راین یان مولدر، منتقد ادبی اول فوریه ۱۹۹۱ را «یک روز فراموش‌نشدنی» در تاریخ ادبیات معاصر هلند خوانده است. در آن روز به جای متن گفت‌و‌گو با نویسنده‌ای اهل چک که خوب از کار درنیامده بود، مقاله مولدر در نقد و بررسی «قوانین»، اولین رمانِ زنی جوان به نام کُنی پالمن (Connie Palmen ) همراه با عکس بزرگ و چشم‌نوازی از او در ضمیمه ادبی روزنامه «ان ارس» چاپ شد؛ نقدی خواندنی که‌‌ همان روز صد‌ها نفر را به کتاب‌فروشی‌ها کشاند و نویسنده را هم شگفت‌زده کرد. اگرچه پالمن می‌دانست که رمان خوبی نوشته، اما هرگز انتظار چنین استقبالی را نداشت. «هرم پُل» که کتابفروش کهنه‌کاری‌ست، به‌یاد دارد که آن روز پس از خواندن نقد مولدر، همان‌دم ۴۰۰ نسخه باقیمانده رمان «قوانین» را سفارش داد و همه این نسخه‌ها هم در عرض یک روز به فروش رفت.

البته تازه اول کار بود. در ماه‌های بعد هزاران نسخه از رمان پالمن به فروش رفت و درسال‌های بعد نیز ۴۰ بار تجدید چاپ شد.
کُنی پالمن (۱۹۵۵) با رمان «قوانین» و آثار بعدی‌اش به عنوان مهم‌ترین نویسنده زن در دو دهه اخیر در هلند شناخته شد. رمان «قوانین» در سال ۱۹۹۲ به عنوان بهترین رمان اروپایی انتخاب شد و ترجمه انگلیسی‌اش در سال ۱۹۹۶ کاندیدای دریافت جایزه بین‌المللی دوبلین برای ادبیات شد. کُنی پالمن تاکنون چند جایزه ادبی هلند را هم دریافت کرده است.

conpalft05

کنی پالمن، متولد ۱۹۹۵ در جنوب هلند. در سال ۱۹۷۸ در آمستردام در رشته فلسفه و ادبیات تحصیل کرد. نخستین رمانش «قوانین» در سال ۱۹۹۱ منتشر شد و با اقبال گسترده رسانه‌ها و خوانندگان مواجه گشت. «دوستی» (۱۹۹۵) از دیگر رمان‌های موفق اوست.

او در آثارش با زبانی ساده اما غنی و با طنزی هوشمندانه به موضوعاتی مانند عشق و زندگی و مرگ می‌پردازد. پالمن یکی از پرفروش‌ترین نویسندگان هلند است

 

کُنی متولد جنوب هلند است و در خانواده‌ای کاتولیک بزرگ شده. با آنکه دختر تیزهوشی بود، در مدرسه پیشرفت تحصیلی چندانی نداشت. پس از دبیرستان به آکادمی تربیت معلم رفت و بعد از چندی در دانشگاه آمستردام فلسفه و ادبیات خواند. او با نوشتن دو پایان‌نامه ممتاز درباره سقراط و «سیز نوتبوم» (Cees Noteboom) نویسنده معروف هلندی نشان داد که نویسنده با استعدادی است. کُنی تا قبل از انتشار رمان «قوانین»، تنها چند داستان کوتاه در مجلات ادبی چاپ کرده بود.

استقبال بی‌نظیر از رمان «قوانین» و هم‌چنین آثار بعدی پالمن مانند رمان‌های: «دوستی»، «اسحاق مایر»، «لوسیفر» و آخرین کتابش به نام: «روزشمار سالی بی‌رحم»، در کنار انتشار مقالات، مصاحبه‌ها و برنامه‌های تلویزیونی، او را در مدتی کوتاه به یکی از مشهور‌ترین نویسندگان کشورش بدل کرد.

پالمن در رمان «اسحاق مایر»، رابطه عشقی و زندگی‌اش با مایر، روزنامه‌نگار و شخصیت رسانه‌ای معروف هلندی را بازگو می‌کند. مرگ ناگهانی اسحاق زمینه‌ساز نوشتن این رمان زیبا درباره عشق شد. چند سال بعد، پالمن با هانس فان میرلو سیاستمدار مشهور و رهبرحزب دموکرات ازدواج کرد. «روزشمار سالی بی‌رحم» درباره همسرش است که در سال ۲۰۱۱ درگذشت؛ داستانی خواندنی درباره مرگ و جنبه‌های ناشناخته عزاداری.

برخی از منتقدان پالمن را فاقد قدرت تخیل وسیع خوانده و می‌گویند اغلب درباره زندگی شخصی‌اش نوشته است. اما دوستدارانش سبک فلسفی و تحلیل‌های نویسنده از فراز و فرودهای زندگی را ستایش می‌کنند.

پالمن در نوجوانی شیفته ژان پل سار‌تر بود. در دوران تحصیل مرید ژاک دریدا و میشل فوکو، فیلسوفان پست مدرن فرانسوی شد. بیان فلسفی پالمن از روابط آدم‌ها و زندگی روزمره آنها در رمان «قوانین» سبب محبوبیت «رمان اندیشه» در هلند شد و ده‌ها نویسنده تحت تأثیر پالمن آثاری به این سیاق پدید آوردند و منتشر کردند. مکاشفات فلسفی ماری در گفت‌وگو‌ها، با پرداختن به زندگی سقراط، یا تأثیرات او از متن‌های فلسفی از بخش‌های قابل تأمل «قوانین»‌اند.

تنهایی و عشق ماری

ماری دنیت، راوی رمان «قوانین» در دانشگاه آمستردام در رشته فلسفه تحصیل می‌کند. بیشتر حوادث رمان در فاصله سال‌های ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۶ در آمستردام اتفاق می‌افتد. ماری که ۲۵ سال دارد، غرق در تردید و تنهایی است. او با عشق به اندیشیدن، خواندن و نوشتن روزگار می‌گذراند. روز‌ها به کلاس می‌رود و شب‌ها کتاب می‌خواند. او می‌داند که تنها یک کار از عهده‌اش برمی‌آید و آن هم نوشتن است و با این حال مدام نویسندگی را به تعویق می‌اندازد. در هفت سالی که ماری در حال کشف دنیا و خویشتن خویش است، به مردانی برمی‌خورد که هر کدام به گونه‌ای غریب با خود درگیرند و جهان ذهنی و قوانین خاص خودشان را در زندگی خلق کرده‌اند. آنها اغلب تنهایی را برگزیده‌اند. برای این مردان که با خلوص تمام و هر کدام به نوعی به او دلبسته‌اند، آشنایی با این زن جوان فرصتی برای بازگشت به خویش است. ماری ظریف و زیباست و در بیشتر مواقع مردانی را می‌پسندد که می‌توانند جای پدرش باشند.

کتاب هفت فصل دارد، در هر فصل ماجرای آشنایی، دوستی یا رابطه عشقی راوی با هفت نفر روایت می‌شود. آن‌ها ستاره‌شناس، مصروع، فیلسوف، کشیش، فیزیک‌دان، هنرمند و روان‌شناس‌اند، و اغلب میانسال و یا حتی سالخورده هستند. در هر بخش از کتاب ماری با توصیفات دقیق مانند روان‌شناسی کارکشته خواننده را با زندگی یکی از مردانش و چگونگی رابطه‌‌اش با او آشنا می‌کند. چنین است که به‌تدریج از ورای گفت‌وگوهای دو نفره و تحلیل‌های موشکافانه فلسفی درآمیخته با عواطف یک زن جوان، داستانی پرکشش و خوش‌ساخت و همچنین سرشار از اندیشه‌های بلند شکل می‌گیرد.

ماری از خودش می‌پرسد: من کیستم؟

«قوانین» نوشته کنی پالمن
«قوانین» نوشته کنی پالمن

ماری بار‌ها از خودش می‌پرسد اندیشیدن چه حاصلی دارد و نوشتن کتاب چه جذابیتی؟ بدی فکر کردن و یا خوبی نوشتن چیست؟ او با فکر کردن به جهانی پر از مفاهیم متضاد و دوگانه (binary opposition) سرگیجه می‌گیرد. آیا جهانی خالی از تقابل معناها و دنیایی تهی از دوگانگی‌هایی مانند روز، شب، راستی و دروغ، زیبایی و زشتی، واقعیت و خیال، زن و مرد معنا و مفهومی دارد؟

ماری از خودش می‌پرسد حاصل نوشتن چیست؟ و مگر نه این است که نوشتن عملی‌ست در ذات خود پارادوکسیکال؟ آیا با نوشتن می‌توان به درک بهتری از دیگری، به عشق و به همدردی دست یافت؟ این احساس‌ها تنها در بودن با دیگران معنایی خواهد داشت. اما برای نوشتن باید از دیگران دوری کنی و تنهایی و انزوا را پیشه سازی. به دلیل همین دل‌نگرانی‌هاست که ماری از نوشتن می‌گریزد و مدام آن را به تعویق می‌اندازد.
پرسش‌های فلسفی، و تأمل در پاسخ‌ها بخشی از مشغولیت روزمره ماری است. او از خود می‌پرسد: من کیستم؟ آیا ذهنیت خودم مرا می‌سازد یا تصوری که دیگران از من دارند؟

سَرورم: میشل فوکو!

در تابستان ۱۹۸۰ ماری در عتیقه‌فروشی محل کارش با ستاره‌شناسی به نام می‌یل ایسدن آشنا می‌شود. این مرد میانسال ساکن فرانسه است. گاهی به هلند می‌آید و می‌تواند ساعت‌ها با شور و اشتیاق از ستارگان حرف بزند. او با محاسبه دقیق وضعیت سیارات، اعداد و نشانه‌هایی که تنها خودش از آن‌ها سر درمی‌آورد، مانند طالع‌بینی متبحر از بخت بلند ماری می‌گوید و از عطش سیراب نشدنی‌اش برای نوشتن و ستاره اقبال‌اش که دنیا را روزی به کامش خواهد کرد.

می‌یل مهربان و خوش‌مشرب اما رنج‌کشیده و تنها است. کودکی‌اش با پدری مستبد و مادری سردمزاج گذشته است. در طی چهار سال میان او و ماری دوستی بی‌غل و غشی ایجاد می‌شود. می‌یل ماری را «موسیو لونه» صدا می‌کند. تمرکز بر جغرافیای آسمان و قوانین آن تنها مشغله جدی زندگی اوست؛ قوانینی که برایش واقعی و مقدس‌اند، و هدایتش می‌کنند. می‌یل در پناه آسمان، روزمرگی و زندگی تهی ازعشق‌اش را تحمل می‌کند.

می‌یل در یکی از سفر‌هایش به آمستردام کتابی را که دوستش هوگو برای ماری فرستاده، به او هدیه می‌دهد. چنین است که ماری با افکار میشل فوکو، فیلسوف فرانسوی آشنا می‌شود و از آن پس او را «سرورم فوکو» می‌نامد.
در آخرین دیدار آن‌دو در سال ۱۹۸۴می‌یل با سرخوشی از خوش‌اقبالی روزهای آینده که در جداول نجومی‌اش با عدد ۳۳ مشخص شده می‌گوید، و با اشتیاق برای ادامه کار به فرانسه برمی‌گردد. ماری دچار ترسی ناشناخته می‌شود و پیش خودش فکر می‌کند که این آخرین دیدارشان است.

صرع، فلسفه و عشق به یک پیرمرد خودآزارکام

کنی پالمن؛ تلفیق رمان اندیشه و رمان عام‌پسند
کنی پالمن؛ تلفیق رمان اندیشه و رمان عام‌پسند

دانیل و ماریا همکلاسی هستند. دانیل تیزهوش و پرحرف است، اما صرع دارد. ماری شاهد افتادنش در خیابان است. مبتلا بودن به بیماری صرع، دانیل را به جست‌وجوی معنا و مفهوم فلسفی «بیماری» واداشته است. دانیل ماری را «ترزا» صدا می‌زند. اغلب بیماران پدر دانیل که روان‌شناس است، هنرمنداند. لوکاس آسبک مجسمه‌ساز که در سال‌های دهه ۱۹۶۰ معروف بود یکی از آنهاست.

رابطه بعدی شکل می‌گیرد: تنها استاد فلسفه که دانشجویان را خیلی جذب می‌کند، آقای ویترلینک پژوهشگری فرهیخته و سخنوری بی‌نظیر است. استاد دختر جوان را به‌یاد معلم ادبیات مدرسه ماوریتس می‌اندازد که او را با فلسفه آشنا کرد و اولین عشق‌اش بود. شایع است که ویترلینک از وقتی استاد شده حتی یک مقاله هم چاپ نکرده و تمام نسخه‌های آثار قبلی‌اش را هم سوزانده است. ماری پس از هفته‌ها بر ترس و تردید‌هایش غلبه می‌کند و کمی به او نزدیک می‌شود. میان استاد و شاگرد دوستی و بده و بستان فکری برقرار می‌شود. ویترلینک با فروتنی اعتراف می‌کند که نشانی از خلاقیت در خود نمی‌بیند و تنها هنرش درس دادن است. استاد از ماری می‌خواهد که استعداد نویسندگی‌اش را جدی بگیرد.
در پاییز ۱۹۸۳ ماری به توصیه ویترلینک برای نظرخواهی درباره مقالاتش به دیدار کلمنز براند، محقق معروف فلسفه به شهر خرونینگن می‌رود. دختر جوان کتاب‌های او را خوانده و به او بسیار احترام می‌گذارد. همچنین با بی‌صبری خواهان گفت‌وگو با اوست. کلمنز خمیده، چاق و به‌نظر سرد و بی‌تفاوت می‌آید. ماری تا به حال پیرمردی به این زشتی ندیده است. او در جوانی کشیش بوده، اما سرانجام خانه خدا را ترک کرده و فیلسوف شده است. کلمنز سخت شیفته ژاک دریدا است. ماری هنوز از دریدا کتابی نخوانده است. کلمنز میان آنچه او نوشته و افکار دریدا نقاط مشترکی می‌بیند. دانش پیرمرد، زشتی ظاهرش را تخفیف می‌دهد. ماری با ظرافت تمام با او لاس می‌زند. کلمنز هم از توجه ماری لذت می‌برد.
دیدار بعدی این دو در آمستردام است. کلمنز برای جلب توجه ماری به خودش رسیده و شاد و شنگول است. شور و شوق پیرمرد، ماری را هم به هیجان می‌آورد. کلمنز اعتراف می‌کند که عمری را با این اندیشه سپری کرده که برای زندگی کردن به هیچ‌کس احتیاج ندارد. اما حالا سخت مجذوب او شده است. ماری هم می‌خواهد همه چیز را درباره پیرمرد بداند، اما او با اکراه از خودش حرف می‌زند. دل توی دل ماری نیست، ولی ظاهر را حفظ می‌کند تا او به حرف بیاید. کلمنز با سرافکندگی اعتراف می‌کند که گهگاه پذیرای روسپیان تلفنی است؛ زنانی که او را با دست و پای بسته، ضربات شلاق و خون و درد به بستر می‌برند.

ماری سرخورده و حیرت‌زده ازتمایلات خودآزارکامانه کلمنز، با تحکم مرد خجول و در خود فرورفته را برهنه می‌کند، پاهای او را مانند پاهای قدیسی می‌بوسد و می‌لیسد. مثل این است که می‌خواهد او را تطهیر ‌کند. کلمنز شرمگین می‌گوید که زیبا‌ترین لحظات زندگی‌اش را مزه مزه می‌کند. صبح روز بعد ماری با شنیدن صدای نفس‌های پیرمرد که در کنارش به خواب رفته دچار تهوع می‌شود.

پیشگویی‌ها تحقق پیدا می‌کند. ماری عاشق می‌شود.

ماری نامه‌ای از پاریس دارد، اما نه از می‌یل بلکه از دوستش هوگو که فیزیک‌دان معروفی است. او خبر می‌دهد که ستاره‌شناس در جنگل به حفره‌ای عمیق سقوط کرده و مرده است. یک مرگ باورنکردنی و دردناک! هوگو قرار است برای شرکت در مراسم تدفین می‌یل به هلند بیاید. او از دور و از طریق دوستش ماری را می‌شناسد. هوگو و می‌یل از دوران نوجوانی هم‌کلاس بودند. هرچه او تنها، سرگشته و ناراحت بود، فیزیک‌دان مطمئن، خوشبخت و آسوده است. برعکس دوست مرده‌اش نه به قطعیت احکام ستارگان باور دارد و نه به هیچ قانون دیگری. هوگو و ماری به هم نزدیک می‌شوند. او چند روز در خانه دختر می‌ماند. مراسم تدفین می‌یل با حضور مادرش و جمعی کوچک برگزار می‌شود.
هوگو متأهل است، اما نمی‌خواهد چیزی را از زنش پنهان کند و درباره رابطه‌اش با ماری دروغ بگوید. او به پاریس برمی‌گردد.

دانیل یک بار به ماری گفته که لوکاس آسبک مجسمه‌ساز مشهور مدتی تحت درمان پدرش بوده است. ماری که شیفته کارهای اوست، یک‌بار هم این مرد جذاب با موهای خاکستری را در یک عتیقه‌فروشی دیده، اما جرأت نکرده با او سر صحبت را باز کند. با این حال یقین داشته که روزی با او آشنا خواهد شد و نمی‌دانسته چرا اغلب به او فکر می‌کند. لوکاس هنرمندی منزوی و سخت فردگرا، نه اهل مصاحبه و نه اهل رفت و آمد در محافل هنری‌ست. ماری چند سال بعد هم رمانی به نام «هنرمند» خوانده که با الهام از زندگی لوکاس نوشته شده. می‌گفتند او از مجسمه‌سازی دست کشیده است. ستاره‌شناس پیش‌بینی کرده بوده که این مرد در زندگی ماری نقش مهمی بازی خواهد کرد.

در بهار ۱۹۸۵ماری فارغ‌التحصیل می‌شود. ویترلینگ رساله فوق‌لیسانس او را با عنوان: «در جست‌وجوی پرسوناژ» را خوانده و با تحسین ورود او را به دنیای نویسندگان تبریک می‌گوید. ماری می‌داند که با حضور در جلسه دفاع از تزش با دانشگاه و استاد وداع خواهد کرد. اما درست در لحظه‌ای که سالن دفاع از تزش را به همراه پدر و مادر و برادرانش ترک می‌کند، با لوکاس روبرو می‌شود.
جسارت ماری دربرخورد با او مرد را مبهوت و رام می‌کند. لوکاس که از همه می‌گریزد به دام عشق می‌افتد. اما این اولین عشق بزرگ زندگی، ماری را به معنای واقعی کلمه بیمار می‌کند. لوکاس همه چیزش می‌شود و زن جوان حاضر به هر فداکاری برای بودن با او است. لوکاس در آستانه پیری از درگیری‌های ذهنی، از تفاسیر دیگران از کار‌هایش، از عشق به شهرت که انتها ندارد خسته و بیزار است. او برای کی آثارش را می‌آفریند؟ برای خودش یا دیگران؟ آیا هنر وقتی هنر خواهد بود که مهر تأیید دیگران برآن بخورد؟ یا آنکه تأیید دیگران مانعی برای خلاقیت است؟

ماری سعی دارد مشکلات روحی مجسمه‌ساز را حل کند و لوکاس را به آفرینش هنری وادارد. درنظر او نوشتن و ساختن تنها راه ممکن برای هردوشان است، اما لوکاس که از همه چیز بیزار و دل‌زده است، بین خودش و دنیا دیواری بلند کشیده است. در یک سالی که آن دو باهم‌ زندگی می‌کنند، تلاش‌ ماری به جایی نمی‌رسد.

ماری اعتراف می‌کند

ساختار آخرین فصل کتاب متفاوت است و از چهار گفتاردرونی تشکیل شده و تاریخ چهار بعد از ظهر دوشنبه را بر خود دارد. ماری در گفت‌وگو با دال مایر، روان‌شناسی که لوکاس را خوب می‌شناسد، یک نفس و بی‌وقفه حرف می‌زند. از کودکی‌اش در دهی در جنوب هلند، از آشیانه نرم و گرمی که در آن بزرگ شده، از مراسم مذهبی در کلیسا، از سادگی زنان ده‌شان و نوجوانی‌اش سخن می‌گوید. از کشیشی می‌گوید که وقتی می‌شنود ماری می‌خواهد شغل او را انتخاب کند سخت عصبانی می‌شود. از بریدنش از مذهب و کشف فیلسوفی به اسم سار‌تر، از مرگ ستاره‌شناس و عشق شدیدش به لوکاس که او را هم تسخیر، هم تهی کرده است، سخن می‌گوید، و از هفت سال جست‌وجوی بی‌وقفه برای چیزی شدن، برای کسی بودن، برای نویسنده شدن. برای عاشق شدن.

در آخرین جملات کتاب مشخص می‌شود که این چهار گفتاردرونی نه گفت‌وگویی با روان‌شناس بلکه متنی‌هایی هستند که به خواست او نوشته شده‌اند. ماری هنگام وداع با دال مایر می‌گوید که همه چیز را نوشته است، ولی هنوز عنوانی برای داستانش انتخاب نکرده است. حال قصه مکاشفات او کتابی است که در معرض قضاوت دیگران قرار دارد.