متیو الن − واژههای زیادی هستند که کم و بیش با اصطلاحِ «اندیشیدن» گره خوردهاند. اغلب به ما میگویند که «دربارهی فلان مسئله فکر کنید»، «عمیق تحلیلاش کنید»، «استدلال به کار ببرید»، یا «عقلانی برخورد کنید». گاهی هم به ما میگویند «منطقی باشید». بیشتر اوقاتْ به دانشآموزان و دانشجویان میگویند که اگر میخواهند موفق باشند، باید «انتقادی» فکر کنند. وقتی مقاله یا گزارش مینویسیم، معمولا به ما توصیه میکنند که موضوع را حتما خوب «اثبات» کنیم یا «مشروح توضیح» بدهیم.
اما آیا دانشجویان (و استادان) واقعا میدانند که این واژهها و عبارتها چه معنایی دارند؟ آیا میتوانیم مهارتهای اساسی و تکنیکهای بنیادینی را شناسایی کنیم که ما را قادر سازند تا بهتر فکر کنیم؟ پاسخ «آری» است.
تفکرِ هوشمندانه یعنی اینکه بدانیم چگونه:
● ایدههای اصلیمان را پرورده سازیم و بیان کنیم؛
● انتقالِ ایدهها را جوری نقشهریزی کنیم که بهروشنی فهمپذیر شوند؛
● مطمئن شویم که آیا همهی بخشهای مهمِ موضوعمان را پوشش دادهایم یا نه؛
● چارچوب یا ساختاری را بسازیم تا واقعیتها و شواهدِ اساسیمان در آن معنادار شوند؛
● ایدههایمان را در ارتباط با هم ارائه دهیم تا خواننده بتواند نتیجهگیریِ ما را قبول کند.
افزون بر این، ما باید تفکر را با دانش و اطلاعات (یعنی: دربارهی چه داریم تفکر میکنیم) و فرآیندهای انتقالِ ایدههایمان (خواه نوشتاری، خواه گفتاری) نیز مرتبط سازیم. تفکر یکی از ابعادِ فرآیندی است که یافتن و تحلیلکردن و انتقالِ اطلاعات نیز جزوی از آن فرآیند هستند. ما حتی وقتهایی هم که میخواهیم تصمیم بگیریم «چه چیزی» بخوانیم یا بنویسم، شروع به تفکر کردهایم.
«تفکر هوشمندانه» میتواند ما را در این موارد یاری دهد:
● فهمیدنِ اینکه از کجا و چگونه اطلاعاتی را که نیاز داریم پیدا کنیم؛
● فهمیدنِ اطلاعاتی که با کارِ ما در ارتباط هستند؛
● تصمیمگرفتن در این مورد که کدام اطلاعات به موضوعِ ما مربوط هستند و کدامشان نیستند؛
● مشخصکردن اینکه چه هنگامی باید اطلاعاتِ بیشتری به دست آوریم تا مسئلهمان را بفهمیم.
تفکر هوشمندانه همچنین میتواند توانایی ما را افزایش دهد تا همرسانش (مراوده، تبادل) را مرتبط با زمینه آن پیش ببریم.
تفکر هوشمندانه آگاهی بر اهمیت نکات زیر است:
● مخاطبِ شما کیست و چه انتظاراتی از کارِ شما دارد؟
● وقتی میخواهید به شیوهی مشخص و در موقعیتِ مشخصْ اطلاعاتتان را انتقال دهید به چه چیزهایی نیاز دارید؟
● پیشفرضها و سوگیریهای شما کدامهاست، و نقشِ جامعه در شکلگیری این سوگیریها چیست؟ و شما باید دریابید که همرسانش شما دستخوش این سوگیریها هست یا نه، و باید از این نظر مراودههایتان را بکاوید.
تفکرِ هوشمندانه استدلال کردن (reasoning) است. استدلالْ اساسِ اکثرِ تفکرهای ماست.
استدلال را معمولا اینگونه تعریف میکنند: فرآیندِ تفکر از طریقِ دلایل و انتقالِ این دلایل برای ایجادِ یک دیدگاه یا نتیجهگیریِ مشخص.
با این همه اما بهتر است استدلال را اینگونه تعریف کنیم: فرآیندِ فهم و کاویدنِ روابط بین رویدادها و چیزها و ایدههای دنیای ما.
هیچکدام از این «موارد» [مثلا یک رویداد خاص، یا یک ایدهی خاص] به تنهاییْ معنایی ندارند. یک مورد [از رویداد یا ایده] «فقط» در ارتباط با موارد دیگر فهمیده میشود. استدلال ما را قادر میسازد تا فراتر از جهانِ رویدادها و ابژهها و ایدههای بیشمار رویم. ما با استفاده از استدلال میتوانیم همهی این مواردِ جداگانه را در ارتباط با هم ببینیم، و میفهمیم که دانشمان دربارهی یک چیزِ بهخصوصْ وابستگیِ مطلقی به دانشِ ما از چیزهای «دیگر» دارد. گاهی ارتباطِ بین چیزها روشن و مشهود است؛ گاهی هم بهسختی میتوان تشخیصشان داد. استدلال، فرآیندِ پیداکردن و بیانکردن این روابط است بهگونهای که هر یک از موارد (رویدادها و ابژهها و ایدهها) بر حسبِ رویدادها و ابژهها و ایدههای دیگر توضیحپذیر شوند.
تمرین ۱.۱
تفکر هوشمندانه از ما میخواهد تا کاری بیش از «تفکرِ» صرف انجام دهیم. قبل از اینکه به استدلال (این فرآیندِ کلیدی و مهمِ تفکر) بپردازیم، بیایید ایدههای معمول و «غیررسمی» دربارهی تفکر را بررسی کنیم. به چهار فعالیتِ آوردهشده در پایینْ نگاه کنید، یادداشتی فراهم آورید و در آن مواردی را که در زندگیتان این گونه فعالیتها را با موفقیت انجام دادهاید ذکر کنید، چند مثال بزنید و توضیح دهید چرا انجامشان دادهاید. پاسخها باید حاوی بحث درباره هر یک باشند.
● پرسش (از خود یا دیگران)
● جستوجوی اطلاعات
● ایجاد ارتباط بین اطلاعات
● تفسیر و ارزشیابی اطلاعات
استدلال
استدلال یکی از بزرگترین پیشرفتهایی است که بشر بدان نایل شده برای آن که توانایی خود در فهمیدن و معنامندسازی جهان را گسترش دهد. استدلال را اینگونه توصیف کردهاند: «بافتِ پیچیدهای از تواناییهایی که به ما کمک میکند تا منظورِ دیگران را بفهمیم، ایدههای پیچیده را توضیح دهیم، برای دیدگاهمان دلیل بیاوریم، دلایلی که دیگران مطرح میکنند را ارزشیابی کنیم، تصمیم بگیریم که کدام اطلاعات را باید پذیرفت و کدامشان را باید رد کرد، نقاطِ مثبت و نقاطِ منفی را ببینیم، و…». باید گفت که استدلالْ در نهاد ما نیست، بل باید آن را یاد گرفت و ارتقایش داد.
بیایید با یک مثالِ ساده شروع کنیم. فرض کنید سیبی در یک دست گرفتهاید و پرتقالی در دستِ دیگر؛ هر کدام از اینها (سیب و پرتقال) فقط بهنوبهی خودشان فهمیدنی هستند؛ یعنی، یکیشان را بهعنوانِ سیب میفهمیم و دیگری را بهعنوان پرتقال. با این حال، بهتر است که بتوانیم آنها را در ارتباط با هم بفهمیم و بگوییم که دربارهی ارتباطِ آنها چه فکری میکنیم. چند جمله زیر را برای نمونه میگوییم:
● سیبْ پرتقال نیست.
● سیب و پرتقال شبیه هستند: هر دو یک نوع میوه اند.
● این سیب به احتمال قوی با تمامِ سیبهای دیگری که خوردهام، همسان است.
● اگر این پرتقال را بخورم و از مزهاش خوشم بیاید، پس میتوانم احتمال دهم که من مزهی پرتقالهای دیگر را بهطور کلی دوست خواهم داشت.
● ما باید این میوهها را بخوریم، چون گرسنه هستیم.
پیداست که این فهرست فقط چند ارتباطِ سادهی بین این دو نوعِ «بهخصوص» از میوه را بیان کرده است؛ این فهرست همچنین ارتباطاتی بین پرتقال و سیب و دیگر انواعِ میوه را «بهطور کلی» بیان کرده است؛ و ارتباطهای دیگری هم هست که میوهها را به انسانها ربط داده است.
اگر ما این ارتباطات را ایجاد نکنیم، پس هربار که (برای مثال) پرتقال میخوریمْ تجربهی تازهای خواهد بود. یعنی قادر نخواهیم بود که به تجربیاتِ گذشته یا تجربیاتی که با چیزهای دیگر داریمْ اتکا کنیم؛ حتی نمیتوانیم دربارهی تجربههای آیندهمان پیشبینی کنیم. چنین دنیایی میتواند جالب باشد (هر روز صبح آبپرتقال مینوشیم و تجربهی کاملا جدیدی میکنیم)، اما دنیایی بهشدت گیجکننده هم خواهد بود. افزون بر آن، اگر به مثالهای پیچیدهتری فکر کنیم (مثلا، تصمیمگیری دربارهی درسخواندن برای مدرکِ دانشگاهی) میبینیم که بدونِ این توانایی (ارتباط برقرار کردن بین چیزها) نخواهیم توانست آنجوری تصمیم بگیریم که همهی ما منظورمان است (مثلا «مدرکِ دانشگاهی به من کمک خواهد کرد که کارِ بهتری پیدا کنم»). البته، چون ما در جامعهای زندگی میکنیم که استدلال را روشِ اصلیِ پردازشِ اطلاعات میداند، پس ما از استدلال استفاده میکنیم اما معمولا زیاد به آن فکر نمیکنیم.
اغلب ما نسبت به دانشمان بهنحوِ معقولی یقین داریم، چون بر مبنای شواهدی است که ما دربارهشان «خوب» میدانیم. برای مثال:
«پیشتر، از کار که برمیگشتم و در اتوبان رانندگی میکردم، متوجه شدم که طبقِ معمولْ ترافیکِ سنگین است. به این خاطر خیلی طول میکشید تا به خانه برسم. امروز چون باید سریعتر میرسیدم خانه، خوب شد که کمی زودتر از محلِ کارم بیرون آمدم.»
نتیجهگیری («خوب شد که کمی زودتر از محلِ کارم بیرون آمدم») در پیِ شواهد یا دلایلی آمده که برای آن فراهم شده بود. میتوانیم بگوییم که این نتیجهگیری «مستدل و معقول» است. وقتی از استدلال استفاده میکنیم، باید به ساختارهای ارتباطهای بین چیزها یا رویدادهای جدا بنگریم و به آن ساختارها متکی شویم؛ باید فعالانه سعی کنیم تا این ساختارها را بسازیم؛ ارتباطهایی را بسازیم که بهراحتی قابلِ دیدن و مشاهده نیستند.
دو نوعِ عمدهی ارتباطی که زیربنای این ساختارهاستْ این هستند:
● چیزها در هر لحظهی مشخصْ چگونه به هم ارتباط پیدا میکنند (روابطِ همنشینیای مثل «پرتقال یک میوه از خانوادهی مرکبات است» یا «میوههای مرکباتْ خوردنی هستند»)
● چیزها در یک بسترِ زمانیْ چگونه به هم ارتباط پیدا میکنند (روابطِ پارادایمیای مثل «اگر زیاد پرتقال بخورمْ مریض میشوم» یا «اگر میخواهم ویتامینِ C به بدنام برسد، باید پرتقال بخورم»)
وقتی روی یک رابطهی دقیق داریم تفکر میکنیمْ باید به آن «الگوها»یی توجه کنیم که به ما کمک میکنند تا بفهمیم یک چیز چگونه به چیزِ دیگری ارتباط پیدا میکند. این الگوها را میتوان در قالبِ این مفاهیم فهمید:
● شباهت/تفاوت
● اشتراک/تباین
● ضرورت و کفایت
وقتی این ارتباطها را ایجاد کنیم، خواهیم توانست کارآمدتر عمل کنیم و به جهانِ اطرافمان معنا ببخشیم. بهخصوص، قادر خواهیم شد که ایدههایمان را به دیگران انتقال دهیم و بر سرِ دانشْ با دیگران بحث کنیم.
پس، کارهایی که ما با استدلال (یک شکل از انتقالِ ایدهها) انجام میدهیم عبارتاند از:
● بحثکردن («تو نباید چیزهایی که در تلویزیونِ میبینی را باور کنی چون…»)
● توضیحدادن («تلویزیونِ دیجیتال برای این به بازار آمده که…»)
● تصمیمگرفتن («فکر میکنم باید یک تلویزیونِ دیجیتال بخریم چون…»)
● پیشبینیکردنِ آینده («انتظار دارم که تلویزیونِ دیجیتال بهتر باشد چون…»)
● کاویدنِ موضوعات («تلویزیونِ دیجیتال چگونه به اینترنت وصل میشود؟»)
● یافتنِ پاسخها («دولت چه تصمیمی دربارهی استانداردِ تلویزیونهای دیجیتالِ باکیفیت اتخاذ کرده است؟»)
● توجیهکردن کارها و فعالیتها («همان اوایل که تلویزیونِ دیجیتال به بازار آمد، فکر کردم گرفتنِ این تلویزیونها ایدهی خوبی نیست چون…»)
پس، تفکرِ هوشمندانه با استدلال سر و کار دارد، با کاربست و انتقالِ دانش. پژوهیدن، خواندن، واکاویدن، آزمودن، مراقببودن، برنامهریزیکردن، و نوشتنْ همگی بستگی به این دارند که آیا این روابط را فهمیدهایم یا نه. وقتی فهمیدیم که دانشْ متشکل از روابطِ درونیِ بیشماری است که بین «واحدها»ی اطلاعات ایجاد شده، پس خواهیم توانست به سهم خود به دانشِ دست یابیم، به آن شکل دهیم و از آن استفاده کنیم.
استدلالْ با انسانها سر و کار دارد: با نویسندگان، تماشاگرانِ مناظرات و بحثها و…
و درست به خاطر این جنبهی مربوط به انسانها و اجتماعیِ استدلال است که باید «هوشمند» باشیم. استدلال صرفا منطقِ رسمی نیست؛ حتی شیوهی انتزاعیِ فکرکردن دربارهی ایدهها هم نیست. استدلالْ همیشه یک کنشِ اجتماعی است. مردم همیشه برای اهدافِ خاصی از استدلال استفاده میکنند (که این اهداف میتواند اقتصادی، سیاسی، یا از این دست مقولهها باشد). مردم همیشه دیدگاههای متفاوتی دربارهی موضوعاتِ موردِ بحث دارند. سن و طبقه و نژاد و جنسیت و قومیتِ انسانها بر ساختارهای کلانی که برای استدلال استفاده میکنند تاثیر میگذارد. اگر فراموش کنیم که استدلالْ جنبهی اجتماعی هم دارد، آنگاه نخواهیم توانست بهطور کارآمدی تفکر کنیم (این نکته را با جزئیاتِ بیشتری در فصلهای آینده خواهیم کاوید). ارتباطهای بین ایدهها و رویدادها و پیشنهادها و… فقط زمانی معنادار میشود که بپرسیم آنها چگونه و چه زمانی و کجا و چرا با هم همراه شدهاند.
ادامه دارد
◄ آنچه خواندید ترجمه بخش نخست از فصل نخست کتاب زیر است:
Matthew Allen: Smart thinking: skills for critical understanding & writing. 2nd ed. Oxford University Press 2004
بخش پیشین
عالي است اينگونه مقالات به كار همه مي آيد و بسيار روشنگرانه است با سپاس از شما
کاربر مهمان / 21 March 2013
سلامت و پایدار باشید آقای پرنیان . با توجه به کمبود کتاب به زبان فارسی در این موضوعات جامعه ما نیاز مبرمی به این دست از مطالب دارد . قدردان زحمات شما هستیم .
امیر صدر / 15 May 2013