لیدا حسینینژاد – «فیل در تاریکی» عنوان یک چیدمان هنری از محمد شیروانی است. محمد شیروانی کارگردان فیلم «لرزاننده چربی» یکی از برندگان ببر طلایی جشنواره فیلم رتردام است. او در طول این جشنواره در شهر رتردام حضور داشت.
در بخش «نشانهها»ی چهل و دومین جشنواره فیلم رتردام بیش از ۴۰ فیلم از ایران شرکت داده شده بود. در کنار نمایش فیلمها از هنرمندان ایرانی هم برای به نمایش گذاشتن آثارشان دعوت به عمل آمده بود.
آثار هنرمندان ایرانی در فضایی به نام «چایخانه سنتی ایرانی» به نمایش درآمد. البته این چایخانه بهنظر بسیاری از بازدیدکنندگان چندان ایرانی هم نبود. برخی از ایرانیان آن را بیشتر عربی میدانستند و در نظر برخی دیگر از بازدیدکنندگان فضای قصههای هزار و یکشب و در نظر عدهای دیگر فضای تکیهها را به ذهن میآورد. در این میان آنچه که در این فضا به هنگام ورود جلب توجه میکرد، یک جعبه چوبی بزرگ بود که بر روی آن کلمات «فیل در تاریکی» به زبان انگلیسی و فارسی نقش بسته بود. این جعبه بزرگ مانند یک اتاقک با سوراخهای متعدد بود. کنار برخی از این سوراخها کلمه Look نوشته شده بود و کنار برخی دیگر Touch . واکنش مخاطبان وقتی که از این سوراخها به درون جعبه مینگریستند و دستشان را به داخل میبردند، دیدنی بود.
محمد شیروانی در گفتوگویی که با او داشتم درباره این چیدمان میگوید:
مسئولان جشنواره فیلم رتردام به من ایمیل دادند که ما شرح حال تو را خواندیم و با خودمان فکر کردیم از تو دعوت کنیم که یک چیدمان هنری (Instalation) یا ویدئوآرت در جشنواره رتردام داشته باشی. من هم پرسیدم که در چه فضایی قرار است [این چیدمان] اجرا شود که پاسخ دادند بخشی از جشنواره را به سینمای ایران اختصاص دادهاند، و اصولاً تمرکز جشنواره بر سینمای ایران است؛ فیلمهایی به نمایش درمیآید، و در حاشیه قرار است آثار هنری را به نمایش بگذارند؛ از چند هنرمند دعوت کردهاند و یک گالری و یک چایخانه هم دارند. این بود که من هم استقبال کردم و نهایتاً طرحی برای این چیدمان نوشتم و فرستادم که خیلی هم پسندیدند. دو هفته زودتر به رتردام آمدم و چیدمان را اجرا کردم. ظاهراً استقبال خوبی هم از آن شده؛ چه از طرف هلندیها و چه از طرف مدیران جشنواره و چه از طرف ایرانیها. کلاً بازخوردهای مثبتی دریافت کردهام.
چرا «فیل در تاریکی» را برای این جشنواره انتخاب کردید؟
طرح را که نوشتم، یادم افتاد که ایدهاش بیشباهت نیست به داستان مولانا. به رابطه خودم با پرفورمانسی که داشتم درباره نابینایی و تجربه کارم با با نابینایان ربط پیدا میکرد. یعنی مبتنی بود بر این اندیشه که وقتی نابینا هستی، قضاوت تو هم تغییر میکند و به جای قضاوت کردن درباره چیزها، آنها را لمس میکنی. کلاً قضاوت مسأله مهمی است که ما گرفتارش هستیم و قربانی آن هم هستیم، چه در داخل ایران و چه بیرون ایران. فرقی نمیکند. عملاً این ایده ریشه در تجربههای قبلی داشت.
چهار سال با نابینایان کار کردم و به آنها یاد دادم که چطور میشود بدون چشم فیلمبرداری کرد و فیلم ساخت. این مسأله خود من هم بود که اگر من چشم نداشته باشم، آیا میتوانم بهکارم ادامه بدهم؟ این تجربه به یک فیلم منتهی شد که تجربه یگانهای هم از کار درآمد. سال گذشته یک پرفورمانس هم در تهران اجرا کردم که یک پارتی کوری بود. یعنی یک پارتی بود با تمام مختصات آشنای آن مثل حضور یک دیجی، پذیرایی از مهمانان و انواع نوشیدنی البته از نوع غیر الکلیاش! و غذاهای چشمنواز با چیدمان بسیار زیبا. هرکس که وارد این میهمانی میشد جلوی در به او یک چشمبند داده میشد. میهمانان هویتشان را پشت در میگذاشتند و در این پارتی به یک شماره تبدیل میشدند. به این شکل میهمانان یا در واقع «شماره»ها همدیگر را پیدا میکردند و با هم معاشرت میکردند و در نهایت وقتی بیرون میآمدند دوست داشتند بدانند فلان شماره چه کسی بوده، یک روزی مثلاً شاید بخواهند فلان شماره را ببینند. با این تمهید مختصات معماری و فضا به هم میریخت و مهمانان دوست داشتند دوباره بیایند و در حالت بینایی ببینند آن گالری چه اندازهای داشت و کجا بودند. تجربه جالبی بود، برای هر دو طرف. هم مخاطب و هم برای خودم که البته معمولاً هم باید همینطور باشد، اول اثر هنری باید خودت را تکان بدهد بعد بقیه را. طرحی که برای این جشنواره دادم یک جعبه مکعب است در ابعاد دو متر مکعب. جنساش از چوب است و مثل جعبههاییست که چیزی در آن میگذارند و پست میکنند، مثلاً به اروپا یا به یک جای دور. روی این جعبه هم نوشته شده: فیل در تاریکی (Elephant in Darkness) به این شکل این توقع در مخاطب ایجاد میشود که حتماً یک فیل در این جعبه هست. این جعبه در اطرافش چند تا سوراخ دارد که آدمها میتوانند از این سوراخها دستشان را داخل جعبه کنند و آنچه را که نمیبینند لمس کنند. اول قرار بود فقط لمس (Touch) باشد ولی بعداً به این نتیجه رسیدم که ترکیب لمس و دیدن باشد. من ابژهای داشتم که یک زن بود. مانکن یک زن را به جای فیل داخل این جعبه گذاشتم و بقیه جعبه زیر پارچههای سیاه پوشیده شده بود. تماشاگر از بعضی از سوراخها که میتوانست ببیند یک زن میدید با یک ابژه؛ یک نرینگی که در واقع این زن را تهدید میکند. ما همین دو ابژه را میدیدیم و نهایتاً سوراخهای دیگر برای لمس هستند. مخاطبان از هر زاویهای که داخل این مکعب را لمس میکردند، احساسهای متفاوتی را دریافت میکردند، زبر، نرم، خشن، اروتیک، تهدیدکننده، دعوتکننده و چیزهای مختلف. من در این جعبه دو عدد ابژه سکس هم
گذاشته بودم که ارتباط مستقیم با منظور من داشت. شرح اثر هم بر اساس داستان مولانا نوشته شده بود؛ آن داستان از او که آدمها به اتاقی تاریک میروند و یک فیل را در تاریکی لمس میکنند. هر کسی یک جای فیل را در تاریکی لمس میکند و هر کسی هر جای این فیل را لمس کند تصوری ورای آن فیل بهدست میآورد. یکی میگوید این یک ستون است، یکی میگوید بادبزن است یا لوله ناودان است و غیره. در واقع هیچکس به حقیقت نمیرسد و مولانا در آخر داستانش میگوید که اگر اینها شمعی داشتند و آن را روشن میکردند، آن حقیقت پدیدار میشد. این امر با کشور ما ارتباط مستقیم دارد. یعنی ایران ما را متأسفانه همیشه از یک سوراخ لمس کردند.
بهنظر میرسد که شما درباره قضاوت دیگران قضاوت میکنید. اینطور نیست؟
من درباره قضاوت دیگران قضاوت نکردم. عملاً خودم را بیرون میکشم. دانای کل را، حداقل در سالهای اخیر و حتی در فیلم «لرزاننده چربی»، گاهی مسخره میکنم و یا آن را دست میاندازم. در موقعیتی قرار نمیگیرم که انگار حقیقت را در اختیار دارم و شما به عنوان یک مخاطب دست و پا بسته باید با آن روبرو بشوید. فقط آدمها میآیند و قضاوت میکنند و بعد از یک زاویه دیگر قضاوتشان تغییر میکند و دوباره میچرخند و یک قضاوت تازه. بحث این است که اینهمه رسانههای جهانی یک تصویر از ایران نشان میدهند؛ تصویر سیاسی که از ایران هست، شناختی که از ایرانیان بهدست میدهند این است که احتمالاً ایرانیان آدمهای تروریستی هستند یا آدمهای خشن و عصبانی هستند یا آدمهایی هستند که فقط فحش میدهند یا بویی از صلح نبردهاند، احتمالاً عرب هستند یا آدمهایی هستند بدوی و از مدرنیته چیزی نمیدانند. این تنها یک سوراخ است، یک زاویه است. اما تو اینطوری تماشاگر غربی را در موقعیتی قرار میدهی که یک زاویه دیگر را هم تجربه کند و تلاش کند از یک زاویه دیگر به این کشور نگاه کند. هرچند من خیلی «اگزوتیک» رفتار نکردم و از «المان»های ایرانی استفاده نکردم. در شرحی که نوشتم اشاره میکنم که طبیعتاً به دلیل تحریمها نمیتوانستم یک فیل را بیمه کنم و داخل این باکس بگذارم و بیاورم. یعنی با موضوع تحریمها شوخی میکنم. به این نکته هم البته اشاره میکنم که فیل در امپراطوری ایران اهمیت زیادی داشته ولی الان فیلی در ایران وجود ندارد. نام کشور هم از زمانی که از
«پرشیا» به «ایران» تبدیل شد و از آنجاییکه ایران هم اسم زن است، یک مثالی بین مردم هست که از زمانیکه اسم یک زن را روی این کشور گذاشتند هرکسی به آن رسید دستی به آن کشید و یک کاری با آن کرد. با این موضوع هم شوخی میکنم. در واقع مخاطب را در موقعیتی قرار میدهم که انگار او هم کورکورانه یا آگاهانه دستی به این زن فرو میکند! بحث تجاوز را در میان نمیآورم، ولی این زن از یک جایی به بعد دیگر نمیفهمد که چه کسی عاشق اوست، آیا عاشق است، آیا معشوق است، آیا مورد خشم واقع شده است، آیا مورد بیتفاوتی قرار گرفته، یعنی ترکیبی از رفتارهای هیستریک و پارانویا و عشق و چیزهای دیگر.
فکر میکنید چقدر مخاطبان شما توانستند برداشتی را از این اثر بکنند که شما انتظار داشتید؟
چون خودم میدانم که در جعبه چه خبر است، نمیتوانم انتخاب مناسبی باشم برای اینکه در مورد کار خودم حرف بزنم. اما با دیگران، چه خارجیها و چه ایرانیها، که درباره کار حرف میزدیم، احساس کردم اینکار خوب توانسته با مخاطب ارتباط بگیرد و چیزی را که باید منتقل میکرده، منتقل کند. برای مثال جالب است که چایحانه ایرانی که دوستان هلندی درست کردند، همه از جمله خودم انتقاد داشتیم به اینکه عناصری که در آن گذاشته شده، عربی است و ایرانی نیست. این سند خوبی است برای اینکه اینها، به صورت خوشبینانه، ایران را نمیشناسند و تصورشان این است که نمادهای اگزوتیک مربوط به ایران است یا ما عرب هستیم و زاویه دیگر این است که مستشرقان دوست دارند آنطور که دلشان میخواهد شرق را ببینند، مگر آنکه خلافش ثابت شود. ما هم که قدرت نداشتیم خلاف آن را ثابت کنیم. سینمای ما صدای متفاتی بود از فرهنگ ما که صدای آن هم در این سالها آنقدر بلند نبوده، بیشتر در جشنوارهها بوده. فشارهای داخل و خارج هم باعث شده که تنها سینما باشد. ادبیاتمان درست ترجمه
نمیشود. موسیقی ما درست به خارج از ایران نمیآید. خیلی خاستگاه دولتی و خاستگاه مردمی ندارد. من خیلی این خاستگاه را نمیبینم. مثلاً در ترکیه، هم حکومت و هم مردم تلاش میکنند خودشان را به دیگران بشناسانند و تصورات غلط را تصحیح کنند. هنوز ما خیلی کار داریم. من هم نه آدم ناسیونالیستی هستم و نه عرق ملی دارم. واقعیت این است که در خاکی زندگی میکنم که سرزمین مادری من است، به آن احساس تعلق دارم، به آن بدهکارم و به آن دین دارم و دارم کار میکنم. برای من ناراحتکننده است که مثلاً وقتی در رتردام برف میآید یا در فستیوال ساندنس بودم برف میآمد و به من میگویند لذت میبری که اینجا برف هست چون شما برف ندارید. در اینجور مواقع مجبورم شوخی کنم که اتفاقاً من الان از تهران میآیم و آنجا هم نیم متر برف بود! به جای بحث کردن، با آنها شوخی میکنم. دوست ندارم از یک چیز در برابر چیز دیگری دفاع کنم. چون در موقع دفاع آدم در موقعیت ضعف قرار میگیرد. در موقعیت ضعف باید ثابت کنی و در نتیجه مقایسه میشوی. باید ثابت کنی که ما هم مثل شما هستیم یا ما هم مثل شما این را داریم. در صورتی که بالاخره این زن نحیفی که امروز هست روزی فیلی بوده. البته گذشتهها هم گذشته. من نمیتوانم خیلی به تمدنی که سالهای پیش داشتیم افتخار کنم. اما [غربیها] واقعیتها را باید بدانند.
سایت رسمی محمد شیروانی:
www.mohammadshirvani.com
a / 14 June 2015