برای ژینا که نیمهشب ایران، آنجا که تاریکی به اوج میرسید، زاده شد.
در «بچههای نیمهشب»، درست در نیمهی شب پانزدهم اوت ۱۹۴۷، همزمان با استقلال هند هزارویک کودک متولد میشوند. «کودکانی که در ساعت اساطیری نیمه شب پانزده اوت زاده شدهاند پدیدههایی جادوییاند، به هر کاری توانایند؛ میتوانند پرواز کنند و در زمان پس و پیش بروند؛ ماهیها را تکثیر کنند و در کویر خشک سبزه برویانند. کودکانی که […] با روشنی امید به دنیا آمدهاند.»
بیستوپنجم شهریور ۱۴۰۱ هم، از پس قتل حکومتی ژینا، گاهِ زاده شدن فیگورهای تازهای بود با شجاعتی اسطورهای که از وضعیت انسداد و انقیاد امید تازه رویاندند. اما چه چیز خاکستر ایران را مهیای چنین برخاستنی کرده؟ آیا ایران بهواقع برخاسته؟
روشن است که مردم ایران، از مشروطه تا حالا، با دهانی صدوچندساله آزادی را فریاد زدهاند اما انگار «خواست آزادی» میباید مسیری طولانی میپیمود تا آزادی به معنای حقیقیاش طلب شود؛ تا آزادی از هر قیدوبردگی، برای همهی افراد جامعه اعم از زن و مرد، به خواستهای نسبتاً عمومی بدل شود. تردیدی نیست جامعهی ایرانی دارد پوست میاندازد. و این تن بیپوست همچنان که آسیبپذیر است، مهیای نو شدن نیز هست. اسطورهی جدیدی ظهور کرده: اسطورهی آزادی. و دو چیز تغییراتی بنیادی را نوید میدهند، دو انقلابِ رخداده؛ انقلابی در اندیشه و پوشش زنان و انقلابی در آیینهای سوگواری.
توانِ تنِ زن
آن روزِ بعد را که پیکر ژینا را بردند زادگاهش و زنان در مراسم خاکسپاری روسری چرخاندند و فریاد «زن، زندگی، آزادی» سر دادند، آن روز را میباید سرآغاز دانست. خیلی زود این اجرای بینظیر به دیگر شهرها سرایت کرد. سالها بود از هم میشنیدیم که اگر همهمان با هم از یک روز دیگر حجاب نکنیم چهکار میتوانند بکنند و جوابِ هم میدادیم که هیچ. بعد از اجرای بینظیر ویدا موحد و دیگر دختران انقلاب، چیزی برای همیشه عوض شده بود و توان اطاعت نکردن در زنان ذخیره؛ توانی که قتل ژینا رؤیتپذیرش کرد و از بعد آن هر روز زنان بیشتری از قانون مردسالارانه تن زدند. هرچند سرکوب از ابتدا شدید بود اما اجراها بر توانها افزود. سرودها و اجراهایی که مدام خلق میشد آنچنان توانمندمان کرد که توانستیم از بار استیصالی که این سالها برمان آوار شده بود برهیم و جهان دیگری را تخیل کنیم. آن زمان که زنان کُرد در گورستان روسری چرخاندند انگار که زندگی از مشت مرگ گریخت.
برای فهم آنچه رخ داد جهان اسپینوزا[1] به کارمان میآید. چراکه «جهان اسپینوزا جهانی است که در آن خبری از مفهوم ذات انسان به مثابهی یک امر کلی (مثلاً حیوان ناطق) نیست. در واقع، میتوان از ذات این یا آن انسان حرف زد، اما نه از ذات انسان بهطور کلی. […] اسپینوزا این تصویر از ذات را دگرگون میکند. او ذات چیزها را در توانشان خلاصه میکند. از دید او آنچه چیزها میتوانند ذات یا چیستیشان را رقم میزند.»[2] در جهانی که افرادش ذاتهای کلی دارند، ناگزیر، غایتی جمعی-فردی در حهت تحقق آن ذات شکل میگیرد و این همان جهان اخلاقیات است. ذاتهای تحققنیافته برای فعلیت یافتن نیاز به دستورالعمل، یعنی اخلاقیات، دارند و در اجتماعی مبتنی بر اخلاقیات وجود حکیم/ مرجعی برتر/ کلیسا/ شهریار ضرورت مییابد. از همین روست که جنبشی را که علیه مرجع برتر، نظام تبعیض، و سلسلهمراتب شکل گرفته با اسپینوزا بهتر میتوان فهمید.
اسپینوزا از مسائل اصلی در فلسفه سیاسی اسپینوزا این است که «چرا انسانها برای بهبندکشیدن خود پیکار میکنند، آنچنان که گویی برای رهایی خود میجنگند؟ گویی از بردگی خود خشنودند.» [3] به زعم وی، کشیشان و خودکامگان فرهنگ غم را حاکم کردهاند. در اندیشهی اسپینوزا غم به مثابهی کاهش توان بدنها تعریف میشود و کاهش توان عمل کردن همواره با اقبال به بندگی همراه است. او کشیشان، خودکامگان و بردگان را در زمرهی ناتوانان قرار میدهد. به تعریف او، خودکامه کسیست که بیش از همه به اندوه رعایایش نیازمند است چرا که بنیان ارعاب همواره اندوه جمعیست. «بر همین اساس است که خودکامه و کشیش قدرتشان را بر غم تودهها بنا میکنند. صاحبان قدرت به انفعالهای حزنآمیز و اندوهناک سوژهها محتاجند تا از این طریق توان عمل کردن را عقیم کنند. رژیم آنها رژیم کاهش توان است.» [4] امر مشترک میان یک کشیش، یک خودکامه، و یک برده آن است که همهشان بهشکلی نیاز دارند زندگی را غمزده کنند. برده در هر وضعیتی سویهی ناخوشایند را میبیند. آنها خوشحال نیستند و همواره باید همهچیز را خواروخفیف کنند.
اما در انقلاب ژینا چه رخ داد؟ «گاهی بدنهای عاصی از انقیاد و بندگی به خیابان میآیند و خیابان دیگری را تجربه میکنند. در این خیابان بدنها در وضعیت شهروند خلاصه نمیشوند. […] هیچ بدنی از پیش نمیداند به چه تواناست. […] در بطن رویداد است که خیابان بیان زمان گذار میشود، ساختار مستبد شهر نظم موجودش را از دست میدهد و امکانهایی بیسابقه و ناآشنا مجال ظهور مییابند.»[5] ما ناگهان با موجی از زنها مواجه شدیم که روسری میسوزاندند و بیترس مقابل نیروی سرکوب روسری از سر برمیداشتند. نسبت بدنها ترکیب شد و شادی، به مثابهی افزایش توان بدن، جاری شد.
اسپینوزا یک بدن را چنین تعریف میکند: بدن تداوم نسبتی بین حرکت و سکون است و انواع متنوعی از نسبتها باید با هم ترکیب شوند تا فردیتی را شکل دهند. در نتیجهی مواجههی بدنها، اگر نسبتهای بدن دیگری با نسبتهای بدن من سازگار نباشد نسبتهای مرا میپاشاند. به زعم او، «شر» یک مواجههی بد و معیوب است؛ مواجه شدن با بدنی که بهطور معیوب با بدن شما ترکیب میشود و منجر میشود به تجزیهی نسبتها و کاهش توان. فرد جز آمیزهی بدنها هیچ شناخت دیگری ندارد و خودش را از طریق این آمیزهها و کنش بدنهای دیگر روی خود میشناسد. فردیت همواره با دیگری گره خورده است. وقتی مواجههای دارم و در آن مواجهه نسبت بدنی که روی من عمل کرده و آن را تغییر داده، با نسبت سرشتنمای بدن من ترکیب میشود توان عمل کردنم افزایش مییابد یا حداقل آن نسبت خاص، اما برعکس، وقتی مواجهه ای دارم و در آن مواجهه نسبت سرشتنمای بدنی که مرا تغییر میدهد یکی از نسبتهای مرا پس میزند یا نابود میکند، خواهیم گفت توان عمل کردنم کاهش یافته یا از بین رفته است. شادی آن اثری بر بدن من است که برای نسبت سرشتنمای من سودمند است یا به نفع آن عمل میکند و غم اثریست که نسبت سرشتنمای مرا از بین میبرد یا به آن لطمه میزند. در یکی توان عمل کردنم افزون میشود و در یکی توان عمل کردنم تحلیل میرود. بدنی که شما را با غم متأثر میکند، دقیقاً به این خاطر بدن را دچار غم میکند که آن را وارد نسبتی میکند که با آن سازگار نیست.
اما آنچه در این انقلاب رخ داد ترکیب نسبت بدنها و افزایش توان آنها بود، و این توانافزایی تنها تا یکجایی بر غمی که حاکمان و نیروهای سرکوب تزریق میکردند میچربید. تا پیش از این، هیچکدام نمیدانستیم به چه چیزی تواناییم، اما از خلال انقلاب ژینا و بهواسطهی تأثیر بدنها بر هم توانی بر توانمان افزوده شد. اینجاست که به اهمیت جمعیت و تأثیر آن پی میبریم. بیدلیل نیست که حاکمان با اعدام بیگناهی چون محسن شکاری سعی در خالی کردن خیابان داشتند. حاکمان با غمی که با اعدامها بر تنهای حاضر در خیابان تزریق کردند در صددند که باز مارا درچاه استیصال بیندازند. هرچند تجمع مردم مقابل زندان بیانگر آن است که تن جامعه هنوز پرتوان است و نیروی خلق امکان دارد. از طرفی هم، بعد از آرامش نسبی و احتمالاً مقطعی خیابان، اقتدارگرایان و طرفدارن سلطنت موجی از بیعت و وکالت به راه انداختهاند، چون تحت امواج اندوه است که میشود آدمیان را به انقیاد کشید و، باز هم، بیدلیل نیست که راهکارهایشان همیشه در جهت افزایش فشار بر مردم و افزون کردن غم و گسست تنها بوده، انگاری افراد میباید دست از زندگی کردن بکشند تا مبارز باشند. اندوه استیصال میآورد و از توان عاملیت میکاهد، این به معنی آن نیست که افرادی که مایل به بیعت و سرسپردگیاند به خیابان نخواهند آمد، بلکه به این معناست که تحت تأثیر این کاهش توان عاملیت و خواست آزادی و اختیار بر سرنوشت کم خواهد شد. حتی اگر رابطهی برده با خودکامه بسیار پرشور باشد؛ آنچه در ۵۷ و سالهای پس از آن در نسبت مردم و خمینی شاهدش بودیم. شاید میباید عیار شناخت شر در جبهههای متفاوت را همین گذاشت: «شر» آن مواجههایست که توان عمل کردن مرا کاهش میدهد. در جنبش زن، زندگی، آزادی که جنبشی علیه اقتدار و قیمومیت است و قرار نیست بنده و مجری خواست قدرتی دیگر باشیم، تنها از خلال زندگی و پیوندهای اجتماعی میتوان برای آزادی جنگید.
در دستگاه فکری اسپینوزا، وجود داشتن به معنای دگرگونی پیوستهی نیروی وجود داشتن یا توان عمل کردن است. و کشیش و حاکم، هر دو، به اندوه سوژهها نیاز دارند، و این اندوه برای اعمال قدرت ضروریست. اما غم هیچکس را خردمند نمیکند. در غم بیچاره و مفلوکیم و به همین دلیل قدرتها به شهروندان غمگین نیاز دارند. آدمهای ناتوان در واقع ناتوان نیستند بلکه به سوی آنچه نمیتوانند میشتابند و آنچه را که میتوانند رها میکنند.
تمرد و تغییر زنان که در جریان این انقلاب بیش از همیشه به فضاهای عمومی گسترش پیدا کرد نوید گشایشهای بسی بیشتر میدهد و میتواند طلیعهی تغییرات جدی در مناسبات میان زن و مرد و ساختار مردسالارانه باشد. برگسون جایی میگوید موجود زنده چیزی است که میتواند موانع را به راه تبدیل کند. و دقیقاً، در مقام سوژهی انقلابی، میباید هرآنچه را که در توانم هست انجام دهم تا از طریق تجربهی شادی توان عمل کردنم را افزایش دهم؛ برای پیروزی به زندگی و شادی نیاز داریم، به توان عمل کردن و عاملیت. از همین روی است که جریانهایی که ما را به انزوا و درسوگماندگی سوق میدهند، با ماهیت این انقلاب در تضادند. باید در پی فهم آن باشیم که چهجور مواجههای به افزایش توان بدنهای انقلابی منجر میشود. تنها چیزی که اهمیت دارد شیوههای زندگی ست و مرگ، که ابزار حاکمان برای به انقیادکشیدنمان است، میباید کوچکترین بخش ما را تحت تأثیر قرار دهد. چیزی که در گورستانها شاهدش بودیم؛ سوگواریها به شکلی متفاوت اجرا شد: در جهت از کار انداختن ایدهی غم.
قیام کشتگان
همارز کنار گذاشتن روسری از جانب زنان، تغییر صریح دیگری که این انقلاب رقم زده سکولار شدن عزاداری کشتگان است. اما این تغییر چطور ممکن شده؟
آبان ۹۸ و پس از آن فاجعهی هواپیما کار عدم مشروعیت نظام اسلامی را یکسره کرد. اسفند ۹۸، کرونا نظم مستقر جهان و به تبع آن ایران را دگرگون کرد. وضعیتی که اشاعهی ویروس بر اجتماع تحمیل کرد وجوهی از تمدن و فرهنگ و دستاوردهای آن را معلق کرد و اجتماع انسانی را به خانواده تقلیل داد. زندگی دیگر بر چرخ پیشین خود نمیچرخید و بر معانی پیشین خود منطبق نبود. ما به شیوهی مألوف خود زندگی نمیکردیم و در مقابل، مرگ، که تا پیش از این شبحی بود که از مجرای معناهایی که تمدن به آن بخشیده بود احضار میشد چهرهای لخت یافت. حذف آیینها و رسومات سوگواری، مرگ را بیش از پیش ملموس و نزدیک کرد. مقاومتِ بخشی از مردم، برای برپایی مجلسهای عروسی و عزا که هر دو جلوهگاه نیروی زندگیست، نشان از هولناکیِ این مواجهه دارد چرا که جمعی بودن مناسک عزاداری تلاشیست برای هضم مرگ در زندگی. حالا اما زندگی به شکل سابق خود از ریخت افتاده و آیینهای مرگ به شکل ناگهانی و اضطراری تغییر کرده بود؛ آیینهایی که میکوشید اتحاد آدمیان را در مقابل نیروی تخریبگر طبیعت حفظ کند، آیینهایی تماماً جمعی که در طی سالهای طولانی، در هر قوم و فرهنگی، ثابت بودهاند یا تغییرات جزئی داشتهاند، چراکه آیینهای مرگ بیش از هر چیز دیگر باید آشنا و ازپیشدانسته باشند تا بتوان در هنگام مواجهه به امنیت زندگی چنگ زد.
در سایهی کرونا مهمترین چیزها تغییر کردند، شکل زندگی و شکل مرگ. و بیش از همیشه در مقابل مرگ بیدفاع شدیم. پیچ برساختهای تمدنی شل شد و مناسک مرگ که همیشه توپ را در زمین تمدن و زندگی میانداخت حذف. کرونا از جهان و مناسباتش آشناییزدایی کرد. حال که ساختارهای موجود منجر به حمایت و مراقبت و تأمین امنیت انسان نشده بودند، بیش از پیش میشد به کارآمدیشان شک کرد. بیدلیل نبود که دولتها سعی در پنهان کردن آمار تلفات وعدهی بازگشت سریع به وضعیت عادی میدادند. در ایران ناکارآمدی دولت مزید بر علت شد. تعلل عامدانه در واردات واکسن به صفآرایی حکومت مقابل مردم و ناامیدی مطلق مردم از حکومت شدت بخشید. حکومت با نابخردی و اشتباهات بسیار، هم تلفات کرونا را بسیار بالاتر برد، هم تمام این تلفات را به نام خودش ثبت کرد. هرچند، تحت تأثیر حکومت حاکمان دینی و ناکارآمدیشان، جامعه در مسیر سکولاریزه شدن قدم برمیداشت اما تعلیق دوران کرونا این تغییر را تسهیل کرد.
گسلی که کرونا در روزمره و عادات انداخت، همزمان با ناامیدی مطلق از حکومت که این گسل را پرناشدنی مینمود، امکان تخیل جهانی دیگر را محقق کرد. در پی تغییر شکل زندگی، صُلبیت پیشین مناسبات آن از میان رفت و شکافی در باور به قدرت آن رخنه کرد. گسست حاصل از کرونا این گذار و پوستاندازی را ممکن کرد و این امکان را فراهم ساخت که در انقلاب ژینا، در ایران، این مهد مردسالاری، همه فریاد بزنند زن، زندگی، آزادی؛ شروع تغییراتی عمده که نقطهی آغاز آن امتناع و اجتناب از همچون همیشه تندادن بود.
حالا و در این انقلاب، همچنان که در سیطرهی مرگیم، در پی پس زدن مدام آن نیز هستیم. شکل سوگواری بالکل تغییر کرده. مادران و پدرانی بر مزار فرزندانشان میرقصند و از مقاومت میگویند، از مقاومت که خودْ زندگیست و نشان از ذخیرهی توانشان دارد برای ادامه دادن. سوگواران کف میزنند و آواز میخوانند و این مواجههی تازه با مرگ ْزندگی تازهای را طلب میکند. مجیدرضا رهنورد، پیش از اعدامش از مردم میخواهد بر مزارش شادی کنند، خدانور و دیگران را بیش از هر چیز با رقصشان به یاد میآوریم و ژینا را با آن تصویر دعوتش به رقص، که انگار فرامیخواندمان به پایکوبی و رهایی از انقیاد. ارزشها و هنجارهای تازهای دارد شکل میگیرد و سنت توان مقاومتش را از دست داده. نکتهی محوری این انقلاب آن است که دارد سوژگیهای تازه میآفریند و آنکه با مرگ جور دیگری معامله میکند، جور تازهای هم زندگی خواهد کرد. دستاویزهای تازهای برای هضم مرگ در زندگی ساخته میشوند و دین که شاید مهمترین کارکردش حل مسئلهی مرگ نزد انسان و معنادار کردنش بوده بیشازپیش لزومش را از دست میدهد.
در انقلابی که با شعار زندگی از گورستان آغاز شد، کشتگان این سالهای حکومتِ دین و مرگ، کشتگانی مالامال از زندگی که میخواستند زنده بمانند، برخاستهاند و ما را به زندگی دعوت میکنند، به ادامه دادن، به مقاومت در برابر مرگ و مظاهرش. انگار که به جهانی نیچهای/دیونوسوسی دعوت شده باشیم.
آخر
«وقتی پس از انقلاب همان نسبتهای پیشین در کار باشند، فردای انقلاب تکرار همان دیروز خواهد بود، فقط تحت نام و نقابی دیگر؛ و حاصل چیزی نخواهد بود جز ناامیدی و بدبینی تودهها نسبت به انقلاب بماهو انقلاب. اما چنانچه گذار-رویداد انقلاب بیان نسبتهایی یکسره متفاوت باشد، بدنهای دیگری را تحقق خواهد بخشید و به امر نو رخصت ظهور خواهد داد.»[6]
پیداست این انقلاب سر آن دارد که طرحی نو درافکند. به پشتوانهی این دو تغییر مهم، میشود دانست که جامعه مستعد تغییرات اجتماعی عمیق و درونزاست و باز پیداست که مقاومتهایی از انواع ارتجاع و سنت، هم ارتجاع نیروهای سنتی داخل و هم ارتجاع امثال سلطنتطلبان که بر سنت پدرسالارانه پا سفت کردهاند، بر سر راهش هست. اما شعار پیشرواش عیار دقیقی به دست میدهد. هرآنچه توان مرا میکاهد و نفی اجتماع میکند، هرآنچه بر استیصال من افزون و از توان و مقاومتم میکاهد از جنس زندگی نیست. هرآنچه در پی محکم کردن نظام سلسلهمراتبی اکنون یا استقرار نظام سلسلهمراتبی جدیدی است در نفی زن است، چرا که خواست برابری زن و مرد و کوییر تن به قدرت سلسلهمراتبی نمیدهد، حتی اگر رأسش زنی نشسته باشد. و هر آنچه نیروی محرکهی من را نیروی عذاب وجدان، که ریشهای پدرسالارانه و دینی دارد و مرا مطیع و بنده و تحت کنترل و فرمان میخواهد، هرآنچه در پی ساختن شکلی از دوگانهی سروری/بندگی است آزادی مرا نفی میکند و این خواست صدوچندساله را تهدید.
این انقلاب با این سنگ بنا ظرفیت آن را دارد انسانهایی برسازد که دیگر برای هیچ خدا و انسانی به خاک نیفتند.
پانویسها:
[1] نام کتابی از دلوز که متن درسگفتارهایش دربارهی اسپینوزاست و حامد موحدی بهتازگی أن را به فارسی برگردانده است.
[2] جهان اسپینوزا، ۱۴۰۱، ص. ۱۶
[3] همان، ص. ۱۹
[4] همان، ص. ۲۰
[5] همان، ص. ۲۵
[6]همان، ص. ۲۴
منابع:
جهان اسپینوزا، دلوز، ت: حامد موحدی، نشر نی، ۱۴۰۲
بچههای نیمهشب، سلمان رشدی، ت: مهدی سحابی، نشر تندر، ۱۳۶۳
تمدن و ملالتهای آن، فروید، ت: محمد مبشری، نشر ماهی، ۱۳۹۸
من بارها گفته ام این انقلاب قابل قیاس با هیچ اندیشه ایده تئوری و تغییر و تحولات و حتی انقلابات گذشته نیست این انقلاب با درس آموزی از 120 سال مبارزه ی مردم ایران ود همچنین آخرین دستآوردهای علمی جهان و همچنین درس آموزی از انقلابات قرن بیستمی و همچنین شکستها و پیروزی های کشورهای عربی و همچنین کشورهای امریکائی دلیا اصلی این تفاوتها اینست که اهداف دیگری را برای خودش تعیین نموده که کاملا با گذشته هایش تا امروز متفاوت است در قرن بیستم عمده ی کشورها به نظام سرمایه داری ارتقا یافتند اما کشورهای معظم با حفظ انباشت و باز تولید ضرورت دموکراسی و سازماندهی تولید را بدلیل ایجاد شرایط مشارکت و دخالت جمعی فراهم نمود به رشد ترقی و تکامل دست یافتند بارها گفته ام مدرنیزم یعنی استفاده از ابزار تولیدی که مصرف نیروی کار انسانی برای تولید کالائی را کاهش دهد و این روند نیاز به وجود دموکراسی است فقط دموکراسی آنگونه که پیشینان تصور می کردند فقط مربوط به مبادله ی آزادانه ی کالاها نیست پس الزام به دموکراسی ضرورت رسیدن به مکانیزم مدرنیزاسیون است اگر کشورهای معظم موفق شدن به همان درجه کشورهای دیگر و اکثر کشورها بدلیل همین عدم مشارکت اجتماعی و دخالتگری اجتماعی و به قدرت رساندن دیکتاتورها دچار انحطاط و عقبگرد شده اند انقلابات در قرن 21 بیشتر نه برای ارتقای بازار آزاد و ترقی یا انحطاط بلکه برای احیای دموکراسی و گذار به مدرنیزاسیون برای جبران تمام عقب ماندگی هائی ست که دیکتاتورها بر این کشورها تحمیل نموده اند و آلترناتیو بدست آمده حالا دموکراسی حداکثر بعلاوه ی دخالتگری بدون قید و شرط در آزادیهای اجتماعی سیاسی و فکری با ساختاری کاملا دموکراتیک از طریق شوراها و تشکلهای مشاغل بر اساس تقسیم کار اجتماعی ست و اگر ملتی دوباره به سمت رهبران فردی بخصوص از نوع رهبران خودخوانده مانند سیستم رهبری خمینی از طریق گوآدالوپ قطعا دیگر ما نه تنها با انقلاب روبرو نیستیم بلکه با یک ارتجاعی روبرو هستیم که جامعه دوباره دچار انحطاط می شود دوباره همان سیستم خام فروشی و سپس استبداد دیکتاتوری و دوباره تکرار چرخه ی معیوب پادشاهی به دینی و دینی به پادشاهی و … انگار این جماعت مسخ شده اند به آنها می گوئی تو خودت می توانی بعنوان یک شهروند آزاد در تشکل خودت اراده ات را اعمال کنی ناگهان می بینی می گوید نه من دیگر نمی خواهم امت باشم می خواهم با دادن وکالت رعیت باشم اگر به نحوه ی انتقال قدرت حتی در انگلستان هم توجه کرده باشید متوجه می شود هنگام یادکردن قسم چارلز بعنوان پادشاه مردم انگلستان را رعایای خودش قلمداد می کند با توجه باینکه ما می دانیم که شاید پارلمانتاریسم بریتانیا بسیار با دخالتگری مردم اداره می شود ولی با این حال پادشاه مردم را رعیت خودش می خواند یعنی هنوز مردم بریتانیا را بعنوان مردمان آزاد برسمیت نمی شناسد شاید مردم ندانند ولی ما بعنوان سیاستمدار و اقتصاد دان کاملا آگاه هستیم که در هنگامه ی بحرانها که جامعه مرکز گریز می شود این اختیارات وارد بازی شده و اعمال دیکتاتوری می نماید . و در آن زمان است که می گوید من می خواهم بعنوان پادشاه از اختیاراتم استفاده کنم . در ایران که اوضاع وخیم تر است درقانون اساسی هم مصدق و هم بازرگان فریاد می زدند که شاه باید سلطنت کند نه حکومت ولی هر دو شاه پهلوی با نقض آشکار قانون مردم را سلب اختیار نمودند و این در این خاندان ارثی و ذاتی است یعنی تنها احمقها هستند که اختیاراتشان را واگذار می کنند تا فرد دیکتاتوری اعمال نماید بعد بگویند نه این دیکتاتور نمیشه بچه ی خوبی است . این مسخ شدگی توسط رسانه ها به خورد مردم داده می شود بقول رومن رولان میخ داخل بتن نمی شود ولی استمار ضربه ها سبب می شود تا میخ آهسته آهسته وارد بتن شود تبلیغات این رسانه ها دقیقا این رفتار را تکرار می کنند . اول توی یک تظاهرات ده هزار نفری یک گوشه چند نفر مامور چند تا پرچم و دکل .و علم با دوربین شعار می دهند رضا شاه روحت شاد تازه متوجه می شوید که اینها پاسدار هستند زیرا دستگاه امنیتی آگاه است که مردم نسبت به این رهبران خود خوانده حساسیت دارند و خیابان را خیلی زود ترک خواهند کرد ما 44 سال است که هنوز نتوانستیم از دست این سلطنت خلاص شویم و همیشه در خدمت جمهوری اسلامی بوده و باعث تعطیلی اعتراضات شده است .
فرهاد - فرهادیان / 27 January 2023