پرویز جاهد – سرانجام آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا، از میان ۹ فیلم نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین فیلم سال، فیلم «آرگو» ساخته بن افلک را برگزید. انتخابی سؤالبرانگیز که بحثهای بسیاری را در مورد ماهیت این جایزه و تصمیم اعضای آکادمی پیش کشیده است.
از آنجا که انتخابهای اسکار، روندی دمکراتیک است و بر اساس آرای تعداد زیادی از عوامل حرفهای درگیر در صنعت سینمای هالیوود شکل گرفته، بهسختی میتوان ادعاهایی از قبیل لابی کردن برای برنده شدن یک فیلم یا توطئههایی از این دست را پذیرفت. با این حال اگرچه این یک واقعیت است که در اسکار، اعضای آکادمی مثل داوران یک جشنواره کنار هم نمینشینند و در تصمیمگیریها و دادن جوایز با هم مشورت نمیکنند اما همین روند رأیگیری دمکراتیک، مکانیسم پیچیدهتری دارد و عوامل سینمایی و غیر سینمایی زیادی بر تصمیم فردی رأیدهندگان تأثیر گذاشته و در انتخاب آنها دخالت دارد. در این میان بدون شک نباید نقش تبلیغات کمپانیهای فیلمسازی برای کسب رأی برای فیلمشان در دورهای از سال را که «فصل اسکار» نامیده میشود، نادیده گرفت.
اما حالا فارغ از همه تئوریهای توطئه موجود و ارزیابیهای سیاسی و ایدئولوژیک برای کشف انگیزههای اعضای آکادمی برای انتخاب «آرگو» به عنوان بهترین فیلم سال، باید پرسید که آیا «آرگو» واقعاً از نظر سینمایی، مستحق و شایسته دریافت این جایزه بود؟
کافی است به رقبای آرگو نگاه کنیم تا بفهمیم که آیا واقعا این فیلم، بهترین گزینه برای دریافت جایزه اسکار بود یا خیر.
●
|
«آرگو»، به عنوان یک تریلر سیاسی خوشساخت با بازیهای خوب و فیلمنامهای پرکشش و جذاب با تعلیقهای نفسگیر، فیلم قابل قبولی است اما به گمان من وقتی در کنار فیلمهایی مثل «عشق» میشل هانکه و یا «لینکلن» اسپیلبرگ و یا «جانگوی رها شده» تارانتینو و یا حتی «جانوران جنوب وحشی» بن زیتلن، قرار میگیرد، جایی برای مطرح شدن ندارد.
افلک، از همه کلیشههای رایج ژانر تریلر سیاسی هالیوودی بهره برده و فیلم پرماجرای سرگرمکننده و قهرمانپردازانه نسبتاً جذابی درباره فرار گروگانهای آمریکایی از چنگ انقلابیون خطرناک (ملت ایران) ساخته که مورد پسند آمریکاییهاست اما میتواند برای ایرانیها، آزاردهنده باشد چرا که این فیلم هم مثل اغلب فیلمهای آمریکایی، تصویر مخدوشی از ایران و ایرانیها نشان میدهد که مطابق میل تماشاگر آمریکایی است.
اگرچه آرگو درباره یک رویداد تاریخی تروماتیک در حافظه ذهنی مردم آمریکاست اما اینکه این فیلم، بازسازی دقیق این رویداد تاریخی است، ادعایی باورنکردنی است چرا که حتی اگر این فیلم، عیناً بر مبنای اسناد و مدارک تاریخی ساخته میشد، باز هم در سندیت تاریخیاش میشد تردید کرد.
در نظر گرفتن آرگو به عنوان یک فیلم تاریخی، همانقدر نادرست و سادهانگارانه است که بخواهیم «بن هور» یا «ال سید» یا «چنگیزخان» به روایت هالیوود را فیلمهایی تاریخی حساب کنیم. الان حتی در انطباق صد درصد وقایع فیلمی مثل «لینکلن» یا «سی دقیقه پس از نیمه شب» که کارگردان آن مدعی است بر اساس اسناد و شواهد موجود در سازمان سیا ساخته شده، با تاریخ نیز تردید وجود دارد چه رسد به فیلمی مثل «آرگو»، که اساساً هدفش، جز سرگرمی چیز دیگری نبوده و نیست.
«آرگو»، روایت بن افلک و فیلمنامهنویساش کریس تریو از کتاب خاطرات تونی مندز، مأمور سابق سازمان سیا است که خیلی هم به کتاب مندز و روایت او وفادار نیست بلکه آنها برای ایجاد جذابیت و کشش سینمایی بیشتر، مثل همیشه به دراماتیزه کردن آن رویدادها پرداختهاند.
از زاویه انطباق «آرگو» با تاریخ، این فیلم پر از اشتباهات مسلم تاریخی است. مثلاً بر خلاف آن چیزی که در «آرگو» میبینیم، آمریکاییها هیچگاه با ایده نجات اعضای سفارت در قالب یک پروژه هالیوودی مخالف نبودهاند. یا اینکه گروگانهای آمریکابی، هرگز پا به بازار تهران نگذاشتند و در محاصره مردم خشمگین و انقلابی قرار نگرفتند، بلیط آنها هرگز در دقیقه آخر کنسل نشد و آنها هرگز در فرودگاه مهرآباد، موقع ترک خاک ایران، بازجویی نشدند و آن پاسدار سادهلوح، به دفتر تولید فیلم آرگو در آمریکا تلفن نکرد و پاسداران با کلاشینکوف به دنبال هواپیما ندویدند.
بنابراین، همه اینها، فقط و فقط برای ایجاد جذابیت و هیجان بیشتر در فیلم قرار گرفتند. مهم این بود که این فیلم به گونهای ساخته شود که بن افلک در آن به عنوان یک ناجی و قهرمان آمریکایی، بیشتر از همه آن دولتمردان آمریکایی و کانادایی که پشت پرده نشستند و نقشه فرار گروگانها را در قالب یک فیلم علمی تخیلی هالیوودی پیاده کردند، به چشم بیاید.
بنابراین، «آرگو»، فیلمی تبلیغاتی درباره قدرت سازمان سیا و مأموران امنیتی شجاع و باهوش آمریکایی است و از این نظر هیچ تفاوتی با فیلمهایی از نوع «جان سخت»، «جیمزباند» و یا حتی «رمبو» ندارد وگرنه اصلاً چرا باید بن افلک سفیدپوست، نقش تونی مندز مکزیکیتبار را بازی کند؟ همه چیز در نهایت فاتحانه است، حماسهای هالیوودی که نشان میدهد همکاری هالیوود با سازمان سیا، چگونه میتواند مؤثر و رهاییبخش باشد. در پایان فیلم، تونی مندز را میبینیم که سرمست از مأموریت غرورآمیزش، در کانون گرم خانوادگی دیده میشود در حالی که پرچم آمریکا، در پسزمینه قاب، فاخرانه در اهتزاز است.
اما آنچه که در اسکار امسال بیش از انتخاب آرگو به عنوان بهترین فیلم، سؤالبرانگیز بود، این نکته است که چرا فیلمهایی مثل «سی دقیقه پس از نیمه شب»، «جانگوی رها شده» و «بینوایان»، هر سه به عنوان بهترین فیلم، نامزد شدند اما سازندگان آنها در لیست نامزدهای بهترین کارگردانی قرار نگرفتند. چگونه میتوان فیلمی را به عنوان بهترین فیلم، شایسته دریافت جایزه دانست اما کارگردان آن را حتی برای دریافت جایزه، نامزد ندانست؟
من با این حرف «زَن بروکس» منتقد فیلم روزنامه گاردین کاملاً موافقام که در برنامه ویژه اسکار در بیبی سی گفت: «وقتی به فیلمی اسکار بهترین فیلم را میدهند اما کارگردانش را حتی نامزد دریافت جایزه نمیکنند، یعنی میخواهند بگویند آن آدم پشت دوربین یک احمق بیش نیست.»
البته این موضوع در دورههای قبل اسکار هم سابقه دارد و پیشتر نیز فیلمی مثل «رانندگی برای خانم دیزی» بدون نامزد شدن برای بهترین کارگردانی، موفق شد جایزه اسکار بهترین فیلم سال ۱۹۸۹ را دریافت کند.
هم بن افلک و هم کاترین بیگلو و تام هوپر، هر سه، از سوی اتحادیه کارگردانهای آمریکا که ۱۵۰۰۰ عضو دارد، نامزد دریافت جایزه بهترین کارگردان بودند اما اعضای آکادمی اسکار که تنها ۳۶۹ نفر از آنها کارگرداناند، آنها را شایسته دریافت اسکار بهترین کارگردانی ندانستند.
عجیبتر از همه بیتوجهی اعضای آکادمی به فیلم «لینکلن» اسپیلبرگ بود. فیلمی که در ۱۲ رشته نامزد دریافت اسکار بود و بسیاری پیشبینی میکردند، جایزه بهترین فیلم و بهترین کارگردانی به آن تعلق میگیرد.
«لینکلن» اسپیلبرگ، در میان کارهای او فیلم متفاوتی است و از نظر سبک کارگردانی و ریتم، به «فهرست شیندلر» او نزدیک است. درامی تاریخی و پر دیالوگ، با ضرباهنگی آرام و سنگین که بدون هیجانهای کاذب هالیوودی، یکی از مهمترین دورههای تاریخ آمریکا را روایت میکند.
«لینکلن» اسپیلبرگ نیز شاید مانند همه فیلمهای مشابه دیگر که بر اساس زندگی شخصیتهای تاریخی ساخته شدند، از اسکندر گرفته تا نیکسون و دبلیو، عیناً و دقیقاً با واقعیتهای زندگی و شخصیت این سیاستمدار برجسته تاریخ آمریکا همخوانی نداشته باشد و از این نظر خیلی از مورخان را ناامید کند، اما به عنوان یک اثر سینمایی، که روزهای آخر لینکلن را به شکل فشرده و دراماتیکی روایت میکند، قابل توجه است. اسپیلبرگ در «لینکلن»، چالش مردی خردمند و آزاداندیش را با جامعهای نژادپرست، تاریکاندیش و جاهل به نمایش میگذارد. او به ما نشان میدهد که دمکراسی در آمریکا به سادگی ثمر نداده و حاصل مبارزات سخت و بیامان اندیشههای محافظهکارانه و پیشرو بوده است. سکانس رأیگیری در کنگره آمریکا بر سر متمم سیزدهم قانون اساسی ایالات متحده و لغو بردگی سیاهان در این کشور، یکی از دراماتیکترین و نفسگیرترین سکانسهای سینمایی است که در فیلمهایی از این نوع تصویر شده است.
«سی دقیقه پس از نیمه شب» کاترین بیگلو، اگرچه به قدرت فیلم قبلیاش یعنی مهلکه (هِرت لاکر) که جایزه اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی را دریافت کرد، نبود اما از نظر کارگردانی و ساختار روایی، خیلی بهتر از فیلمی مثل آرگوست. میتوانیم با ایدئولوژی فیلم و سازنده آن مخالف باشیم اما قدرت او را در کارگردانی و بازسازی یک موضوع تاریخی و مستند از زاویه دید آمریکاییها و سیا نمیتوانیم انکار کنیم.
با این حرف هم که بیگلو در این فیلم، استفاده از شکنجه را برای مبارزه با تروریسم توجیه میکند، مخالفم چرا که او تنها شکنجه را به عنوان یک واقعیت و روشی که از سوی سازمان سیا و مأموران امنیتی آمریکا برای یافتن مخفیگاه بن لادن به کار گرفته شد، نشان میدهد و مطلقاً قصد توجیه آن را ندارد، ضمن اینکه مشارکت جسیکا چستین (مأمور سیا در فیلم)، در شکنجه متهمان به تروریسم، با اینکه همذاتپنداری ما با این زن را خدشهدار میکند اما بیانگر نگاه رئالیستی و غیر کلیشهای بیگلو به موقعیت یک زن به عنوان یک عامل در درون یک سیستم مبتنی بر خشونت است.
«جانگوی رها شده»، اگرچه موفق شد جایزه بهترین فیلمنامه ارژینال را نصیب کوئنتین تارانتینو کند اما استحقاق بیشتری برای دریافت جایزه بهترین کارگردانی داشت.
«جانگوی رها شده»، وسترن اسپاگتی پستمدرنی است که تنها تارانتینو میتوانست آن را بسازد و بسیاری از نشانهها و عناصر فرمی سینمای او را در بر دارد. به نظرم حرفهای اسپایک لی در مورد اینکه در این فیلم به اجداد سیاهش توهین شده، چرند است. فیلم تارانتینو، با اینکه تخیلی است اما شقاوت بردهداری در آمریکا را خیلی بهتر از نمونههای تاریخی/ سینمایی آن نشان میدهد. برده سیاه هویتباخته چاپلوسی (ساموئل جکسن) که نسبت به بردگان همنژادش، بیرحمتر از سفیدپوستان است، بخشی از رویکرد آشنازدایانه تارانتینو با مفهوم بردگی سیاهان از یک سو و ژانر وسترن است.
به گمان من انتخاب آنگ لی، به عنوان بهترین کارگردان برای فیلم «زندگی پای» یکی از بدترین انتخابهای اسکار امسال بود. انگ لی، کارگردان ماهری است اما فاقد دید و هویت سینمایی مشخص و قابل استنادی است. او بیش از هر چیز، یک کارگردان غیر مؤلف هالیوودی است و در کارنامهاش، تولید همه نوع فیلم دیده میشود، از ملودرامهای تاریخی مثل «عقل و احساس» گرفته تا فیلم رزمی «ببر خیزان و اژدهای پنهان» تا وسترن همجنس گرایانه «کوهستان بروک بک».
«زندگی پای» نیز همانند کارهای دیگر انگ لی، هیجانانگیز و سرگرمکننده و از نظر بصری زیباست، به شرطی که تمثیلپردازیهای آن را جدی نگیرید و به قول حسین نوشآذر، نخواهید خوانش روانکاوانه از آن داشته باشید. در این مورد با میشل سیمون (منتقد برجسته فرانسوی) نیز هم عقیدهام که یکبار در جشنواره کارلو وی واری در مورد انگ لی گفت که او را نباید خیلی جدی گرفت.
در بخش بازیگری نیز به گمان من، انتخاب دنیل دی لوئیس ۵۵ ساله، به عنوان بهترین بازیگر مرد برای ایفای استادانه نقش لینکلن، بهترین انتخاب اعضای آکادمی بود اگرچه هواکین فینیکس با بازی خیرهکنندهاش در فیلم «استاد» (مستر) پل تامس آندرسن، نیز تنها رقیب قدرتمند دی لوئیس به شمار میرفت. دی لوئیس، شخصیت آرام، با وقار، بذلهگو و نافذ لینکلن را با قدرت آفرید و بیتردید مستحق دریافت این جایزه بود.
جنیفر لورنس جوان هم که برای بازی تأثیرگذارش در فیلم «دفترچه امیدبخش»، دیوید اُ راسل، جایزه بهترین بازیگر زن نقش اول را دریافت کرد، بازیگر خلاق و توانایی است که تقریباً بار اصلی این فیلم بر روی دوش او بود. هرچند امانوئل ریوای ۸۶ ساله برای بازی به یاد ماندنیاش در فیلم «عشق» میشل هانکه و جسیکا چستین برای بازی خوبش در «سی دقیقه پس از نیمه شب»، رقبای جدی و قدرتمندی برای او محسوب میشدند.
جسیکا چستین، که در مدت کوتاه فعالیت سینماییاش، در نقشهای متفاوتی ظاهر شده و در اغلب آنها، نقش زنی قربانی و آسیبپذیر را بازی کرده، (از مادرِ داغدیده «درخت زندگی» تا همسر رنجکشیده «پناه بگیر» و زن کافهچی زخمخورده «بیقانون»)، اینبار نیز در قالبی متفاوت، در نقش مأمور خشن و کارکشته سازمان سیا در فیلم «سی دقیقه بعد از نیمه شب» کاترین بیگلو، بازی چشمگیری ارائه کرده و به اعتقاد من بیش از جنیفر لارنس، سزاوار دریافت این جایزه بود.
کریستف والتس نیز با بازی درخشان و سمپاتیکاش در نقش دکتر شولتز، آدمکش حرفهای، خونسرد و شوخطبع با شگردهای غافلگیرکننده، بیش از رابرت دو نیرو در «دفترچه امیدبخش»، تامی لی جونز در «لینکلن» و فیلیپ سیمور هافمن در «استاد»، و همچنین آلن آرکین در آرگو، شایستگی دریافت حایزه بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را داشت که به حق نصیب او گردید.
رابرت دونیرو، متأسفانه این سالها دیگر از آن دوران اوجش فرود آمده و تنها در ملودرامها و کمدیهای رمانتیک سبک در نقش مردان میانسال بازنشسته بازی میکند و اینبار هم کم و بیش همان نقش را در فیلم «دفترچه امیدبخش» بازی کرده است، منتها دیوید او راسل درملودرام رئالیستی پر تنشاش، شخصیت قویتری برای او ساخته تا بار دیگر قدرت بازیگریاش را به نمایش بگذارد هرچند اصلاً متقاعدکننده نیست.
و در نهایت جایزه اسکار برای ان هاتاوی به عنوان بهترین بازیگر زن نقش مکمل در بینوایان، کاملاً قابل پیشبینی بود و او نیز همانند کریستف والتس، سزاوار دریافت این جایزه بود. او که پیشتر در سال ۲۰۰۸ برای بازی در فیلم مستقل «ریچل ازدواج میکند» جاناتان دمی، نامزد اسکار بود، اینبار موفق شد با شکست دادن رقبای ضعیفی چون سالی فیلد (لینکلن)، هلن هانت، جکی ویور و ایمی آدامز، این جایزه را از آنِ خود کند. او در موزیکال مدرن بینوایان، در نقش فانتین، زن فقیر و دردمندی که برای سیر کردن شکم بچهاش مجبور به تنفروشی و تحقیر میشود، عالی ظاهر شده است.