زمانه از مدتی قبل از مخاطبان خود خواسته تا روایتهای خود را از آزار جنسی در محیط کار که منجر به نابرابری و تبعیض جنسیتی، از دست رفتن موقعیتهای شغلی و آزارهای روانی و تحقیر زنان میشود، بفرستند. این روایتهای دست اول، تصویری از آنچه که آزار جنسی در محیط کاری به زنان تحمیل میکند ارائه میدهد.اگر تجربه این نوع آزار را دارید با ما در میان بگذارید: شما روایت کنید: آزار جنسی در محل کار
من لیسانس روانشناسی و ارشد علوم شناختی دارم. سال ۹۳ تازه لیسانسم رو گرفته بودم و خیلی دنبال پیشرفت و کار بودم. ضمنا ۶ ماه بود که دوست پسرم باهام بهم زده بود و از لحاظ روحی خیلی خوب نبودم. با یه مجموعه آشنا شدم که تو حوزه روانشناسی فعال بودن و با مرکز مشاوره …. و چند جای مهم دیگه کار میکردن. بعد از مصاحبه اونجا پذیرفته شدم و شروع به کار کردم. مدیر مجموعه یه آقای کمبینایی بود که دکترای روانشناسی داشت و از روز اول شروع کردم به من توجه کردن. اولاش واسم عجیب بود اما بعد یکی از همکارام گفت جدی نگیر. اما رفتارای این آقا تموم نمیشد، ساعتهای کاری من میاومد سر میزد، به بهونههای مختلف زنگ میزد، هی از هوش و کار خوب من تعریف میکرد و ….
چند ماه گذشت و واکنش من صرفا نادیده گرفتن بود اول چون ایشون مدیرم بود و بعد چون کمبینا بود و واقعا نمیدونستم چطور باید رفتار کنم. اما همکارام شروع کردن با من بدرفتاری که اگه پیشرفت میکنم بهخاطر توجه مدیرمه و من آبزیرکاهم. تا اینکه یه بار تو جلسه گفتم میخوام از سیستم خارج بشم و دیگه نمیتونم توجههای بی دلیل مدیر و پچ پچهای بقیه رو تحمل کنم. آقای کمبینا شوکه شده بود اما در نهایت قبول کردن. بعد از جلسه گفت صبر کن تا یه جایی پیاده بریم و صحبت کنیم. بعد تو راه هی خرف از این زد که تو من کور رو جلوی جمع تحقیر کردی و من نمیخواستم این حرفا تو جمع کاری زده بشه (با لحن مظلوم و نه پرخاشگر). خلاصه من از عذاب وجدان اینکه با آدمی تو شرایط ایشون چه رفتار بدی مردم میخواستم زمین دهن باز کنه و برم توش. بعد گفت شبه و من نمیتونم از پل عابر جلو خونمون رد بشم عصام هم همراهم نیست اگه سختت نیست من رو ببر تا خونه و خب منم که معلومه تو اون وضعیت نه نمیگفتم.
خلاصه رفتیم و من تا دم خونه بردمش. بعد گفت بیا بالا حرفامون رو ادامه بدیم که من چندبار گفتم نه و تاکیدش این بود که نترس من کور چه کاری ازم برمیاد؟ نمیدونم این جمله واقعا من رو اذیت میکرد و هی میانداختم تو این بازی که بهش ثابت کنم نه تو مشکلی نداری و منم بهت اعتماد دارم و هی بهم عذاب وجدان میداد. بالاخره رفتم بالا و نیم ساعتی باز همون حرفا که من فکر میکردم تو خیلی عاقلتر از این حرفایی و چرا آبروی من رو به عنوان مدیر جلوی تیم بردی و من واقعا دوست دارم و … کار به جایی رسید که اون شروع کرد به گریه و منم از اینور گریه از عذاب وجدان. بعد اومد جلو بغلم کنه و من یکی دوبار گفتم نه اما توان پس زدنش رو نداشتم اما واقعا یه حال چندشی بودم. کمکم دستش میرفت جاهای دیگه و هر جلوش رو میگرفتم فایده نداشت. خلاصه یه اتفاقاتی افتاد اون شب و من شوکه برگشتم خونه و مطمئن بودم به هرکی بگم، میگن دروغ میگی چون دکتر فلانی که نمیبینه که بخواد این کارا رو بکنه. یکی دو روز ازش خبری نبود تا اینکه از طرف مرکز مشاوره به طور مستقل زنگ زدن که من برم اونجا کار کنم (جدا از تیم اینا). بعد رفتارای عجیب آقای کمبینا شروع شد. آبدارچی مرکز مشاوره گفته بود عاشق منه و گله که چرا اینا منو استخدام کردن. به کارمندا گفته بود من تو تیم اونا گند بالا آوردم و اینجام حتما خرابکاری میکنم. خلاصه وضعیتی شد که من از اونجا اومدم بیرون. بعد فهمیدم اصلا اون آقای کمبینا زن داره و تمام این مدت من نمیدونستم. خلاصه هرجا تو حوزه روانشناسی خواستم کار کنم، این اقا به واسطه اینکه کلی لینک و وابستگی داره میفهمید و میاومد داستان درست میکرد و آخر سر مجبور شدم رشته و حوزهام رو تغییر بدم و برم تو حوزه علوم شناختی.
هنوزم که هنوز بعد از این همه سال هرچند وقتی یا زنگ میزنه خونهمون یا پیغام میفرسته. اها زنش هم آخر طلاق گرفت ازش. اما واقعا ۲۳ تا ۲۷ سالگی من رو و شهرتم تو کار رو این اقا تحت تاثیر قرار داد. تو کامیونیتی روانشناسی …. و مرکز مشاوره باعث شد همه من رو به اسم معشوقه اون بشناسن و هرکاری میخواستم بکنم به چشم اینکه اون هوام رو داره میدیدن نه تلاش خودم. قضاوت همکارام و این برچسباشون و اینکه مثلا میگفتن آرزو خودش رو واسه دکتر «مموش» میکنه از اتفاق اون شب هم واسم همیشه سنگینتر بود.