن بهش!
مردد بودم بهش زنگ بزنم یا نه. لازم بود اوّل، برای پذیرایی از پسرم، معلوم میکردم چقدر باید کنار بگذارم. سگلرز گرفته بودم انگار. گوشی را در آوردم. انگشتانم سِر شده بود. لرزان شماره گرفتم. گفتم: من سر قرارم.
ـ منم هستم.
بلند گفتم: نمیبینمتان!
ـ اگر برگردی، پشت سرت را نگاه کنی، مرا میبینی. بین مأمورها هستم، تویِ حلقه نیرویِ ویژه.
دیدمش. بینشان بود. شش نفری بودند با کاسکت و لباس فرم و باتوم، سوار بر سه موتور. بر هر موتور، آن که بر ترک نشسته بود، کلاشنیکوفی حمایل کرده بود. فانسقهای هم به کمر بسته بود با شش خشاب پُر از فشنگ. دورهاش کرده بودند. از میانشانْ دست تکان داد. دلم به تاپ تاپ افتاد. از پشت گوشی گفت: «صبر کن! تا چند لحظه دیگر که راهم بیندازند، میآیم پیشت» برگشتم. پشت به او، دست توی جیب پیراهنم کردم و هر چه چک باقی بود، درآوردم. فروکردم توی جیب پالتوم و چپاندم لای بقیه چکها. خدا عاقبت همه را ختم به خیر کند. وقتی بهم رسید، پیشدستی کردم، گفتم: مهندس چی کار داشتند؟
گفت: ازم کارت شناسایی میخواستند. گفتم: «ندارم» گفتند: «جدی؟!» گفتم: «خود منم همکار شما هستم، البته در جای دیگر. چهارصد متر جلوتر، در این زندان گوهردشت» گفتند: «پس اینجا چه کار میکنی، با این ریختوروز؟» گفتم: «با بنده خدایی قرار گذاشتهم» گفتند: «چرا فرم نپوشیدهای؟» چیزی نگفتم. گفتند: «لباس شخصی هستی؟» سر تکان دادم. گفتند: «ورقهای، مدرکی، چیزی داری؟» گفتم: «ما نباید مدرکی، بهفرموده، با خودمان داشته باشیم. یک تک پا آمدهام پیغامی به بنده خدایی برسانم و برگردم سرِ کارم» گفتند: «کجا؟» گفتم: «همین جا قرار گذاشتهایم. خبر نداشتم شما هم اینجایید» که تلفنم زنگ زد. دیدم شماره توست. خوشحال شدم. به موقع به دادم رسیدی مهندس. زدم روی بلندگو. شنیدند حرفهامان را. وقتی هم که برگشتی طرف ما، یقین کردند دوزوکلکی در کار نیست. ولم کردند، رفتند. خب، برویم سر کار خودمان. پولت آمده است؟
دستم به جیب نمیرفت. نگاهِ تندی بهم کرد. مسمس که کردم، چشمهاش را دراند. دل به دریا زدم. پیش خودم گفتم، باداباد، هر چه میخواهد بشود. دست کردم توی جیبم، و قبل از آنکه بسته چک را بکشم بیرون، با انگشتانم یک چک را از بقیه جدا کردم و با تک انگشت راندمش ته جیب. گلی جان، بعد از آمدن پسرم، تهِ جیبم باید چیزی به هم برسد برای پذیراییِ. بسته چکِ نودونهتایی را کشیدم بیرون. به طرفش گرفتم. لبخند زد. بسته را گرفت. جلوِ پلیورش را زد بالا و بسته را چپاند زیر کمربندش، روی شکم. کمربندش را محکم کرد و لبه پلیورش را کشید رویش. تشکر کرد. گفتم: پیغامِ پسرم؟
ـ آهان، البتّه.
دست برد و کاغذ تا خورده کوچکی از جیبش درآورد، به طولِ یک انگشت و عرض یک بندِ انگشت. به طرفم گرفت. گفتم: فقط همین؟
ـ بله.
گرفتم و تا بیایم تای کاغذ را باز کنم بخوانم، صدای خُره موتور پیچید توی گوشم. دنده یک زد و کلاچ را ول کرد. گاز موتورش را گرفت، زد به چاک جاده. من نتوانستم چیزی بهش بگویم یا چیزی ازش بخواهم. زانوهام خالی کرد. پهن شدم روی زمین. خیلی سرد بود. خاکْ سرد. زمهریر. حالم را نمیفهمیدم. سوختم. به خودم که آمدم دیدم بر گلولایِ یخزده چارزانو نشسته بودم، گوشه جویِ آبِ کنار خیابان. داشتم هی با خودم تکرار میکردم، حکم. آخر یعنی چه؟ چی بوده منظورش از این نوشته؟ هیچ نمیفهمیدم. دو جمله نوشته بود فقط. جمله اوّل کوتاه بود و نامفهوم. جمله دوّم کمی بلندتر: «به مامان گلی چیزی نگو!»
مامان گلی اصلاً کجاست که من بهش چیزی بگویم یا نگویم. گلی جان، ایکاش نرفته بودی دنبال عروست. ایکاش اینجا بودی الان. حالا وقتی است که باید اینجا باشی. یک دنیا حرف دارم با تو. نکند همین گوشهکنار، جایی، ایستادهای مرا میپایی؟ نکند باز هم، مثل همیشه، نگران سلامتی من شدهای؟ من از پیغام پسرت چیزی نمیفهمم. بیا، گلی جان، بگیر! خودت بخوان! ببین چیزی سردرمیآوری ازش. نوشته: «حکمم اعدامه. به مامان گلی چیزی نگو!»
محمد رضا شادگار متولد ۱۳۴۷، بزرگ شده در اصفهان و ساکن کرج. آثاری از او برگزیده دوره دوم جایزه هدایت و برگزیده وبلاگنویسان جایزه بهرام صادقی شده است.