فیلم پرسروصدای میترا فراهانی (که نامش پیش‌تر بیش از هر چیز با مستندش درباره‌ی بهمن محصص، «فی‌فی زوزه می‌کشد»، تولید ۱۳۹۲، بر سر زبان‌ها افتاده بود)، سوژه‌ای بسیار بدیع و پرجاذبه را دستمایه قرار داده است: دیدار بین دو کارگردان هم‌نسل از سینمای ایران و جهان، ابراهیم گلستان و ژان‌لوک گدار. فراهانی در مصاحبه‌ی اخیرش با نشریه‌ی «تجربه» یکی از آن طنزهای معمول گلستان را به عنوان واکنش او نسبت به موضوع این مستند، نقل کرده: «من نمی‌رم به منچستریونایتد بگم بیا با من بازی کن. بعدش هم آروم بازی کن»! (نقل به مضمون) این مبنایی می‌شود برای اینکه فراهانی به خاطر سابقه‌ی دوستی و همکاری با ژان‌لوک گدار، و در پی تایید گلستان، موضوع را با او طرح کند. گدار بدون لحظه‌ای تأمل می‌پذیرد و فیلم عملاً وارد مرحله‌ی تولید می‌شود. امکان دیدار این دو مهیا دست نمی‌دهد. فیلم به‌سرعت از شکل‌گیری توافق می‌گذرد و به آغاز مکاتبه‌ی دو فیلمساز می‌رسد؛ آن هم به پیشنهاد گدار که می‌گوید هر جمعه یک ایمیل برای هم بفرستند. گلستان بازی را از ابتدا بسیار جدی می‌گیرد و با بیشترین صرف وقت به دنبال فهمیدن چرایی پشت هر پیام صوتی و تصویری و مکتوب گدار است، اما فرانسوی کهنه‌کار پیداست که کار را بر مثل یکی از فیلم‌هایش با بی‌خیالی، امکانی دیده برای شیطنت. گلستان در ترکیب فارسی و انگلیسیِ مصطلحش، اقرار می‌کند که بازیگوشی گدار را ستایش‌برانگیز می‌داند، اما باز دست از آداب شخصی برنمی‌دارد. او در عین طنازی به احترام این نامه‌نگاری و جایگاه انسانی و سینمایی گدار بها می‌دهد. نقش‌مایه‌ای که هرچه بیشتر تکرار می‌شود، اگرنه برای خود سوژه، برای مای بیننده، موجد کاتارسیس (تزکیه‌ی نفس) ارسطویی در درام‌های کلاسیک است. گویی حکم تراپی را می‌یابد. پرسش بزرگی به نام ابراهیم گلستان را از این منظر داریم بهتر از همیشه می‌شناسیم. مقصودِ راقم خود اوست، فارغ از کارنامه‌ی بلندبالای هنری‌اش. آخر هرگز فرصتش را نداشته‌ایم که او را از این زاویه ببینیم. مردی که به‌عادت، به هرچه پیله کند تهش را درمی‌آورد (راز پیشگامی‌اش در چند حوزه‌ی فرهنگ معاصر ایران در اینجاست؟ احتمالاً) سهل است، این کنجکاوی ما شده ابزاری برای واکاوی یک دوران. به یاد بیاورید که گلستان در پاسخ تلفنی از ایران در همان اوائل فیلم می‌گوید دیگر مخاطب اهلی سراغ ندارد که کارهای اخیرش را که همه‌ی وقتش را هم می‌گیرند، به چاپ بسپارد.

بر سر این بسیار بحث شده که او در این ادعای مکرر سالیانش، چقدر راست گفته یا اغراق کرده. موضوع صحبت ما این نیست. این است که چه بر ضمیر یک هنرمند می‌گذرد که تصمیم می‌گیرد خود و کارش را یک‌جا تبعید کند. به بیان دیگر چرا گلستان با ساخت دومین و آخرین فیلم داستانی‌اش، «اسرار گنج دره‌ی جنی» (۱۳۵۳)، به این جمع‌بندی می‌رسد که کارش با فرهنگ ایران به مفهوم رایج ساخت و ارائه و بازخورد گرفتن تمام شده است؟ فیلم این تصویر را بی‌حاشیه و رک برابر چشمان ما می‌گذارد و پژواک طرح مساله‌اش، با پایان تماشا هم با ما می‌ماند. جالب اینجاست که فراهانی نشان می‌دهد گلستان همچنان پرنسیپ‌های گذشته‌اش را چون شگرد حفط کرده: نامه‌ها را دست‌نویس و بی‌خط‌خوردگی برای مخاطب می‌فرستد، با همان نثر دلپذیر آشنا و لایه‌لایه برای هر کدام به‌وضوح وقت می‌گذارد، و طبعاً هیچ‌گونه شلختگی و بی‌برنامگی را هم نمی‌پذیرد. پس فیلم نیش و نوش را به هم آمیخته. در همین مسیر مثلاً طنز گلستان مانع از تامل بر نازک‌طبعی او در رویارویی با آثار هنری محبوبش نیست. طفره رفتن از ابراز بخشی از درونیاتش را می‌بینیم، و با عاطفه‌ی سرشارش هم رویارو می‌شویم. حافظه‌ی شگفتش در به یاد آوردن وقایع و خواندن ترانه‌ای به زبان فرانسوی جابه‌جا در فیلم آمده، دیالوگی از متنی که چند دهه قبل به انگلیسی خوانده را از بر می‌خواند؛ اما باکی هم ندارد از اینکه پی فیلم‌ها و کتاب‌های جدید و کلاً به‌روز نباشد.

پوستر فیلم مستند «تا جمعه رابینسن» ساخته میترا فراهانی
پوستر فیلم مستند «تا جمعه رابینسن» ساخته میترا فراهانی

ناگفته نماند که طی چند ماهی که این «پیام‌بازی» به درازا می‌کشد، و تا پایان هفت سال فرآیند ساخت این فیلم، گلستان به کارگردان اعتماد کرده است. با توجه به رفتارهای گلستان با کسانی که در تمامی این سال‌ها برای نزدیکی به او تلاش کرده‌اند، این می‌تواند گواهی باشد بر تایید ضمنی مایه‌ای که فراهانی قصد دارد با سوژه قرار دادن گلستان به آن برسد، چون فیلم مستند پرتره با تعریف جاافتاده‌اش نیست. رهاورد آن هم توقع می‌رود بالاتر از بازتولید تصویر رسانه‌ای گلستان بایستد. به این اعتبار «تا جمعه رابینسن» فیلم مفرحی از آب درآمده است. علیرغم کاستی‌هایی که در کارند (طول زمانی زیاد، تکرار فکرها در صحنه‌های مرتبط با گدار، فقدان خط واصل بین برخی پاره‌های مستند و نداشتن یک فکر محوری که برای حفظ زیبایی و پس زدن مرگ، مایه‌های فرعی فیلم را در خود مجموع کند و به آن‌ها وحدت ببخشد)، باید قدر کار جانانه‌ی فراهانی در فراهم کردن این مصالح دست‌گریز و به دست دادن فیلمی در مجموع دیدنی را دانست. مونتاژ چنین فیلمی با حفظ تمرکز موضوعی و برگزاری هدف‌مند هر صحنه در حداقل زمان، یکی از دستاوردهای کار فراهانی است. البته همچنان طنز گلستان یا خِرَد او در تحلیل پدیده‌ها (مثل واکنش تلفنی‌اش به مرگ عنقریبی که فراهانی را مشوش کرده است) برای فیلمی با این طول زمانی کم است، به‌ویژه وقتی در نظر می‌گیریم که گدار خودش را چندان در اختیار فیلمساز نگذاشته است و موذیانه از همنشینی طفره رفته است و گلستان باید ناخواسته جور او را هم بکشد. در ضمن گاهی نمونه‌های متناقضی به فیلم راه یافته مثل وارونه دیدن تعمدی اظهار نظر پژوهشگری که در تماس تلفنی، به مرگ هدایت اشاره می‌کند. این امکانی می‌سازد برای زیر سوال بردن جوان توسط گلستان در سکانس بلافاصله با همان چاشنی بذله‌گویی که از وی سراغ داریم. چنان که می‌بینیم فیلم سطوح متفاوتی را در کنار هم به نمایش گذاشته و بخشی از بار تناقض نهایی، ریشه در همین همنشینی خودخواسته دارد. شاید هم هدف‌گذاری خود فراهانی چنین بوده است. شاید اگر گدار بیش از این به امکان مکالمه با هماورد ایرانی خود دل می‌داد، حاصل فیلم فراتر از این هم می‌رفت، اما تا همین‌جا هم بعید است فیلم بدیلی در بین خیل مصاحبه‌ها و مستندهای حول محور شخصیت استثنایی گلستان داشته باشد. برای اولین بار کیفیتی روزمره از زیست او در آن قصر غریب، بستگی مدام زندگی‌اش به فرهنگ، شور پایان‌ناپذیرش برای زیستن و پرسشگری‌اش را به چشم می‌بینیم که از شناخت پیشینی ما از گلستان، گامی فراتر می‌رود. این است که مجاب می‌شویم که هر مخالف‌خوانیِ عادتیِ پیرمرد، لزوماً از سر غیظ و یکسان‌انگاری آدم‌ها (و هرآنچه این همه سال با خوارداشت شخصیتش و بی‌ارتباط به کارش به او نسبت داده‌اند) نیست. اینها سوای کیفیت تصاویر فیلم و هشیاری در کات‌های سینمایی و خیزش معنا از دل تصاویری است که در نگاه اول، پاره‌پاره می‌نمایند. به این منظور ارجاع به موتیف لانگ‌شات قصر در دل شب، علاقه‌ی تصویرشده‌ی همسر گلستان به او در لحظاتی که پیرمرد روی تخت بیمارستان در حال درمان است، و کیفیت بهره بردن فیلمساز از موسیقی در حاشیه‌ی صوتی «تا جمعه رابینسن» بی‌فایده نخواهد بود. اما این‌ها همه برای فیلم فراهانی کافی نیست. در قضاوتی سخت‌گیرانه حالا که امکان دیدار دو بزرگ دست نداده، فیلمساز باید راهی می‌جست برای اینکه گدار بیش از چیزی که حالا در فیلم آمده، با آیین همراه شود.

اما چرا این میزان تاکید بر شخصیت گلستانِ تنها و نه گدار؟ خب اولش اینکه برای ما طبیعی است که سوژه‌ی محوری و کنجکاوی‌برانگیز این فیلم، ابراهیم گلستان باشد؛ اویی که با بالا و پایین طبیعی و گریزناپذیری که داشته، و فارغ از این‌همه بحث، از بزرگان فرهنگ معاصر ما بوده و مانده. رک‌گویی‌اش اغلب به تفرعن یا حتی گستاخی تعبیر شده. آوانگاردیسمش در داستان‌نویسی و سینمای مستند و داستانی را شده که به حساب اعتبارات مالی شرکت نفت، که روزگاری کارمند آن بوده، گذاشته‌اند. مبنای این نوشته، انکار نخوت ذاتی او نیست و نمی‌تواند هم باشد. بنا هم ندارد توجیه آن مشی و رفتاری باشد که گلستان صدساله را هشت دهه از هم‌ردیفانش متمایز ساخته. توضیح این است که نمی‌شود چنان بزرگی را محصور در دیدگاه‌های از پیش تعیین‌شده و سلبی، یکسره زیر سوال برد. تحلیل روز و روزگار گلستان، به فهمی فراتر از تک‌جمله‌های «دوست دارم» و «دوست ندارم» یا نوک زدن به چند مصاحبه‌ی متاخر برای زیر سوال بردن کارو بار او نیاز دارد. او برملاگویی است که فرهنگ سنتی ایرانی چندان خوش نمی‌دارد. مرور فیلم‌های ممتاز و داستان‌های یکه‌اش دست‌کم نشان می‌دهد که گرچه خیلی وقت‌ها در قضاوت‌هایش یکسویه‌نگرانه عمل کرده، در مقام آفریننده‌ی هنری، مشربی جامع و شامل و خلاقیتی مدام داشته است. گواینکه به قول محمدعلی موحد: «بالاخره بگذاریم یک نفر هم که شده با صراحت راستش را بگوید». (نقل به مضمون)