کودکان جانباخته در قیام ژینا
تا یازدهم آذر ۱۴۰۱ در جریان قیام ژینا بیش از ۷۰ کودک دو تا هفده ساله به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شدند. برخی از این کودکان شهره آفاقاند و برخی گمنام. نشریه ادبی بانگ در چارچوب یک کار کارگاهی در تلاش است زندگی و محیط زیست اجتماعی و چگونگی قتل جانباختگان کودک در قیام را با ابزارهایی که ادبیات خلاق در اختیار نویسندگان قرار میدهد و با توجه به مستندات موجود و گاه در گفتوگو با خانوادههای جانباختگان بارآفرینی کند. رادیو زمانه از این پروژه حمایت میکند.
مونا نقیب دانشآموز ۸ سالهای بود که در جریان خیزش ۱۴۰۱ ایران در روستای آسپیچ استان سیستان و بلوچستان با شلیک مستقیم مأموران حکومتی وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی به ناحیه سرش به قتل رسید. این جنایت یکم آبان ۱۴۰۱ اتفاق افتاد. در آن روز مونا بههمراه خواهر بزرگترش مریم درحال رفتن به مدرسه بود که تیر خورد، دستش رها شد و به زمین افتاد. مریم، خواهر او مونا را بهدوش گرفت، به پدرشان زنگ زد تا مونا را به بیمارستان برساند.اما مونا در این میان جان باخت. سعید تجلیلی فرماندار سراوان قتل مونا را به قاچاقچیان مواد مخدر نسبت داده بود. در همان حال مأموران اطلاعات سراوان، مراد پدر مونا را پس از حادثه احضار و تهدید به سکوت کردند.
نویسنده در این روایت ماجرا از دریچه چشم مریم روایت میکند و بر عواطف او متمرکز است.
خلاصهای از داستان قتل حکومتی مونا نقیب را میتوانید به شکل چندرسانهای در این نشانی (+) خارج از قاب رادیو زمانه ببینید و بشنوید و بخوانید.
از پشت یک درخت بیرون آمدم و پشت دیوار کوتاه حیاط پشتی همسایه قایم شدم. سر چرخاندم مونا نبود. هنوز پیدایم نکرده بود. پشهای بینیام را قلقلک داد. عطسه تا نزدیک سوراخهای بینیام آمد. دستم را محکم به دهان و دماغم گرفتم که صدایش بیرون نپرد. نشد، نتوانستم. عطسه پرید بیرون و در دم، مونا از پشت مرا بغل زد و محکم چسبید و گفت: «مریم!… پیدات کردم. پیدات کردم! سوختی… سوختی! حالا تو سر بذار.» عطسه دومم هم که آمد، تازه راه نفسم باز شد و خنده آمد. سر گذاشتم به دو: «قبول نیست. قبول نیست. از صدای عطسهام جایم را فهمیدی. نسوختم. نسوختم…» مونا دنبالم کرد. صدای ما از چارچوب در حیاط بیرون زد: «نیفتین، یواش!…» بعد شنیدم که به زن همسایه گفت: «آسپیچ پر آشغاله، چوب و چغری نره تو دست و بالشون.» مونا از دنبال کردن خسته شد و دلخور بهانه گرفت: «جرزن! سوختی، خوبم سوختی!»
-نخیرم!
و باز دویدم. دویدم و دویدم تا از کوچهمان دور شدم. رفتم کوچههای آنوری. پشت خانههای خرابه، پر از آشغال بود. مگسها دور آشغالها وزوز میکردند. پشت سرم را نگاه کردم. مونا نیامده بود. نازنازی خانم حتماً رفته خانه خبر بده من اذیتش کردم! عباس از پشت خاربوتهای درآمد و رفت پشت یکی دیگر قایم شد. صدایش زدم. نبود. سمیرا دستم را گرفت و کشید. همسن مونا بود، قد و اندازهی او، شکلِ شکل خودش. مرا برد وسط گود آشغالها. موهایش را حنایی کرده بود و چشمهایش را آبی. مثل عروسکها شده بود. سرش را که پایین میانداخت چشمهایش خواب میرفت. بالا که میگرفت، پلکهایش باز میشد. آمدم دست بکشم روی پلکهایش. دوید رفت روی کندهی بلند نخلی خشکیده و بیسر نشست. دستم به او نمیرسید. موهایش تا پایین نخل تاب میخورد، مثل شاخههای بید مجنون که در تلویزیون دیده بودم. موهایش حالا سبز بود؛ سبز کمرنگ. عباس از پشت تپه بیرون آمد. پابرهنه بود و گونی آشغالهایش را به دوش میکشید. گونیاش هنوز خالی بود. تکه استخوانی به دست داشت و داشت میدوید. سگ زردی هم دنبالش افتاده بود. مرا که دید ایستاد و نیشش را رو به من باز کرد. همقد خودم بود. با هم بازی نمیکردیم ولی صحبت چرا. با انگشت سمیرا را روی درخت نشانش دادم. خواستم ببینم میبیند یا فقط در خیال من است و نگاهم افتاد روی پاهای برهنهاش که کبره بسته بود و خراش روی پایش دهان باز کرده بود. جواب داد: «هوی… دنبال واهَرت میگردی؟ نگاه کن! داره میاد.» پشت سرم را نگاه کردم. مونا گریان و لنگان داشت دنبالم میگشت. دویدم سمتش. بغلش کردم.
-گریه نکن… ببخشید. فکر کردم رفتی خانه. به ما نمیگی که ولت کردم تنها موندی؟»
مونا از توی اشکش سر تکان داد که نه. گفتم الان سمیرا را دیدم. روی درخت بود. موهایش سبز بود. مونا خندید. دنبال سگ و عباس افتاد. سگ به عباس رسیده بود. عباس استخوان را بالا میگرفت و سگ تا قد او میپرید که تکه استخوان را بگیرد. مونا از همانجا که ایستاده بود، داد زد:
-پاش شکسته عباس… عباس! پاش شکسته.
عباس استخوان را بر زمین گذاشت و خم شد تا پای سگ را نگاه کند. سمیرا از پشت سرم گفت: «کثیفه!… شاید مریض باشه سگ…» مونا به سگ و عباس رسید. داد زدم:
-مونا جلو نرو… شاید هار باشه.
تنشان در هرم آفتاب میلرزید. انگار خوابی باشد که در سرم میگذرد. عباس خندید. سمیرا خندید. دویدم. دویدیم؛ من و سمیرا. موهای سبزش زیر پایش میآمد وقتی که میدوید. نزدیکشان رسیدم. مونا چمباتمه زده بود و داشت به پای سگ که در دست عباس بود نگاه میکرد. صورت مونا از داغی آفتاب سرخ شده بود. خم شدم تا دستش را بگیرم و بلندش کنم. نباید به آنجا میآمدم؛ ما دوست نداشت مونا را توی آت و آشغالها ببرم. ترسیدم سگ مونا را گاز بگیرد یا پایش بیهوا برود روی شیشه شکستهای. مونا دستش را از دست من ربود و برد پشت سرش. کش مویش را باز کرد. مویش سبز بود، کش قرمز. سبز سبز و دورتا دورش شلال شده بود روی زمین. درست مثل ساقههای نازک بید مجنونی که به زمین نشسته باشد. عباس کش را گرفت و انداخت دور مچ سگ. دو طرفش را کشید تا پهن و باز شد. سگ، آرام به پهلو لم داده بود، استخوان را در دهانش نگه داشته بود و نگاه قهوهای سوختهاش را از مونا به عباس میچرخاند. دست مونا را گرفتم و بلندش کردم. وقتی برخاست مویش قد کشید و تا پایین کمرش افتاد. سر چرخاندم. سمیرا پشت تپه های دور دست از چشمم دور میشد. برایش دست تکان دادم. مونا دستش را از دستم بیرون کشید: «باز داری با دوست خیالیات حرف میزنی؟» نیش عباس باز شد. از حرف مونا لجم گرفت:
-نگفتمت نباید اینجا بیایی؟ حالا کشت را هم دادی به سگ. اگر به بابئ مراد نگفتم؟
مونا لب ورچید:
-خب، بگو. بابئ هیچ نمیگه.
عباس دست کرد درون گونی زبالهاش و یک تلق براق بیرون کشید. گرفت جلوی چشم مونا و بعد جلوی چشم خودش. از دستش قاپ زدم و گرفتم جلوی چشمم. از پشت تلق که به خورشید خیره میشدی، قرمز میشد درست مثل یک دیگ پر از گوجهفرنگی که برای رب شدن میجوشید. قل میزد وسطش. مونا از دستم گرفت و دوباره به چشم گرفت. بعد عباس. سگ بلند شده بود و حالا آهسته آهسته دور میشد. کمتر لنگ میزد و کش قرمز مونا روی پایش، خوشگلش کرده بود.
عباس روی زمین دو زانو زد و با چاقوی کوچکش طرح عینکی بر تلق برید. دو سوراخ کوچک برای بند درست کرد تا پشت گوش بیفتد. گفت: «خانه که رفتی به مادرت بگو از جای این سوراخها برایت کش رد کند تا روی چشمت بماند.» بعد خندید و گفت: «عینک آفتابیِ دید خورشید.» باز خندید. حسودیام شد به مونا که شاید فهمید. آهسته گفت: «دو تایی باهاش نگاه میکنیم واهَر.» عباس از من خجالت میکشید. من از او. با مونا دمخورتر بود. همسال بودیم من و عباس. او مدرسه نمیرفت. من میرفتم. پرسید: «فردا هم مدرسه میری؟» نفهمیدم از من یا مونا. گفتم: «اوهوم.» مونا گفت: «منم میرم… فردا میرم. عینکمو به خانم معلم نشون میدم.» صورت آفتابسوختهی عباس از لبخند گندهای که لبهایش را کش داده بود گر گرفت. پرسید:
-بلدی بنویسی؟
مونا اعتراض کرد: مگه کلاس اولم که بلد نباشم؟!
-پس کلاس چندمی؟
-دوم… دوم…
گفتم: هنوز یک ماهه کلاس دوم شده.
خندیدیم من و عباس. مونا روی زمین با انگشتش نوشت عباس و تشدیدش را هم بالایش گذاشت. عباس نگاه به شکل اسمش کرد. گفت: «مونا هم بلدی بنویسی؟» مونا زیر لب با خودش زمزمه کرد: «میم مثل مونا، مریم… و روی زمین نوشت: مونا، مریم. مراد… عباس پرسید: «مراد کیه؟»
-بابئام… بابام
و موهایش دور صورتش حلقه زد. گفتم: «جدول ضرب ولی بلد نیستی.» مونا لج کرد: «بلدم. خوبم بلدم. دو هشت تا چهارده تا…» خندیدم. گفتم: «شونزده تا خانم خانما… یادت دادم که.» عباس گفت: «نخیر چهارده تا…» من گفتم نه، عباس گفت نه، مونا گفت نه و دنبال سر هم کردیم. نفهمیدم چقدر دویدیم و بازی کردیم که یکهو دیدم خورشید دارد به گودالی میرود که در دورست خانههای ته روستاست. درون درهی خشک. دست مونا را گرفتم و کشیدم: «زود، زود باید بریم. الانه که ما بیفته دنبالمون!» عباس نشست و شصت پایش را به دندان گزید. خون افتاده بود. مونا همانطور که دستش با من کشیده میشد و پیش میآمد سر چرخاند سمت عباس و پرسید: «عباس خون میاد؟» عباس دست تکان داد: «خوب میشه. عینکتو به خانم معلم نشون بدی.» مونا نقلی خندید و دست تکان داد. از زیر چشم نگاه کردم. ساقهای برهنه عباس روی زمین ولو شده بود و از ترک کنار انگشت شصت پایش لخته خونی بیرون زده بود.
تا زودتر به خانهمان برسیم پا گذاشتم به دو و دست مونا را دنبال خود میکشیدم. در حین دویدن پرسید: «عباس چرا مدرسه نمیره؟» جوابش ندادم و دستش را ول کردم تا روسریام را زیر گلویم سفت کنم نیفتد. تا دستش رها شده بود ایستاده بود. دوباره عقب رفتم و دستش را گرفتم و کشیدم: «مونا چرا دستتو ول میکنی؟»
-خودت ول کردی خانم خانما!
باز پرسید: عباس چرا مدرسه نمیره.
– نمیدونم از بابئ بپرس.
ایستادم تا موهایش را مرتب کنم: «ببین چی کار کردی حالا ما دعوات میکنه. بذار موهاتو ببافم.» مونا آمد روبهروی من و پشت به من ایستاد: «سفت نکشی…!»
موهایش مثل ساقههای نازک بیدمجنون بود که در هم پیچ میخورد و من هر ساقهی نازک را روی ساقهی دیگر میگذاشتم تا به هم بافته شود. دوست داشتم بپرسم چرا موهایت سبز شده مونا؟ اما میدانستم الان باز به من میگوید خیالاتی. از وقتی موهای مونا سبز شد، دیگر سمیرا جلوی چشمم نیامد. سمیرایی را که فقط من میدیدم و مونا نمیدید، خودش بود؛ خود خود مونا. موها که بافته شد. دو قدم بعد توی خانه بودیم. در خانه هم ولکن مادر و پدر نبود: «چرا عباس مدرسه نمیره؟ من میتونم روزا برم بهش خوندن نوشتن یاد بدم. بلد باشه اسمشو بنویسه.» اینقدر گفت و گفت که ما گفت: «باشه. بگو روزها یک ساعتی بیاد اینجا؛ خانهی خودمان بهش یاد بده. حالا برو بخواب.»
مونا تا سر روی بالش گذاشت، مثل فرشتهها به خواب رفت. ما رفت کیف مدرسهی مونا را برای فردا درست کند. بابئ دراز کشید و به سقف خیره شد. من هم نگاهم به سقف مانده بود و خواب به چشمم نمیآمد. چشمهایم را فشار میدادم تا خوابم ببرد. در خواب ساقهای برهنه عباس در میان زبالهها میدوید و موهای سبز مونا دنبالش کشیده میشد. عینکش را توی هوا گرفته بود و همانطور که میدوید خورشید را نگاه میکرد. سگ دنبالش بود تا با عینکش بازی کند و مونا باز میدوید.
پا، پا، پا، پاهای برهنه، پاهای کفشپوش، کفشهای دخترانه، کفشهای پسرانه، کتانی، کتانیهای پاره، کتانیهای تمیز و مرتب. در راه مدرسه، گرومب گرومب صدای پا. صدای دویدن پاها. همه میدویدند. صدای گرومب قدمهایشان توی سرم بود. جلوی چشمم بود. دست مونا در دستم بود؛ قرار بود تا خود مدرسه دستش از دستم رها نشود. ما هم میدویدیم. میایستادیم. میدویدیم. میایستادیم. قیژ قیژ عبور تند یک پژو، پژوی سفید. باز صدای پا، پا، پاهای دونده قاطی ساقهای برهنهی عباس میدویدند. عباس گونی زبالهاش را رها کرده بود و میدوید. زد به دل جمعیت. جمعیتی از بچهمدرسهایها، دختر دبیرستانیها بودند با بقیه. پسر و دختر. مرد و زن. میدویدند. از روبهرو میآمدند و میخواندند: «جَنین، زِند، آجوئی» زدیم به دل آنها. با آنها دویدیم. با آنها داد کشیدم. ناگهان دیدم دست مونا در دستم نیست. دستش را بیرون کشیده بود. کنارم نبود. هراسان سر چرخاندم. داشت با زغالی روی دیوار مینوشت. خودم را به او رساندم. مقنعهاش یله شده بود روی گردن. مثل بچهشتری صبور راست ایستاده بود. بیصدا و یکییکی حروف را زیر لب هجی میکرد: ج… ج، اَ، جَ… ن… ای… ن، ز، اِ، زِ، ن… د. دستش را گرفتم ولی تا آمدم او را با خود بکشم، ابروهای کوچکش را درهم گره کرد و در حین هجی صدایش بلند شد که: آ… ج، او، جو…ع… ای… زود باش بگو… درست نوشتم؟ انگشت کشیدم و ع را پاک کردم و همزه گذاشتم. به خط بچگانهاش نوشته بود: جنین، زند، آجوئی. باز دستش را چسبیدم. «بدو مونا…!» موهایش باز سبز شده بود. پا، پا، پا، پاهای برهنه، پاهای پیاده، پاهای سواره، چرخها، چرخهای ماشین. ماشین سیاه و صورت ترسناک مردی که از پنجره به بیرون کله کشید و تفنگش کسی را نشانه گرفت. من دویدم. پاهای من قاطی بقیه پاها شد. دست مونا در دستم بود و بعد نبود. برگشتم به پشت سر. داد زدم: «مونا باز چرا دستتو ول کردی؟»
-فکر کنم تیر خوردم واهَر!
مونا روی زمین بود. پاها میدوید. عباس با گونی زبالهاش بر دوش از دوردست کوچه به سمت خرابه میرفت. چرخها، چرخهای ماشینها، کلههای سیاه مردان در ماشینهای سیاه، خاکستری، ریش، سیاهی… همه با هم دود شدند به هوا. ناگهان زمین و زمان خالی شد. هیچکس نبود. هیچ صدایی نبود.جز من و مونا. کولش گرفتم. انگار صدای مونا بود از روی شانهام که پرسید: «من میمیرم مریم؟!» نه نبود او… مونا زنده بود و من فقط یک جفت پا بودم و یک دهان نفس و جز من و آفتاب و مونا هیچ چیز نبود. مچ دو دستش را که چسبیده بودم تا محکم بر دوشم بماند، دیدم که کش عینکش را دور مچ دستش بسته است تا گمش نکند. نفسم افتاد. ماندم. ایستادم. زمینش گذاشتم. نگاه خورشید مثل همان تیر بر پیشانی مونا، صورتم را سوراخ میکرد. نفس تازه کردم. باز مونا را برداشتم. دویدم. دویدم. از نفس ماندم. حرف نمیزد. بافهی موهای سبزش از روی شانهام افتاده بود روی سینهام. حالا من سبزموی بودم. مونا بودم. پا بودم. نفس بودم. آجوئی با ع است یا یا همزه؟ سرم پر از حرف بود، پر از کلمههایی که میگریخت. یکی با من حرف میزد. یکی دستی به شانهام زد. یکی گفت: «نه، گوشی ندارم.» یکی بانگ زد: «بگذار زمین بچه را… بیا این تلفن.» زنگ زدم. صدا بود. صدا آشنا بود. صدای پدر بود. صدای خودم بود: «مونا تیر خورده.» کوچههای آسپیچ دراز میشد و کش میآمد. کش وا میرفت و حلقه میشد. مونا صدایی نداشت. عینکش در مچ دستش مانده بود. مونا رفته بود. عینک مانده بود. عینک از مچ دست واستاندم. روی چشمم زدم و به خورشید زل زدم. خورشید سیاه بود مثل دل من… از چشم اشک نمیبارید؛ صاعقه میزد و سیلاب میشد. بابئ را خواسته بودند که بگویند حرف نباید بزند. فک و چانهی بابا، از خشم، خشک مانده بود، تکان نمیخورد؛ قفل شده بود. مادر از مونا کَنده نمیشد. موی سبزش را به صورت گرفته بود و هی میبوئید. میبوئید. من پیر شدم. موهایم به یکباره سفید شد و زبانم مرثیهخوان داغ. دختربچهای پیر که جنازهی واهَرش را بر دوش میکشید تا زنده بماند و نماند. پاها در سرم بودند… پاها… ساقهای برهنهی دونده. پاهای کتانیپوش، کفشهای پاره. عینک را به چشم زدم. خورشید سبز بود و از درونش چشمههایی سبز میجوشید. بافه میشد، گیس میشد و پرتو میکشید روی صورت من مثل موی مونا بر صورت مادر.