مسعود کدخدایی –  “جمله” چیز عجیبی است! جمله گذشته از بلندی و کوتاهی و سطح، عمق هم دارد. جمله وزن هم دارد. جمله میتواند تیز و برّنده، یا نرم و لطیف باشد. میتواند کوبنده، یا نوازشدهنده باشد.

میتواند بهصورت لالایی درآید و به خوابت ببرد، یا مانند جملهای که من دیشب خواندم، خوابت را بهتمامی از چشمانت بدزدد، و آرامشت را برهم بزند.

دیشب چیزی دربارهی شاه سلطان حسین خوانده بودم که نمیگذاشت بخوابم. راجع به آخرهای سلطنتش بود. دربارهی همان روزی که تاج را بر سر اشرف افغان میگذارد. همه در دربار جمع شدهاند، و شاه فرنی میخورد. سلطانی سیصد و چند سال پیش فرنی خورده است، و هنگام خوردن جملهای گفته است که حالا نمیگذارد خواب به چشم من بیاید!

شاه سلطان حسین ۳۰ سال شاه ایران بود. ایرانی بزرگ. افغانستان هم جزو ایران بود آن زمان. او وارث سرزمین پهناور و آباد صفویه بود. آباد به نسبت.

شاه در حال فرنی خوردن است که جملهای میگوید. جملهای که نگذاشت تا صبح بخوابم.

ما شاهِ آخرشرّ، که همان عاقبت به شرّ باشد، کم نداشتهایم. شاه سلطان حسین هم یکی از آنهاست. مجسم کن وارث یکی از بزرگ‌ترین فرمانرواییهای جهان باشی و ۳۰ سال بر سریر قدرت، آنوقت عاقبتت چنین باشد که نتوانی رُک و راست حرفت را بزنی و مجبور شوی همهی تجربهی زندگیات را در یک جملهی طعنهآمیز جمع کنی و به آرامی بر زبانش بیاوری! به آرامی! بی فریاد، و به سانِ فرزانگان. نه به گونهی فرمانروایان.

من از تاریخی که در مدرسه خوانده بودم همینقدر یادم بود که شاه سلطان حسین آدم ضعیفالنفسی بود. ضعیفالنفس! که ایران را دودستی تقدیم افغانها کرد.


رستم‌التواریخ: نوشته محمد هاشم آصف ملقب به رستم‌الحکما.

به اهتمام: محمد مشیری

تاریخ ایران را در دوران شاه سلطان حسین صفوی

و استیلای افغان‌ها

بر ایران بیان می‌کند.

محمد علی جمال‌زاده درباره رستم‌التواریخ گفته است: «این کتاب متضمن مطالب

و وقایع و اشارات و نکات‌

بسیاری است

که گوشه‌هایی از اوضاع و احوال سیاسی و به‌خصوص

اجتماعی‌ مملکت را و

هموطنان ما را

در مدت زمانی قریب به‌یک قرن

(درست در مدت‌ هشتاد و اندی سال) نشان می‌دهد

و به‌طوری نشان می‌دهد

که به‌احتمال قوی

در سایر کتاب‌ها و تواریخ به‌دست نمی‌آید

و حتی می‌توان ادعا نمود

که پاره‌ای از آن وقایع‌

در هیچ کتاب دیگری

به دست نخواهد آمد.»

مجله وحید، فروردین ۱۳۵۰


 

 

همیشه چنین است. از همهی جملههایی که آدم میخواند، تنها بعضی از آنها به یادش میماند. یک کتاب را هم که بخوانی همینجور است. هیچوقت همهاش را به خاطر نمیسپاری و تنها بعضی از جملههایش در ذهنت نقش میبندد و ماندگار میشود. اما گناه از تاریخنویسان هم هست. حال ناسیونالیسم ایرانی باعث شده یا تنبلی و یا آگاهی کم، زیاد به بحث ما ربطی ندارد، اما باید در این باره بیشتر به ما میگفتند که او در چه شرایطی آن تاج شاهنشاهیِ ایران کهنسال را بر سر اشرف افغان گذاشت. تازه اگر افغانستان هم در آن زمان بخشی از ایران بوده، پس باز هم کشور به دست بیگانه نیفتاده است! دیگر اینکه مگر همهی شاهان ایران تا آن زمان ایرانی بودهاند؟ چگونه میشود محمود غزنوی و شاهان سلجوقی و خیلی دیگر از اینگونه شاهان را ایرانی بهحساب آورد، اما نوبت به افغانها که میرسد آنها را غریبه حساب کنیم؟

من شرح این مجلسی را که در آن نشستهاند و فرنی میخورند در کتاب رستمالتواریخ خواندم. این کتاب نوشتهی محمد آصف رستمالحکما است که در طول زندگانیاش در خدمت حدود ۲۰ تن از شاهان و فرمانروایان ایران بوده و آنچه را که میگوید چیزهایی است که خودش دیده و یا در همان زمان شنیده است، و به این خاطر کتابش مُردهریگِ پُرارزشی است که به فراوانی زیر دست و پا نریخته است. آنجور که خودش میگوید، باید خیلی از حکایتها را هم از پدرش شنیده باشد.

آخرهای سلطنت اوست. شاه سلطان حسین را میگویم. یا بهتر است بگویم آخرین روز سلطنتش. روزی که خودش تعیین میکند تا آخرین روز سلطنتش باشد.

او شاهی است که به گفتهی رستمالحکما پردهی بکارت سه هزار دختر را به مردی و مردانگی، و بر طبق آیین شرع مقدّس دریده، و افزون بر اینها در بیش از دو هزار زن جمیله دخول کرده است (آن هم به آیین شرع مقدّس).

رستمالحکما چگونگی زن گرفتنهای او را چنین توضیح میدهد:

“هرکس زنی در حسن و جمال بینظیر داشت، با رضا و رغبت تمام او را طلاق میگفت و از روی مصلحت و طلبِ منفعت او را به دربار معدلتبارِ خاقانی میآورد و او را برای آن یگانۀ آفاق عقد مینمودند، با شرایط شرعیّه. و آن زبدۀ ملوک از آن حوروش محظوظ و متلذّذ میشد و او را با شرایط شرعیّه مرخّص میفرمود و مطلّقه مینمود و آن زن خرّم و خوش از سرکارِ فیض آثارِ پادشاهی اتفاع یافته، با دولت و نعمت باز به عقد شوهر خود درمیآمد.”

پس او دربار ثروتمندی داشته است. میشود گفت که ثروت بیکرانی داشته است. و مهمتر از آن، باید به این توجه کرد که او در مصرف پول و جواهر هم هیچ محدودیتی نداشته است. نه کسی به او میگفته که چرا چنین و چنان خرج میکنی، و نه دغدغهی کاهش سهامش را در بازار بورس داشته است.

باید کمی دقیق بود. بیشک کسانی بودهاند که چیزهایی میگفتهاند، اما او یک تکّه جواهر گرانبها بوده است. منظورم این است که او برای دور و بریهایش یک تکّه جواهر گرانقیمت بوده که نمیگذاشتهاند صدا و حتا نفس کسی به او برسد. او را چنان در لابهلای لایههای لطیف خوشی و لذت پیچیده بودند، و چنان دیوارهایی از طلا و نقره و دیگر جواهرات گوناگون گرداگردش، و در برابر چشمانش چیده بودند، که دیگر لازم نمیدید تا چیز دیگری را هم ببیند.

مجسم کن که در طول ۳۰ سال هیچچیز کم نداشته باشی. مجسم کن که بهترین خوراک و نوشیدنی را برایت بیاورند و خوشگلترین دختران کشوری را به هر روش که بخواهی و در هر لحظهای که اراده کنی به بستر ببری، و همهی آنهایی که میشناسی و دور و بَرَت هستند، و با آنان نشست و برخاست داری، برای هرآنچه که میگویی به تو بهبه و آفرین بگویند!

جمله تمام است! آنچهرا که گفتم پیش خود مجسم کنید تا به سراغ جملهی بعدی برویم. تنها این را هم بیفزاینم که اگر زن هستید و این را میخوانید، بهجای واژهی “دختران”، بگذارید “پسران”، و جمله را دوباره بخوانید.

تازه مردهایی که زنان خوشگل و جوان داشتند آرزو میکردند که او را دودستی به او تقدیم کنند تا شاه شبی بر او بخوابد و صبح روز بعد، بنا بر اصول شرع مقدس طلاقش دهد و با پول و هدیه بازپسش بفرستد.

شاید جا دارد که در اینجا کمی روی کلمهی “ناموس” مکث کنیم و به آن بیندیشیم. بیخود نیست که ایرانیان اینهمه از ناموس گفتهاند، و البته هنوز هم میگویند.

در مجلسی که شاه دارد فرنی میخورد، اشرف افغان و پیروانش هم نشستهاند. اشرف افغان پسرعموی محمود افغان، از طایفهی غلجهای بوده که همین محمودِ افغان، پدر این اشرف را هم کشته بوده است. حالا همین اشرف افغان که در این مجلسِ فرنیخوران نشسته است و داریم از او صحبت میکنیم، به تازگی پسرعموی دیوانهاش را کشته است. به احتمال قوی هنوز چهرهی کبود او جلوی چشمانش هست. محمود آخر عُمرش دیوانه شده بود. همراهان اشرف یک بالش روی دهانش گذاشته بودند، و اشرف آنقدر روی بالش نشسته بود، تا چنانکه رستمالحکما میگوید “جان از سوراخ اسفلش” بهدر رفته بود.

اگر همینقدر از ماجرا خبر داشته باشیم، فکر میکنیم که عجب پدرسوختهی سفاکی بوده است این اشرف افغان! اما اگر بدانیم که آن بیچاره از دست پسرعموی دیوانهاش چه کشیده، به گمانم نظر دیگری پیدا میکنیم.

پسرعمویش که در آخر عمر دیوانه شده بود، به او که رئیس کشیکچیها، یا به زبان امروزی رییس سازمان امنیتش بوده بیخودی مشکوک میشود، و کاری میکند که من تا بهحال مانندش را در جایی نخوانده بودم.

اشرف افغان با چند تن از دور و بریهایش به حمام رفتهاند که همین پسرعمویش محمودِ افغان، دستور میدهد درِ حمام را گِل بگیرند و همهی راههای خروجی آنرا هم ببندند. آنگاه تنها یک سوراخ در بام حمام باز میگذارند که از آن سوراخ برای آن بدبختها خوراکی پایین بیندازند تا از گرسنگی نمیرند.
نمیدانم آن بدبختها با کون برهنه چهقدر آن تو میمانند. اما پس از مدتها یکی از اهالی اصفهان که فامیل همین رستمالحکما است میرود و آنها را از سوراخ بام بالا میکشد، و از راههای مخفی به کاخ شاه سلطان حسین که محمود خان دیوانه در آن بستری بوده میرسانند. آنها نگهبان را میکشند و به سراغ محمود افغان میروند و بالش کذایی را روی دهانش میگذارند و جانش را میگیرند، و حالا بعد از این واقعه است که آن مجلس فرنیخوران برپا شده است.

اما لازم است بدانیم که این محمود افغان در دربار شاه سلطان حسین چه میکرده است. شاه سلطان حسین شاهی بوده که رستمالحکما همهجا از او با نام “سلطان جمشیدنشان” یاد میکند.

محمود افغان به ایران حمله کرده و به کمک خیانت و توطئهی درباریانِ شاه سلطان حسین و قزلباشان، فرمانروایی ایران را در دست گرفته است. او با یکی از دختران شاه ازدواج کرده و سه سال است که نه تنها داماد، بلکه ولیعهد شاه نیز شده است. او در این اواخر شاه را در محدودهی مشخصی از قصر حبس کرده و همهی ارتباطات او را هم زیر نظر گرفته بوده است. حالا اشرف افغان شاه را از حبس درآورده و بر بالای مجلس نشانده، آنهم چه مجلسی!

آنجا، در آن ضیافت همهی افغانهایی که در واقع قدرت حکومتی را در دست داشتند، همین “اشرف خان” را که دیگر “اشرف سلطان” شده بود، به عنوان شاه پذیرفته بودند. با وجود این او سلطانِ جمشید نشان را از حبس خانگی درمیآورد و مجلسی برپا میکند که به گفته رستمالحکما:

“همۀ علما و فضلا و اعزه و اشراف و اعیان و اکابر و صنادید و رؤسای اهل تشیع و تسنن را به مهمانی طلب فرمود و بر صدر مجلس سلطان جمشید نشان را بر مسند مرواریددوخته برنشانیدند و متکای مرصع به جواهر رنگارنگ و مکلل به لئآلی درخشان را بر پشت آن شهنشاه والاجاه نهادند و سفرۀ ضیافت گستردند و خوانهای پر ناز و نعمت، بهترتیب در میان نهادند و مشغول به اکل گردیدند. سلطان جمشید نشان به خوردن فرنی مشغول شد و سر بالا نمود و فرمود: ای اشرف سلطان از این فرنی بخور و بدان چه طعم از آن محسوس میشود.”

بله! این است آن جملهای که تا صبح نگذاشته است بخوابم:

” ای اشرف سلطان از این فرنی بخور و بدان چه طعم از آن محسوس میشود.”

وقتی آدم میبیند شاهی که ۳۰ سال بر هر آنچه که اراده کرده دست هم یافته بود، اینک در مجلسی نشسته که اختیارش در دست بیگانهای است، و آنگاه بهجای آنکه نگران کشور و آیندهاش باشد، در فکر خوردن فرنی و طعم آن است، حیران میماند! او دیگر به فکر فردای نامعلوم خود هم نیست. تو گویی که او دیگر نگران هیچچیز نیست! او دیگر پاکباخته است. درویشِ، درویش است! چگونه میشود که او در آن لحظه تنها به طعم آن فرنی فکر میکند؟ بهراستی بر او چه رفته بود؟

اما این همهی داستان نیست. این پاسخ اشرف سلطان است که داستانی از آن میسازد. اشرف خان قاشقی از آن فرنی میخورد و میگوید:

“قربانت گردم، نفهمیدم که غیر شیر و نشاسته و شکر چیزی دیگر در آن باشد.”

پس میبینیم که برای اشرف خان، فرنی، فرنی است. او از خانزادههای افغان است که سالها در رکاب پسرعموی شورشیاش در کوه و بیابان و اردوهای جنگی بهسر برده و هنوز کاخنشین نشده. او چگونه میتواند ظرافت چشایی شاهی را که ۳۰ سال بهترین مزهها را چشیده است داشته باشد؟ او تازه دارد به “قدرت” و دستیابیِ به آن فکر میکند؛ و این یکی، قدرتی را که داشته و به زیر و بَم آن آشناست پشت سر نهاده است.

فلسفهی هستی در جام فرنی!

آن یکی دارد میکُشد تا به قدرت برسد، و این یکی چه کُشتهها که نداده تا به اینجا رسیده که دیگر اکنون هیچ اهمیتی برای قدرت قائل نیست!

اینها را از خودم نمیگویم. به زودی خواهیم دید که او چگونه دیگر هیچ ارزشی برای قدرت قائل نیست. همین چندی پیش به دستور محمود افغان شکم همۀ امیران و وزیران و نزدیکان شاه را در برابر چشمانش با شمشیر پاره کرده و دل و رودهاشان را بیرون ریختهاند. رستمالحکما که گفتارش از طنز خالی نیست میگوید:

“نعوذبالله، به یکبار آن غلامان خونخوار، شمشیرها از غلاف بیرون کشیده و دویدند و بر شکمهای بزرگ امرا و وزرا و عملهجات مذکورۀ به ناز و نعمت پرورده فرود آورده و خروار خروار پیه از شکمهای ایشان بیرون آمده و در و دیوار از خون ایشان منقّش گردید.”

و سپس نشانیاش را هم میدهد که در کجا گودالی کندند، و چگونه آنان را در آن انداختند و خاک بر سرشان ریختند.

شاه به چشم سر، و به چشم جان دیده است که قدرت چه بلاهایی بر سرش آورده است. اکنون نتیجهی آنچه که از آن همه قدرت برایش بهجا مانده، تنها و تنها درک و حس اختلافِ طعمی است که این فرنی با فرنیهای دیگر دارد!


شاه سلطان حسین (حکومت: ۱۱۰۵-۱۱۳۵ه‍. ق/۱۶۹۴-۱۷۲۲م)

آخرین پادشاه

از دودمان صفوی بود

که به مدت ۳۰ سال حکومت کرد.

او در ۱۴ ذیحجه سال ۱۱۰۵ هجری قمری (۶ اوت ۱۶۹۴ میلادی) تاج‌گذاری کرد

و حکومتش با قیام افغان‌ها به رهبری محمود هوتکی و سقوط اصفهان پایتخت کشور در ۱۱۳۵ هجری قمری (۱۷۲۲ میلادی) به پایان رسید.

 


 

قدرتی که در این حس نهفته است، خاص است. این قدرتی است که هیچکس نمیتواند آن را از شاه سلطان حسین بگیرد. این افشره‌ی قدرتی است که در ۳۰ سال پادشاهی نهفته بوده، و چنان خاص، و چنان تک است که هیچکس دیگری غیر از او توان دستیابی به آنرا ندارد. توجه کنید که در پاسخ اشرف سلطان که میگوید: “نفهمیدم که غیر شیر و نشاسته و شکر چیزی دیگر در آن باشد”، شاه سلطان حسینِ جمشیدنشان چگونه ابرازِ برتری میکند، و این شاهِ پاکباخته چگونه قدرت شاهانهای را که جزو وجودیاش گشته به رخ نظامیِ تجملندیدهای میکشد که اینک برای جَستن بر سریر قدرت در کمین نشسته است. شاه میگوید- و شاید به هنگام گفتن زهرخندی هم به لب داشته است- که:
“عنبر اشهب در آن کردهاند.”!

عنبر اشهب یا عنبر سیاه مادهای است که در شکم نوعی ماهی تولید میشود و روی آب دریا جمع میشود و بیشک مادهای گران و کمیاب بوده است.

اشرف سلطان به طعنه میگوید صد هزار آفرین بر ذهن و حواس جمع قبله‌ی عالم که با اینهمه بلا و حادثههای ناخوشی که برایش رخ داده، هنوز طعم فرنی را خوب میفهمد. او خاکسارانه، اما به طعنه میافزاید:

“بندۀ کمترین مشاعرم برجا نمیباشد. به سبب آنکه نمیدانم که در این حدود مآل کار ما چگونه خواهد بود. خود را در دریای فتنه و فساد غوطهور میبینم و این آسمان شعبدهباز ما را فریب داده و ریشخند نموده و دُم شیری در دست ما داده و آخر کار ما به خواری و زاری و هلاکت خواهد انجامید.”

اشرف افغان اینها را به کسی میگوید که چندی پیش، پس از کشتاری که به فرمان محمودِ افغان در بارگاهش انجام دادهاند، مجبورش ساختهاند تا ۵۰ تن از زنان حرم را که برایش باقی گذاشته بودند طلاق دهد و به امیران افغانی ببخشد. او ۳۵۰ تن دیگر از زنان حرم را هم پیش از آن، به فرمان همین محمود افغان طلاق داده بود. دروغ و راستش به گردن رستمالحکما که میگوید بیشتر از هزار تن از فرزند و فرزندزادگانش را کشتند و زنهای آبستنشان را در اتاقها و حجرهها گذاردند و درهای آنها را با گِل بستند و برای شاه تنها یک زن، یک کنیزک، و یک خواجه باقی گذاشتند، و آنها را در دو سه حجره جا دادند.

اشرف سلطان پس از آن نیشی که میزند سر در گوش پهلودستیاش میگذارد و چنین میگوید:
“تا آسمان به گردش آمده چنین بیعاری مخلوق نشده که با این ناخوشیها و بدیهایی که به وی روی داده هنوز طعم فرنی درک و فهم میکند.”

او کنایهی شاه را نمیفهمد، کنایهی شاهی که بههنگام چشم گشودن بر این گیتی شاهزاده بوده و بیشتر از ۳۰ سال نابترین مزهها را چشیده، و آنچه که در رؤیاهایش بوده به عمل درآورده، و اکنون به طعمی اشاره میکند که درکِ مفهوم آن تنها در توان اوست. و این توانی است که هیچکس نمیتواند آنرا از او بگیرد. او فهمیده است در این آخر کار، که دیگر باید بهدنبال قدرتی برای حفظ هویتش باشد که هرگز نتوانند آن را از او بازپس بگیرند.

او در اوج قدرتش دریاچهای ساخته بود که زنان ماهپیکر برای لذتِ او در آن به آببازی و شنا میپرداختند. او یک “حظخانه” ساخته بود، و آن حجرهای بوده از سنگ مرمر صیقلی که از دو طرف شیب داشته، و چنین مینماید که شبیه یک قیف بوده که از بالا گشاد و به پهنای هفت متر، و از پایین تنگ و به باریکی یک متر بوده است. شاهِ شاهان و دخترکی زیبا، هر دو برهنه و آماده‌ی عشق و صفا:

“از بالای آن مکان عمیق روبهروی هم مینشستند و پاهای خود را فراخ مینهادند و از روی خواهش همدیگر را به دقت تماشا مینمودند و میلغزیدند از بالا تا زیر. چون بههم میرسیدند الف راست به خانۀ کاف فرو میرفت. پس آن دو طالب و مطلوب دست بر گردن همدیگر مینمودند و بعد از دستبازی و بوس و کنار بسیار، آن بهشتی سرشت مجامعتی روحبخشا با زوجۀ حورسیمای خود مینمود.”

و چون اینها برایش کافی نبود، یک “لذتخانه” هم ساخته بود که با چهل پنجاه نفر از زنان “غمزهگر” و “عشوهپرداز” خود به آنجا میرفت و در وسط مینشست و آن پریرویان و پریپیکران، لخت مادرزاد، هرکدام نازبالشی از پَر قو به زیر کمر خود مینهادند و “پاهای خود را به زیر کمر و زانو میکشیدند و به پشت میخوابیدند” و عشوهها مینمودند و سلطان:

“از هر یک که خوش‌ترش میآمد بهدست مبارک خود دستش را میگرفت و به مردی و مردانگی او را در میان میخوابانید و پاهای نازک حناینگار بستۀ او را بر دوش مبارک خود میانداخت و عمود لحمیِ  سختِ مانندِ فولاد خود را بر سپرِ مدوّرِ طولانیِ سیمینِ نازکِ آن نازنین فرو میکوفت و مجامعتی خسروانه مینمود که لاحول ولا قوة الابالله.”

شاه شاهان، شاه سلطان حسین که اکنون از آنهمه امکانِ بیکران که برای بردن لذت داشته، تنها کاسهای فرنی در برابر دارد، باید تمامی درد و حسرت، و شاید خشم نهفتهاش را در محدودهی همین کاسه ابراز دارد. او “سر بالا نمود و فرمود ای اشرف سلطان از این فرنی بخور و بدان چه طعم از آن محسوس میشود.”!

او سرش را بالا میبرد و به اشرف سلطان خطاب میکند که:

” ای اشرف سلطان از این فرنی بخور و بدان چه طعم از آن محسوس میشود!”

این خطاب و فرمانی است که با سر افراشته گفته میشود. جمله امری است آنجا که میگوید “بدان”، و بدان به این معنی است که تو نمیدانی! و جمله امری است آنجا که با “ای اشرف سلطان” شروع میشود.

او از اشرف افغان نمیپرسد که طعم این فرنی چگونه است. او نمیپرسد که این خوب است یا بد. او به قطع میداند که این بینظیر است، و بهترین است، و نیز میداند که آن جنگجوی خونریز، هنوز چیزی از لطایف و ظرایف نهفته در تجمل حاصل از قدرت نمیفهمد. این سپاهی که درپی انتقام و خونخواهیِ کشتهشدگان ایل و تبار و همکیشانِ سنی‌مذهبش سر به شورش برداشته و اینک به کشوری عظیم دست یافته است، تنها بخش مادی و فیزیکی قدرت را میبیند که چه تعداد سپاهی و چه مقدار سرزمین در زیر نفوذ دارد. اما شاهی که اینها را همه داشته، حالا دیگر بهروی ارزشهای نهفته در لذتهای کوچکِ شخصی چشمانش گشوده شده، و کمی بعد میبینیم که چگونه خود را از بار سنگین تاج پادشاهی نیز آسوده میکند.

برای اشرف سلطان گرفتن قدرت، و بودن در صحنه‌ی سیاسی جدی است، و شاه را مسخره میکند آنجا که در گوش بغلدستیاش میگوید:

“تا آسمان به گردش آمده چنین بیعاری مخلوق نشده که با این ناخوشیها و بدیهایی که به وی روی داده هنوز طعم فرنی درک و فهم میکند.”

این سلطانِ صفوی که بارها در جنگ نیز شرکت کرده و همواره پیروز برگشته، و قدرت را همهگونه آزموده، و زمانی دراز بر قلههای قدرتش پرچم لذت را افراشته بوده است، این شاهی که رستمالحکما میگوید هم زیبا بود و هم پرزور، اینک به فرزانهای بدل شده که دیگر میداند قدرت ماندگار نیست و پیوسته دست بهدست میگردد. او از این روست که دیگر آنرا جدی نمیگیرد. اکنون برای او دیگر درکِ طعمِ عنبر اشهبی که در آن فرنی است، جدی است، و تنها همین از آنِ او است: درکِ طعم عنبر اشهبی که هیچ کسی نمیتواند آنرا از او بِسِتاند.

آنروز پس از خوردن و نوشیدن، آن اشرف سلطانیْ که تازه از خفت کونبرهنه در حمام بودن، و چشم به سقفِ آن دوختن تا بلکه مائدهای از سوراخِ رو به آسمانش پایین بیفتد و از گرسنگی نمیرد بهدر آمده، و هنوز اعتمادِ به نفس لازم را بهدست نیاورده، میگوید که تاج و کمربند پادشاهی را بیاورند، و سپس:
“از جا برخاست و به سلطان جمشیدنشان سر فرود آورد و فرمود کلاه پادشاهی بر سر مبارک بگذار و تاج بر آن نه و کمر پادشاهی بر میان بند و به رتق و فتق امور پادشاهی و به نظم و نسق مهماتِ جهانپناهی اشتغال نما.”

اما سلطان جمشیدنشان که آنچه را که باید بگوید بههنگام خوردن فرنی گفته است و دیگر سخن تازهای برای گفتن ندارد، “به دست مبارک خود کلاه پادشاهی با تاج” را بر سر اشرف افغان میگذارد، و کمربندِ گوهرنشانِ پادشاهی را بر میانش میبندد!

من اینها را خوانده بودم که شب خوابم نمیبرد. وقتی همه‌ی فلسفه‌ی هستی را در کاسهای فرنی برایت خلاصه کنند و جلویات بگذارند، بسیار طبیعی است اگر بر اثر آن به شوک دچار شوی و شب هم خوابت نبرد. پادشاهِ یکی از بزرگ‌ترین کشورهای جهان در آن روزگار که حدود فرمانرواییاش علاوه بر ایرانِ امروز، به افغانستان، بلخ، داغستان، گرجستان، ارمنستان و بحرین  میرسیده، و در طول سلطنتش بکارت سه هزار دختر را برداشته و با دو هزار زن زیبا خوابیده و “هر کس زنی در حسن و جمال بینظیر داشت، با رضا و رغبتِ تمام او را طلاق میگفت و از روی مصلحت و طلبِ منفعت او را به دربار معدلتبارِ خاقانی میآورد و او را برای آن یگانۀ آفاق عقد مینمودند…”، اکنون سلطنت و تاج شاهی را میبخشد و به لذتِ کاسهای  فرنی که عنبر اشهب در آن باشد دل خوش میکند. او جزای آنهمه قدرت را بهسختی پس داده است. او وقتی تاج را بر سر اشرف افغان میگذارد، با گریه میگوید:

“از اولاد و احفاد  و اقربا و وزرا و امرا و کسانم احدی باقی نماند.”

وقتی که شاهی تاج از سر برمیگیرد و گریه میکند، دیگر به هیئت آدمی درمیآید که تو هم میتوانی با او وجوه مشترکی داشته باشی. حالا دیگر میشود که دلت برایش بسوزد و قطره اشکی هم برایش بیفشانی. او اکنون دیگر شاه بی تاج و تختی است که همه‌ی کسانش را از دست داده و در آن کاخ بیگانه است. او دیگر آدمی دلشکسته، و کسان از دست داده است. آدمی از گوشت و پوست و خون و احساس که اشک هم دارد.

دیشب خوابم نمیبرد چون به جایی رسیده بودم که درد شاه سلطان حسینی را که حالا آدمی معمولی شده بود درک میکردم. آن را حس میکردم، و پیش خودم فکر میکردم که اشرف افغان که زهرِ نیشِ طنزِ دردآلودِ سلطان به او گزندی نرسانده بود، در آن لحظهای که شاه سلطان حسین صفوی، شاهِ ممالک محروسهی ایران که از خزر تا خلیج، و از هند تا روم زیر فرمانش بوده بود، آن تاج را بر سرش میگذاشت و گریه میکرد و میگفت: “از اولاد و احفاد و اقربا و وزرا و امرا و کسانم احدی باقی نماند”، به چه فکر میکرده است؟ و آیا آن زمان توانسته بود آیندهی شوم خویش را حدس بزند؟
من وقتی به آنجای حکایت رسیدم که در چنان مجلسی که شرحش رفت، سلطان از طعم عنبر اشهب میگفت و آنرا میستود، بغضم گرفته بود. آیا سلطان هم در آن هنگام بغضش گرفته بود؟
رستمالحکما دیگر اینرا نمیگوید.

آنچه داخل گیومه آمده، نقل قول مستقیم  از کتاب “رستمالتواریخ” به اهتمام محمد مشیری است.