زمان: شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱. مکان: از بولوار کشاورز تا خیابان کریمخان تهران

۱. نیروهای سرکوب

در تمام طول خیابان، تا آنجا که ما راه رفتیم، گله به گله، ماموران سپر و باتوم به دست ایستاده بودند. در گروههای ۳ تایی و ۵ تایی و ۱۰ تایی. لباس بسیجی داشتند، ریش‌هایشان ژولیده بود و خستگی از تمامی وجناتشان می‌بارید. سر هر چهارراه انسان‌نماهایی با زره‌های پلاستیکی و موتورهای پرقدرت یله داده بودند؛ چشمشان به رهگذران بود و گوششان به بی سیم‌ها. در خود میدان ولیعصر علاوه بر ماشین‌های سیاه آب پاش، اتوبوس‌های بزرگی را آورده بودند با شیشه‌های مات. آرم هلال احمر داشتند، مثل یک آمبولانس بزرگ امدادی، اما از آنهایی که به مناطق سیل زده نمی‌فرستند. زلزله زده را چه به آمبولانس بزرگ و جادار و پرامکانات! همین را کافی است خالی کنند و معترضان دستگیرشده را به صورت فله‌ای و نشسته در آن جا کنند. داخلش را قبلا دیده‌ام. خاطره‌ها گاه چون لمسِ زالوهایِ چرب چندش آورند. اتوبوسی بی صندلی که در ردیف پایینش حلقه‌های فولادی به فاصه دو متر گذاشته‌اند. برای آنکه دست بسته آنجا بسان اسیر و برده بمانی، تا نگهبان که رد می‌شود بتواند با سر باتوم ضربه‌های تحقیرکننده به ردیف نشستگان بزند.

کنار اتوبوس، ردیف خواهران “نینجا” ایستاده اند، به هیئت و هیبتی هول‌انگیز، زنانی مردنما با تمامی تجهیزات سرکوب و از قضا با مانتوهایی کوتاه که − تناقض‌‌گونه − اروتیک نیز هستند. هیئتی مردانه در لباسی زنانه و کوتاه، چرمینه پوشی بدون کلاه پلیس و با مقنعه‌ای تیره؛ به رنگ دل شب که نه در یک کشاکش از پیش تنظیم شده‌ی ممنوع، بلکه در خیابان‌های واقعی سر به تعقیب تو می‌گذارد. وَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ!

کمی از میدان که دور می‌شویم، فریادی برمی خیزد. دو رهگذر با تی شرت‌های کوتاه و شلوار جین مرد دیگری را کشان کشان می‌برند. او فریاد می‌زند اما در آن هجوم پرزور ماموران برای کمک به لباس شخصی‌های خوش‌پوش، دستی برنمی آید.

Ad placeholder

۲. مادربزرگ

در خیابان کریمخان، که به یاد استثنائی نام گذاری شده است که گویا خود را “وکیل الرعایا” خوانده، زنی با موهای باز پیش می‌رود. زن، خمیده است. کمی که پیش می‌روم، متوجه می‌شوم زنی سالمند است. آستین‌های لباسش را بالا داده است. آرام آرام قدم برمی دارد. جلوی یکی از گروه بسیجی‌های باتوم و سپر به دست، می‌ایستد. به همراهم اشاره می‌کنم که بایستیم به تماشا، شاید کمی محفاظت برای او ایجاد شود. زن می‌رود جلو. گروه بسیجی‌ها ساکت‌اند و با احتیاط کارهایش را نظاره می‌کنند. زن می‌رود جلو و دستش را نشان آنها می‌دهد. الان می‌بینم. زیر نور کم فروغ چراغهای خیابان، رد سرخ و کبود باتوم را می‌بینم که بر دستهای رنجورش کشیده شده است. می‌گوید با صدایی لرزان، احتمالا از ضعف و هیجانی توأمان:

«شما که از این کارها با مادرتان نمی‌کنید؟ شما که از این بلاها سر مادربزرگتان نمی‌آورید؟…جواب بدید خب…»

لندلندی می‌کنند، زیر لب چیزی می‌گویند و پوزخند می‌زنند. اما معذب هم هستند. حتمن در میانشان کسی هست که “احترام موی سیپد” و “احترام بزرگتر” را واجب بداند، زدن یک زن مسن را که همسن مادربزرگش است، قبیح بشمارد و نخواهد که جزو رذایلش این فقره نیز ثبت شود. چشمهایشان را می‌دزدند.

احساس می‌کنم که شاید خودشیرینی از آن جمع بسیجی بخواهد درس عبرتی به آن خانم بدهد. با همراهم می‌رویم جلو و انگار آَشنای دیرین ما باشد، گرم سلام و علیک می‌شویم و کم کم دورش می‌کنیم. دستش را نشان ما هم می‌دهد. دقیقتر که نگاه می‌کنم، دلم ریش می‌شود. ضربه باتوم آنقدر سنگین بوده که پوست را کنده و کبودی زیر آن خون آلود است. آنهم بر دست یک مادربزرگ نحیف…که می‌گوید:

«این را من به نوه هایم بدهکارم. این را من به دخترم بدهکارم. باید برم و شرمنده شون کنم. باید ببینن که چقدر رذل هستن…»

جایی گاز اشک آور زده‌اند. چشمهای ما می‌سوزد. از ما سیگاری می‌گیرد و با فندک هم قدم دیگری آن را می‌گیراند و در حالی که آرام آرام به آن پک می‌زند راه خودش را پی می‌گیرد:

«من این را به نوه هام بدهکارم…از کتک هم نمی‌ترسم. شوهر سابقم همیشه کتکم می‌زد. من دیگه تنم به این کتکا عادت کرده…»

دستش را به علامت تشکر و خداحافظی تکان می‌دهد و خمیده و آرام به راهش ادامه می‌دهد….

Ad placeholder

۳. نوه

در تمامی سال‌هایی که با کودکان کار کرده‌ام، زیباترین لحظات کاری‌ام را در شادی آنها جستجو کرده‌ام. شادی کودک بی غل و غش است‌، پر از صدا و حرکت است. اما در این سال‌ها کمتر شادی پرتحرکشان را دیده‌ام. مسائل و مشکلات بیرون خانه آن قدر زیاد است که بسیاری از پدر و مادرها نمی‌توانند سد راه ورود نگرانی به حریم خانه شوند. خیلی از بزرگترها دیگر نمی‌توانند در برابر تاثیرات مخرب تورم کمرشکن و گرانی، بی عدالتی و فساد، بی قانونی و کرامت شکنی تاب بیاورند و از آن تاثیر می‌پذیرند. زندگی آنها تلخ و بی روح می‌شود و این تلخی تا عمق خانه می‌رود، پس شادی کودکان نیز کمیاب و دیریاب می‌شود.

برای کودک بودن جثه کوچک و پشت میز دبستان نشستن شرط نیست؛ کودک می‌تواند ۱۶ ساله باشد، از دیدن جمعیت و بودن با جمعیت به هیجان بیاید، بالا و پایین بپرد و شعار بدهد؛ به زعم خود فرار کند و یا حتی در آن کشاکش و هیجان به کاری دست بزند.

شاید ۱۶ ساله بود. اما بیشتر نه. دختر بچه‌ای بود که کوله اش را به قول جدیدی‌ها “یک کتی” انداخته بود و انگار که از گروه دوستانش عقب مانده باشد، تند تند می‌رفت. می‌خواستم نگهش دارم و بگویم تند نرود. توجه نیروهای سرکوب را به خودش جلب می‌کند. می‌ترسم، هر وقت کودکی را می‌بینم که حواسش به خطرات اطرافش نیست…”گفته بودم که آتش پر و بالت خواهد سوخت”…خسته شده است. می‌نشیند روی پله‌های پاساژ بزرگ طلا و جواهر سر خیابان حافظ. موبایلش را هی بالا و پایین می‌گیرد. انگار که موج‌های اینترنت را می‌توان با تور پروانه به دام انداخت. از خودش در آن تاریک و روشنا عکس می‌گیرد. از زاویه دلخواه صورتش. من و شریک زندگی‌ام، انگار که بچه خودمان باشد، ضرباهنگ حرکت را با آن دخترک تنظیم کرده‌ایم.

صدای نعره یک بسیجی می‌آید. از آن “زنجیرپاره کرده‌های تازه نفس” است. با رفقایش می‌آید به سمت خستگانی که بر پلکان پاساژ نشسته‌اند. یقه اولین نفری را در پله‌های پایین نشسته می‌گیرد و بلند می‌کند. مثل پرکاه و هلش می‌دهد داخل پیاده رو. نعره می‌کشد:

«پاشین…یالا…پاشین…اینجا نشینین.»

لحن لات‌منشانه‌اش مرا به یاد شعبان خان می‌اندازد، کودتاچیان ۲۸ مرداد نیز از همین دست آدمها را اجیر کرده بودند‌، از جنس همانهایی که سردار همدانی برای مقابله با فتنه ۸۸ بسیج کرده بود با چاقو و چماق و به هوای سرکوب. ناگهان دخترک از همان بالای پله ها، سریع بلند می‌شود. مشتش را گره می‌کند و فریاد می‌زند:

«بسیجی برو گمشو…بسیجی ساندیس خور…»

هجوم می‌برند به سمت بالای پلکان. آدمهای نشسته بر سر راهشان را کنار می‌زنند. اما مردم مقاومت می‌کنند. دست دخترک را می‌گیریم و فراری‌اش می‌دهیم به خیابان آبان. پشت پاساژ. مثل غزالی تیزتک می‌دود. می‌دود در سیاهی شب…آخ اگر بگیرندش…او را نگرفتند.

سه هفته است که ایران در آشوب و غوغاست و این تن‌نازکان، این کودکان ما این گونه در کشاکش و حرکت…آن دخترک می‌توانست نیکا باشد، غزاله و حدیث و یا ژینای ما…حرف مادربزرگ به یادم می‌آید: من این را به نوه هایم بدهکارم…ما هم به کودکان مان جهانی بهتر را بدهکاریم…با شریک زندگی ام دست در دست راه را ادامه می‌دهیم و در دلمان امیدی هرچند اندک اما روشن است…

 کَرَک جان خوب می‌خوانی
من این آواز پاکت را دراین غمگین خراب آباد
چو بوی بال‌های سوخته‌ات پرواز خواهم داد
گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش
بخوان آواز تلخت را،
ولیکن دل به غم مسپار…

Ad placeholder