قسم میخورم اگر من را چشم بسته تا در آن خانه میآوردند و آنجا رهایم میکردند اتاق کار نادر ابراهیمی نویسنده را از میان برنامههای دقیق کاری، از میان تابلوهای خط و نقاشی و از میان کولهپشتی و کفشهای کوهش حتماً میشناختم.
کور شوم اگر دروغ بگویم.
حتی بدون هیچکدام از آن نشانهها، کافی بود نگاهم به میز کار شلوغ و پر از کاغذ و کتابش بیفتد و قلمهای خودنویس او را ببینم تا دریابم که کجا آمدهام.
«نادر حدود بیست و چند قلم خودنویس دارد که خیلی برایش مهم هستند. هربار که میخواهیم به مسافرت برویم آنها را با ظرفشان به همسایه بسیار عزیزمان میسپارد و از او میخواهد تا وقتی برمیگردیم، مراقبشان باشد.» همسرش گفت. همانبار که رفتم برای دیدن اتاق کار نویسنده.
اتاق نادر ابراهیمی درست همانطور بود که حدس میزدم. درست شبیه اتاق گیلهمرد، که گاه با آن قد نه چندان بلندش میان کوه کتاب و وسایل کوهنوردی و ساز و نقاشی گم میشد. نادر ابراهیمی نویسنده اما قد بلندی داشت و مثل گیلهمرد داستانش اهل کوه بود. خودش توی داستان «یک عاشقانه آرام» از کوهنوردیهای روزهای جمعهاش میگوید و اینکه خیلیها را روزهای جمعه توی کوه میدیده است. از اهالی ادبیات تا وزیر امور خارجه آن موقع.
نادر ابراهیمی: «من به سرسختانه جستن، یافتن، شناختن، به کار گرفتن و باز جستن معتقدم.»
نادر ابراهیمی نویسنده هم درست مثل گیلهمرد همه روزهای هفتهاش را با کارهای مختلف پر میکرد. ساز میزد. نقاشی میکشید، خطاطی میکرد، اما بیشتر از همه میخواند و از آن بیشتر مینوشت؛ و مگر نه اینکه نویسنده از همان چیزی مینویسد که قبلاً آن را زندگی کرده باشد؟
وقتی برای نخستین بار به خانهاش تلفن زدم، همسرش، فرزانه منصوری گوشی را برداشت. خودم را معرفی کردم و قصدم را گفتم. به حرفهایم گوش داد و برایم توضیح داد که چرا اجازه نمیدهد خبرنگاران به منزلشان بروند. نگران ما بود. میترسید از ملاقات با نویسندهای که دیگر مثل قبل شاداب و پرانرژی نیست، آزرده شویم. هرچه گفتم راضی نشد. قرارمان به وقتی موکول شد که نادر ابراهیمی سلامتیاش را بهدست آورد. موقع خداحافظی از من خواست دعا کنم نادر زودتر خوب شود و به جمع علاقهمندانش بازگردد. ناامیدانه گوشی را گذاشتم.
چهاردهم فروردین بود؛ سالروز تولد آقای نویسنده. یادداشتی نوشتم به مناسبت تولدش که توی روزنامه چاپ شد، به همسرش تلفن زدم تا مطلب را برایش بفرستم. گفته بود همه مطالبی که در مورد نادر چاپ میشود را آرشیو میکند. همسر نویسنده آن روز شادتر از بار قبل بود. گفت کسی را پیدا کردهاند که شاید بتواند نادر را دوباره سالم و سرپا کند، اما باز هم به دیدار راضی نشد. همان دلایل سابق را آورد: «نادر را نباید در این حال ببینید. سلامتی نادر بهزودی بازمیگردد. آنوقت همهتان را دعوت میکنم.»
دو ماه بعد، موضوع نوشتن از اتاق نویسنده که پیش آمد، در کمال ناباوری، قبول کرد که به دیدار نویسنده بروم. اما شرایطی داشت. هرچه را مینوشتم پیش از چاپ باید او میخواند: «حالا که نادر خودش نمیتواند این مسائل را پیگیری کند، احساس میکنم وظیفهام سنگینتر است.»
بیچون و چرا پذیرفتم.
هرچه میگفت حتماً قبول میکردم. برای دیدن نویسندهای که روزهای زیادی از سالهای نوجوانی و جوانیام را با کتابهایش گذرانده بودم؛ شرط چندان بزرگی نبود. از این دشوارتر را هم رد نمیکردم. از پلهها که بالا میرفتم چهره خندان و استوار نادر ابراهیمی جلوی چشمانم بود؛ همان که جایی از او خوانده بودم: «من به سرسختانه جستن، یافتن، شناختن، به کار گرفتن و باز جستن معتقدم.»
کنار در ایستادم. روبهرویم در وسط سالن، تخت بزرگی بود که مردی بر آن آرمیده بود. نگاهم کرد. سلام کردم. جوابی نداد. حالا بهتر میفهمیدم چرا همسرش نمیخواست نادر ابراهیمی را ببینیم. جلوتر نتوانستم بروم. همانجا نشستم. یاد نامهای از او افتادم. نامه هفتم بود، به گمانم: «ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را بهدنبال خود خواهیم کشید. فقط کافی است که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم.»
آنچه میدیدم، نه مردی از نفس افتاده بلکه کسی بود که روزگاری ساعتهای عمرش را یک نفس دویده و حالا، تنها، ایستاده و لبخند میزد.
در اتاق کار نویسنده را که باز کرد انگار چند لحظه پیش صاحبش از آن خارج شده است. کاغذها نامرتب روی هم گذاشته شده بود.
صحبت کردن درباره نادر ابراهیمی، درمیان تابلوهای نقاشی و خط او که دیوارهای خانه را پر کرده بودند و در حضور خودش در حالی که چشم به ما دوخته بود آنقدر سخت شد که چند بار در طول گفتوگو آرزو کردم کاش خانم منصوری تقاضایم را نپذیرفته بود. اینکه در حضور مردی که از او بسیار آموختهای بنشینی و درباره او با دیگری حرف بزنی اصلاً کار سادهای نیست. هرچند کمی که گذشت؛ دریافتم همسرش اصلاً برای او دیگری نیست. عشق، آن دو را یک تن کرده بود. این را وقتی از نادر حرف میزد و تنها فعلی که به کارمیبرد زمان حال بود بهخوبی نشان میداد. او حاضر نبود از همسرش با فعل گذشته حرف بزند. نادر هنوز همسر او بود؛ همسری که همه خانواده و بسیاری از دوستدارانش امیدوار بودند دوباره برخیزد و جلسات سهشنبهها را برگزار کند.
«سهشنبهها خانهمان غلغله میشد. شاگردان نادر، خوانندگان آثارش، اهالی ادبیات و ادبدوستان، خیلیها میآمدند. معمولاً بهانه بحثها ادبیات بود اما خیلی زود سخن به مطالب دیگر میکشید و نادر با اطلاعات وسیعی که داشت وقتی حرف میزد همه را مجذوب میکرد. این جلسات تا پیش از بیماری نادر ادامه داشت.»
پرسیدم: «چطوری با هم ازدواج کردید؟»
گفت: «آنروزها هنوز نادر نویسنده شناختهشدهای نبود. از طریق یکی از فامیلها با هم آشنا شدیم و بعد از چند جلسه هردو دریافتیم که میخواهیم راهمان را درکنار یکدیگر ادامه دهیم.»
گفتم: «یعنی عشق به میان آمد.»
خندید: «نه. نادر بعدها میگفت که عشق با شناخت به سراغش آمده است و این شناخت طی زندگی مشترک حاصل شده است. اما بعد از مدتی چنان رابطهای بهوجود آمد که او بیشتر نامههایش را به من مینوشت.»
«چند سال پیش بود؟ ازدواجتان را میگویم.»
« ۴۴ سال میشود.»
«اصلاً بهنظر نمیرسد. خیلی جوانتر از اینها هستید.»
نادر ابراهیمی نوشته بود:«ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را بهدنبال خود خواهیم کشید. فقط کافی است که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم.» آنچه میدیدم، نه مردی از نفس افتاده بلکه کسی بود که روزگاری ساعتهای عمرش را یک نفس دویده و حالا، تنها، ایستاده و لبخند میزد.
فرزانه منصوری به نادر ابراهیمی نگاه کرد که دیگر خوابش برده بود: «شاید چون همسر خوبی داشتم، همراه مهربانی داشتم که با مهربانیهایش اجازه نداد گذشت روزگار بر چهرهام اثر بگذارد.»
اشاره کردم به کتاب «چهل نامه کوتاه به همسرم» و جریان نوشتن آنها را پرسیدم: «آنروزهایی که نادر تمرین خط میکرد گاهی حرفی را که در دل داشت و میخواست بگوید با قلم و مرکب مینوشت و به من میداد. آن نامهها آنقدر زیبا بودند که برخی از آنها را قاب کرده بودیم.
دوستانمان که به منزلمان میآمدند و آنها را میخواندند خیلی خوشحال میشدند از اینکه خودشان هم دلشان میخواسته است چنین چیزهایی را به همسرانشان بگویند اما نمیتوانستهاند و خوشحال بودند از اینکه کسی توانسته بود این کار را بکند. بعدها با نادر تصمیم گرفتیم این نامهها را چاپ کنیم تا شاید دیگران هم از آن در زندگی خود استفاده کنند.»
گفتم: «و بهنظر میرسد خوانندگان بسیاری هم پیدا کردند.»
گفت: «بله. خیلی. از جاهای مختلف تماس میگرفتند و از تأثیر این نامهها در زندگیشان میگفتند. حتی یکبار خانمی از یک آرایشگاه تماس گرفت و گفت که به هر عروسی این کتاب را هدیه میدهد.»
توی اتاق کار، انگار نادر ابراهیمی در و دیوار را با پیامها و نامههایی به خودش پر کرده بود. یک مقوای بزرگ به دیوار بالای میز کارش زده بود. یک طرفش نوشته بود شور، آنطرف عشق
پایینش هم این را خواندم: روزی حداقل ۳ ساعت ورزش، پیادهروی، کوهنوردی، شنا
شش صفحه نوشتن
پنجاه صفحه خواندن
یک ساعت خدمت و عبادت
یک ساعت برای فرزیندخت
شش ساعت خواب
اینها را همینطور زیر هم نوشته بود. پایین همه اینها هم نوشته بود: بازگشت به خطاطی، ساز، زبان
و آخر سر هم: مهربانی، ادب، ایمان، آرامش، طهارت، پرهیز
کار، کار، کار، کار»
وسط حرفها، همسرش پا شد رفت سراغ آقای نویسنده که حالا بیدار شده و مرا زیر نگاهش گرفته بود. شانههایش را گرفت، او را از روی تخت کمی به بالا کشید. با محبت نگاهش کرد و پرسید: «نادر چیزی نمیخواهی؟»
جوابش نگاهی بود که انگار فقط خودش معنای آن را میفهمید که گفت: «خُب، حالت که خوب است. هر وقت گرسنه بودی بگو تا شامت را بیاورم.»
نزدیک به هشت سال پرستاری از نادر ابراهیمی نشانگر هیچچیز نبود جز عشق و بیدلیل نیست که نویسنده برای همسرش نوشته: «تو تیماردار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن بیرون بیاید. این برای خوبترین و صبورترین زن جهان نیز آسان نیست (…) به لیاقت تقسیم نکردند، والا سهم من در این میان، با این قلم، و محو نوشتن بودن، سهم بسیار ناچیزی بود؛ شاید بهترین قلم دنیا، اما نه بهترین همسر…»
دلم نمیخواست از آن اتاق بیرون بیایم. روی دیوار هرجا که خالی مانده بود نویسنده آن را با قطعه شعری یا تابلویی از خود یا دخترش یا برنامههای کاری پر کرده بود.
یکی از این برنامهها مربوط به آخرین سالی بود که نادر ابراهیمی شاداب و سرحال کار میکرد و مینوشت. بالای آن نوشته بود: «کارهایی که در سال ۷۹ باید انجام بدهم.»
آنطرفتر با خط خوش نوشته بود: «ای اراده نیرومند و سربلند من، مرا در چهار امر یاری ده و بس برای الباقی عمر:
یک: مهار کردن هر حرکتی که نه از خواست و اراده بلکه از عادت سرچشمه میگیرد.
دوم: نخوردن شام
سوم: نواختن ساز هر روز بدون استثناء
چهارم: پرگویی نکردن»
نوشتههای روی دیوار تمامشدنی نبود. فقط به برنامههایش هم محدود نمیشد. در و دیوار پر بود ازجملات قصار: «درست همانطور که یک ملت پایدار است، هنری که سرنوشت آن ملت را ثبت میکند نیز پایدار است.»
دورتادور اتاق را کتابخانه پر از کتاب و تابلوهای نادر ابراهیمی پر میکرد. خوب که نگاه کردم فهرست بعضی از مجموعه ۱۰۰ کتاب او را میان آنها مییافتم. کتابهایی که ابراهیمی به همه توصیه میکرد حتماً آنها را بخوانند: «اگر ۱۰۰کتاب را واقعاً خواندهای و تمام کردهای و مفاهیم آنها را کاملاً درک کردهای و برخی از آنها را پیوسته باز میخوانی، عیبی ندارد که گهگاه، یککتاب تازه را، بهدلیلی مقبول، زیر سر بگذاری.»
اما لیست صد کتاب را که از همسرش خواستم گفت که نادر یک زمانی توی کلاسهای داستاننویسی این لیست را به شاگردهایش میداد اما الان آن را نداریم، دنبالش هستم. اگر شما کسی را میشناسید از شاگردهای آن زمان نادر، بپرسید شاید داشته باشد. به من هم بدهید.»
بعدها از یکی دو نفر از کسانی که زمانی در حوزه هنری شاگرد ابراهیمی بودند هم پرسیدم. گفتند این لیست را نداریم.
من هم فقط همان چند تایی که توی کتاب «یک عاشقانه آرام» نام برده بود را میدانستم:
«یک کتاب از مارکس، یک کتاب از لنین، قرآن و نهجالبلاغه، اوستا، تورات، انجیل، اوپانیشاد، مهاباراتی، سخنان بودا، دیوان حافظ، رباعیات خیام، برگزیده غزلیات مولوی و منتخب شعر معاصر: نیما، شاملو، فروغ، سهراب، سایه، کسرایی و شفیعی کدکنی»
همین!
خیلی لذت بردم، ممنونم.
parnian / 03 April 2013