جانباختگان کودک

تا ۱۱ آذر ۱۴۰۱ در جریان قیام ژینا بیش از ۷۰ کودک دو تا هفده ساله به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شدند. برخی از این کودکان شهره آفاق‌اند و برخی گمنام. نشریه ادبی بانگ در چارچوب یک کار کارگاهی در تلاش است زندگی و محیط زیست اجتماعی و چگونگی قتل جانباختگان کودک در قیام را با ابزارهایی که ادبیات خلاق در اختیار نویسندگان قرار می‌دهد و با توجه به مستندات موجود و گاه در گفت‌وگو با خانواده‌های جانباختگان بارآفرینی کند. رادیو زمانه از این پروژه حمایت می‌کند.
ابوالفصل امیرعطایی نوجوان ۱۶ ساله‌ی ایرانی که در ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ در جریان خیزش ۱۴۰۱ ایران در شهرری با شلیک مستقیم گلوله گاز اشک‌آور به سرش توسط مأموران نظام جمهوری اسلامی مجروح شد. وی پس از حدود ۸ ماه درگذشت.
این روایت براساس گزارش‌ها و فیلم‌هایی که در خبرگزاری‌ها و صفحه‌ی ایسنتاگرام مادر ابوالفضل منتشر شده، و بخش‌هایی از آن نیز با استناد به نوع زندگی، فیلم‌ها و عکس‌های منتشرشده از او نوشته شده است.

خلاصه‌ای از داستان قتل حکومتی ابوالفضل میرعطایی را می‌توانید به شکل چندرسانه‌ای در این نشانی (+) خارج از قاب رادیو زمانه ببینید و بشنوید و بخوانید.  

مادر لالایی می‌خواند روی بالینِ ابوالفضلش: «تو خاموشی خونه خاموشه/ شب آشفته گل فراموشه/ بیا کامشب پشت این روزن/ شب کمین کرده روبه‌روی من…» می‌خواند تا ابوالفضلش خوابش ببرد.‌ مادری که به جنون می‌رسد وقتی پنج ماهِ تمام نمی‌گذارند پسرش را ببیند. حتی از پشتِ پنجره‌ی آی‌سیو. پسرش را، ابوالفضلِ ۱۶ ساله‌ی زیبایش را، که بعدِ مدت‌ها با التماس و گریه و زاری و یافتن آشنا، تنها حق دارد روزی ده دقیقه کنارش باشد؛ فقط ده دقیقه!

نمی‌خواهند کسی باخبر شود چه بر سرِ ابوالفضلش آمده، گویی می‌هراسند از ابوالفضلی که با شلیک وحشیانه‌ی گلوله‌ی گاز اشک‌آورشان نیمی از جمجمه‌اش پخش خیابان شده آن هم از فاصله‌ی یک متری! می‌هراسند از مادرِ ابوالفضلی که اشک‌هایش بی‌وقفه چون رودخانه‌ای درحال طغیان، پر از غم و اندوهی بی‌‌پایان، جاری شده از کاسه‌ی پر از خونِ چشمانش چون سیلی خروشان، خروشان از خشم و نفرت و قلبی آکنده از حرمان! می‌هراسند که مبادا ضجه‌ها و فریادهای مادرش به گوش کسی برسد؛ مادرش که فریادهاش با دیدنِ تنِ خونینِ ابوالفضلش می‌پیچد و می‌پیچد چون غرشِ رعدآسایی در گستره‌ی آسمان.

سی‌ام شهریور ماهِ ۱۴۰۱ پنج روز پس از کشته شدن مهسا امینی، اعتراضات به اوج خود می‌رسد. ابوالفضل همان روز به محله‌ی مادربزرگش می‌رود. قرار است مدرسه‌ها باز شوند و ابوالفضل می‌رود تا دوستانش را ببیند و از آنها خداحافظی کند. با بازشدن مدارس دیگر نمی‌تواند به آنجا برود. اما این خداحافظی تبدیل به آخرین خداحافظیِ ابوالفضل می‌شود‌ و این تابستان آخرین تابستانی که می‌تواند کنار دوستانش در محله‌ی مادربزرگش باشد.

 ابوالفضل در حال برگشتن به خانه است. معترضان در میدانِ نماز شهرری تجمع کرده‌اند. نیروهای گاردِ ویژه، همان سرکوبگرانِ مردم‌کش! مردمِ معترض را دوره می‌کنند و به سویشان گاز اشک‌آور شلیک می‌کنند. در این بین یکی از همین گلوله‌های گاز اشک‌آور از فاصله‌ی یک متری به سوی ابوالفضل شلیک شده و نیمی از جمجمه‌ی ابوالفضل را واژگون می‌کند. غرقِ در خون، نقشِ خیابان شده و خیابان از خونش سرخ می‌شود‌. مردم او را روی دست گرفته و می‌برند و او را به بیمارستان می‌رسانند.

مادرش بی‌خبر از همه‌جا با تماسی از سوی فردی ناآشنا باخبر می‌شود ابوالفضلش زخمی شده. مادر به خیال اینکه ابوالفضل فقط زخمی کوچک برداشته او را در بخشِ سی‌پی‌آر بیمارستان می‌یابد. تصویری ناباورانه جلوی چشمانِ مادر نقش می‌بندد. ابوالفضلش دراز به دراز، غرق در خون افتاده، چون جسدی سفید، پتویی خونین روی زمینی غرقِ در خون، کفش‌های خونینش افتاده گوشه‌ای و زخمی که اصلا کوچک نیست؛ زخمی‌ست عمیق به اندازه‌ی نیمی از سر ابوالفضلش، زخمی که تمام تنِ مادر را یکباره تکه‌تکه می‌تراشد. قلبش را منفجر کرده و این تصویرِ خونین از پسرش، پشتِ اشک‌هایش که سراسرِ چشمش را پر می‌کنند، محو می‌شود.

مادر لالایی می‌خواند روی بالینِ ابوالفضلش: «شب شب غربت شب همین امشب/ لایی لایی من به جای تو شکستم / تو نبودی من به سوگ غم نشستم/ از ستاره تا ستاره گریه کردم / از همیشه تا دوباره گریه کردم…» ابوالفضلش پنج ماه است روی تخت افتاده، همان شبِ سی‌ام شهریور سی‌پی‌آرش کرده‌اند. ابوالفضل که همه گمان کرده‌اند رفته؛ برمی‌گردد‌. شاید فقط به خاطرِ ناله‌های جگرخراشِ مادرش، شاید فقط برای اینکه تا چند ماه بتواند لالایی‌های مادرش را گوش دهد. شاید برای اینکه بتواند لب به سخن گشوده بگوید چقدر مادرش را دوست دارد. برمی‌گردد اما چهل و پنج روز در کماست. دست و پایش را گچ گرفته‌اند و پس از آن باید هر شب فیزیوتراپی شود. مادر هر روز در تمام طولِ آن ده دقیقه برای ابوالفضلش می‌خواند و دست‌وپایش را می‌مالد. تنها دلخوشی‌اش این است گاهی ابوالفضلش انگشتش را تکانی می‌دهد یا پلکی کوچک می‌زند؛ وقتی مادر صدایش می‌کند. التماسش می‌کند پلک بزن. پلک بزن. تمام امیدش حالا این است ابوالفضل حرف‌هایش را می‌فهمد و دارد کم کم تنش جان می‌گیرد. چند روز یک‌بار ابوالفضلش را به اتاق عمل می‌برند. سرش را شست‌‌وشو می‌دهند و پس از پنج ماه مرخصش می‌کنند چون وضعیت ابوالفضل تغییری نخواهد کرد. اما برای ترخیصش شرط می‌گذارند که نباید خانواده‌اش از کسی یا جایی شکایتی کنند. هزینه‌ی بیمارستان ابوالفضل خیلی سنگین است. بیمه او را هم اعمال نمی‌کنند و وقتی مادرش شکایت می‌کند که چرا؟ می‌گویند باید تعهدِ کتبی بدهید که شکایتی نمی‌کنید تا بیمه را اعمال کنیم. خانواده به ناچار مجبور می‌شوند شرط‌شان را بپذیرند. همین می‌شود که کسی تا مدت‌ها از سرنوشتِ ابوالفضل و اینکه چه بر سرِ خودش و خانواده‌اش آمده اطلاعی ندارد. دستِ خانواده کوتاه است و سرکوبگرانی که ابوالفضل را چنین نابود کرده‌اند؛ نمی‌خواهند جنایت‌شان فاش شود.

ابوالفضل را که فقط نفس می‌کشد و چون جسمی بی‌تحرک است به خانه می‌برند. مادر اما همچنان امیدوار است که ابوالفضلش پا بگیرد دوباره؛ تمام امیدش این است هر روز وقتی بیدار می‌شود ببیند کمی، فقط کمی، ابوالفضلش انگشتانش را بیشتر تکان دهد. نگاهش کند. پلکی بزند. اما در خانه یکباره تب‌ولرزهای شدیدی حمله‌ور می‌شوند به تنِ نزارِ ابوالفضل، تنِ کودک نحیفش عرق می‌کند و زیرش خیس می‌شود. سرخ می‌شود. در تمامِ طولِ چندماهی که این کودکِ بی‌گناه در بیمارستان بوده به او مورفین تزریق کرده‌اند و حالا بدنش مورفین پس می‌دهد. سرش آب آورده و دست و پایش کاملا لمس می‌شود. دیگر نه پلکی می‌زند برای دلخوشی مادرش؛ نه انگشتانش را می‌تواند تکان دهد. نگاهش بی‌جان شده و مادرش هر چه صدایش می‌زند، التماسش می‌کند که ابوالفضلم پلکی بزن، دستم را بگیر؛ بی‌فایده است. هر چه برایش لالایی می‌خواند که «از ستاره تا ستاره گریه کردم / از همیشه تا دوباره گریه کردم/ لالالالا آخرین کوکب / لباس رویا بپوش امشب…» بی‌فایده است. ابوالفضلش دارد از دست می‌رود. مادر حالا مجنونی شده که جنونش به اوج رسیده؛ نمی‌تواند، نمی‌تواند تنِ بی‌جان ابوالفضلش را ببیند که جلوی چشمانش در حال پرپر شدن و سوختن است. ابوالفضلش که از کودکی، کلاسِ زبان می‌رفته، عاشق فوتبال بوده. عاشقِ سگ‌ها؛ خوش‌قلب و مهربان بوده و مادر آرزویش این بوده ابوالفضلش زبانش را کامل کند و او را به خارج بفرستد. پسری بوده شاد و پرانرژی ولی حالا با نگاهی یخ‌زده چون گل سرخی پژمرده در حال خشکیدن است.

مادر حتی کارهای ثبت‌نامِ ابوالفضل را که رشته‌ی برقِ صعنتی می‌خواند در هنرستان انجام داده، همه‌ی واریزها برای کتاب‌ها و باقی کارهایش را کرده و قرار بوده پسرش به کلاس دهم برود اما بعد از این اتفاقِ شوم با اینکه مادرش به هنرستان اعلام می‌کند ابوالفضل بیمارستان است؛ برایش ترک تحصیل می‌زنند. اعتراضِ مادر هم بی‌فایده است. مادر حالا فقط جان‌گرفتنِ پسرش برایش مهم است. امیدش را از دست نمی‌دهد تا اینکه خیری پیدا شده و هزینه‌های بیمارستان ابوالفضل را می‌دهد و او را در بیمارستانی خصوصی بستری می‌کنند. عملش می‌کنند و دوباره ابوالفضل جان می‌گیرد. مادر حالا پس از حدودِ هشت ماه از ابوالفضلش فیلم گرفته در اینستاگرامش می‌گذارد. با خوشحالی نشان می‌دهد ابوالفضلش پلک می‌زند و می‌تواند انگشتانش را تکان داده و دستانِ مادرش را آرام بفشارد. ابوالفضل لبانش را تکان می‌دهد؛ گویی می‌خواهد چیزی به مادر بگوید اما نمی‌تواند. مادر برایش ذوق می‌کند. می‌نویسد که؛ هزار بار شکر! بعد هشت ماه اشکِ غصه، اشکِ شوق ریختم.  برایش لالایی می‌خواند؛ «لالا لالا ای تنِ تب‌دار/ اشکامو از رو گونه‌هام بردار/ لالا لالا سایه‌ی بیدار/ نبض مهتابو دست من بسپار…» عکس‌های ابوالفضلش را می‌گذارد و می‌نویسد که؛ خدایا سلامتی را به پسرم ببخش. که؛ خدایا هیچ مادری را بچه‌اش امتحان نکن. که؛ سخت‌ترین کار دنیا مادر بودن است. که؛ قربان نگاهت شوم مادر! چه شب‌ها درد کشیدم تا تو چشم باز کنی. که؛ زندگی تو دوباره جوانه می‌زند و شکوفا می‌شوی. که؛ من می‌دانم تو بلند می‌شوی و بهار دوباره می‌آید.

اما چند روز پس از انتشارِ این ویدیو، در صفحه‌ی ایسنتاگرام مادرِ ابوالفضل ویدیویی منتشر می‌شود که ابوالفضل را نشان می‌دهد روی تختِ بیمارستان که دیگر نمی‌تواند چشمانش را باز کند. لبانش بهم چسبیده؛ چشمانِ بسته‌اش را به زور باز می‌کند و گویی برای آخرین‌بار مادرش را نگاه می‌کند و چشم می‌بندد. مادر برایش نوشته؛ همیشه وقتی می‌خواندم خواب بودی. می‌گفتی مامان خوابم یواش‌تر! اما در این ماه‌ها با لالایی‌هایم می‌خوابیدی. دیروز یک ساعت قبل اینکه بگویند تمام کرده‌ای کنارت بودم. برایت لالایی خواندم. چشمانت را می‌بستی، باز می‌کردی. بی‌تاب بودی. نمی‌دانستم آخرین لالایی‌ست این لالایی! حالا برای کی لالایی بخوانم مادرم؟ و صدایش پخش می‌شود روی ویدئو که؛ «لایی لایی من به جای تو شکستم/ تو نبودی من به سوگ غم نشستم/ از ستاره تا ستاره گریه کردم/ از همیشه تا دوباره گریه کردم…»

و بعدِ آن صفحه‌ی اینستاگرامِ مادر پُر می‌شود از تصاویرِ مراسمِ ختم و دفنِ ابوالفضل و سوگواری سرِ مزارش؛ در خانه‌ی ابدی پسرش؛ قطعه ۳۱۲، ردیف ۱۹۷، شماره ۴۰ که همه دورتادورش نشسته‌اند و مادر همچنان همان لالایی را می‌خواند؛ با صدای سوزناکی که از تهِ سینه‌ی سوخته‌اش جاری می‌شود روی لبانش. به جای قرآن و ناله و زاری، دف می‌زنند و دست می‌زنند. و «مریم» مادرِ ابوالفضل هم به جمعِ مادران دادخواهی می‌‌پیوندد که حرفِ اول و آخرشان این است: «نه می‌بخشم، نه فراموش می‌کنم.»