هفت دختری که داستان آنها در این فیلم روایت میشود زنانی هستند، نماینده جامعه زنان جوان امروزی که در ایران زندگی میکنند اما نه تنها سبک زندگی امروزی ندارند، بلکه در طول فیلم میبینیم که ازدواج آنها را یک گام به عقب میراند و بیشتر اسیر فرهنگ مردانه میکند، چرا که قرار است علاوه بر پدر و برادر و خانواده خودشان، زیر سایه شوهرانشان هم بروند و هرچه بیشتر اختیارات و حقوقشان را از دست بدهند.
از هفت اپیزود این فیلم، چهار داستان مربوط به زنان ایرانی است، دو داستان از زنان تهرانی و دو داستان از زنان شهرستانی، و سه داستان از زنان افغانستانی که در ایران زندگی می کنند، روایت می شود. داستانهای هر اپیزود ساده و سرراست هستند، مستقیم به سراغ اصل مطلب میروند و بدون پرده پوشی یا ملاحظه مردان و زنان جوان را در موقعیتهای حساس پیش از ازدواجشان تصویر میکنند.
از آنجا که ریشه داستان هر یک از این زنان به محل تولد و نژادشان (که مثل زنجیری برپای آنهاست) برمیگردد، داستانها را نه بر اساس ترتیب روایت که بر اساس اشتراکشان در این موضوع بررسی میکنیم.
دختران تهرانی
اگرچه تمام این داستانها (بدون اشاره مستقیم به مکان) در تهران اتفاق میافتند اما بودن در پایتخت کشوری که خود را امروزیترین و بافرهنگترین شهر ایران معرفی میکند هم نمیتواند این دختران را از مشکلات فرهنگی کنونی و قانونی که از زنان حمایت نمیکند، در امان نگه دارد. وقتی پای ازدواج و رابطه طولانیمدت وسط میآید مردان جز چهره سنتی و سختگیر خود، که هم از طرف فرهنگ عامه جامعه با مفاهیمی چون غیرت، ناموس، بنیان خانواده و سنت مورد قبول است و هم در قانون سبعانه ضد زن جمهوری اسلامی قانونی شمرده میشود، چیزی برای ارایه در رابطه شان ندارند.
فرشته، دختری است که در مطب دکتر میبینیمش، ۲۵ ساله است، دو سال است که ازدواج کرده اما با وجود اینکه شرعا و قانونا با مردی ازدواج کرده، این سنت جامعه است که او را مجاز به داشتن رابطه جنسی نمیداند. حالا او در پی انجام عمل جراحی و بازسازی بکارتی است که در رابطه جنسی با شوهرش آن را از دست داده با این قصد که مادرشوهرش او را بیحیا نخواند و در همان حال میداند اگر این مساله فاش شود تنها کسی که مقصر و بیحیا شناخته میشود اوست نه شوهرش!
فرهنگ مردسالار نه تنها سالهاست مردان را در مسایل جنسی حتی در زمان تجاوز(!) مقصر نمیداند بلکه بارها و بارها بر روی این مساله تاکید کرده که مردان راهی جز دنبال کردن غرایز جنسی خود ندارند و این زنان هستند که با توسل به هر حربهای از جمله پوشش، رفتار غیراجتماعی و سکوت و حتی عدم آراستگی باید از خود محافظت کنند، حتی در برابر شوهرانشان. حالا اوست که به تنهایی و با استرس به دنبال یافتن دکتری است که این عمل غیرقانونی را انجام دهد اما همین زیر بار زور رفتن هم کافی نیست. هنوز عمل جراحی شروع نشده که شوهرش با قلدری از راه میرسد و او را مواخذه میکند، دکتر را که او هم یک زن است تهدید میکند، از او میپرسد چرا بدون اجازه و اطلاع شوهر حاضر به چنین کاری شده چون از نظر او این زن بعد از ازدواج از خودش اختیاری ندارد. شرعا و قانونا تمام اختیارات او منوط به اجازه و اطلاع همسر است و در کمال تاسف شوهرش میتواند او را از انجام هرکاری منع کند.
مساله دیگری که هم در این داستان و هم در اپیزود نگار به آن اشاره میشود مساله “زنان علیه زنان” است. فرهنگ مردسالار نه تنها بر مردان که بر زنان هم اثرات مخرب زیادی میگذارد. به زنان از کودکی آموزش داده میشود که مردان مهمتر از زنان هستند. زنانی که مادر پسری در آستانه ازدواج هستند، به دنبال حفظ سلطه کامل پسرشان، طبق آموزههای سنتی ضد زن خود دنبال یافتن همسری به اصطلاح نجیب برای پسرانی هستند که نجیب بودن یا نبودن آنها اصلا مهم نیست چون آنها مرد هستند! اصرار آنها خود دلیلی برای اختلاف این زوجهای جوان است، گویی اگر روزنه امیدی هم برای اصلاح فکری نسل جوان باشد، این نسل قبل آنها هستند که اجازه این اتفاق را نمیدهند و یک حلقه معیوب دیگر بر حلقههای ناکارآمد خانوادههای ایرانی اضافه میکنند.
فرشته با خجالت و شرمساری مطب را ترک میکند، در حالی که شوهرش پس از بارها تاکید بر امکان از بین رفتن آبرو و اعتبارش، قبلا از مطب بیرون زده است، بدون اینکه به تخریب احساسات و شخصیت همسرش به عنوان شریک زندگی و یک انسان و عروسی در روزهای نزدیک به عروسیاش، توجهی کرده باشد.
نیلوفر، دختر ترنسی است که مجبور به ازدواج شده. در آخرین تلاشش برای حفظ هویتش و برداشتن گامی به سمت مرد ماندن، حداقل در ذهن خودش، میخواهد با پدرش صحبت کند و رازش را بگوید. پدر او، صاحب قدرت و تنها کسی است که میتواند او را نجات دهد. کاری که مادرش که در همه این سالها از راز او باخبر بوده انجام نداده است. در ابتدا ادامه تلاش مادر در طول این سالها را میبینیم که میخواهد دخترش را منصرف کند. دختر اما دل به دریا زده است، انگار این موقعیت را آخرین شانس خود میداند و تصمیم گرفته با همه ترس و اضطرابی که دارد، موضوع را با پدرش مطرح کند.
پدر نیلوفر در گاوداری کار میکند. او نه تنها سعی نمیکند فضایی برای شنیدن حرفهای دخترش فراهم کند، بلکه با تحقیر او، با متشنج تر کردن اوضاع و با پس زدنش مدام کار را برای نیلوفر سخت تر میکند، نهایتا پس از جدالی فرساینده دختر میتواند رازش را فاش کند، رازی که بدون لحظهای تامل، باعث فوران خشم و حتی تا حدی خشونت کلامی و فیزیکی پدر میشود. او حرف دخترش را قبول ندارد، حرف دکتر را قبول ندارد و با باور سنتی خود میگوید که او دختر به دنیا آماده و دختر از دنیا خواهد رفت. باز هم مساله آبرو و اعتبار مطرح میشود و با تهدید به مرگ، دختر را روانه خانه میکند؛ او را به سوی ازدواجی که برای دختر جهنم تمام عیار است، میفرستد بدون آن که لحظهای به احساسات و افکار دخترش توجه کند و برای آن ارزشی قایل شود. از نظر پدر او دختر است و باید ازدواج کند.
دختران شهرستانی
نگار، دختری شهرستانی است، او زنی مستقل و جدی است و بیش از هفت سال است که در تهران زندگی میکند اما این موضوع از نظر شوهر آیندهاش که سرزده به دیدن او آمده تا مراقب باشد او در هفته قبل از مراسم عروسی رفتار مشکوکی نداشته باشد، مساله خوشایندی نیست و او نه تنها نباید به مستقل بودنش افتخار کند، بلکه بهتر است آن را از دیگران پنهان کند. چرا که باعث کم شدن اعتبارش در خانواده مرد میشود، باعث میشود به عنوان دختری نانجیب دیده شود که در نبود پدر خود ممکن است دست به هر کاری زده باشد.
در تمام طول روایت این اپیزود، مرد جوان، مسئولیت این نوع نگاه را از خود سلب میکند اما با اصرار از زن میخواهد که تسلیم خواسته مادرش شود و برای معاینه بکارت با او به مطب دکتر برود. او مانند بسیاری دیگر از مردان جوان بر سر دوراهی قرار دارد، اینکه به دنبال آموزههای سنتی خانواده و جامعهاش باشد و قدرت مردانهاش را حفظ کند یا امروزی تر فکر کند و به سبک زندگی و افکار زن دلخواهش احترام بگذارد. در نهایت میبینیم که با تمام استدلالهای دختر، باز هم راضی نمیشود و به او اصرار میکند به مطب دکتر برود تا حرف و حدیثها را تمام کند، تا مادری که در انتخاب عروسش نقشی نداشته را راضی نگه دارد وگرنه این کار او نشان ازین خواهد داشت که گذشته او پاک نبوده است!
اپیزود راحیل با آورده شدن جسم نیمه جان او به درمانگاه شروع میشود، در ادامه متوجه میشویم که او خودکشی کرده و چرایی آن کم کم در خلال صحبتهای دوستانش شفاف میشود. اینکه او در خانهای مجردی با دوستش زندگی میکرده و با برادر دوستش رابطه عاشقانه و جنسی داشته است، حالا بعد از تمام شدن آن رابطه، مجبور به ازدواجی سنتی با پسرعمویش شده، ازدواجی که قرار آن را پدرش گذاشته و به او فقط خبر دادهاند که باید برای عروسیاش در آخر هفته به شهرستان برگردد. او، با اشراف به این نکته که ضعیفتر از آن است که جلوی سنت خانوادگیاش بایستد، تسلیم شده و فقط به دنبال دکتری برای جراحی بکارتش است.
نقطه چرخش این داستان غمناک که برای هزاران دختر در ایران اتفاق میافتد، این است که او پولی برای عمل ترمیمیاش ندارد. در جستجوی یافتن کسی برای قرض کردن این پول، همخانه راحیل از برادرش کمک میگیرد و مرد جوان حاضر به پرداخت این پول میشود اما با منت! با ادعای اینکه او بامعرفت است، مرد است، مردی که حاضر میشود برای ترمیم بکارتی که از بین برده است پول بپردازد و همین است که باعث فروپاشی روانی دختر و تصمیم به خودکشی او میشود.
هر کدام از دوستانش، به نمایندگی از نظراتی که در جامعه وجود دارد، نظر و تحلیلی دارند: اینکه وظیفه مرد جوان همین بوده و راحیل نباید جنبه حق به جانب و ترحم آمیز بودن توهین او را جدی میگرفت، اینکه حق با راحیل بوده و… نهایتا این دختران هستند که تصمیم میگیرند با کمک هم مشکل مالی را حل کنند و مرد جوان را از این پروسه حذف کنند که در ابتدا اقدامی مثبت به حساب میآید اما باز هم این سوال برای مخاطب پیش میآید که این تلاش کوچک زنانه به چه میانجامد؟ به انجام یک عمل ترمیمی بکارت موفق برای پنهان کردن یک مساله کاملا طبیعی، چیزی که مردان کوچکترین دغدغهای در خصوص آن ندارند و بعد فرستادن دوستشان به خانه شوهری که کم از مردان مستبد همان شهرستان نخواهد داشت تا زندگیاش را زیر سلطه مردان و با قانون آنان ادامه دهد.
دختران افغانستانی
در کشوری که برای زنان خودش هیچ احترام و ارزشی قایل نیست و نه قانون و نه عرف از آنها و حقوق انسانیشان حمایت نمی کند، بدیهی است که زنان افغانستانی نیز وضعیت بهتری ندارند. آنها به واسطه فقر، تبعیض، عدم حمایت حکومت از مهاجران و نگاه منفی جامعه، بیش از زنان ایرانی آسیب میخورند و البته آسیبهای آنها اغلب متاثر از مهاجرت و آوارگی آنهاست.
شبانه، دختری است که در هنگام مهاجرت غیرقانونی و فرار از کشور خودش به ایران به همراه مادرش، به او تجاوز شده است. همانطور که اسمش یادآور میشود، شبانه به او تجاوز شده است و او که دختربچه کوچکی بوده بکارت خود را از دست داده است. اپیزود شبانه پر از نشانه است، از اسم او تا لباسش که گلهایی به شکل لکه خون دارد و مدام اتفاقی که برای او افتاده و مانند باری از کودکی تا به حال با خود حمل کرده است را به یاد میآورد.
شبانه برای مجالس عروسی لباس میدوزد اما زندگی تلخ و پر از ترسها و غمهای فروخورده دارد. در مکالمه با دوستش میفهمیم که او هم زمانی که قرار شده ازدواج کند میخواسته دست به عمل ترمیم بکارت بزند اما حتی جرات انجام این کار را ندارد. دلیلش خاطرهای است که مادرش برای او تعریف کرده، زنی که به خاطر باکره نبودن در شب عروسی به دست شوهرش کشته شده است و همانطور که از لحن شبانه مشخص است، او و همه اطرافیانش دختر را مقصر میدانند که اشاره به قتلهای ناموسی دارد که اغلب هم در کشور ایران و هم افغانستان به بهانه غیرت و ناموس پرستی اتفاق میافتد و نهایتا نه عرف و نه قانون برخورد قهری با مرد قاتل ندارند. او حتی جرات گفتن این راز را به خانواده ش هم ندارد چون مادرش “کاری دست خودش” میدهد و پدرش” بلایی سر شبانه” میآورد. دیالوگ شبانه گویای روابط خانوادگی و برخورد خانواده با وضعیت دخترانشان است، مادران خودشان را میکشند و پدران فرزندانشان را. او در نهایت تصمیم میگیرد به شوهرش همه چیز را اعتراف کند و حق انتخاب را به او بدهد.
ناهید، دختری امروزیتر با آرزوهایی بزرگتر است، او افغانستانی است اما نه چهرهاش و نه لهجه و لباس پوشیدنش این را نشان نمیدهد. او اجتماعی است، دوستانی دارد که برایش تولد گرفتهاند و عشقی که او هم به آلمان رفته و منتظر اوست که بعد از آمدن ناهید زندگی مشترکشان را شروع کنند. ناهید اما مشکل بزرگی دارد، همان مشکلی که قوانین ضدمهاجر ایران پیش پای او گذاشته: او مدارک هویتی ندارد. شناسنامه و پاسپورت ندارد و برای گرفتن آن با یک مرد ایرانی قراردادی بسته تا بتواند از طریق ازدواج با او این مدارک را بدست بیاورد.
ناهید در شروع اپیزود از یک کوچه بنبست وارد کوچه بنبست دیگر و نهایتا کوچه دیگری میشود که هر یک باریکتر از دیگری است و در انتهای بنبست باریک سوم است که وارد خانهای در حال بازسازی میشود. این تنگنا از ابتدا ما را برای مواجهه با یک چالش بدون راه حل آماده میکند. مردی که منتظر اوست، همان شوهر قراردادی است که حالا مدارک را گرفته، پول را گرفته و وقتی نوبت به اتمام قرارداد رسیده، با همان زیادهخواهی و زورگویی مردانهاش چیز بیشتری میخواهد. ” طلاقت بدم که برین دوتایی به ریش من بخندین؟ ” این استدلال اوست برای اینکه از دختر بخواهد با او رابطه جنسی برقرار کند، او نمیتواند از زنی که زیبا و جوان و بیپناه است بگذرد.
ترس و اضطراب در صدای لرزان ناهید پیداست، مرد با سمباتمه کشیدن آزاردهنده روی دیوار فضا را خشنتر میکند. دختر به او التماس میکند اما مرد نهایتا به خلوت میرود تا دختر خود انتخاب کند که چه نتیجهای در انتظار اوست؟ او حتی نمیتواند طلاق بگیرد، او حقوقی ندارد. در کشوری که از او حمایتی نمیشود چه چارهای دارد؟
در پایان فیلم با دیدت صورت کبود او میتوان حدس زد چه اتفاقی برای او افتاده، احاطه شده توسط دو مرد قلدر دیگر در تاکسی به سمت مقصدی نامعلوم میرود، میتوانیم زجرهایی را که کشیده با دیدن چشم کبودش تصور کنیم. آیا طلاق گرفته؟ آیا حالا میتواند پیش صابر برود؟ آیا میتواند پس از این اتفاق حتی اگر ختم به طلاق و گرفتن مدارکش شده باشد، زندگی خوب و بی دغدغهای را شروع کند؟
شکر، دختری است که اصلا نمیبینیمش، چون شکر نیست که اهمیت دارد. او نماینده همه دخترانی است که کودک-همسر میشوند. همه آنها وارد ازدواجهایی قراردادی میشوند که توسط خانوادههای آنها برنامهریزی شده است و سرنوشتی که در انتظار آنهاست اغلب مشابه و دردناک است. اگر از تجاوزهای دوران کودکی، از زایمان در سن پایین و خشونتهای فیزیکی و روانی که در زندگی با آن مواجه میشوند، جان سالم به در ببرند. زندگیای تباه شده در انتظار آنهاست.
شکر دختری است که توسط پدری نالایق که حتی کار نمیکند (با اشاره مستقیم مینا که فقط همین دختر ۱۳ ساله در خانوادهشان کار میکند و نان آور خانواده اوست) حالا قمار شده و باید مثل پول، مثل کالا، مثل هر چیزی که در قمار بین بازنده و برنده رد و بدل میشود به خانه مردی دیگر، همسن و سال پدرش برود و معلوم نیست با خروج از این شهر و کشور چه سرنوشتی در انتظار اوست.
همه ماجرای شکر در جریان پرس و جوی پسر جوانی که عاشق شکر است از دختر کوچکی که او هم همسن و سال شکر است، مشخص میشود. او تنها عاشقی است که در این فیلم میبینیم، تنها عاشق در بین هفت مردی است که در پایان فیلم در کنار زنان میبینیمشان. او اما سهمی از عشق ندارد. پس از فهمیدن ماجرا تصمیم به نجات شکر میگیرد اما جملهای که مینا، دوست و همکار شکر به او میگوید، آخرین جملهای است که در این فیلم شنیده میشود و در یاد میماند: “نرو بی فایدهس”
در سکانس آخر، با دیدن عروسهای غمگین میفهمیم که تلاش همه آنها بیفایده بوده است. همه آنها غمگین و شکستخورده دارند وارد دنیایی هرچه بستهتر میشوند تا با مردانی زندگی کنند که مردانگیشان مهمتر از شخصیت و آرزو و تمام زندگی زن بغل دستشان است. زنانی که نام همسر بر خود دارند اما در عمل تنها چیزی که از آنها خواسته میشود اطاعت محض و حفظ آبرو و غرور مردانشان است. این زنان، مشتی نمونه خروارند، نماینده زنانی که به آنها تجاوز میشود، کودک-همسر میشوند، در قتلهای ناموسی کشته میشوند، به زور مجبور به ازدواج میشوند و به طور مدام تحت فشار جامعهای هستند که مهمترین بخش وجودی یک زن را نه شخصیت او، نه تحصیلات، معلومات یا تلاشهای او در زندگیاش بلکه جنسیت او در نظر میگیرند و ملاک اصلیشان برای ارزش گذاری زنان، روابط جنسی آنها است که رد شدن از مرزهای آن دیگر ابعاد وجودی آن زن را محو و بی ارزش میکند.
بیشتر بخوانید:
عنوان این بررسی خوب فیلم می توانست به راحتی “چهل و دو میلیون زن و یک سرنوشت” باشد!
یکی از مضحک ترین آسیب شناسی های مرد سالاری در ایران (و در کل جهان) بکارت است.
البته مردان اجازهء هر گونه فسق و فجور را دارند, اما تو گویی سرنوشت تمامی عالم و آدم بسته به بکارت دخترهای جوان!
تف بر آن سیستم ارزشی که تمامی “اخلاقیاتش” در گرو بکارت دختران است.
در برخی از نواحی سیستان و بلوچستان فقر و تنگدستی چنان غوغا میکند که مردان از افغانستان و پاکستان برای خرید دختران ایرانی (به قیمت یک گاو, یا چند گوسفند) سفر می کنند, و دختر بچه های بیگناه را خریداری می کنند.
لعنت بر این دنیا!
منظر / 19 February 2021