بابک مینا ـ  زوال  یکی از مضامین تکرارشونده و اساسی ادبیات معاصر در ایران است. مضمونی که شاید بتوان گفت با «بوف کور» آغاز شد و با «شازده احتجاب» فرم و بیانی تازه یافت و هنوز هم ادامه دارد.

نه تنها در ادبیات داستانی، که در سینما یا شعر نیز می‌توانیم ردپایی از مضمون زوال و انحطاط بیابیم. کافی‌ست مرثیه‌های حماسی مهدی اخوان ثالت و زیبایی‌شناسی پوسیدگی و پیری و پاییز و در یک کلام «باغ بی‌برگی» را در شعر او به یاد بیاوریم، و یا «زوال زیبای گل‌ها در گلدان» را در شعر فروغ فرخزاد. در سینما مسعود کیمیایی راوی ویرانه‌های فرهنگ مردانه و عیارانه است و یا داریوش مهرجویی در «هامون» زوال فردی را به زوال نسل امید‌باخته پس از انقلاب گره می‌زند. شاید روزی بتوانیم بر پایه این «پارادایم زوال» پژوهشی مفصل در ادبیات و هنر معاصر ایران بکنیم و ریشه‌های اجتماعی این درک زیبایی‌شناسانه زوال‌گرا از عصر مدرن را توضیح دهیم.

عمومیت «زیبایی‌شناسی زوال» به این معنا نیست که در تمام این آثار ادبی و هنری ما با مضمونی تکراری روبرو هستیم. آثار مهم ادبی هر کدام اصالت و فردیت خود را دارند و زاویه‌ای تازه به مضمون‌های تکراری می‌گشایند. رمان «دو پرده فصل» نوشته فرشته مولوی یکی از آثار متعلق به ادبیات زوال است که اصالت و ویژگی‌های منحصر به فرد خود را دارد.


فرشته مولوی، نویسنده رمان

«دو پرده فصل» (انتشارات افراز ۱۳۸۸)،

روایتی از سقوط‌های پی در پی طبقه متوسط در ایرانِ پس از انقلاب

 

 

«دو پرده فصل» رمانی‌ست درباره زمان. شاید بتوان گفت زمان مهم‌ترین شخصیت داستان است. رمان از دو بخش تشکیل شده است: بخش اول در گذشته می‌گذرد و بخش دوم در زمان حال. داستان، روایت زندگی خانوده دکتر کمال کوچک، همسرش میهن، و دو فرزندشان شیوا و عیساست. در بخش اول ما با خواندن روایتی سیال از خاطراتی نسبتاً پراکنده از چهار شخصیت اصلی داستان با آنها آشنا می‌شویم. هربار این زندگیِ از دست‌رفته از زاویه دید یکی از شخصیت‌های چهارگانه رمان روایت می‌شود. ما با چهار روایت درهم فرورفته مواجه‌ایم که در سراتاسر کتاب جریان دارند و همدیگر را کامل می‌کنند. بخش اول کتاب احتمالاً در اوسط یا اواخر دهه ۴۰ خورشیدی می‌گذرد. در بخش دوم ناگهان به اواخر دهه ۶۰ پرتاب می‌شویم. مجدداً با چهار روایت متقاطع ما با برش‌های مختلفی از زندگی خانواده کوچک مواجه می‌شویم و زوال تدریجی آنها را از خلال خاطرات پراکنده و تک‌گویی درونی شخصیت‌ها می‌توانیم دریابیم.

در رمان «دو پرده فصل» زمان همچون سیری فروپاشاننده تجربه می‌شود، اگر در بخش اول شخصیت‌های اصلی داستان با همه تفاوت‌هایشان  هنوز با یکدیگر نسبتاً نزدیک و صمیمی هستند در بخش دوم با ویرانی روابط شخصیت‌ها مواجه می‌شویم: روابطی مخدوش که امید اندکی برای احیاء‌شان وجود دارد. با این همه در بخش اول با آرمان‌شهری در گذشته یا عصری طلایی مواجه نیستیم: نویسنده کوشش کرده رمان را از روایتی صرفاً نوستالژیک نجات دهد و به همین دلیل شاید ریشه بسیاری از بحران‌ها در روابط شخصیت‌ها را بتوانیم در بخش اول جست‌وجو کنیم. اما به هر حال تقابل شادی سبک و صمیمیت روشن‌بخش اول و ویرانی، پوسیدگی و ابهام در روابط شخصیت‌ها در بخش دوم یکی از وجوه اساسی رمان را تشکیل می‌دهد.

رمان اشاره‌های فراوانی به تاریخ، حمله مغول، و سیاست و خصوصاً سیاست پس از انقلاب دارد. «دو پرده فصل» با روایت زندگی خانواده «کوچک» که به طبقه متوسط رو به بالا تعلق دارند، می‌تواند راوی تجربه درونی و ذهنی طبقه‌ای باشد که انقلاب را همچون نوعی سقوط سیاسی و اجتماعی تجربه کرده است؛ طبقه‌ای که اگرچه چندان به شاه دلبسته نبود اما در ساختار اجتماعی پیش از انقلاب جایگاه نسبتاً تضمین شده‌ای را اشغال می‌کرد. طبقه‌ای که وسیعاً در انقلاب ایران شرکت کرد و پس از آن بلافاصله با خشونت از صحنه جامعه حذف شد و صدایش دست‌کم تا دو دهه پس از انقلاب ناشنیده ماند. این طبقه زندگی روزمره پس از انقلاب را همچون سقوط‌های پی در پی تجربه کرده است: بحران در روابط عاطفی، شکست‌های اجتماعی و سیاسی، جدایی، مهاجرت و غیره. «دوپرده فصل» روایتی کوتاه از این سقوط‌های پی در پی است.

شخصیت دکتر کمال کوچک و همسرش میهن باری نمادین در داستان دارد. دکتر کوچک جراحی‌ست طرفدار علم و پیشرفت، او نمادی از تجدد و «نگاه به غرب» است . میهن معلم تاریخ است و دلشوره گذشته را دارد و گفتن ندارد که نمادی از زنانگی، مادرانگی و در یک کلام مام میهن است. در اواخر رمان از خلال خاطرات پراکنده و روایت‌های بریده بریده به بحران عمیق رابطه زن و شوهر،  پدر و مادر پی می‌بریم. میهن بیمار است و ما نمی‌دانیم آیا می‌تواند از پس بیماری‌اش بر بیاید یا نه. دکتر کوچک تمایلی برای بازساختن رابطه‌اش با میهن دارد اما هر بار چیزی او را پس می‌زند: دکتر کوچک فکر می‌کند میهن از او کینه دارد. اما  آیا واقعاً میهن از او کینه دارد؟ آیا بحران این رابطه تمام‌شدنی‌ست؟

حال و هوای کلی رمان و تکنیک روایت و بعضی شخصیت‌ها یادآور رمان «به سوی فانونس دریایی» ویرجینیا وولف است. همچنان که تقابل مرد و زن در رمان وولف همچون تقابل عقلانیت و شهود تصویر شده است، در دو پرده فصل هم میهن نماد زنانگی و کمال کوچک نماد مردانگی و تکنیک‌دوستی مدرن است. اما اگر در «به سوی فانوس دریایی» سرانجام خانواده رمزی در بخش سوم ـ پس «آشوب زمانی» بخش دوم ـ به سوی فانوس دریایی حرکت می‌کنند، در دو پرده فصل چشم‌اندازی برای روشنایی فانوس دریایی وجود ندارد. تنها امیدی غایب و بیرون از متن (امیدی که در خود رمان غایب است و تنها خواننده می‌تواند آن را منطقاً نتیجه بگیرد) برای خواننده باقی می‌ماند: شاید میهن از پس بیماری‌اش بربیاید و شاید خانواده کوچک دوباره بتوانند بر تلی از ویرانه‌ها بنشینند و خود را دوباره بیافریند.