پرسش پیش رو در این نوشته این است: پس از سرنگونی حاکمیت جمهوری اسلامی مردمان فلات ایران گرد چه محور یا محورهایی می توانند اتحاد پیدا کنند؟ پرسش از این روی اهمیت می یابد که با فروریزی تشیع سیاسی از یک سو و اتکاناپذیری آنچه برخی آن را ایران باستان می نامند(که به آن پیش تر در اینجا پرداخته بودم)، چه چیز در دست باقی می ماند که ما به مردمانی که در این خطه می زیند، بتوانیم «ملت» بگوییم.
برای پیشبرد این بحث به آرای دو نظریه پرداز غربی مراجعه می کنیم: یکی ارنست رنان نظریه پرداز قرن ۱۹، و دیگری یورگن هابرماس، فیلسوف معاصر آلمانی.
رنان را از این حیث برگزیدیم که آرایَش به لااقل بخشی از «ملی گرایان» وطنی نزدیک است، و هدف ما در بخش اول، نقد اندیشه های او در باره‌ی «ملت» است. راه برون رفت از بن بستی که در تئوری رنان تشخیص خواهیم داد، در مراجعه به آرای هابرماس تا حدود زیادی گشوده می شود.

«ملت چیست؟»

رنان خطابه‌ی معروفی دارد به نامِ «ملت چیست؟» و این متن تابو شکن برای اولین بار در تاریخ اندیشه انگشت می گذارد روی نقاط تاریک مفهوم ملت. برای او ملت یک مفهوم پویاست که هر روز باید به آن خون رساند و زنده نگاهش داشت. زیرا از نظر او  «قرارداد اجتماعیِ» اعلام شده در گذشته اعتباری ندارد؛  او می گوید حتا اگر اصل، وفاداریِ فرد به یک ملتِ صاحب گذشته‌ای تاریخی است، مهم تداومِ رضایت و تمایل به اعلام به این وفاداری درهمان راستا است. او برای این منظور اصطلاح «همه پرسیِ هرروزه» را به کار می برد. زمان اعلام  این  وفاداری،  همین اکنون است، همین امروز. نکته ای مثبت در رنان، اما بعدتر به این تاکید «اکنون» بازخواهیم گشت. 

ارنست رنان (Ernest Renan) ۱۸۹۲ − ۱۸۲۳. منبع تصویر: ویکی‌پدیا
ارنست رنان (Ernest Renan) ۱۸۹۲ − ۱۸۲۳. منبع تصویر: ویکی‌پدیا

با این حال، نمی توانیم بگوییم که رنان بعدها  خیلی هم مورد توجه جامعه شناسان بوده است. اخیرا درمیان متفکران نظریه‌ی انتقادی، تنها شلومو زاند (Shlomo Sand ) از رنان به خاطر خطابه‌ی «ملت چیست» تقدیر کرده است : «بینش فوق‌العاده‌ای برای زمان خود». (Shlomo Sand, The Invention of Jewish People, Verso, 32)

اگرچه او از اصطلاح ملت به مثابه‌ی  چیزی ابدی ازلی پرهیز کرد و اظهار داشت که این یک مقوله‌ی اجتماعی است که روزی از بین خواهد رفت (اوگفت که برای سال های ۱۸۸۰ این یک مفهوم ضروری و مفید است)، اما چون خودش از ذات‌باوران بود، این مقوله نیز  با او فراموش شد.

با این حال، من فکر می کنم که برخی از مشاهدات مهم در خطابه‌ی «ملت چیست» به اندازه کافی ارزیابی  نشده است:

«ملت یک احساس است، یک اصل معنوی است. دو چیز این اصل معنوی را تشکیل می دهد. یکی در گذشته است، دیگری در زمان حال. یکی داشتن میراث غنی از خاطرات مشترک، دیگری اراده برای دستیابی به نقاط مشترک در زمان حال، برای زندگی مشترک و ادامه‌ی میراثی است که بین شان عادلانه تقسیم نشده است.»   

او تا اینجا به معیارهای نسبتا عینی مانند نژاد، زبان، مذهب، وحدت منافع و جغرافیا در شکل گیری ملت اشاره کرده و هیچ کدام را به صورت فردی و جمعی کافی ندانسته است. از نظر رنان، ملت یک مقوله‌ی جامعه شناختی نیست، بلکه یک اصل معنوی است:  نه یک پدیده‌ی عینی که فقط در آنجا قرار داشته باشد، بلکه یک واقعیت ذهنی است که توسط  اراده‌ی مشترک افرادی که آن را تشکیل می‌دهند، ایجاد و حفظ می‌شود. رنان می‌گوید میراث غنی از خاطرات مشترک، تجربه‌ای از یادآوری دائمی است که بدون گسستن از زمان حال حفظ می‌شود.

و از منظر ما مشکل از اینجا شروع می شود.  زیرا رنان، همراه با نیچه، از اولین کسانی است که تأکید می‌کند وجود ملت، مانند وجود فرد، به همان اندازه که به یاد آوردن متکی است،  به فراموشی نیز وابسته است و حتا بیش‌تر. فراموشیِ چه چیز؟- فراموشی و سرکوب برخی خاطرات ناخوشایند:

 «فراموشی، حتا ممکن است بگویم خطای تاریخی، عامل بسیارمهمی در ایجاد یک ملت است، و از این رو دقیق شدن در مطالعات تاریخی معمولا برای استمرار هستی یک ملت خطرناک است»  

رنان چنین ادامه می دهد:

« تحقیقات تاریخی در واقع خشونتی را که در آغاز همه‌ی تشکیلات سیاسی رخ داده است، از جمله آنهایی که از نظر پیامدهایشان بسیار سودمند بوده اند، روشن می کند. اتحاد همیشه به طرز وحشیانه ای انجام می شود. اتحاد شمال و جنوب فرانسه نتیجه نزدیک به یک قرن ویرانی و وحشت است.»

پس در شکل گیری «هر» ملت، «همیشه» یک دشمنی شدید نسبت به روشنگری وجود دارد. تحقیقات تاریخی «البته» می‌تواند چیزهای مفیدی را آشکار کند، اما نتیجه‌ی واقعی این خواهد بود که ما را با زشتی‌های مان رودررو کند.  تجربه ای که تحمل آن آسان نیست.

 نکته‌ی جالب این است که رنان قبل از نهادن گزاره‌ی مثبت در مورد میراث حافظه‌ی مشترک، این برداشت «منفی» را مطرح کرد: او روند شکل گیری ملت را، به صورت تئوریک، یکبار دیگر تکرار می کند. همانطور که ملت با سرکوب خاطرات بد و جایگزینی آنها با چیزهای خوب شکل می گیرد، نظریه‌ی ملت رنان نیز برای اولین بار پس ازثبت خشونت و ویرانی نتوانست این رسوایی را زیاد تحمل کند و مجبور شد تاریخ پر از پیروزی ها، شکوه و افتخار وخاطرات خوش را جایگزین آن کند. 

از اینجا می‌توان به مشاهده‌ی والتر بنیامین نیز رسید که در زیر هر بنیان تاریخی بزرگ فرهنگی، یک توحش نهفته است، یک کشتار بزرگ. اما ما بدون مثال آوردن از اهرام، پارتنون، کولوسئوم یا دیوار بزرگ چین، بهتر است به نمونه‌هایی در تاریخ «پرشکوه» خود نگاه کنیم:

پس از حمله‌ی اعراب برای اولین بار در زمان صفویه، در جغرافیای ما چیزی رخ داد که بعدها مورخان از آن به عنوان یکپارچگی ایران سخن گفتند. تغییر قهری مذهب ایرانیان به شیعه برای ایستادگی در برابر حکومت عثمانی چندان آسان صورت نگرفت. شاه اسماعیل خودرا منسوب به امامان شیعه و نماینده‌ی خدا برروی زمین می دانست و در پاسخ به امرای قزلباش که گفته بودند بیشتر مردم سنی مذهب هستند گفته بود «خداوند و امامان من را یاری خواهند کرد و اگرکسی درمقابلم اعتراض کند، نرم‌ترین پاسخم به او شمشیر خواهد بود.» چه منش و رویکرد آشنایی برای ما! مگر نه؟

شاه اسماعیل پس ازفتح شیراز و شهرهای اطراف درسال ۸۸۲ دستور قتل عام صادر  می کند. مداحانِ فتوحات این شاه شریعت پناه با افتخار نوشته‌اند که قزلباشان سگ‌ها و گربه‌های این شهرها راهم به اتهام ناصبی بودن قتل عام کردند.

دراواخر همان سال شاه به سمت سمنان حرکت می کند. قزلباشان قتل عام را از ولایات اطراف شروع می کنند. غیاث الدین خواندمیر می نویسد «مردم این آبادی‌ها تماما از صغیر و کبیر، پیر و جوان عرصه تیغ شدند و در آن دیار کسی زنده نماند.»

بازگویی این تاریخ از این نظر لازم می نماید که امروز برخی گمان می کنند سبعیت جمهوری اسلامی یک اتفاق منحصر به فرد در تاریخ ماست، و بقیه‌ی قتل عام ها را هر چه هست، بیگانگان کرده‌اند. چه گاهی کسانی می گویند: «اینها نمی توانند ایرانی باشند؛ ایرانی با ایرانی چنین نمی کند…»

Ad placeholder

ما، بر خلاف ارنست رنان بر این باوریم که باید به دقت تاریخ ایران را چه قبل ‌چه بعد از حمله‌ی تازیان بررسی کرد تا دید همیشه‌ی این تاریخ «پر شکوه» در بر همین پاشنه می‌چرخیده است. به نقل از افتخار آفرینی‌های شاه اسماعیل ادامه دهیم:

در کتاب «تاریخ شاه اسماعیل صفوی(ارمغان آوران تشیع)» نوشته: امیرحسین خنجی می‌خوانیم:

«دسته‌جات تبرائي عموماً از اوباشان و بزهكاران شهري تشكيل شده بودند، و به عنوان اهرم فشار دستگاه دولتي ديني عمل مي كردند، مسئوليتي كه به اينها محول شده بـود آن بـود كـه ملت ايران را از آنچه قزلباشان «مذهب باطـل و منسـوخ » نـام داده بودنـد بيـرون آورده بـه راه هــدايت و آنچــه «مــذهب حــق» مــي ناميدنــد درمــي آوردنــد. دســته جــات تبرائــي عمومــا از خانواده هاي سني برخاسته بودند و براي انجام مقاصد تبهكارانه شان به قزلباشـان پيوسـته تغييـر مذهب داده به مذهب قزلباشان درآمده بودند. هر دستة تبرائي تحت رياست يـك مـلا انجـام وظيفه مي كرد…»(ص۱۷۸)

این پاراگراف را آوردم که برخلاف بسیاری از ما که لباس شخصی ها را بی پدر و مادر قلمداد می کنیم، معلوم شود از قضا چه ریشه های سفت و محکمی در تاریخ مان دارند، و نیزملایان فعلی نوادگان بلافصل همان ملایان دوره‌ی صفوی اند.

اسلاوی ژیژک خاطرنشان می کند که معیار اصلی  تعلق ملی،  تعهد  و تمجید است از آنچه در خودمان ناراست ونادرست است. وقتی این تمجید از ناراستی به مدد فراموشکاری یا خود را به فراموشی زدن نهادینه شد و قرن ها تداوم یافت، اهالی «سرزمین هرز» شروع به بی محلی به جنگل‌ها و تحقیر رودخانه‌ها و دریاچه‌ها می کنند. همانطور که فردی برای پذیرفته شدن به عنوان عضو یک سازمان جنایتکار نه تنها باید قتل را تماشا کند، بلکه باید سرِ کسی  را شخصا  با لذت چماق کوب کند.

البته مشکل اصلی که خطابه‌ی «ملت چیست» برای هرگونه فرض «ناسیونالیسم مثبت و مترقی» ایجاد می‌کند،  ایده‌ی گناه اصلی و سفارش رنان به فراموشی اش  نیست. رسوایی  واقعی در آن ایده‌ی همه ‌پرسیِ هرروزه است. ملت رنان، ملت دانشورعلوم اجتماعی نیست، بلکه یک ملتِ ناسیونالیستی است و یک پدیده‌ی روان رنجور است: نیاز می بیند هر لحظه خودش را ثابت کند، خودش را متقاعد کند، و در یک مبارزه‌ی دائمی است.

قبل از آمدن به اینجا (و پس از «فراموش کردن» ریشه‌ی اصلی)، رنان دوباره بر احساسات «منفی» تأکید می کند:

«ملت، مانند فرد، محصول یک روند طولانی تلاش،  و فداکاری است. مشروع ترین آیین، آیین اجدادی است،  اجدادمان ما را ساخته اند، جوری که حالا هستیم (…) ما حاصل پیروزی های مشترک در  گذشته هستیم، و یک اراده‌ی مشترک دراکنون. این که با هم کارهای بزرگی انجام داده ایم و می خواهیم کارهای بیشتری انجام دهیم، اینها پایه های ایده‌ی ملی است. انسان به اندازه‌ی فداکاری هایی که می کند و رنجی که می کشد، عشق می ورزد.» 

بعد این طور ادامه می‌دهد:

«میراث پیروزی و رنج مشترک در گذشته (…) برای رنج و امید با هم، این چیزی است که مهمتر از اتحادیه های گمرکی، و همسو با مرزهای ایده های استراتژیک است. این چیزی است که همه با وجود تفاوت در نژاد و زبان می فهمند. من فقط گفتم “با هم رنج می کشیم”؛ بله، درد مشترک بیشتر از شادی متحد کننده می شود. در واقع عزاداری ها،  و غم‌های ملی از پیروزی‌ها با ارزش‌ترند، زیرا وظیفه‌ای را بر دوش می گذارند  و از ما متوقع تلاش جمعی اند.»

ملتِ رنان، ملت جامعه شناسی، زندگی روزمره و رمان ها نبود، بلکه ملتی بود که مَنشی ناسیونالیستی داشت، یک حالت مالامال از التهاب و شور وهیجان همیشگی.

رنان این سخنرانی را ده سال پس از شکست تراژیک فرانسه در سال ۱۸۷۰ از آلمان ایراد کرد. همانطور که او درمتن بیان کرد، این یک شکست شخصی برای او بود، یک تروما. زیرا به غیر از فرانسوی ها، جامعه ای که اوبیشتر از بقیه دوست داشت و از نزدیک دنبال می کرد،  آلمان  بود. او نمی‌توانست کاملا بپذیرد که از دست آنها عصبانی است، اما نمی‌توانست خشم ملی‌گرایانه‌اش را نیز نشان ندهد. البته یک کمون پاریس در همان سال ها به وقوع پیوست که او هرگز در متن به آن اشاره نکرد. درست شبیه از قلم اندازی های اصلاح طلبان ما.

در متن رنان، پیشروی یک رسوایی را دنبال می کنیم که او نمی توانست آن را کنترل کند یا بر آن سرپوش بگذارد. راست این است که وقتی جامعه، «ملی» می شود، دیگر ما با یک مورد بالینی رو به رو خواهیم بود. این یک دیوانگی جمعی است که تا کنون  برای نزدیک به ۲۵۰ سال واقعیت واقعی مردمان بسیاری بوده و هر لحظه ممکن است دوباره شعله ور شود.

Ad placeholder

میهن‌دوستی مبتنی بر قانون اساسی

هابرماس که نتایج عینی ملی‌گرایی را در عمر خود از نزدیک با روی کار آمدن حزب ناسیونال سوسیالیست تجربه کرده بود، به دنبال راهی برون رفت از این بن بست بود.

او خاطرنشان می کند که در تاریخ اروپا، دولت ملی، همگونی قومی و فرهنگی را ایجاد کرده است که زمینه‌ی لازم را برای نهادهای دموکراتیک و لیبرال فراهم کرده است. دولت ملی و دموکراسی دو همزاد هستند که در زیر سایه‌ی ناسیونالیسم به وجود آمده اند. با این حال، در آلمان، ناسیونالیسم خود را در جایی بالاتر از  روحیه‌ی جمهوری خواهی قرار داد و بعدا به انحرافات نژادپرستانه گرایید که هولوکاست نتیجه‌ی واقعی اش بود. از سال ۱۸۷۱ تا ۱۹۴۵ کلمه‌ی «ملت» به معنای «وحدت و پاکسازی از غیر» بود که باید از طریق قلع و قمع دشمنان مردم حاصل شود (Volksfremde): سوسیال دموکرات ها، کاتولیک ها، اقلیت های قومی و سپس یهودیان، رادیکال های دموکرات، چپ ها، روشنفکران و غیره باید «پاکسازی» می شدند. در برابر این مفهوم از ناسیونالیسم، هابرماس مفهوم «میهن‌دوستی مبتنی بر قانون اساسی» (Verfassungspatriotismus) را پیشنهاد می کند. یعنی میهن دوستی مبتنی بر وفاداری به اصول سیاسیِ جهانیِ آزادی و دموکراسی که در قانون اساسی جمهوری فدرال آلمان تجسم یافته است.

یورگن هابرماس، ۲۰۱۱
یورگن هابرماس، ۲۰۱۱

برخلاف ناسیونالیسم، میهن دوستی مبتنی بر قانون اساسی،   شهروندان را از تصور مردم به عنوان یک جامعه بر اساس زبان و فرهنگِ پیشاسیاسی جدا می کند. این شکل از میهن دوستی مشروعیت کامل و ارزش اخلاقی اشکال مختلف زندگی را به رسمیت می شناسد و متعهد به گنجاندن فرهنگ های مختلف در چارچوب جمهوری است. به همین دلیل، هابرماس تأکید می کند، میهن دوستی مبتنی بر قانون اساسی تنها شکل میهن دوستی است که امروز پس از آشویتس برای مردم آلمان ممکن است.

دوست داشتن کشور خود برای جمهوری خواهان، به معنای دوست داشتن جمهوری است. یعنی آزادی مشترک و قوانین مدنی و برابری سیاسی.

اصطلاح Verfassungspatriotitismus هابرماس به هیچ وجه این سنت جمهوری خواهی را در هم نمی شکند. در عوض نسخه‌ی جدیدی است از آن. این نه تنها یک بازگویی از اصل میهن دوستی جمهوری خواهانه است که عشق به کشور را بیش از هر چیز به معنای عشق به جمهوری بازشناسایی می کند، بلکه همچنین تاکید می کند که جمهوری که موضوع عشق شهروندان است (یا باید باشد)، فقط جمهوری خاص آنهاست؛ نه فقط نهادهای دموکراتیک، بلکه نهادهایی که در یک بافت تاریخی خاص ساخته شده اند و با شیوه‌ی زندگی – یعنی فرهنگ – شهروندان آن جمهوری خاص مرتبط هستند. هابرماس می گوید برای زندگی در قلب و ذهن شهروندان آلمانی، میهن دوستی مبتنی بر قانون اساسی باید معنای خاصی داشته باشد. نمی‌توان آن را به‌عنوان پیوستی به ارزش‌های جهانی دموکراسی ارایه کرد، بلکه باید آن را به‌عنوان دلبستگی به ارزش‌های دموکراسی که در نهادها و اسناد سیاسی جمهوری فدرال تجسم یافته‌اند، دانست. برای آلمانی‌ها، میهن‌دوستی مبتنی بر قانون اساسی متضمن غرور خاصی است که توانسته‌اند نهادهای دموکراتیکی را بسازند که از نازیسم پیشی گرفته‌ است تا  فرهنگ سیاسی دمکراتیک را بر اساس آنها برای بار اول بسازند.

دموکراسی برای آلمانی ها معنای منحصر به فردی دارد، زیرا  از خاکستر آشویتس زاده شده است.  

و این چه بسا درس خوبی باشد برای ما  که پس از سرنگونی جمهوری اسلامی، بدون سردرگمی و یا افتادن در دام  توهمات و خدعه بازی های اشاعه دهندگان توهّم، بتوانیم مردمان اقوام گوناگون خود را گرد یک میهن دوستی مبتنی بر یک قانون اساسی دمکراتیک متحد کنیم.

Ad placeholder