آیا پروانه میتواند دورِ خود بچرخد؟ یا تصویرِ ثابت چرخیدن پروانه فقط دور «چیزها» در پناهِ نور، که در ذهنمان ثبت شده است، امکان این تصور را از ما میگیرد؟ امکان چرخیدن دورِ خود، دور دیگران، چرخیدنی کامل و بیوقفه بهطوری که تمامیِ وجوهاش نمایان شود و در آخر از شدت سرگیجه به زمین افتد و استواریاش را از دست بدهد و فروبریزد. فیلم «شنای پروانه» داستانِ فرو ریختن آدمها پس از سرگیجه است. بازنماییِ مستأصلشدن، خُرد شدن و دفن گردیدن. هراسان گشتن و خیره شدن به دستان و چشمهای جامعه که مبادا «تو» را بیپوشش و عریان دیده باشند. با این مقدمه به سراغ بررسی شنای پروانه میرویم.
فیلم «شنای پروانه» درامی اجتماعی و معماگونه، ساختۀ محمد کارت اولینبار در جشنواره فجر ۱۳۹۸ به نمایش درآمد. اکران این فیلم، با وجود موانع و حواشی متعددی از جمله سانسور دستگاه نظارتی، حق مالکیت داستان فیلم، تعطیلی سینماها و سرانجام قاچاقشدناش در فضای مجازی روبهرو شد، مورد استقبال مخاطبان و منتقدان سینما قرار گرفت. بسیاری در ستایشاش آن را موفقترین فیلم سینمای اجتماعی ایران در سالهای دهۀ ۱۳۹۰ نامیدند و برخی دیگر از آن بهعنوان یک فیلم ضعیف که کارگردان فیلم صرفاً به دنبال نمایش خشونت و سیاهنماییهای جنوب شهر تهران است یاد کردند.
محمد کارت فیلمساز جوانی است که کار خود را از تئاتر آغاز کرد و بعد از تجربه بازیگری و کارگردانی تئاتر به دنیای تصویر وارد شد. او ابتدا بهعنوان بازیگر در سینما مشغول به کار شد و با کارگردانهای مطرحی کار کرد. از جمله آثار او در زمینه بازیگری میتوان به بازی او در فیلم «بیخود و بیجهت» ساخته عبدالرضا کاهانی، فیلم «چه خوبه که برگشتی» ساخته داریوش مهرجویی و فیلم «عصبانی نیستم» ساخته رضا درمیشیان اشاره کرد.
محمد کارت همچنین در کنار بازیگری سینما در زمینه مستندسازی هم فعال بوده است و اصولاً میتوان او را یک مستندساز معرفی کرد که حتی اولین فیلم بلند سینماییاش نیز وامدار اتمسفر مستندهایش است. از جمله مستندهای موفق کارت میتوان به «خونمردگی» (۱۳۹۲) اشاره داشت که با نگاه آسیبشناسانه به زندگی جبرآمیز، فرهنگ لاتی، و خشونت غالب برخی از جوانان جنوب شهر شیراز میپردازد. کارت مستندهای بختک، معلق، ذرهبین، لاورآتوار، آوانتاژ و فیلم کوتاه داستانی بچهخور را نیز در کارنامه مستندسازی خود دارد که مضمون همه آنها مسائل اجتماعی چون فقر، مناسبات جنوب شهر، روابط انسانی در بسترِ فقر و اعتیاد و مناسبات خلافکارها را در برمیگیرد.
سوژهی انتخابی کارت برای ساخت «شنای پروانه» نیز مستقیماً از دل ماجراجوییهای او در مستندهایش بیرون آمده بود. به ویژه مستند «خون مردگی». به همین فرم کارگردانی محمد کارت را میتوان در ادامۀ مستندهایش جستجو کرد اما این فیلم نیز نشان داد که در سینمای ایران پتانسیل ساخت اثری ناتورالیستی به دلیل امکانات، نظارتهای سیاسی ـ امنیتی و همچنین بودجههایی محدود وجود ندارد و نمیتوان از دوربین و ریتم در خدمت «مکان» و «ژانر» استفاده کرد زیرا مهمترین ویژگی این جنس سینما باید ترسیم یک مختصات قابل پذیرش از محل وقوع داستان باشد. در آثاری که فیلمساز به سراغ آدمهای فقیر جامعه میرود و سعی دارد با نمایان کردن پلیدیهای زیر پوست شهر به بیننده و مقامات تلنگر بزنند و برای اصلاح و بهبود اوضاع تلاش کند، باید توجه ویژهای به ساخت محله و اتمسفر داشته باشد و فیلم را به چند نمای بسته و چندین خانهی قدیمی محدود نکند.
شنای پروانه بر مدار انتقام استوار است که با عنصر «غیرت» توجیه و ادامهدار میشود. فیلم شناکردن پروانه (با بازی طناز طباطبایی) در استخر در فضای مجازی منتشر میشود و این تنها یک خبر آغازین نیست بلکه نقطۀ عزیمت فاجعهای هولناکتر برای خانوادهای در جنوب شهر تهران است که «آبرو» و «غیرت»شان توسط دیگری خدشهدار شده است. هاشم (با بازی امیر آقایی) شوهر پروانه و برادرش حجت (با بازی جواد عزتی) به دنبال انتقام گرفتن از کسی هستند که این فیلم را منتشر کردهاند. به دلیل موقعیتِ خاص هاشم که یکی از گندهلاتهای تهران محسوب میشود، از همان اول این گمان مطرح میگردد که این اتفاق انتقام و تلافیِ دشمنان هاشم است. سکانس نخست فیلم مخاطب را به درون یک رخداد وحشتناک پرتاب میکند. چرخش دوربینِ مناسب و نمایش پروانۀ مضطرب و وحشتزده که خیره به آدمهایی است که همهجا هستند و هر کدام یک موبایل به دست دارند و گویی دارند چیزی را تماشا میکنند و وقتی پروانه به نزد حجت در مکانیکیاش که با شعلههای آتش، فضای تاریک و وهمآلود در آمیخته شده است، میرود آشفتگی و اضظراب بیشتر نمایان میشود. همزمان خانوادۀ هاشم با حجت تماس میگیرند و پیش از پروانه او را از این ماجرا آگاه میکنند. اما در نهایت نهتنها چارهای اندیشیده نمیشود که هاشم بهرغم تمام تلاشهای حجت برای آرامکردنش، تاب تحمل چنین اتفاقی را ندارد و با خشونت تمام پروانه را به قتل میرساند. این قتل سر آغاز تمام پریشانحالیهای خانوادۀ حجت و هاشم است که در زندان به سر میبرد و از سوی دیگر خانوادۀ پروانه که داغدارند و به حکمی جز قصاص رضایت نمیدهند.
پروانهای که پر میکشد
بسیاری بر این عقیدهاند که در پردۀ سینما و در یک قاب تصویری، بازنمایی کنش و عملِ فکر کردن دشوار یا تا حدی غیرممکن است. شخصیتِ «متفکر» هیچگاه در یک قاب نمیتواند عرضاندام کند و به همین دلیل همواره نیازمند یک کنشِ بیرونی است. به یک معنا، محتاج جسارت، شجاعت و زیرکیِ دوربینی است که تفکر او را بیآنکه از اصل اندیشهگریاش دور کند، نمایش دهد. اما در مقابل، سینما این قابلیت را دارد که تمامیِ نظام حسانی را همزمان درگیر کند و یکی از نقطههای واصلِ این درگیری میتواند نمایش قربانیشدن باشد و پروانۀ فیلم یک قربانیِ تمامعیار است. قربانیِ جامعۀ مردسالارانهای که تمام خطوط قرمز زندگیاش بر مفهوم «ناموس» بنا میکند.
پروانه بهرغم تمام تلاشهایش برای حفظ آبرو، باید به هدف والاتری در چنین فضایی فکر کند: زنده ماندن. البته فیلم به انگیزه درونی قتل پروانه اشاره دارد اما به نظر میآید که انگیزه هاشم چیزی ما بین واقعیت و انگیزهای غیرواقعی در کشاکش است. زیرا قاتل، خود نیز انگیزه واقعی درونش را به تمام معنا درک نمیکند (به سبب شرایط سخت روحی) یا تا حدودی درک میکند ولی به سبب مختلف از بیان حقیقت سر باز میزند. و زبانههای آتشِ مکانیکیِ حجت گویی همان شعلههای خشمی هستند که پروانه و پروانهها را در خود میسوزاند و هیچ مأمنی برای خود متصور نیست و ابتدا قربانیِ جامعهاش میشود و بعد قربانیِ مردی که برآمده از جامعه و سیاستهای خشکاندیشانه سیستم سیاسی. شاید بتوان در یک پیچش طنزآمیز یکی از دیالوگهای حجت را در سکانسهای پایانی فیلم با این مضمون که سرنوشت هرکس در دست خودش است اینگونه بازنویسی کرد که: «سرنوشتِ زنان در دستانِ مردانشان است». اما محمد کارت در اینجا ترجیح میدهد که بهجای واردکردن خانواده هاشم جهت نقدِ این رویکرد، رویکرد گانگسترانهتری به خود بگیرد و مخاطب را وارد فضای معماگونهای کند.
اتمامِ حجت و یک قهرمانِ جدید
حضور حجت در فیلم با هیاهو در مکانیکیاش آغاز و با سکوتاش در خانه به اتمام میرسد. در طیِ این مسیر دگردیسی شخصیتی را میبینیم که بهجای همگن شدن با برادر و تبدیل شدن به یکی از گندهلاتهای محل، ترجیح داده است برای خود شغل محترمانهای دست و پا کند، از خشونت بپرهیزد و سخت کار کند تا هزینۀ عمل همسرش را جور کند و همواره مورد اعتماد پدر و مادرش باشد. این شخصیت که در بخش اول فیلم اینگونه به ما معرفی میشود در ادامه و بهمرور به خشونت و جنون دچار میشود و تا انتقام پروانه را از کسی که مسبب پخش فیلم بوده است نگیرد، آرام نمیشود.
تبدیل شدن حجت از مردی که ابتدای فیلم در محل کارش مقابل سیلی ناحق سرش را پایین میآورد و عذرخواهی میکند به آدمی که تبدیل به شکنجهگر میشود و آن سویهی تاریکش را که به نظر میرسد همهی آدمهای دوروبرش دارند بیدار میکند، تغییری است که میتوان آن را یک «حرکت» و «وا داشتن» در نظر آورد. باورهای سنتی و سیستم قضایی ناکارآمد او را به چنین تغییری وا میدارد و به آن سو حرکت یا به تعبیر دیگری هُل میدهد زیرا هنگامی که انتظارات حجت از دادگاه و قاضی و دستگاه قضایی برآورده نمیشود، انتخابی ندارد جز اینکه خود در خیابان و محله و خانهها و گودالها بخواهد عدالت را اجرا کند.
انتخاب زاویه داستان از نگاه حجت نیز نمایانگر هوشمندی کارگردان و فیلمنامهنویسان باشد زیرا تنها شخصیتی که میتواند گرههای قصهها را با خود حمل کند و وجه دراماتیک به آن ببخشد حجت است. او شخصیتی است که خیلی چیزها را نمیداند و در پی حقیقت است. همین موضوع ساده و انتخاب درست حجت بهعنوان راوی داستان باعث شده است مخاطب پابهپای او در داستان غافلگیر شود. جست وجو برای یافتن کسی که فیلم استخر زنانه را پخش کرده، شخصیت مرکزی حجت و بیننده را به تماشای مکانها و آدمهایی میبرد که میتواند در ساخت اتمسفر فیلم به ما کمک کند. مکانی که شبیه یک گودال از معتادان بیخانمان است، خانهای که در حیاط آن به ظاهر ترشی و در انباری آن مشروب تقلبی درست میکنند و قمارخانهای که از سوی زنی شبیه مردان (با بازی پانتهآ بهرام) اداره میشود.
تکتک این مکانهایی که حجت سرک میکشد تا سرنخی پیدا کند، بهعنوان مراحلی پرمخاطره وی را در مسیر این جستوجو تبدیل به قهرمان و اسطوره میکند زیرا اساساً فیلم نیز از همان الگوی کلاسیک قهرمانسازی بهره میبرد. در پایان میتوان اشاره کرد که شنای پروانه نه طغیان کارگرداناش در عرصۀ فیلمسازی است و نه یک حکایت صرف از سوژهای جنوبشهری یا روح گندهلاتی. این فیلم تشریحِ چرخشها و دگردیسی شخصیتهایش در راه رسیدن به حقیقت و اجرای عدالت نه در دستگاه قضایی که در میانِ خیابان است. شنای پروانه با تمام ضعفهای خود در فیلمنامه و کارگردانی اما بار دیگر زنانی را یادآوری کرد که برای دور ماندن از اذیت و آزارهای مردان، سر خود را تراشیده و به هیبت مردانه درآمدهاند یا دختربچههایی که در حاشیه بازیهای پسرانه نشسته و شنای آنها را تماشا میکنند یا زنانی که شاهد قدرتنمایی مردان در خیاباناند. زنانی که با تبعیض بزرگ میشوند و وقتی که پای آبروی مردان خانواده به میان میآید جانشان ارزشی ندارد و «باید بمیرند». تبعیضی که هر روز به شکلی خود را عیان میسازد. روزی داس بر گردنش فرود میآید و روز دیگر مشت و لگد بر گردهاش فرود میآید و روزی هم ممکن است مورد تجاوز قرار بگیرد.