بیرون از دایرهی علیت، خیلی از ما درگیر تصادف هستیم؛ سویهی ناگزیر وشگفتانگیز هستی. همین رخداد غیرقابل پیشبینیست که چیزی بهنام سرنوشت را شکل میدهد و مهاجرت گاه با یک تصادف آغاز میشود و هنگامی درام شکل میگیرد که رخداد تصادفی عمق مییابد.
رعنا سلیمانی یک نویسندهی مهاجر است که در سوئد زندگی میکند. او متولد ۱۴ اسفند ۱۳۵۴ در تهران است و نویسندهی کتابهایی چون سندروم اولیس، زندهباد زندگی و – به تازگی – یک روز با هفتهزار سالگان.
گفتوگوی پیش رو به بهانهی چاپ کتاب تازهی خانم سلیمانی در نشر ارزان شکل گرفته است.
گفتوگو با رعنا سلیمانی
اسفندیار کوشه- اگرچه به نظر میرسد آماندا زنی سزاوار عشقورزیدن باشد، در این رمان اما نمیتواند به عشق واقعی دست پیدا کند.
رعنا سلیمانی- همهی ما انسانها فارغ از جنسیت و ملیت شایستهی عشقایم با آنکه عشق ریسکیست که میباید آن را بپذیریم. ریسککردن گاهی ما را می ترساند ممکن است ببازیم و آسیب ببینیم شاید هم ناامید شویم. اما این امکان هم وجود دارد که شگفت زده شویم و از زندگی لذت ببریم .
چهطور از ریسک کردن به لذت بردن میرسیم در حالیکه آماندا از این وضعیت راضی نیست؟
عشق در نامعلومیها به اوج میرسد و آنچه نامعلوم است میتواند هول انگیز باشد و در این داستان آماندا تا حدودی هنوز به ترسها و باورهای کهنه و منسوخ خود وصل است از این رو نمیتواند هراس را از دل خود بیرون کند..
مسلما بخشی از این رمان حاصل تجربهی زیستهی شماست، آیا واقعیت زندگی زنان مهاجر اینقدر که در رمان به آن اشاره شده، ناامیدکننده و ابزورد است؟
بله درست است. از آنجا که خود من یک زن هستم و مهاجرت هم کردهام میتوانم بگویم که این رمان میتواند بخشی از تجربهی زیستی خود من هم باشد . از سویی، نویسنده یا میتواند از تجربهی زیستهاش کمک بگیرد، یا پیرامون آن ایدهیی که دغدغهی ذهنش شده، مطالعه و پژوهش کند تا آنجا که شناخت درست و کاملی از آن پیدا کند آنوقت، بهکمک واژهها آن را بهتصویر درمیآورد.
و این تجربه از سختی ودشواری راه حکایت میکند!
بله. بیشک واقعیت زندگی زنان مهاجر سخت است. چراکه مهاجرت امریست بس دشوار، بهویژه برای زنان و در این دنیای نابرابر جنسیتی که بیش و کم در همهی جوامع شاهد آن هستیم.
حالا شما درنظر بگیرید که این مهاجرت، ناخواسته هم باشد آنوقت چه رنج مضاعفی را بههمراه خواهد داشت!
آیا تنها با رنج همراه است؟
به نظر من این مهاجرت تبعیدگونه، در ذات خود یک تیغ دولبه است. میتواند سرانجامی داشته باشد چون پایان زندگی نویسندگان بزرگی چون صادق هدایت یا غلامحسین ساعدی و یا والتر بنیامین فیلسوف و نویسندهی آلمانی که در تبعید دوام نیاوردند و سرگذشت غمباری برایشان رقم خورد؛ یا توفیقی اجباری باشد و منجر به خلق آثاری ماندگار. همانند میلان کوندرا که دو سال پس از مهاجرت، تابعیت فرانسوی گرفت و مهمترین آثارش از جمله رمان معروف «سبکی تحملناپذیر هستی» ( بار هستی) را در همین دوران تبعید نوشت؛ رمانی که آن را یکی از مهمترین آثار ادبیات در تبعید میدانند. باز هم مثال بزنم؟
بله حتما!
ویکتور هوگو، نویسنده و شاعر بزرگ ادبیات فرانسه در ابتدا به سبب مخالفت شدید با امپراتوری ناپلئون سوم از فرانسه و پس از آن از بلژیک و جزیره جرزی (در نزدیک ساحل نرماندی فرانسه که در کنترل بریتانیاست) اخراج شد. «هوگو» در نامهای که در فاصله ۲۶ مایلی از زادگاهش نوشته آورده است «تبعید نه تنها من را از فرانسه بلکه از این کرهی خاکی نیز جدا کرد.»
برگردیم به رمان یک روز با هفتهزارسالگان! چرا تلقی آماندا از شغلش یک کار خستهکننده و یاسآور است و آن را یک دور باطل میبیند؟ در حالیکه پرستاری ذاتا امیدبخش است و پرستاری از سالمندان در موقعیتی ادبی میتواند بالقوه دراماتیک باشد.
خب بله، شغل پرستاری بیشک کاریست انسانی؛ برای از بین بردن درد و رنج انسانی دیگر. اما همانطور که میدانیم اینکار یکی از سختترین مشاغل دنیا به حساب میآید. زیرا که با روح و روان انسان در جدال است.
شاید پرستار و وظیفهیی که دارد به لحاظ ادبی جنبههای دراماتیک داشته باشد اما در واقعیت و دستکم در تجربهی زیستی من بههیچوجه دراماتیک نیست که بسیار هم سخت و طاقتفرساست. در عینحالکه شغلی سخت است با درآمدی نه آنچنان رضایتبخش، گاهی میبینیم که جامعه نگاه احترامآمیز هم به این شغل ندارد. به عنوان نمونه، دوستی دارم که با وجود داشتن دو مدرک دانشگاهی سطح بالا در ایران، وقتی به اینجا( سوئد) آمد و سرگرم همین کار شد، در زمانی که در خانه با همسرش بگومگویی پیدا میکردند، همسرش که خود هنوز نتوانسته بود کاری پیدا کند، برای تحقیر او میگفت: «تو لیاقتت همین است که بروی و کون این خارجیها را بشوری.»
بهطور کلی، مهاجرت علاوهبر این پیآمدهایی که دارد از جمله اینکه فرد مهاجر را ناچار به انجام کارهای پست و سیاه میکند، باعث شده ما مردم مهاجر، از خانواده و عزیزانمان هم دور بمانیم و در زمانهایی که بهمان نیاز دارند، مثل دوران بیماری و پیریشان، کاری از دستمان برایشان برنیاید که این بُعد از مسأله ، رنجی بزرگ به همراه دارد و حتی گاهی در سراسر زندگی بار سنگین عذابوجدانیست که با هیچ واژهیی قابل توصیف و بیان نیست.
شخصیت اصلی رمان خشمی درونی دارد که وقتی پابهپای او پیش میرویم، درمییابیم خشمگین از مادر است. به قولی شاید طرحوارهی رهاشدگی داشته باشد. میتوانیم برداشتی نمادین از مادر داشته باشیم؟ شاید آماندا خشمگین از وطن باشد. شاید مناسبات سیاسی واجتماعی وطن است که او را به کشوری دور فرستاده. شما به عنوان نویسنده آیا از وطنتان خشمگیناید؟
خشم، واکنش طبیعی موجود زنده است، نسبت به شرایطی که فرد را دچار ناکامی میکند، درواقع ریشه در نارضایتیها دارد. در رمان یک روز با …، خشم آماندا به شکلی نمادین، دربردارندهی خشم اوست از مادر خود و وطنش ایران.
بله بدیهیست که نه تنها آماندا، بلکه هر کس دیگری اگر در وطن خودش احساس امنیت بکند، لزومی نمیبیند که تن به مهاجرت بدهد با پیآمدهایی که غالبا رنجبار و خردکننده هستند.
در رمان شما راوی اعتقاد دارد به کشوری آمده که زن بودن بهای کمتری دارد. آیا شما هم با راوی همعقیدهاید یا در اروپا هم به همان میزان که در ایران، زن میباید بها بپردازد؟
به نظر من زندگی کردن بهایی دارد که باید بپردازیم و در این عصر پر هیاهو، نفس کشیدن هم بهایی دارد. فرقی هم نمیکند مرد باشی یا زن، و اگر بخواهی به حق و حقوقت برسی، میباید تلاشی چند برابری بهخرج بدهی.
من خودم یک زن ایرانی هستم؛ فردی که در جامعهاش او را صرفا به دلیل جنسیت، جنس دوم دانستهاند. زن بودن را در جامعهیی با حقوق نابرابر و ناامن تا در آن جامعه نباشی و تجربه نکنی، بههیچ طریق دیگری نمیتوان در زبان به توصیف درآوری و بفهمانی. به ویژه در جامعهیی با ساختاری مذهبی.
من در یک نظام آموزش و پرورشی که هیچ نشانی از علم روز دنیا ندارد و با تعالیم غیرعلمی و مغزشویی با آموزههای ایدئولوژیکش تعلیم و تربیت شدهام . با نگاهی سکشوالیته از سوی جامعه به زنان. حالا هم در کشور سوئد که میشود گفت سردمدار تساوی حقوق زنان و مردان در جهان است زندگی میکنم. البته که زن بودن در اینجا هم بها دارد ولی بها و هزینهاش کمتر است.
بله این موارد را در رمان سندروم اولیس هم آوردهاید!
دقیقا. فکر می کنید که آیا ما میتوانیم به راحتی آن چه را که در نهادمان کاشتهاند، آن چه که از پیشینهای تاریخی، فرهنگی و سنتی خود در کولهبارمان به دوش میکشیم یک جا روی زمین بگذاریم و انسان دیگری بشویم؟
روزهای اول که به اینجا آمده بودم خانمی ایرانی را دیدم که به من گفت ما زنهای ایرانی درخت باران خورده ایم…فقط کافیست تلنگری بهمان بخورد، خیس میشویم از اشکهایمان.
این که آدمیزاد به درخت می ماند تشبیه زیباییست زیرا که درخت محصول خاکیست که در آن رسته و ثمرهی محیط و اجتماعیست که در آن بالیده است. رمان شما، هم روایت و هم ادبیاتی ساده دارد. برای رسیدن به این سادگی مسلما پیچیدگیهای زیادی را پشت سر گذاشتهاید. چه عواملی این سادگی را برای شما به ارمغان آوردهاند؟
هدف جذب داستان روایت آن است به صورتی که خواننده فراموش کند که دارد داستان می خواند.
از جذابیتهای یک داستان میتواند نوع روایت آن باشد. از سویی دیگر انسان عصر حاضر نه حوصلهاش را دارد و نه وقتش را که وقتی داستان میخواند به دنبال کشف معما باشد. به گمان من این روزها دیگر کسی جیمز جویس نمی خواند. خوانندهی امروزی دوست دارد موراکامی بخواند، کارور و همینگوی بخواند چرا که نویسندگان با این سبک تمام تلاش خود را کردهاند که به سادهترین و روشنترین شکل ممکن روایت کنند در عین حال عمیق و تاثیر گذار هم باشند.
در جایی از بورخس خواندهام: من وقتی جوان بودم سعی میکردم داستانهایم را طوری بپیچانم که خواننده در جسنجوی معنایش بگردد اما هر چه سنم بالاتر رفت فهمیدم که اگر میخواهم معنا یا حرفی را در داستانم متنقل کنم، بهتر است تا آنجا که ممکن است به سادگی روایت کنم تا ارتباط بهتری با مخاطبم برقرار کنم. وقتی میخواهید حرفی را در داستانتان بزنید لزومی نیست که پیچیدهاش کنید همان که مخاطب با آن ارتباط برقرار کند کافیست تا به تفکر بیفتد.
فضاسازی شما در یک روز با هفتهزارسالگان به ویژه در مکانهای داخلی به سبک تئاتر بکت، خلوت و بیچیز است. آیا دلیلی برای این نوع فضاسازی دارید؟
بسیار سپاسگزارم از این قیاسی که کردهاید. البته من گمان نمیکنم این طور باشد زیرا که بکت در فضاسازی آثارش ایجاز بسیار زیادی به کار برده است ولی من در هر خانهیی که آماندا وارد میشود، سعی کردهام به کمک توصیف مکان و اشیا موجود در آن مکان و ساخت اتمسفر مناسب، به شخصیتها نزدیک شده و فضای ذهنی و نوع نگرش هرکدام را به زندگی به تصویر بکشم.