کودکان جانباخته در قیام ژینا

تا ۱۱ آذر ۱۴۰۱ در جریان قیام ژینا بیش از ۷۰ کودک دو تا هفده ساله به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شدند. برخی از این کودکان شهره آفاق‌اند و برخی گمنام. نشریه ادبی بانگ در چارچوب یک کار کارگاهی در تلاش است زندگی و محیط زیست اجتماعی و چگونگی قتل جانباختگان کودک در قیام را با ابزارهایی که ادبیات خلاق در اختیار نویسندگان قرار می‌دهد بازآفرینی کند. گاهی نویسندگان به تخیل مجال بیشتری داده‌اند و کنش‌هایی را به شخصیت نسبت داده‌اند که ممکن است چنین نبوده باشد. برخی نویسندگان تلاش کرده‌اند در گفت‌وگو با خانواده‌ها روایت را مستندتر کنند. اما گاهی، به ویژه در مناطق دورافتاده این کار میسر نبوده است. در این موارد سهم تخیل بیشتر است.
رادیو زمانه از این پروژه حمایت می‌کند.
امیرحسین بساطی، ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ به بهانه خرید لوازم‌التحریر از خانه بیرون زد و در خیابان سپهر کرمانشاه به معترضان پیوست و با شلیک مستقیم مأموران امنیتی به سینه‌اش جان باخت. خانواده نزدیک یک هفته در بیمارستان‌ها، پزشکی قانونی و حتی در زندان‌ها در پی او بودند. فیلمی در شبکه‌های اجتماعی منتشر شده بود که امیر حسین را غرق در خون نشان می‌داد. با استناد به آن فیلم، سرانجام مقامات پذیرفتند که او کشته شده. برای تحویل جنازه او ۹۰ میلیون تومان طلب کرده بودند اما سرانجام به پرداخت پول گلوله رضایت دادند، مشروط به آنکه او را در کرمانشاه دفن نکنند. او در روستای حسن‌آباد شاه‌آباد در شصت کیلومتری زادگاهش دفن شده است.
در این داستان نویسنده به علائق امیرحسین، محل سکونت او و نحوه قتلش وفادار بوده. این فرازها از داستان مستند است. او در همان حال تلاش کرده با بهره گیری از تخیل و تجربه زیسته خودش در کودکی در کرمانشاه شرایط زیست خانوادگی او را بازآفرینی کند. این فرازها مستند نیست.

خلاصه‌ای از داستان امیر حسین را می‌توانید به شکل چندرسانه‌ای خارج از قاب رادیو زمانه بخوانید، ببینید و بشنوید (+)

پسربچه حالا دیگر پسربچه نیست. شانزده سالش تمام شده و دو ماه دیگر وارد هفده سالگی می‌شود. در چشم به هم زدنی هجده ساله است. اما بعدش چی؟ این سوال در این یکی دو سال گذشته، تا قبل از آنکه گلوله بنشیند درست وسط سینه‌اش، مثل سنگ آسیاب، جیرجیرکنان مدام توی سرش می‌گشت. اما حالا که گلوله خورده، دقیقا به فاصله هفت متر و دوازده سانتی‌متر از سطح زمین، بر فراز خیابان سپهر شناور است و به آنچه که از او باقی مانده، به نعش تنومندی نگاه می‌کند که غرق در خون کف خیابان افتاده است. در این لحظه مردی دوان دوان به او می‌رسد و پریشان‌حال به کسی می‌گوید: خدا! دری می‌ری؟ و بعد پای او را می‌گیرد و نعش او را تکان می‌دهد و با درد می‌گوید: وای! مناله.

و امیر حسین از فاصله هفت متر و دوازده سانتی، بر فراز نعش‌اش ماجرای این چند هفته اخیر را برای خودش تعریف می‌کند. شاید برای اینکه باورش بشود بین او و زندگی فاصله افتاده است.

 مدرسه زیاد دور نبود. باشگاه ورزشی مهرورزان اما نزدیک‌تر بود. امیر حسین فوتبال را دوست می‌داشت. از مدرسه که برمی‌گشت، کیفش را می‌انداخت گوشه‌ای و داد می‌زد: دایه مه‌ رفتم. قبل از اینکه از خانه بیرون بزند، می‌رفت جلو آینه، دستی به خواب موهایش می‌کشید، ژل می‌زد و به خودش در آینه نگاهی می‌انداخت. «کره، سی کنف دل هر دختری رو می‌بره. کره هلاکم می شن»  در یخچال را باز می‌کرد. نور منفی سرد توی چشم‌هایش. خیلی چیز دندانگیری در یخچال پیدا نمی شد. از پارچ آب، جرعه‌ای  می‌نوشید، در یخچال را می‌بست و با دو سه جست خودش را به در خانه می رساند. گاهی نفرین مادر، گاهی هم دعای خیر او. اگر پدر خانه بود که نبود، فحش و ناسزایی. تقریبا هیچ‌وقت در خانه تکلیف مدرسه انجام نمی‌داد. تکالیف او در کیفش حاضر و آماده بود. در زنگ‌های تفریح، تکلیفش را در فاصله بین کلاس‌های درس انجام داده بود.

از بین معلم‌ها، فقط به آقای رحمتی علاقه داشت. آقای رحمتی معلم تاریخ. کله‌ش هم خدایی کم بوی قورمه‌سبزی نمی‌داد. یک مرد کوتاه‌بالا، میانسال، با کت و شلوار مندرس. بهمن سال قبل بود که رحمتی برای اعتراض رفته بود جلوی استانداری تجمع کرده بود. آن روز کتک نخورده بود. دو تا خیابان آن طرف‌تر می‌نشستند. وضع مالی رو به راهی نداشت. اما آبرومند بود. اوضاع هیچکس رو به راه نبود. کسب و کار بابای امیر حسین هم زیر و رو شده بود و با این‌همه اینقدر داشت که تن او لباس تر و تمیزی بکند و او را به مدرسه بفرستد. سالی دو جفت کفش و دو دست لباس. برای ناهار ده تومن پول توجیبی می‌گرفت اما ده تومن را خرج ناهار نمی‌کرد. جمع می‌کرد. فقط گاهی کاک یا نان خرمایی و یک بطر نوشابه رنگی. عشقش به این بود که یک موتورسیکلت بخرد. بعد می‌توانست غروب‌ها بزند به جاده سنجابی و برود تا سراب نیلوفر و برگردد یا اینکه حسن را بنشاند ترک و از بیست و دو بهمن بیندازد به سمت طاق بستان و خودش را برساند به بام کرمانشاه. حسن شر بود. گردن‌کلفت بود. به چشم دیده بود که در چشم به هم‌زدنی یکی را چپ و راست کرده بود. توی حیاط مدرسه کسی جرأت نداشت با حسن دربیفتد. امیر حسین اما محجوب بود. نه آن قدر که کتک بخورد یا کسی بتواند تنبانش را از پایش بیرون بکشد. آن‌قدر که اگر دختری را می‌دید، قلبش مثل ضرباهنگ پای مهاجم تیم شیرین‌فراز، دم دروازه حریف تندتر می‌زد. او ته دلش دوست داشت مثل جواد زرین‌پنجه باشد. تابستان‌ها پیش می‌آمد که مامان جایش را توی ایوان می‌انداخت. بعد به آسمان کرمانشاه خیره می‌ماند و با خودش فکر می‌کرد که جواد زرین‌پنجه است. سرمربی تیم شیرین‌فراز و اسمش هم توی ویکی‌پدیاست و یک موتور سیکلت گالاکسی ۱۸۰ دارد. دست دوم‌اش دست‌کم صد تومنی قیمت داشت. آسمان فراخ‌تر و ستاره‌ها دوردست‌تر به چشمش می‌آمد تا اینکه چشمش سنگین می‌شد و صبح از برق آفتاب روی صورتش و وز وز مگس‌ها از خواب بیدار می‌شد. بعد یک روز دیگر در زندگی او که در آذر ۸۵ دنیا آمده بود شروع شده بود.

حالا در فاصله هفت متر و دوازده سانتی بر فراز نعش‌اش داشت با خودش فکر می‌کرد که اگر واقع‌بین بود، تقریبا محال بود جواد زرین‌پنجه بشود. نام او هم در ویکی‌پدیا نمی‌آمد. می‌شد یکی مثل حبیبی. معلم تاریخ. دلش می‌خواست برگردد توی کالبدش، خون را از سر و رویش پاک کند، دستی به شلوارش بکشد، بند کفشش را که باز شده بود ببندد و به راه بیفتد و برود به مسیری که مستقیماً، بی‌هیچ پیچ و خمی به کتاب‌های درسی تاریخ می‌رسید. اما در این ارتفاع شناور مانده بود و از این فاصله، در دوردست، جا به جا کسانی را می‌دید که مثل او در همین ارتفاع پست بین زمین و آسمان معلق مانده بودند. نترسیده بود.

 دو ماه دیگر تولدش بود. اول یک گوشی نو خواسته بود و وقتی که دیده بود اوضاع پدر رو به راه نیست، او که حالا دیگر پشت لبش سبز شده بود، به یک جفت کتانی رضایت داده بود. پدر باز دوباره آواره خیابان‌ها و در جست‌وجوی کار بود. اخبار هم خوب نبود. خون مهسا دامن‌گیر شده بود. کردستان و تهران شلوغ بود و در شهر، هر جا که می‌دیدی، یگان ویژه مستقر بود. مزه کاک و نان خرمایی مثل سابق شیرین نبود و آقای رحمتی هم آن آقای رحمتی سابق نبود. در چشم‌هایش برقی درخشیدن گرفته بود که او را می‌ترساند. حسن هم کم‌حرف شده بود و بیشتر وقت‌ها توی فکر بود. معلوم هم نبود به چی یا به کی فکر می‌کند. الان هم معلوم نیست کجاست. امیرحسین از ارتفاع هفت متر و دوازده سانتی، به هر طرف که نگاه می‌کرد، او را نمی‌دید.

با هم توی خیابان سپهر قرار گذاشته بودند. به خانه که برگشته بود کیفش را دور سر گردانده و پرت کرده بود گوشه‌ای و داد زده بود: دایه مه رفتم بیرون که صدای باوه‌ش را شنید. کجا؟ یک لحظه خشکش زد. باوه‌‌ش آن روز خانه‌نشین شده بود. مثل این بود که اتفاق مهمی قرار بود بیفتد. امیر حسین گفته بود: می‌رم، دفتر و خودکار بخرم. باوه‌ش گفته بود: مواظب خودت باش.

آن روز، یعنی همین چند ساعت قبل خواب موهایش را هم جلو آینه مرتب نکرده بود. اما دیرش شده بود. پس در را پشت سر بست و رفت تا خودش را به خیابان سپهر برساند، به حسن و  بعدش هم که معلوم است: درگیری شروع شد و کار به تیراندازی که کشید، بین او و حسن فاصله افتاد.

فقط یک لحظه بود. در کسری از ثانیه یک سوزش عمیق وسط سینه‌اش و آنگاه از پیکرش جدا شد و معلق ماند. مثل این بود که به آسمان خون پاشیده باشند. از دوردست چهار شبح کوچولو بر ترک اسبی دراز به سمت او در پرواز بودند. همه جا به رنگ خون بود و در پهنه افق، بر فراز کوه‌های بلند زاگرس زندگی حقیر جلوه می‌کرد.

چندی بعد که او سوار بر اسب دراز پرنده دست بر کمر چهارمین شبح کوچولو پشت کوه‌های زاگرس برای همیشه از نظرها دور شده است، روی سنگ قبرش به خط نه چندان خوش می‌نویسند:

دست خالی آمدم آنجا،

ولی وقت وداع پنجه در خاکت زدم و مشتی شرف برداشتم.

این جمله روی قبر نیکا هم نوشته شده بود.

علی کریمی، فوتبالیست مشهور هم آن را توییت کرده بود. حالا دیگر نام امیر حسین در ویکی‌پدیا درج شده بود.

Ad placeholder