نویسا باش
پروژه «نویسا باش» ( Weiter Schreiben) مشوق ادبیات مناطق جنگزده و بحرانزده است و به تازگی افغانستان را در کانون توجه خود قرار داده است. داستان بلند حسین محمدی، اولین کار این نویسنده افغانستانی در این بستر پدید آمده است.
پروژه «نویسا باش» توسط آنیکا رایش در سال ۲۰۱۷ بنیان گذاشت. این پروژه نویسندگان کشورهای جنگزده، بحرانزده یا حکومتهای سرکوبگر را گرد هم میآورد، آنان را به صحنه ادبی آلمان پیوند میزند و درصدد کمک به تداوم نویسندگی و نشر آثار این نویسندگان است.
پروژه «نویسا باش» با همکاری طرحهایی نظیر طرح «ناگفتهها» (Untold) و دانشگاه برن، طرح تبادل متمرکز با زنان نویسنده افغانستان را ریخت. این گروه از نویسندگان در آوریل ۲۰۲۲ با بیان اینکه درست همان وقت باید به نوشتن ادامه بدهند و با ادبیات به لشکرکشی ترور طالبانی پاسخ دهند، به وضعیت بحرانی و هراسآور زنان این کشور در تابستان ۲۰۲۱ با برگزاری کارگاههای شعر و داستان واکنش نشان داد. آثاری که زنان پدید آوردند به آلمانی ترجمه و منتشر شدند.
حسین محمدی، نویسنده و هنرمند تجسمی در سال ۱۹۸۶ در افغانستان متولد شد و کودکی و جوانی خود را در ایران سپری کرده است. او با ساز و کار اعمال سانسور در ایران به خوبی آشنایی دارد. زندگی برای پناهندگان افغانستانی در ایران لزوماً آسان نیست، آنها مرتباً در معرض نادیدهانگاری و سرکوب قرار میگیرند.
در سال ۲۰۱۳، محمدی به سوئیس گریخت و هنوز در این کشور زندگی میکند. او مشغول بازیگری در تئاتر تجربی زوریخ شده، برخی از عکسهایش را به نمایش گذاشته و برای رادیو و تلویزیون سوئیس هم افسانهای نوشته است. «وارثان شهرزاد» اولین رمان او از مجموعه سه رمان است که به تازگی به قلم زارا راخفوس (Sarah Rauchfuß) ترجمه و توسط نشر ادیسیون بوشارلزه،( Edition Bücherlese ) ناشر سوئیسی مستقر در لوزان، منتشر شده است.
منتقدی مینویسد:
«محمدی با ظرافتی نفسگیر از عهده جذب خواننده به زیست این مردمان متنوع و همینطور ترسیم تصویری پیچیده- اما همواره واقعبینانه- از کشور شدیداً تکهپارۀ پیوسته جنگزده برمیآید.»
«وارثان شهرزاد» با دو برادر به نامهای اسحاق و احمد شروع میشود. این دو سوار اتومبیل از روستای کوچک خود به کابل میروند. پای احمد هرگز به این شهر بزرگ نرسیده و اسحاق هم مدتی از کابل دور بوده است. آخرین بار در کابل طالب بوده و شاید هنوز هم باشد. در هر صورت، شکی نیست که بنیادگراست، مردی که به هر قیمتی از برداشت افراطی خودش از اسلام دفاع میکند.
پسرش نبی عین خود اوست؛ تندخوی خشنی که بسیاری، بهخصوص زنان روستا، از او میترسند. نبی امیدوار است با معصومه، دختر احمد، ازدواج کند. اما معصومه اعتنای چندانی به مفاهیم سنتی نقشهای جنسیتی ندارد. نقشهایی که زنان را پیوسته خمیده روی اجاق میبیند، کسانی که فقط پوشیده در برقع پا به خیابان میگذارند. معصومه در سایه احمد چنین است. پدرش به او خواندن و نوشتن آموخته، متون ادبی در اختیارش گذاشته و یادش داده عقاید تعصبآمیز را زیر سؤال ببرد و خداوند را ذاتی نیکو ببیند، خدایی رویگردان از خشونتی که به نام او انجام میدهند.
احمد هم در سایه اسحاق است که علیرغم دیدگاههای لیبرالش هنوز زنده است. برادرش به دفعات مانع از دستگیری او به دست طالبان شده است.
فرار به کابل و پیامدهایش
اما حالا معصومه با دوستپسرش به کابل گریخته، اندکی قبل از اینکه موعد عروسی با نبی برسد. امیدوار است از کابل به ایران برود. این وضع بیش از حد تحمل اسحاق است. او احساس میکند به شرافت خانوادهاش توهین شده و میخواهد این زوج را بکشد. طبیعتاً انتظار دارد احمد هم به همین نتیجه برسد و دست یاری به او بدهد.
از اینجا به بعد، محمدی فصلهای متمادی را به اشخاص دیگر و داستانهای آنان در لحظه تلاقی این داستانها اختصاص میدهد. اول از همه، پلیسی به نام ذبیح است که اسحاق او را از دوران طالبی خود میشناسد اما ذبیح از مدتها پیش دست از ایدئولوژی طالبانی شسته است. افراطگرایان او را در کودکی ربوده و مجبورش کردهاند برای آنان بجنگد. اما وقتی وظیفه قتل خانوادهای بیدفاع را به او واگذار میکنند، سلاحش را زمین میاندازد و موفق به فرار میشود. او در کابل خوشبخت است. زندگی در کابل آزادتر است و زنان احساس امنیت میکنند و بدون پوشش کامل در خیابانها میگردند. ذبیح عاشق زن و فرزندان خویش است و شغلش را جدی میگیرد. در عوض کمی پول، حتی اگر شده پاکتی سیگار باشد، پاپی بزهکاریهای کوچک نمیشود.
شخصیتهای حسین محمدی چهرههایی دووجهی هستند. خواننده با همه آنها کلنجار میرود. شاید لحظهای انگیزههای آنها را درک کند، لحظهای دیگر بعید نیست از آنها منزجر شود. این شخصیتها آدمهای واقعی هستند، پر از تناقض و مطلقاً شخصیتهای ادبی ساده لابهلای صفحات کتاب نیستند. منتقدی مینویسد:
«محمدی قصهاش را با ریزهکاریهایی در هم میآمیزد، طوری به سراغ نخ داستانهایی میرود که اشاره گذرایی به آنها کرده و در پایان این داستان بلند دور هم جمعشان میکند، شخصیتهایش را طوری با ضربات روشن و موجز قلم نقش میزند که واقعاً بینظیر است.»
ظرافت در فرم، چابکی در قلم
محمدی با ظرافتی نفسگیر از عهده جذب خواننده به زیست این مردمان متنوع و همینطور ترسیم تصویری پیچیده- اما همواره واقعبینانه- از کشور شدیداً تکهپارۀ پیوسته جنگزده و تاریخ متأخرش برمیآید و سعی میکند بفهمد چرا اوضاع این طور است؛ «همان طور که تاروپود در تکه پارچهای تنیده میشوند، این عقیده راسخ به درونیترین اعماق وجودی آنها رسید و در وجودشان رسوخ کرد که روابط مذهبی و نژادی آنها را از یکدیگر جدا میکند. بعدها، بزرگترها همین طرزفکر را به فرزندان خود منتقل میکردند. اکنون تصور نحوه تغییر این فرزندان دشوار است.»
وقتی اسحاق در رستورانی در کابل برای ذبیح نطق میکند که «فرهنگ غربی» چطور همه چیز را نابود میکند، محمدی لزومی نمیبیند طرزفکر احمد را توصیف کند. سکوت احمد کافی است، چون میدانیم نظرش دربارۀ برادرش چیست و به عقیدهاش مشکل واقعی کدام است.
محمدی قصهاش را با ریزهکاریهایی در هم میآمیزد سراغ نخ داستانهایی میرود که اشاره گذرایی به آنها کرده و در پایان این داستان بلند دور هم جمعشان میکند، شخصیتهایش را با ضربات روشن و موجز قلم به طور واقعا بینظیری نقش میزند. باز هم باید تأکید کنیم که این داستان اولین متن بلند محمدی است. چون نظر به اینکه کتاب از هر جهت بیکموکاست است، این موضوع به راحتی از یاد میرود. این داستان اثری عالی است؛ به معنای واقعی کلمه، اثری جهانی است.