کورش عرفانی − در کنار فروپاشی اقتصاد کشور و بحران عظیم اخلاقی و اجتماعی، اختلافات میان جناح‌های درون نظام به سوی اوج تازه‌ای می‌رود. اهرم‌های بازدارنده یکی بعد از دیگری فرو ریخته است و اینک مهمترین آنها، ولایت فقیه، زیر چشم همگان اعتبار خود را از دست داده است؛ گویی در آستانه‌ی سی و چهارمین سالروز انقلاب، نفس‌های یک نظامِ مبتنی بر نبود عقلانیت به شماره رفته است.

آیا ممکن است که این انقلاب، سال آینده، سی و پنجمین سالروز خود را به گونه‌ی دیگری برگزار کند؟

آیا چیزی از انقلاب سال ۱۳۵۷ باقی مانده است؟

آیا میراث انقلاب به پایان رسیده است؟

نوشتار حاضر تلاش می‌کند که به پرسش‌های فوق در آستانه‌ی سی و چهارمین سالگرد آن بپردازد؟

مفهوم انقلاب

هیچ تعریف مشترکی از انقلاب موجود نیست، نه به این خاطر که توافقی بر سر آن صورت نگرفته است، بلکه به دلیل ذات پدیده؛ هر انقلابی تعریف خود را از پدیده می‌زاید. اما در یک برداشت کلی، انقلاب حرکتی است جمعی که یک نظم اجتماعی جدید را در جامعه مستقر می‌سازد. نظم اجتماعی عبارت است از نوع رابطه‌ی مستقر و نهادینه شده میان چهار ساختار سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی. انقلاب زمانی رخ می‌دهد که نظم اجتماعی حاکم برای بخش قابل توجهی از جامعه غیر قابل تحمل می‌شود و تغییر آن امکان پذیر بنماید. انقلاب حاصل تغییر پذیری نظم اجتماعی حاکم و باور به ضرورت اقدام برای این کار است. به واسطه‌ی این باور به امکان تغییر، جامعه به انجام آن روی می‌آورد. این کاری بود که در سال ۱۳۵۷ روی داد. بخش مهمی از جمعیت ایران، که به طور عمده از جوانان تشکیل می‌شد، احساس کرد که می‌تواند نظم حاکم را به گونه‌ای به چالش بکشد که آن را دگرگون سازد. آن نسل در محاسبه‌ی خود اشتباه نکرده بود، توانست نظم موجود را پایین بکشد، با این امید که دنیای بهتری را خواهد ساخت؛ این دنیا اما ساخته نشد، به جای آن یک نظم اجتماعی دیگر البته پدید آمد؛ با شکل و ماهیتی که حتی حسرت نظم قبلی را بر دل بسیاری گذاشت.

انقلابیون سال ۱۳۵۷ در کجای کار دچار اشتباه کرده بودند که به زعم بسیاری از «بد» به «بدتر» رسیدند؟ آیا نباید اصولا به چیزی به اسم انقلاب می‌پرداختند یا این که در میانه‌ی راه خطایی را دچار شده بودند؟

چرا انقلاب ۵۷؟

دلایلی که برای بروز انقلاب ایران ذکر می‌شوند بسیار است. این رخداد تاریخی یکی از پربارترین ادبیات را در علوم انسانی دارا می‌باشد. تزهای فراوانی در دانشگاه‌های سراسر جهان در این مورد نوشته شده است. هم چنین بسیاری از پژوهشگران، مورخان و روزنامه نگاران تلاش‌هایی را به خرج داده‌اند تا این موضوع را به عرصه‌ی فهم و توضیح بکشند. ازدیاد کتاب‌ها و مقالات و رساله‌ها در این باره سبب می‌شود که تقسیم بندی موضوعی علت‌های بیان شده چندان آسان نباشد. در اینجا تلاش می‌کنیم که پاره‌ای از علت‌های اصلی را یاد آور شویم:

۱) خواست قدرت‌های بیگانه: این برخورد تلاش می‌کند که انقلاب را ناشی از اراده‌ی قدرت‌های بزرگ غربی در آن زمان بداند. در این زمینه به نقش کنفرانس گوادلوپ و توافق چهار کشور آمریکا، انگلستان، فرانسه و آلمان برای کنار گذاشتن شاه اشاره می‌شود. این تز هم چنین به نقش رسانه‌های بین المللی مانند بی بی سی، رادیو آمریکا، صدای آلمان و رادیو اسرائیل در این باره می‌پردازد. هدف قدرت‌های بیگانه از این کار آن بوده است که شاه را که کشور را به سوی پیشرفت و توسعه می‌برده است برکنار کرده و نیرویی را به جای او به قدرت برسانند که بتواند مانع از پیشرفت آن چنانی ایران شده و در عین حال، به عنوان یک بخش از «کمربند سبز»، در مقابل دست اندازی اتحاد جماهیر شوروی به خلیج فارس نقش داشته باشد.

۲) بازگشت جامعه‌ی اسلامی به اصل خویش: در این نگاه جامعه‌ی ایران دارای ذات «سنتی»، «مذهبی» و لذا «کهنه گرا» معرفی می‌شود که در آن مدرن گرایی یک امر مصنوعی و تحمیلی بوده است، جامعه به دنبال فرصتی می‌گشته است تا به ذات سنتی و خرافه گرای خویش برگردد و بساط مدرنیته را زیر و رو سازد. این تز تاکید دارد که اسلام یک پدیده‌ی جدایی ناپذیر از ایران بوده و روحانیت و لایه‌های سنتی جامعه در آن حرف نخست را می‌زنند. پیشرفت مادی زمان شاه که توام با «غرب زدگی» بوده است آنها را وحشت زده کرده و وادار به واکنش کرده است. این واکنش با حمایت اکثریت جامعه که به طور ناخودآگاه به اسلام و تحجر علاقه داشته است همراه شده و منجر به بروز انقلاب گردیده است.[1]

۳) مدیریت ناقص درآمدهای مالی: بسیاری ذکر می‌کنند که سقوط رژیم شاه ناشی از یک اشکال مدیریتی در مملکتداری و تخصیص درست درآمدهای میلیاردی نفتی بود. این افراد ذکر می‌کنند که به دلیل عدم به کار گیری درست این درآمدها جامعه نتوانست به صورت متوازن رشد کند و در نتیجه، نبود هماهنگی میان بخش‌های مختلف و تاکید بر بخش‌های صرف اقتصادی و نیز نظامی موجب بی توجهی به بخش‌های مهم دیگر مانند فرهنگ و سیاست شد. انقلاب در واقع واکنش جامعه به توسعه‌ی اقتصادی بیش از حد و عدم توسعه‌ی سیاسی و فرهنگی جامعه ارزیابی می‌شود.[2]

۴) دیدهای ترکیبی: برخی از کارها نیز به یک ترکیبی از علت‌ها نگاه می‌کنند. در واقع آنها چند بعدی بودن پدیده‌ی انقلاب را در نظر می‌گیرند. باید دانست که در این نوع از مطالعات راه برای اهمیت نخست را به یک پدیده‌ی مشخص دادن هموار است اما در عین حال نقش سایر عوامل نادیده گرفته نمی‌شود. در این مطالعات می‌توان کارهای جامعه شناختی، جامعه شناسی سیاسی، علوم سیاسی، تاریخ نگاری، اقتصاد اجتماعی و حتی آثار مفصل روزنامه نگاری یافت. بسیاری از تزهای دانشگاهی این برخورد را به عنوان روش تحقیق خویش مورد استفاده قرار داده‌اند تا از نگاه تک علتی پرهیز کنند.

آن چه در زیر می‌آید بر اساس یک نگاه ترکیبی سعی در توضیح انقلاب سال ۱۳۵۷ دارد. یعنی به پارامترهای مختلف تاثیرگذار در شکل گیری این حرکت اشاره دارد ضمن آن که به دنبال یک علت اصلی می‌باشد.
 

توضیح ترکیبی انقلاب

انقلاب سال ۱۳۵۷ دارای ریشه‌های متعدد سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی بود. برخی از آنها را می‌توان به شرح زیر بر شمرد:

۱) خشم و حس انتقام جویی ناشی از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به عنوان یک احساس عمومی نزد سیاسی کاران آن زمان.

۲) عدم مشروعیت رژیم شاه به دلیل بالا، پایین کشیده شدن دولت مصدق و بازگرداندن وی به تاج و تخت با دخالت آمریکا.

۳) اصلاحات ارضی که سبب زیر و رو شدن ساختار روستایی و روابط ارباب و رعیتی در کشور شد.

۴) ظهور یک جامعه‌ی شهری جدید که نامتوازن و فاقد ساختارهای شهروند مدار بود.

۵) مدرنیزاسیون از بالا که به نوعی حاصل تغییرات خودکامانه‌ی اعمال شده از جانب حاکمیت بود و بسیاری از ویژگی‌های درون ساختارهای چندگانه‌ی جامعه را نادیده می‌گرفت.

۶) افزایش درآمدهای نفتی که، به دلیل مدیریت ناقص، آثار منفی زیادی را به اقتصاد سنتی وارد ساخت.

۷) نبود آزادی‌های سیاسی و فضای لازم برای ابراز نظرات مختلف و انتقادی در درون جامعه.

۸) برخورد تحکمی و آمرانه با مذهب و باورهای دینی سنتی در درون جامعه از طرف حاکمیت.

۹) از دست رفتن باور به امکان ایجاد تغییر از طریق مسالمت آمیز به دلیل برخورد سرکوبگرانه‌ی رژیم.

۱۰) بلند پروازی شاه در عرصه‌های نظامی، نفت و تلاش برای تبدیل شدن به یک ابرقدرت منطقه‌ای که سبب نگرانی کشورهای غربی در مورد آینده‌ی این منطقه‌ی حساس و آینده تامین انرژی برای سرمایه داری جهانی شد.

می توان این لیست را تا دو یا سه برابر این عوامل ادامه داد. اما هدف در اینجا تنها نشان دادن این ایده بود که هر یک از این علت‌ها سهم و نقش خود را، کم یا زیاد، در شکل دهی به انقلاب سال ۱۳۵۷ ایفاء کرده‌اند.نگارنده به عنوان یک جامعه شناس[3] نگاهی را به این انقلاب دارد که به طور عمده به ریشه‌های اجتماعی این رخداد تاریخی باز می‌گردد.

تاکید بر بعد اجتماعی

با آغاز انقلاب سفید در سال ۱۳۴۱، که گام مقدماتی آن اصلاحات ارضی بود، رژیم پهلوی خود را در شرایطی دشوار قرار داد. این رژیم که تنها هشت سال قبل از آغاز این انقلاب به واسطه‌ی یک کودتا، آن هم با دخالت خارجی، به قدرت بازگشته بود فاقد مشروعیت اجتماعی بود. جامعه برای اصلاحات از بالا آمادگی نداشت و لازم بود که رژیم پیش از آغاز هر گونه حرکت مهمی در درون جامعه به فکر آن باشد که نخست، با تامین آزادی و رفاه، برای خود یک پایه‌ی اجتماعی بسازد و آن گاه با اتکاء به مشروعیت اجتماعی بتواند به سوی تغییرات مهم برود. این مرحله نادیده انگاشته شد و رژیم به این ترتیب کمبود مشروعیت اجتماعی خویش را تعمیق بخشید.

تحولاتی که قرار بود در کادر انقلاب سفید به مورد اجرا درآید نیاز مبرمی به استفاده از دانش و تخصص بومی و خرد جمعی داشت. اما به جای این کار شاهدیم که تمامی تصمیمات از بالا و بدون مشورت با بازیگران و در برخی موارد با صرف کپی برداری از نسخه‌های بین المللی مانند اصل ۴ ترومن  در صحنه صورت می‌پذیرد. به همین دلیل نیز یک تحول غیر اجتماعی و در مواردی، مانند اصلاحات ارضی، حتی ضد اجتماعی است. طرح‌ها به طور عمده بر اساس شکل و شعار برگزار می‌شود و به ابعاد پیچیده و عوارض چند گانه‌ی آن در درون جامعه چندان توجه نمی‌شود. به همین دلیل نیز این تغییرات یکی بعد از دیگری مشکلات و مسائل را در درون جامعه دامن می‌زند، بدون آن که برای مدیریت این مشکلات راه حل‌های نهادینه در نظر گرفته شود.

اصلاحات ارضی ساختار اقتصادی و اجتماعی روستاها را به شدت دگرگون ساخت و شمار زیادی از کشاورزان و روستانشینان را بیکار ساخته و آنها را وادار به مهاجرت به سوی شهرها نمود. شهرهایی که از حیث زیر ساخت‌های مادی آمادگی پذیرایی از این موج مهاجرت روستاییان را نداشت. به همین دلیل ما شاهد رشد ناهنجار جغرافیایی شهری در ایران هستیم که در درون خود شمار زیاد از روستاییان شهرنشینان را جای می‌دهد بدون آن که فاقد توان مادی و یا اجتماعی لازم برای تبدیل آنها به شهروندان داشته باشد. ابرشهرهایی مثل تهران تبدیل به مراکز شهری فاقد شهروند شدند و به همین دلیل می‌رفتند که در خود زمینه‌های بسیار زیادی از بروز مسائل اجتماعی و فرهنگی غیر عادی را داشته باشند.

برخی از این مسائل اقتصادی، فنی و مدیریتی بود. اما برخی، ساختاری و اجتماعی بودند. به طور مثال وقتی به واسطه‌ی گسترش شهرنشینی و صنعتی شدن طبقه‌ی متوسط رو به رشد گذاشت زمان مناسبی بود که بتوان این طبقه را با دادن برخی از آزادی‌های مدنی و سیاسی تبدیل به یک بازیگر فعال اجتماعی سازد؛ نیرویی که بتواند به عنوان پشتوانه‌ی مردمی اصلاحات عمل کند و در دل جامعه راه را برای تغییر و تحول باز سازد. به جای این سیاست خردگرایانه، رژیم پهلوی ترجیح داد که با سیاستی انحصار طلبانه به دنبال آن باشد که قدرت سیاسی را در اختیار خود داشته باشد و صحنه‌ی سیاسی را از هر گونه مخالف و مخالفت خالی سازد. به همین دلیل به جای تقویت مشارکت پذیری طبقه‌ی متوسط تلاش خود را روی سرکوب هر گونه تلاش سازمان یافته برای دخالت در صحنه‌ی اجتماعی قرار داد.

رژیم شاه، به جای آن که طبقه‌ی متوسط را در کنار خود داشته باشد، آن را در مقابل خود یافت. این طبقه از طرق مختلف به مبارزه علیه حکومت پرداخت: در عرصه‌ی فرهنگی از طریق شعر و ادبیات و روزنامه نگاری و نیز سینما و تئاتر. این امر سبب شد که بسیاری از فعالیت‌ها شامل سانسور و اخطار و ممنوعیت و حتی مجازات و حبس و اعدام شدند. نمونه‌ی آن اعدام خسرو گلسرخی شاعر و روزنامه نگار بود که هیچ جرم مشخص و ثابت شده‌ی امنیتی نداشت. در عرصه‌ی سیاسی: طبقه‌ی متوسط که فرصت هر گونه دخالت ورزی سیاسی معمول و آزاد را از دست داده و کمترین امیدی به تشکیل حزب و سازمان سیاسی مجاز و راهیابی به حرم قدرت از طریق انتخابات نداشت به مبارزه‌ی مخفی و رادیکال روی آورد. شکل اصلی مبارزه‌ی سیاسی مبارزه‌ی مسلحانه شد و جوانان گرایش خاصی به سوی این سازمان‌ها (چریک‌های فدایی خلق و مجاهدین و…) یافتند. این نوع از مبارزه شانس کمترین سازش و توافقی میان آنها و رژیم را از میان برد و تنها موضوع مطرح در میان این سازمان‌ها را به سرنگون سازی رژیم پهلوی محدود ساخت. در عرصه‌ی اجتماعی، جامعه به نوعی ستیز ضمنی با رژیم روی آورد. محیط خانواده تضاد محتوایی آشکاری با محیط عمومی داشت. تناسبی میان سنت گرایی تحول نیافته‌ی درون خانه و مدرن گرایی آمرانه‌ی بیرون خانه وجود نداشت و این تضاد آشکار اعضای جامعه را در نوعی بی ثباتی فکری و شخصیتی فرو برد و زمینه ساز بروز آثار منفی این دو گانگی شخصیت درون منزل و عمومی ساخت. جامعه در فرصت مناسب به شدت نسبت به این احساس از خودبیگانگی کاذب، خفگی و زور شنوی پاسخ داد. در عرصه‌ی اقتصادی نیز بسیاری بر این باور بودند که نمی‌توانند در ورای کنترل دولت با دست باز عمل کنند. به ویژه کسبه‌ی خرد و بازاری، که به طور سنتی به یک اقتصاد غیر هدایتی عادت داشتند، نمی‌توانستند دخالت‌های دولت در این زمینه را بپذیرند و به همین دلیل نیز خود را برای واکنش آماده می‌ساختند.

نظام شاهنشاهی: پدیده‌ی غیر اجتماعی

در این شرایطی می‌بینم که رژیم شاه یک رژیم غیر اجتماعی بود، یعنی نه در جامعه ریشه داشت نه توانست در جامعه ریشه بگیرد. یک تمامیت فرا جامعه‌ای بود، یعنی در ورای واقعیت اجتماعی روزمره‌ی ایرانیان قرار داشت، بر آن تاثیر می‌گذاشت اما تمام راه‌های تاثیر پذیری از آن را بسته بود و با سرکوبگری و برخورد امنیتی تلاش می‌کرد که هر گونه اقدام فردی یا جمعی برای دخالت ورزی جامعه در تعیین سرنوشت خویش، به هر میزان که باشد را، متوقف و خنثی سازد. به عبارت دیگر، تلاش رژیم پهلوی بر این بود که یک جاده‌ی یک طرفه در روابط خود با جامعه داشته باشد و تنها امر و نهی و فرمان صادر کند و جامعه نیز بدون هیچ گونه واکنش منفی یا انتقادی آن را بپذیرد و دم برنیاورد. رژمی می‌خواست با تحکم و دستور و بخشنامه کشور را اداره کند، اما از آن سو، جز تایید و تصدیق و تکریم منتظر عکس العمل دیگری در مقابل تصمیماتش نبود. به همین خاطر نیز در یک مرحله شاه حتی تحمل دو حزب حکومت ساخته را نیز نداشت و ترجیح داد که هر دو را حذف و یک حزب واحد بسازد که عضویت در آن برای مقامات و رده‌های بالای مدیریتی دولت جنبه‌ی اجباری یافت.

این نمایش سیاسی حکومتی و نبود عرصه‌ی سیاست آزاد به برخی از بازیگران غیر سیاسی مانند روحانیون و بازاری‌ها اجازه داد که صحنه‌ی اجتماعی را در اختیار خود بگیرند و تحت پوشش فعالیت‌های مذهبی یا شبه فرهنگی به یک کار سیاسی ضمنی و پنهانی بپردازد. هدایت ذهن جامعه به سمت یک جامعه‌ی ایده آل مذهبی که می‌تواند مردم را از شر استبداد کنونی برهاند سبب شد که الگوی مدینه‌ی فاضله‌ی مذهبی معادل کشوری رها شده از استبداد و حفقان نیز شود. روشنفکران مذهبی مانند علی شریعتی به این توهم در میان جوانان به شدت دامن زدند و در نهایت نیز موفق شدند که اسلام را به عنوان درمان دردهای جامعه‌ی استبداد زده، مدرنیته زده و تشنه‌ی آزادی معرفی کنند. وقتی جوانان به ایده‌ی «اسلام علی وار» «رهایبخش» پیوستند مرزها بین «تشیع علوی» شریعتی و «تشیع صفوی» خمینی چندان دشوار نبود.

در حالی که رژیم شاه به شدت نیروهای سکولار اعم از چپ یا ملی گرا را سرکوب و هر گونه امکان تماس اجتماعی آنها با لایه‌های جوان و فعال جامعه مانند دانشجویان و دانش آموزان را سد می‌کرد نیروهای مذهبی در اوج آزادی ایده‌های خود را که زمینه ساز پایین کشیدن سلطنت و روی آوردن به یک جنبش اسلامی برانداز بود را مورد تشویق قرار می‌دادند. برخی از شخصیت‌هایی که پس از انقلاب به عنوان مقامات عالیرتبه‌ی نظام جمهوری اسلامی عمل کردند در زمان شاه در دستگاه فرهنگی به کار رسمی و داشتن پست‌های اداری مشخص مشغول بودند. افرادی مانند محمد مفتح، محمد جواد باهنر و… این امر به آنها اجازه داد که نزدیک به دو دهه فرصت داشته باشند تا از درون و به صورت قانونی و یا مورد اغماض قرار گرفته بستر جامعه را برای یک حرکت دارای گرایش مذهبی در سال ۱۳۵۷ آماده سازند.

در نبود فضای باز برای کار سندیکایی یا تشکیلاتی آزاد، جامعه تمام انرژی خفته‌ی خویش رادر عرصه عمومی و سیاسی را در خویش ذخیره کرده بود و زمانی که در سال ۵۷ فرصتی برای بروز آن به دست آورد از این انرژی برای گسترش و تداوم بخشیدن به جنبش و نیز برای غلبه بر قدرت سرکوب رژیم شاه بهره برد. در این میان، ضعف طبقه‌ی متوسط در سازماندهی و جهت دهی این انرژی، که ناشی از نبود تشکل‌ها و سازمان‌های سیاسی و مدنی آزاد بود، به روحانیت و بازار، یعنی یگانه نیروهای خودسازمان یافته‌ی جامعه، اجازه داد که به عنوان هدایت کننده‌ی این انرژی در صحنه‌ی جامعه وارد صحنه شوند. به همین خاطر نیز زمانی که توانستد این توانایی را در سطح مسجدها و هئیت‌ها و حسینه‌ها به کار بگیرند آن را به سطح مدرسه و دانشگاه و خیابان نیز تعمیم دادند و به این واسطه توانستند هدایت و رهبری جنبش را بر عهده بگیرند.

نقش سازماندهی اجتماعی در انقلاب

در جنبش اجتماعی هر که بتواند سازماندهی کند رهبری هم می‌کند، زیرا قدرت عملی را در صحنه دردست دارد. قدرت با نیرو متفاوت است. نیرو، قدرت بالقوه است، و قدرت نیروی بالفعل. به همین خاطر نیز در حالی که طبقه‌ی متوسط یا طبقه‌ی کارگر نیرویی عظیم در جامعه حساب می‌شدند اما، به دلیل نبود ساختارهای مناسب، نتوانستند خود را به قدرت طبقه‌ی متوسط یا قدرت کارگری تبدیل سازند، در حالی که لایه‌های سنتی یا قشرهای محروم جامعه، به دلیل وجود ساختارهای مذهبی و هدایت شدن توسط این ساختارها، به راحتی به قدرت سنت گرایان یا قدرت «مستضعفین» تبدیل شدند. از همین روی می‌توان آنها را یک گام و آن هم یک گام اساسی جلوتر از طبقه‌ی متوسط دید، به طوری که پس از عبور جنبش از مراحل نخستین و ابتدایی خویش شاهد هستیم که در نهایت، طبقه‌ی متوسط و کارگر نیز چاره‌ای جز دنبال کردن مسیر تعیین شده توسط جریان‌های سازمانده – یعنی روحانیت و بازاری‌ها – ندارند. در آستانه‌ی انقلاب، روحانیت و نیروهای مذهبی در ایران بالغ بر یک صد هزار پایگاه مذهبی مانند مسجد و حسینیه و تکیه و هئیت و… – در اختیار داشتند. این مراکز به عنوان اجزای یک شبکه‌ی عملیاتی در موقع خود به کار آمدند و به روحانیت اجازه داد نخست، اعتراضات را فراگیر سازد و دوم، اعتراضات را جهت دهد. به این واسطه، هژمونی[4] روحانیت بر جنبش به صورت طبیعی جلوه کرد.

استقرار جریان مذهبی بر جنبش در حالی بود که ماهیت جنبش مذهبی نبود. روحانیت موفق شد از طریق قدرت سازماندهی خود یک حرکت غیر مذهبی را به سوی یک هدف مذهبی و حتی فرقه‌ای برای خود هدایت کند. به همین خاطر نیز در نهایت آن چه روی داد «انقلاب اسلامی» نامیده و شعار آن نیز به جای هر چیز دیگر «جمهوری اسلامی» شد. با وجود آن که بسیاری از نیروهای ملی یا چپ، که نیروهای مذهبی را همراهی کرده بودند، بلافاصله پس از پیروزی انقلاب و با اطلاع از ماهیت انحصار طلب روحانیت و بازاری ها، سعی کردند که حساب و راه خود را از آنها جدا سازند، اما نیروهای مذهبی کار خود را کرده بودند؛ رژیم شاه را سرنگون کرده بودند و با در اختیار گرفتن قدرت نهادهای دولتی و به ویژه نهادها و توان سرکوبگر رژیم شاه، دیگر نیازی به حمایت نیروهای دیگر سیاسی و یا حتی اجتماعی نداشتند. آنها اینک می‌توانستند با دست باز جای خود را در راس ساختار قدرت تثبیت کرده و به دنبال گسترش و تداوم بخشیدن به آن باشند.

نتیجه گیری

به این ترتیب می‌توان گفت که انقلاب ایران به نوعی حاصل خطای محاسباتی نیروهای غیر مذهبی آزادیخواه و دقت محاسباتی نیروهای مذهبی دشمن آزادی بود. اولی‌ها دریافتند که با دست خود شرایط گذر از بد به بدتر را فراهم کرده‌اند و خواستند با قهر و مخالفت و اعتراض و حتی نبرد مسلحانه، اشتباه تاریخی خود را جبران سازند، اما دومی‌ها در پاسخ آنها فقط یک زبان را به کار بستند: سرکوب. مذهبی‌ها اینک به حکومت مذهبی تبدیل شده بودند و به همه‌ی ابزارهای لازم برای حفظ قدرت دسترسی داشتند: ثروت، نیروی انسانی، اسلحه، وسایل تبلیغاتی و در نهایت، حمایت اجتماعی بخشی از جامعه. روحانیت و بازار با استفاده‌ی ابزاری از انقلاب و نیروهای انقلابی، قدرت سیاسی را به دست گرفته و با بی رحمی و قاطعیت و دقت تمام به از میان بردن هر گونه شانسی برای شکل گیری قدرت اجتماعی پرداختند. این موفقیت آنها تا به حال، سی و چهار سال است که دوام داشته است.

درسی که این انقلاب برای ملت ایران می‌تواند داشته باشد این است که از این پس تا زمانی که بستر شکل گیری یک قدرت اجتماعی، یعنی یک «ضد قدرت»[5]، را فراهم نکرده‌اند به فکر صرف جابجایی قدرت سیاسی نباشند، زیرا باز هم ممکن است که بد برود و بدتر بیاید. شاید این سی و چهار سال پرحادثه و پرهزینه این فایده را داشته است که به بخشی از ایرانیان این واقعیت را بشناساند که بدون دسترسی به یک قدرت سازمان یافته‌ی مردمی، – قدرت اجتماعی-، برداشتن یک گروه از حاکمیت و سپردن قدرت به دست گروهی دیگر، به امید آزادی و دمکراسی و عدالت اجتماعی، به مثابه یک قمار بزرگ تاریخی است. ممکن است که برنده شویم یا خیر، اما شاید دیگر در سایه‌ی درس‌های انقلاب سال ۱۳۵۷ این بار بتوانیم بدون نیاز به پیروی از شانس و تصادف، به صورتی جدی تر و خردمندانه تر، به گونه‌ای عمل کنیم که شانس ما را برای دستیابی به یک دمکراسی تامین و تضمین کند. راه این اطمینان یابی نیز شاید چیز دیگری جز شکل دهی به عنصر ضد قدرت نباشد، آن هم از همین حالا، یعنی پیش از آغاز انقلابی دیگر.

به عبارت دیگر، انقلاب سال ۵۷، یک جابجایی قدرت در بالای ساختار بود از پایین، حال آن که انقلاب در مفهوم اجتماعی خود عبارت است از جابجایی قدرت از بالا به پایین ساختار جامعه. شاید در سایه‌ی این تجربه پرهزینه‌ی تاریخی بتوانیم دو نوع انقلاب را تفکیک کنیم: انقلاب سیاسی که در آن جامعه اقدام به کنار زدن عده‌ای از ساختار قدرت و سپردن آن به دست عده‌ی دیگری می‌کند تا آنها از بالا برای آحاد مردم خیر و صلاح و آبادانی و رفاه را تامین کنند. و دیگر، انقلاب اجتماعی که در آن جامعه قدرت تصمیم گیری را از راس ساختار قدرت به درون جامعه منتقل کرده و در این صورت، مردم، خود، در صحنه‌های و سطوح خرد و میانی و کلان به طور مشخص و مستقیم برای آن چه می‌خواهند به آن دست یابند تصمیم گیری و عمل می‌کنند. هر چقدر که مورد انقلاب سال ۵۷ در این تفکیک به یک انقلاب سیاسی می‌ماند، همان قدر انقلاب بعدی، اگر انقلابی در کار باشد، می‌تواند در پرتو آن تجربه‌ی تاریخی تلخ، به سوی یک انقلاب اجتماعی میل کند. انقلابی که در آن کنار گذاشتن رژیم حاکم، دیگر نه تمامیت پروژه انقلابی، بلکه تنها بخشی از آن را تشکیل می‌دهد. قسمت اصلی کار در این طرح نو، همانا آماده سازی جامعه و حرکت انقلابی به سوی تقویت عنصر سازماندهی اجتماعی لایه‌های مختلف مردم است که بتوانند مجهز به دو عنصر «آگاهی» و «خودسازماندهی» توانایی مدیریت جامعه از پایین را در طی یک فرایند طبیعی، تدریجی و خودجوش پیدا کنند و به این ترتیب سرنوشت تاریخی خود را یک بار برای همیشه در دست گیرند.

آری، انقلاب، در معنای ذاتی خویش، زیر و کردن ساختارها از یک سو و دگرگون ساختن منطق بر این ساختارها از سوی دیگر است. اگر ملتی فقط به مورد اول اکتفاء کند یک تغییر شکلی را خواهد داشت و اگر دومی را نیز منظور کند، تحولی کیفی خواهد بود که در صورت کامیابی، یک جامعه‌ی نو از آن متولد می‌شود. کار پیشا انقلابی همان به مثابه آبستن ساختن تاریخ یک جامعه، برای زایش جامعه‌ای جدید است، انقلاب زمان به دنیان آمدن است و بعد از آن، خرد و همت و سازماندهی جمعی است که این کودک نوپا را به سوی رشد و تکامل می‌برد. از پس رنج انسان ایرانی در این سی و چهار سال، این شاید درس گرانبهای تجربه ۵۷ باشد.

پانویس‌ها:

[1]  به طور مثال اغلب کارهای محقق آمریکایی «نیکی کدی» (Nikki Keddie) و یا پژوهش های «امیر سعید ارجمند» در این راستا می باشند. نگاه کنید به:

Roots of Revolution: An Interpretive History of Modern Iran, Yale University Press, 1981

[2]  برای نگاهی متنوع به منابع و ریشه های انقلاب سال ۱۳۵۷نگاه کنید به این منبع

[3]  نگارنده انقلاب ایران را در یک کار مفصل دانشگاهی از منظر جامعه شناسی سیاسی مورد بررسی قرار داده است.

[4]  برتری یگانه

[5] Counter-power