می خواهیم از گذشته رها شویم. از یک طرف، خواستهای موجّه است: زیرا زندگی در سایهی آن غیرممکن است؛ به خصوص اگر قرار باشد جنایت و ظلم کنونی دوباره با جنایت و ظلمی دیگرجبران شود، این وحشت پایان نمییابد. واز طرف دیگر، خواستهای ناممکن است، زیرا گذشتهای که میخواهیم از آن نجات یابیم، هنوز زنده است.
برای فرار از این گذشته سعی میکنند دست و دامانِ خود را از سا لهای انقلاب جمع کنند. چه در سخن و چه در نوشته از انقلاب ۵۷ با نام «شورش۵۷» یاد میکنند. اما آن جنبش وسیع تمام مشخّصات یک انقلاب را با توجّه به تئوریهای جامعه شناسی در خود داشت. ولی این که یک انقلابی بود که شکست خورد، خود موضوع بحثی دیگر است.
خوب که فکرش را بکنیم یک علّت مهم که چرا تصوّر آینده در ما پدید نمیآید، این است که از گذشتهی خود پشیمانیم. حال آنکه انقلاب منوط به ارادهی هیچ ملّتی نیست. شرایط رقمش میزند. رژیم شاه سفّاک بود ومردم نمیتوانستند شرایط خود را با آینده قیاس کنند. شاه بسیار خودکامه و روانگسیخته بود. متوهّم بود. و با آن توهّمِ خاصِ شاهان ایرانی راه خود را رفت و رفت تا انقلاب شد. روزی که مردم بفهمند انقلاب نسل پیشتر اگر درست نبوده، گریزی هم از آن نبوده است، شاید افقی از آینده به چشم شان بیاید.
حسّ پشیمانی از انقلاب در واقع حسّی همه گیر، و از همین رو نقد نشده، و مفهوم پردازی نشده ((unconceptualized است. حسّی است که سوژه ندارد. تنها نتیجه اش خمودگی و کلبی مسلکی بیشتر است.
جامعهای به سوی آینده میرود که حتا اگراز گذشته اش مغرور هم نباشد، لااقل شناختی راستین و جامعه گرا از آن داشته باشد.
وچون با گذشته تسویه حساب نمیشود، به این نتیجه میرسند که از سرگرفتنِ گذشته تنها کار درست است. این گذشته اما به تمامی از یک افسانه تشکیل میشود: حتا این حکم صادر میشود که سلطنت در خون ما ایرانی هاست. چرا؟ چون اساطیر و افسانهها و فولکلورِ ما پر است از وصف شاهان. و فراموش میشود که همه جای دنیا همین طور بوده است. با چشمپوشی از جرج واشینگتن، اولین جمهوری تاریخ را فرانسویان در ۱۷۸۹ روی جسد رژیمی سلطنتی ساختهاند. وجز در همان سالهای آغازین، دیگر دچار نوستالژی برای رژیم پادشاهی نشدهاند: آینده نگری از اجزای جدایی ناپذیر فرهنگ شان بوده، ولی این به معنای فرموش کردن رنج گذشته هم نبوده است. اما سلطنت طلبان وطنی میخواهند ما را به آغاز آفرینش که هنوز اهریمن به آن وارد نشده است برگردانند (واژهی پهلویِ «فَرَشگرد» در این معناست). ولی ما ادامهی قصه را میدانیم: اهریمن بالاخره وارد ماجرا خواهد شد و عنان امور را در دست خواهد گرفت و روز از نو روزی از نو.
از همین روست که بازگشت به گذشته همواره بازگشت به رنج است. به گفتمان یک حزب یا گروه سیاسی که در قرن ۲۱ پس از طی شدن این همه فجایع بزرگ که عمدتا با بهانهی عقیدتی و در واقع به علل تماما مادّی و هژمونیک رخ دادهاند، همچنان شعارش را بر مبنای توهّمات معرفی میکند، باید با سوء ظن نگریست. اولین پارادکس در شناسنامه رخ میدهد: از طرفی قول یک رژیم سکولار میدهند، و از سوی دیگر نام و نشان خود را از متون مقدّس به وام میگیرند، و به دورهی ما را حواله میدهند که درست مثل حالا دین و حاکمیت درهم ذوب بوده است.
با این حال فراموش نمیکنند در کنار «ارتجاع سیاه» نامی هم از «ارتجاع سرخ» بیاورند تا ما خود نتیجه بگیریم اساس سیستم، یعنی استثمار فرد از فرد بنا نیست از سر جایش تکان بخورد. کلّ تاریخ صد وهفتاد سالهی پرجنب وجوشِ تئوری و پراتیکِ چپ را به یکباره در یک کیسه ریختن و این همه را یکجا سوزاندن، و به جای آن از «لیبرال دمکراسی» ـ چیزی که امروز جای خود را در تمام جهان به نئولیبرالیسم داده است ـ دم زدن، به فارسیِ ساده بیان دیگر این معناست که بناست با روی کار آمدن مشروطه خواهان فقط بازیگران صحنه عوض شوند و قبله از مسکو به سوی واشینگتن تغییر جهت دهد.
حملهی گستردهای که برای چندمین بار پس از مرگ رضا براهنی در فضاهای مجازی علیه جریان روشنفکری ایران به راه انداختند، زنگ خطر دیگری است از احتمال سرکوب وسیعِ روشنفکری و کتابسوزانهایی که این نوید دهندگان دورهی پیشااهریمنی در سر میپرورانند. این نشان میدهد که اینان به گذشتهی خود با دید انتقادی نگاه نکردهاند و بنا دارند کار را از همانجا که رها کردهاند دوباره از سر گیرند و اثبات کنند که حاکمان این سرزمین یا «شیاطین»اند یا «اهریمنان».
اما ساختار شخصیتیِ مشروطه خواهان که خود را ملزم به وابسته ماندن به یک اتوریته میبینند، چندان منطبق بر معیارهای سیاسی-اقتصادی نیست. بیشتر حول محور قدرت-ضعف و یک روش از پیش تعریف شده از باوری موروثی متشکّل میشوند که سریع منجر به کنفورمیسم و سازگاریِ جمعی میشود، و ناتوان از تأمّل در خود و در نهایت فاقد تجربهی تاریخی است. و اگر میبینیم این ویژگی در برخی اقشار جامعه قابلیت تبدیل به یک خودشیفتگیِ جمعی دارد، میتوانیم به این نتیجه برسیم که پلهای ارتباطی جامعه و جریان روشنفکری مان آنچنان مستحکم نبوده که همهی اقشار جامعه قادر شوند از پسِ گذشته برآیند.
این امر، یعنی کمبود کانالهای ارتباطی بین روشنفکران و جامعه، مستقیما توجّه ما را به جای خالیِ آموزش و پرورشِ دموکراتیک جلب میکند. روشنگریِ وقایع تاریخی، بیش از هر چیز باید در برابر سیستم فراموشی، پرقدرت عمل کند؛ سیستمی که هر آنچه فراموش شده را موجّه نشان میدهد و در واقع سعی در گستراندن محدودهی فراموشی دارد. برای این کار حتا دست به جعل تاریخ میزنند: شاه شخصا با کودتای ۲۸ مرداد مخالف بود؛ دکتر حسین فاطمی تروریست بود؛ خسرو گلسرخی و کرامت الله دانشیان عاشق «شهادت» بودند و خودشان میخواستند کشته شوند و…
این خودشیفتگیِ زخم خوردهی «کیانمحور» جایی در ناخودآگاه ذهنشان همچنان شعله ور است و روز موعدش را انتظار میکشد. اما ابتدا هر چیزی را که ممکن است گذشته را با امیال خودشیفته در آگاهی منطبق کند به چنگ میآورد و سپس انگار که هیچ زخمی نخورده است، حتا واقعیت را بر اساس آن تغییر شکل میدهد.
امروز بخش بزرگی از مردم بیکار و فاقد پایگاه استوار اجتماعی اند، دریافت کننده یارانهی دولتی وکمکهای خانوادگی و سودهای بانکی اند، و در نتیجه نمیتوانند خود را به صورت سوژههای اجتماعی متصوّر شوند. این تنها یکی از دلایل خمودگی آنهاست. واضح است که میتوان درلحظهی مناسب این نارضایتی را به گذشته هدایت کرد و از آن برای تکرار فاجعه سوء استفاده کرد.
ناسیونالیسم با این که امروز دیگرخودش هم نمیتواند خودش را باور کند، اما به صورت یکی از مقتضیات سیاسی به مردم معرفی میشود. به همین دلیل است که در نشستهای تلویزیونی یا مجازی حالتچهرهی مُبلّغانش خشم آلود و عصبی است، موجوداتی که با خودشان آشتی نیستند و عمدا خود را به ندیدن واقعیت میزنند.
در غرب، ناسیونالیسم در تلاش برای ایجاد ملّتی در چارچوب واقعیت و مبارزات سیاسی روز، بدون وابستگی عاطفیِ زیادی به گذشته، پدید آمد. اما ملّیگراها در اروپای مرکزی و شرقی و رفته رفته در خاورمیانه و نقاط مختلف افریقا اغلب ازاسطورههای گذشته و رویاهای آینده، سرزمینی آرمانی خلق کردند که ارتباط نزدیکی با گذشته داشت، بدون آنکه ارتباط مستقیم و بیواسطهای با زمان حال داشته باشد، و امید داشتند به این ترتیب به یک واقعیت سیاسی در آینده تبدیل شوند. آنها توانستند آن را به ویژگیهای مختلف بیارایند، زیرا این مسئولیت فوری آنها نبود که این ویژگیها را واقعی کنند، اما همین بر تصویر ساختگی و«رسالت» شان در پدید آوردن یک ملّت نو تأثیر گذاشت. مثلا در ایران بخشی از ملّی گرایان پی بردند که باید ویژگی دیگری نیز ضمیمهی ملّی گرایی شان کنند که نشان دهندهی علامت فارقه شان از بقیهی ناسیونالیسمهای منطقهای باشد، و به این ترتیب از «جبههی ملّی» جدا شدند و در ساختاری سیاسی به نام «نهضت آزادی» خود را ملّی-مذهبی نامیدند که تا امروز پیگیران پراکندهای در ایران و خارج از کشور دارد.
سویهی دیگر این ضمیمه سازی، ملّی گرایی را با توهّمی مبهم تر از ترکیب ملّی-مذهبی ممزوج میکرد: توهّمی به نام ایران باستان. توگویی تا پیش از یورش اعراب، ایران زمین یک بهشت برین بوده، وانگار چهار سده حاکمیتِ دین محور ساسانیان هیچ وجود خارجی نداشته است؛ یا انگار دراین چهار سده ایران مهد فرهنگ و ادب و اندیشه بوده و با یورش اعراب همهی تمدّن به باد فنا رفته است.
امروزتداوم این نوع ملّی گراییِ ایرانِ باستان پرستانه نشانگر این است که هنوز به طور جدّی ما با گذشته مان تسویه حساب نکردهایم، و پس از بیش از چهار دهه از انقلاب ۵۷ هنوز بخشی از جامعه به رونوشتی کاریکاتورگونه از اقتداری که در زمان خود فاقد پایههای اجتماعی بود، دخیل بسته است.
ناسیونالیسم غربی از قرن هجدهم در ربط و پیوند نزدیک با آزادیهای فردی و جهانشهرگراییِ خردباورانه بود. حال آنکه ملّی گراییِ باتأخیر پدید آمده در خاور میانه و ایران به راحتی به راهی معکوس افتاد. این ملّی گرایی جدید، که هم وابسته بود به عوامل بیرونی وهم با آنها سرِ ناسازگاری داشت، فاقد اعتماد به نفس بود، زیرا ریشه در واقعیت اجتماعی و سیاسی نداشت. عقدهی حقارت اش را اغلب با اغراق در بیان
اعتماد به نفس اش تلافی میکرد. این البته تا حدود بسیار زیادی برای آلمان هم صادق است.جستوجوی معنای ناسیونالیسم آلمانی، روسی یا هندی، و البته ایرانی جست و جویی است دربارهی «روح» یا «رسالت» ملّت، همراه با بحثی بیپایان دربارهی رابطه آن با غرب – همهی اینها ویژگی این شکل جدید ناسیونالیسم شد.
ملّی گرایی تازه پاگرفته در ایران نیز برای کسب مشروعیت و اصالت خود از طریق یک
ملّی گرایی قدیمی تر به میراث گذشتهی خود مینگریست، ومعمولا با دست یازیدن به افسانه سازی و اسطوره تراشی از اعماقِ متنوّعِ سنّتهای ابتدایی و قدیمیِ خود، در برابر خردگراییِ غربی و معیارهای جهانی باد در غبغب میانداخت. جشنهای دوهزار و پانصد ساله تجسّم این مشروعیت طلبی بود. پروژهای هنگفت که ـ جالب است ـ مخاطبانش نه مردم ایران، که مدعوین خارجی و عمدتا غربی بودند. یک سیرک استثنایی برای شاهزاده فیلیپ و دیگران. این ناسیونالیسمی نبود که از دل مردم بجوشد؛ پروژهای بود سر هم بندی شده و با اقترانهای سیاسیِ خاص. حال آنکه میهن دوستی برای ایرانی چیزی بود ملموس و دم دست: این را وقتی یک ایرانی از خارج از کشور دربارهی ایران سخن میگوید میتوان فهمید. وقتی میگوید دلم برای ایران تنگ شده است، منظورش خانه و محلّه و چند نقطهی آشنا از شهرش و دوستان و آشنایانش است. و این برایش خیلی پرمعناتر است از تمام آنچه بهانهی آن مراسم پر زرق و برق شده بود.
از افسونِ گذشته فقط از یک طریق میتوان نجات یافت: و آن بررسی دقیق علل سیاسی و اجتماعی ای است که انقلاب ۵۷ را رقم زد. پس از آن اگر توانستیم با پدران خود آشتی کنیم، چه بسا احتمال پیدا شدن افقی از آینده بیشتر شود.
نظر من این است :
از آغاز سال ۵۷ جنبش های انقلابی با شعار ها و اهداف سیاسی آزادی و شکل دادن به سازمان های صنفی طبقاتی و بهبود شرایط زیست طبقات و اصناف به جنبشی ایدئولوژیک توده ای با رهبری خمینی بدل شد که هدف آن تغییر تک تک انسان ها و تبدیل آنها به افراد مکتبی بود.
چنین تغییری در جنبش های بسیاری از کشورها بویژه در اروپای قرن بیستم شاهد بودیم .آلمان و ایتالیا و برآمدن هیتلر و موسولینی گواه این تغییر بودند
چون جنبش در کشوری با ساختارهای پس از پیروزی جنبش توده ای مکتبی حکومتی دوگانه با دو ساختار رهبری مکتبی جنبشی و دولت بورکراتیک شکل گرفت.بین این دو بخش تضاد و تعارض وجود دارد که ناشی از تعارض بین مکتب شیعی ایدئولوژیک و زیست جهان واقعی مردم است .رهبری هژمونیک حکومت در اختیار بخش مکتبی است و دولت بورکراتیک کارگران آن است .
ر.ک توتالیتاریسم )در جنبش و قدرت ) .هانا
شاهد / 02 May 2022