«در بیشتر جمعهای خانوادگی، بچهها از پاهایم میترسند. همه از شوخیهایم خوششان میآید تا این که ناگهان چشمشان به پای قطعشدهام میافتد. فورا عقب میروند و از دور با ترس خیره میشوند. این برای خود من خیلی دردناکه. مجبورم خودم و پاهایم را از آنها پنهان کنم.»
این، سرریزِ روایتِ کاک فاتح است. از رنجی که میکشد. رنجی که محصولِ تاریخش است. اما تاریخی درهمشکسته به واسطه جنگ و نادیدهانگاریاش در معادلات سیاسی و نظامی. اهلِ شهرِ مرزی نوسود است. او معلول است. سالها پس از اتمام جنگِ ایران و عراق، روزی که داشت در یک زمینِ کشاورزی کار میکرد دچار حادثه شد. مین پاکسازی نشده یک پایش را از او گرفت. پس آن که مین زیر پایش منفجر شد، در بیمارستان به ناچار پای راستش را از زانو قطع کردند.
آن روزها هنوز جوان بود. میتوانست با آن پا هزاران قدم دیگر بردارد. رنجِ ناشی از جنگ، برای او اطرافیانش محدود به خود سالهای جنگ نیست. او هنوز هم گرفتارِ پیامد خشونتی است که کوچکترین دستی در آن نداشته. اما تصمیمهای سرداران و رهبرانی که چند دهه پیش گرفتند، سراسر عُمرِ او را زیر تأثیر خود برده است.
عاشقِ کوه و گشت و گذار بود. اما دیگر پایی برای رفتن ندارد. شیفته رقص و شادی بود. اما با یک پا نمیتوان زیبا رقصید. «تَکپا» بودن برای او یک رنج همیشگی است. اگرچه دیگران همیشه سعی میکنند دلداریش دهند و مراعاتش کنند.
داغِ جنگ
سامان پسرِ جوانتری است. او اگرچه بومی خطه مرزی آلوده به مین نبوده؛ اما مهاجرت برای کار در مرز او را هم به کام حادثهای مشابه کشانده. سامان مسئولِ نظافت و تغذیه چندین قاطر بود که شبانه در مرزِ بیاره و روستای هانیگرمله کار میکردند. یک روز پس از انجامِ کارهای روزانهاش فراغتی مییابد. ناآگاه از زمینِ آلوده به مین، به دلِ کوه میزند به امید یافتن قارچ یا گیاهی بهاری. در حینِ یافتنِ گیاه بازمانده یک مین دستها و بخشی از صورتش را زخمی میکند. صورتش با چندین جراحی درست میشود. اما هر دو دستش از مُچ قطع میشوند.
شوق به زندگیِ سامانِ جوان را وا میدارد تا بر مشکل تا جایی که میتواند، غلبه کند. با آن وضعیت، رانندگی و موتورسواری یاد میگیرد. یاد میگیرد که چگونه بدون دست و پنجه کارهایش را همچون دیگران انجام دهد. ازدواج میکند و برای خود کسب و کاری برپا میکند. اما همچنان یک چیز آزارش میدهد. این که همگان وقتی از او یاد میکنند میگویند: «یارو کوره بیقولهکه». یعنی «همان پسرکِ بیدست». حتی وقتی هم که میخواهند از او تعریف کنند همین را میگویند.
در این بازی آزاردهنده زبانی، نخستین چیزی که از او در زبان عامه به یاد آورده میشود، معلولیت ناخواستهاش است. مردم میتوانستند بگویند همان پسرِ مو بور. یا آن پسرهای که همیشه به خودش میرسد! سامان ویژگیهای اکتسابی بیشتری هم دارد که میتوان او را با آنها بازشناخت. اما بیدست بودن برای او به یک لقب بدل شده. از آن هم خلاصی ندارد.
فقدان و تحقیر
فریده، اهلِ مریوان، از مشکلات بیسرپرست شدنشان میگوید. آن هم درست در گرماگرمِ جنگِ دهه ۶۰ و زمانی که «یتیم» شدن مشکلی بسیار بزرگ بود. پدرِ او هم در سال ۶۶ در کوههای اطرافِ مرزِ باشماخ روی مین رفت و جان باخت. پس از آن، ۷ فرزندِ نوجوان و خردسال از او به جای میمانند. بدون پشتوانه. فریده به یاد میآورد که اگر با «هزار جور پارتی و بدبختی» پرونده بنیادشهیدیشان راه نمیافتاد ممکن بود از گرسنگی و بیسرپناهی تلف شوند. پس از مرگ پدرش، دو سالی طول میکشد تا ثابت کنند که پدرشان به واسطه مین کشته شده و باید از مزایای سازمان بنیادشهید بهرهمند شوند.
«من دخترِ بزرگ خانواده بودم. همه از من توقع داشتند خونه رو اداره کنم. ولی بدون پول تو اون وضعیت نمیشد. ما هم کسی رو نداشتیم بتونه کار کنه. تا چند ماه عموهام از ما پشتیبانی کردند. ولی بعدش دیگه همه رفتند دنبال زندگی خودشون… یه وقتهایی بود که واقعا جز چند تا نخود و پیاز و نان دیگه هیچی نداشتیم. من هم فقط میتونستم برم یک رُب بخرم قاطی آب و نخود کنم و با نون تیلیت کنیم بخوریم. جمعیتمون زیاد بود واقعا سیر کردنِ اون همه بچه خیلی سخت بود».
فریده و دیگر اعضای خانوادهاش اگرچه از آن وضعیت خلاصی یافتهاند. اما خاطرات تحقیرهای آن روزها از ذهنشان نمیرود. به ویژه زمانی که مجبور بودند از یک مغازهدار خواهش کنند به آنان نسیه فروشد. یا زمانهایی که برای رفع نیازهای ابتداییشان به اطرافیان رو انداختند و پاسخ منفی گرفتند.
تداومِ رنجِ جنگ
جنگ برای ساکنانِ خطِ مرزی غربِ ایران هنوز هم پایان نیافته. مقامهای نظامی جمهوری اسلامی آمارِ تلفاتِ مین بعد از جنگ هشتساله با عراق را ۱۰ هزار نفر اعلام کردهاند. از این تعداد، ۳ هزار نفر جانباخته و ۷ هزار نفر هم زخمی و معلول شدهاند.
در فرهنگ سیاسی حکومتی مرکزگرا از مرزنشینان با نامهای مکارانه «مرزنشینان غیور» و امثالِ آن یاد میکنند. اما کوچکترین گامی در راستای حفاظت از آنها و مسائلشان برنمیدارند. همین که مرزهای حکومتشان را تثبیت کردند، به کلی مردمِ ساکنِ مرز را کنار نهادند و فراموششان کردند.
طبق آماری که مدیر کل بهزیستی استان ایلام در سال ۹۲ ارائه داده، تنها طی شش سال، ۸۱۰ شهروند این استان بر اثر انفجار مین نقص عضو شدهاند. مجموع تلفاتِ ناشی از انفجار مین و دیگر انواع بمبها در ایران طی سالهای ۱۹۸۸ تا ۲۰۱۷ میلادی ۹۹۲۵ نفر بوده است. از این تعداد، ۲۸۲۳ نفر کشته و ۷۰۹۵ نفر زخمی و قطع عضو شدهاند. بدیهی است همه مردم ایران به یکسان در معرض چنین خطری نیستند. مرکزنشینان از لحاظ آماری به به احتمال بسیار کمتری ممکن است در معرض چنین حادثهای قرار گیرند. مرزنشینانِ غربِ ایران بیش از دیگران در معرض خطرند. به این دلیل که معیشت و حتی برخی تفریحهایشان هم وابسته به همین کوهها و زمینهایی است که بدون اراده و خواستِ آنها به عنوان منطقه مرزی و جنگی تعریف شده. در خودِ منطقههای مرزی هم کولبران و کارگرانِ غیرنظامی وابسته به مرز بسیار بیشتر از دیگران در خطرِ انفجارِ مینهای جنگی قرار دارند. بر اساس گزارشهای رسانههای کُردی اقلیم کردستان عراق، تنها در شش ماه پایانی سال ۲۰۱۸ میلادی بیشتر از ۱۰۰ کولبر در اثر انفجار مین نقص عضو شده یا جانشان را از دست دادهاند.
حکومتِ نامسئول
برآوردهای کارشناسانِ مناطق جنگی در گفت و گو با ایلنا نشان میدهد ۴ میلیون و ۲۰۰ هزار هکتار از زمینهای مناطق مرزی کشور آلوده به مینهای به جا مانده از جنگ هشتساله است. از این مساحت، یک میلیون و ۷۰۰ هزار هکتار آن در استان ایلام، یک میلیون و ۵۰۰ هزار هکتار در استان خوزستان، ۷۰۰ هزار هکتار در استان کرمانشاه، ۱۵۰ هزار هکتار در استان کردستان و ۱۵۰ هزرا هکتار هم در استان آذربایجان غربی قرار دارد. در مجموع در همین ۵ استان، ۱۶ هزار مین در دوره جنگ کار گذاشته شده که میبایست پس از اتمامِ جنگ، پاکسازی شوند. مسئولانِ وزارت دفاع مدعیاند تنها یک درصد از زمینهای غرب کشور آلوده به مین باقی ماندهاند. مشخص نیست این آمار تا چه اندازه قابل اطمینان و دقیق است و چگونه به دست آمده. اما همچنان تلفات مداوم مردمِ غیرنظامی در غرب کشور نشان میدهد این آمار درست نیست. اگر هم درست باشد مشخص است که یک درصد زمینِ آلوده به مین هم میتواند صدها نفرِ دیگر را به کامِ مرگ بکشاند یا دچار نقص عضو کند.