عباس مؤدب – زمانی که در ماه مه ۲۰۱۰ بهعنوان روانشناس در درمانگاه ویژه مداوای پناهندگان مبتلا به “تروما[1] کارم را شروع کردم، هیچ تصور واقعی از عمق فاجعه نداشتم. دانمارک یکی از اولین کشورهائی بود که به موضوع یاری به قربانیان شکنجه و تلاش برای درمان اثرات روحی و جسمی به جا مانده از شکنجه توجه ویژه کرد[2] و بودجه خاصی به این مساله اختصاص داد.
پس از گشایش رسمی مرکز توانبخشی قربانیان شکنجه، تعداد مراجعهکنندگان نشان داد که تنها یک مرکز با امکانات محدود نمیتواند پاسخگوی نیاز موجود باشد. فقط شکنجهشدگان نبودند که نیاز به درمان داشتند، بلکه بخش بزرگی از پناهندگان از عارضه “تروما” رنج میبردند که هیچ مرکز تخصصی برای درمان آنان وجود نداشت. با توجه به این موضوع بود که بیمارستانها مراکز ویژهای برای این گروه از آسیبدیدگان روحی گشودند تا با ارائه روشهای مدرن، آنها را درمان کنند.
من از روز اول ماه مه ۲۰۱۰ در “درمانگاه ویژه پناهندگان مبتلا به تروما”[3] درجنوب جزیره شیلاند مشغول به کار شدم. تصورم این بود که با اتکا به پیشینه شخصی خود و آشنایی با فرهنگهای مختلف، خواهم توانست مرهمی بر زخمهای انسانهائی بگذارم که روحشان مورد هجوم قرار گرفته است. دیری نپائید که زیر لب زمزمه کردم ” که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها”.
بگذارید موضوع را با تعریف واژه ” تروما” در روانشناسی آغاز کنیم. تروما واژهای است یونانی به معنی جای زخم. در واقع هر عمل جراحی اثری از خود بر جای میگذارد که یادآور آن پس از بهبودی خواهد بود. این واژه را روانشناسی در واقع از جراحی امانت گرفته و در مفهومی دیگر به کار میبرد. تروما در روانشناسی آسیبی است که از یک ضربه ناخواسته روحی به جای میماند. برای مثال میتوان از عوارض بعد از یک تصادف، تجاوز یا حمله افراد ناشناس بهعنوان تروما نام برد. البته اتفاقهای طبیعی مثل زلزله و یا سونامی هم میتوانند سبب شکلگیری تروما در افراد شوند. بدون شک هیچ نیروئی در جهان توان تغییر آنچه روی داده است را ندارد. اما پرسش این است که روانشناسی چه میتواند انجام دهد؟
در نگاه نظری به این مساله ،هدف روانشناسی درمان نیست بلکه جلوگیری از مسلط شدن تروما بر روح فرد است. در این حالت فرد از یک زندگی عادی محروم خواهد شد و تروما همچون بختکی بر زندگی او چیره میشود. . فردی که اسیر این بختک شود همواره با هراس و کابوس زندگی میکند، دچار بیخوابی مفرط میشود و توان تمرکز بر زندگی روزمره را از دست میدهد. در یک کلام زندگی فرد فلج میشود.
روانشناس در روند گفتگو با فرد دچار تروما تلاش میکند او را بر این عارضه مسلط گرداند و جلوی تسخیر جان وی توسط این بختک را بگیرد. فرد باید فرا بگیرد که با گذشته و آنچه که بر وی رفته، زندگی کند بیآنکه گذشته مانع زندگی امروز او شود. بدون شک در نگاه نظری همه چیز آسان به نظر میرسد ولی مساله در واقعیت پیچیدهتر از آن است که تصور میشود. گرچه هر انسانی از نظر زیستشناسی همانند انسانهای دیگر است، ولی زندگی از او شخصیتی یگانه ساخته که تنها متعلق به اوست و همین یگانه بودن است که کار را پیچیده میکند.
هیچ انسانی محل و زمان تولد خود را انتخاب نمیکند، این یک اتفاق است که زهرا در سال ۱۹۷۹ در شهر بصره چشم به این جهان میگشاید و در همان زمان دختری در بیمارستان کپنهاک به دنیا میآید. دو جامعه متفاوت، دو امکان متفاوت در پیش پای هریک از این دو نفر میگذارد. زهرا در خانوادهای سنتی و جامعهای مستبد زندگی را آغاز میکند. جامعهای که گروهی خاص قدرت سیاسی را قبضه کردهاند و مردم را چون افرادی صغیر تحت قیمومیت خود گرفتهاند، در این جامعه زهرا هیچ وقت از حقوق شهروندی برخوردار نمیشود. او به عنوان یک زن باید مطیع سنتهای خانوادگی نیز باشد و بپذیرد که پدر و برادرانش قیم او هستند و حق دارند برای آیندهاش تصمیم بگیرند. شرایط اجتماعی حاکم بر زندگی زهرا، امکان رشد فردیت او را در نطفه خفه میکند. دختر دیگری که همزمان با زهرا در کپنهاک چشم به جهان میگشاید، تمامی آنچه را که زهرا از آن محروم است در اختیار دارد. رشد شخصیتی هر یک از آنها در محیط فرهنگی زادگاهشان شکل میگیرد.
فرهنگ واژه کلیدی حل معمای روابط انسانی است. انسان موجودی است تاریخی ـ فرهنگی. او همزمان ساخته فرهنگ و سازنده فرهنگ است. انسان از همان لحظه که قدم به جهان میگذارد، وارث آن فرهنگی است که پیشینیان برایش ساختهاند. در چارچوب این فرهنگ به او امکان میدهند که رشد و زندگی کند و آن شود که جامعه از او انتظار دارد. هسته مرکزی هر فرهنگی، جهانبینی حاکم در آن فرهنگ است که حهان را تبیین میکند و روابط اجتماعی حاکم در جامعه بر مبنای آن هسته مرکزی تعریف میشوند.
در جامعهای که فرعون قادر مطلق است و اطاعت از او بر تمامی بندگان واجب است، جهان این گونه تبیین شده که فرعون به مقام الوهیت رسیده باشد و وجود دیگران تنها در رابطه با بندگی او معنا پیدا کند. در چنین جامعهای صحبت از آزادی فردی به گفتاری مالیخولیائی شبیه خواهد بود که بدون شک به مرگ خواهد انجامید.
یکی از کارکردهای عمده هر فرهنگی، تعریف روابط انسانی است. این فرهنگ است که تعیین کرده پدر و برادران زهرا حق تصمیمگیری برای او را داشته باشند. حقوق شهروندی برای زهرا واژهای ناشناخته است. حقوق فردی و داشتن عقیده شخصی در ذهن او جائی ندارند. در چنین فرهنگی، فردیت به رسمیت شناخته نمیشود و کودکان با این هدف تربیت میشوند که پاسدار نظام موجود باشند.
این که من دیگری را فارغ از جنسیت، موقعیت اجتماعی و اعتقاداتش هم نوع خود بدانم، آموزهای است فرهنگی که به من آموخته میشود و این آموزه زائیده یک فرهنگ استبدادی نیست، بلکه آموزهای است که یک فرهنگ روادار به ما میآموزد. در یک فرهنگ استبدادی، دایره مدارا و پذیرش دیگرگونی افراد به شکلهای مختلف محدود میشود. افراد به خودی و غیرخودی تقسیم میشوند و این تقسیمبندی میتواند بر مبنای نژاد، مذهب، ایدئولوژی و یا وابستگی طبقاتی باشد. فاجعهای که در طول تاریخ شکل گرفته است و همچنان ادامه دارد، حذف انسانیت انسان است.
در تاریخ معاصر جهان، برپائی کورههای آدمسوزی با بهکارگیری همین مکانیسم ساده روانشناسی شکل گرفت. با تعریف کمونیستها به عنوان خائن و یهودیان به عنوان یهودی، انسان بودن آنها را حذف کردند و همین مساله هر جنایتی علیه آنها را مشروعیت بخشید. جنایتی عظیم با یک تقسیمبندی ساده آغاز شد، روشی به ظاهر پیشپا افتاده ولی فاجعهبار که همچنان در گوشه کنار دنیا به کار گرفته میشود. هوتوها در رواندا در طول چند ماه یک میلیون توتسی را میکشند، مسیحیان، شیعیان، فالانژها، دست راستیها… در لبنان یکدیگر را قتلعام میکنند. طالبان هر کسی را که کافر تشخیص دهند از دم تیغ میگذرانند.
تمامی این جنایت ها با یک کجفهمی کوچک آغاز میشود و آن اینکه من به خود اجازه میدهم که خودم معیار انسان بودن باشم و دیگرانی که در تعریف من از انسان جای نمیگیرند، حق زیستن ندارند چرا که انسان نیستند. این به من اجازه میدهد که انجام هر جنایتی علیه آنان را برای خود وظیفهای “انسانی” بدانم. این جنایات قربانیان فراوانی میگیرد، تعداد زیادی کشته میشوند و گروهی از مهلکه میگریزند و جان خود را نجات میدهند.
در میان بازماندگان کم نیستند، زنانی که مورد تجاوز قرار گرفتهاند، کودکانی که شاهد قتل عزیزان خود بودهاند و یا زندانیانی که شکنجه جسمی و روحی را تحمل کردهاند. بخشی از بازماندگان با هزار مشقت خود را به کشور امنی میرسانند تا به دور از وحشت زندگی را ادامه دهند. این بازماندگان شاهدان زنده مرگ انسانیت هستند. هر یک با روایت خود، داستان به قتل رسیدن انسانیت را بازگو میکند. این راویان در برزخی به سر میبرند که ساخته انسانهای دیگر است. این راویان برزخیان روی زمیناند. آنها در برزخی به سر میبرند که انسانهای دیگر برایشان ساختهاند؛ برزخی که روانشناسی به آن نام “تروما” داده است.
برزخی به نام تروما
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمدهای کو که به ما گوید راز؟
خیام چون شاهدی از زندگی پس از مرگ ندارد در چند و چون آن زندگی شک میکند، اما در وجود برزخ تراوما و چگونگی زندگی در آن جای شک نیست، چرا که ساکنان این برزخ زندهاند وبسیاری از آنان روایتهای خود را چندین و چند بار بیان کردهاند.
روبروی من زنی نشسته است که اولین باری است که او را میبینم، زنی با رنگی پریده در سالهای نخست پنجاه سالگی؛ هیچ گونه آرایشی بر چهره ندارد و رگههای خاکستری موهایش، شاهدان رنجهائی هستند که متحمل شده است. از فرارش به ایران میگوید و اینکه چگونه توانست فرزندانش را از چنگال نیروهای ددمنش متعصب نجات دهد. او که زمانی دختر یکی یک دانه پدرش بوده است، اینک مادری است درد کشیده، که سالهای زیادی را در وحشت فرود بمبها بر روی آشیانه اش در میهن خود با این امید زندگی کرده است که روزی صلح پیروز خواهد شد. این دختر یکی یک دانه پدر که از معدود زنانی بوده است که دوران دبیرستان را به پایان رسانده بوده است با این امید که بتواند به میهنش و مردمش خدمت کند، اینک زنی است در آغاز نیمه دوم زندگیش و پناهنده در کشوری که هزاران کیلومتر از میهنش فاصله دارد. او سالهای زیادی در ایران برای تامین زندگی فرزندانش در خانه خیاطی و گلدوزی کرده است. او مسیر پر رنجی را طی کرده است تا فرزندانش را به سرزمینی امن برساند و اینک که از آینده فرزندانش آسوده خاطر شده است، خوابش به کابوس تبدیل شده است. اگر چه نگران جان فرزندانش نیست ولی ارواحی مرموز زندگی را به کامش زهر کردهاند. او زنی است که هر شب از وحشت دیدار مجدد با مردانی با ریشهای سیاه بلند که برادرش را در برابر چشمان او میکشند نمیتواند بخوابد، وحشت از مردانی متعصب که “در رؤیایشان هر شب زنی در وحشتِ مرگ از جگر بر میکشد فریاد”(شاملو). هر چند امروز او در سرزمینی زندگی میکند که امنیت او در آن تامین است، ولی نه مغز و نه جسم او هنوز نپذیرفتهاند که زندگی میتواند بدون وحشت از کشته شدن نیز وجود داشته باشد. مهمانان ناخوانده و نا خواستهای بی اذن ورود، به حریم خانه او وارد میشوند، آنها هر موقع که میخواهند وارد میشوند و آرامش او را به هم میریزند، مردانی با ریشهای بلند و چهرههای کریه که بوی گند پاهایشان تمامی اتاق نشیمن را پر میکند، در برابر او رژه میروند. آنان اشباحی هستند که به چشم دیگران نمیآیند ولی برای او آنان آنقدر واقعی هستند که حتی بوی گند دهانشان را نیز حس میکند. برای او مفهوم زمان و مکان در هم ریخته است و زندگی در یک پیوستگی زمانی پیش نمیرود. گذشته بختکی است که بر حال چنگ انداخته است تا آرامش را بزداید. یک چهره، یک شئی، یک حرکت، یک بو، یک صدا و یا یک کلام میتواند رابطه او را با زمان حال قطع کند و ذهن را نه در شکلی اختیاری که در حالتی هذیانی و پریشان گونه به گذشته ببرد. برای او که یکی یک دانه پدرش بوده و در خانوادهای بزرگ شده است که احترام به دیگران و محبت به انسانها بنیانهای اخلاقی خانواده بوده اند، واقعیتهای زندگی تمامی زیربنای فکری اش را در هم ریخته است. هجوم غار نشینان به تمدن آنچنان وحشت آفرین بوده است که او دیگر به هیچ ارزشی باور ندارد.
هر انسانی میتواند گرگ دیگری باشد. زندگی شاید میتوانست امید بخش تر از این باشد اگر این فاجعه به یک منطقه کوچک جغرافیائی محدود میشد. در عراق، لبنان و جمهوری سابق یوگوسلاوی فاجعه به شکلهای دیگری تکرار شده است. زنی که برای نجات فرزندش تجاوز سربازان را به جان خریده است و هرگز نتوانسته است دردش را با کسی تقسیم کند. مردی که در نوجوانی در جنگهای داخلی اسیر شده است بی آنکه طرفدار هیچ گروهی باشد و تنها به خاطر وابستگی قومی اش مورد تجاوز قرار گرفته است و همچنان مبهوت است و درک نمیکند که چرا دنیا جای امنی نیست. برای او پذیرفتن مسئولیت پدر شدن به کابوسی همیشگی تبدیل شده است.
مادری در آغاز چهل سالگی، به یاد پدرش میگرید. آخرین تصویری که از پدرش در ذهن او مانده است نگاه مردی است که نیمه شب توسط مامورین دیکتاتور حاکم، به سمت در خروجی خانه برده میشود و او چشم از فرزندان خود بر نمیگیرد، سعی میکند با نگاهش فرزندانش را که به صف ایستادهاند دلداری دهد. پدر هرگز به خانه باز نگشت و آن دختر پنج ساله امروز در آغاز چهل سالگی پذیرفته است که پدرش دیگر زنده نیست، چرا که اگر زنده بود بدون شک پس از سقوط دیکتاتور برای یافتن فرزندانش از هیچ کوششی دریغ نمیکرد. او تمام دوران کودکی اش را با این رویا زندگی کرده است که روزی پدرش باز خواهد گشت. او همچنان آخرین نگاه پدر را به یاد دارد که گوئی به او امید میداد که به زودی باز میگردد. پدر هرگز بازنگشت و دختر خردسال در محیطی رشد کرد که اعتماد به انسانها میتوانست مرگ آور باشد. او که همیشه آرزو داشت که معلم بشود از کلاس پنجم ناچار شد که مدرسه را ترک کند، چرا که او فرزند یک “خائن” بود.هیچ کس جرات نداشت که با خانواده آنها رفت و آمد کند، آنها همچون جزامیان مطرود شده بودند و حتی نزدیکترین وابستگان آنها نیز مخفیانه با آنها دیدار میکردند. کودکی او با وحشتِ از دیگر آدمها آغاز شد و با این وحشت بزرگ شد، که انسانها میتوانند انسانهای دیگر را نابود کنند.
زن جوان دیگری که بیشترین سالهای جوانی اش را در اسکاندیناوی به سر برده است، از اعتماد به نفس عاری است. او خود را ناتوان و کوچک حس میکند. تا هفت سالگی در یکی از کشورهای بالکان زندگی کرده است، جایی که پدر هر از چند گاهی مادر را در زیر ضربات کمر بند سیاه میکرد و بچهها نظاره گران ثابت این خشونت بودند، و گاهی پدر آنها را وادار میکرد که در جرم او شریک شوند.
مردی زندگی زناشوییاش را از دست داده است، چرا که پس از گذشت سالها اشباحی با خندههای وقیح به اتاق خواب او هجوم آوردند تا او فراموش نکند که زمانی که در نو جوانی زندانی آنان بود، چگونه از جسم او برای ارضای شهوت خود استفاده کردند. جنگجوی دیگری که بازمانده جنگهای داخلی است، هر شب با کابوس جسدهایی که در زیر پایش افتادهاند واو بی توجه به آنها، پای بر سرهاشان میگذارد و میگریزد از خواب میپرد و تا صبح با فرو دادن نیکوتین در ریههای خود تلاش میکند از این کابوس رهایی یابد. چهره تکیده مردی که ده سال از سن واقعی اش بزرگتر به نظر میرسد، در واقع چهره پدری است که خستگی از کار را بهانه میکند که از وظیفه بازی با تنها پسرش شانه خالی کند.او چندین سال با انتخاب کار شبانه توانسته است خود را از چشم خانواده و دیگران پنهان کند، تا اینکه کارش را از دست میدهد و به ناچار خانه نشین میشود. بیکاری آغاز هجوم اشباح را به ارمغان میآورد، او که با پنهان کردن خود در سنگر کار شبانه توانسته بود سالها این اشباح را از خود براند، اینک تنها و بی دفاع مورد هجوم آنها قرار گرفته است. در پشت جبهه، او و چند تن دیگر از دانش آموزان را در تعطیلات تابستان جهت جمع آوری اجساد کشته شدگان اعزام کرده بودند. بوی جنازه ها، صدای گوش خراش شلیک توپها و تانکها، بدنهای مثله شده و جنازههای تلنبار شده در بیابان، با تاریک شدن هوا وجود او را تسخیر میکنند. افسر مسئول، او را به دلیل کوتاهی در انجام وظیفه به باد کتک میگیرد. ضرب و شتم افسر برایش کمر بند پدر را تداعی میکند که هفتهای چند بار بر جانش مینشست و کمر بند پدر دستهای سنگین صاحب دکانی را که در کودکی در آنجا کار میکرد به خاطرش میآورد، دستهایی که برای کوچکترین خطا صورت کودکانه او را سرخ میکرد و آنگاه سکوت و اشکی که نمیتوان پنهانش کرد، اشکی که نه به خاطر تنبیه جسمی، که به خاطر وقاحت صاحب دکان در سوء استفاده جنسی از کودک بر گونه مرد جاری میشود، مردی که برای بازی با پسر خود به خودش اعتماد ندارد.
در بیشتر موارد این زخم آنچنان چرکین شده که با اولین نیشتر چرک وخون از آن جاری میشود. اگر با دقت به پیرامون خود بنگریم شاید باشند کسانی که با این بختک کریه دست به گریبانند. باشد روزی فرا رسد که انسان دیگر گرگ انسان نباشد.
پانویسها
[1] در اینجا واژه “تروما” (بنابر تلفظ و کتابتی دیگر: “تراما”) در واقع جایگزین Posttraumatic stress disorder (PTSD) شده است.
[2] در سال ۱۹۸۵ مرکز بین المللی توان بخشی قربانیان شکنجه(IRCT) رسما در دانمارک آغاز به کار کرد.
[3] Klinik For Traumatiserede Flygtninge
تلنگری بود در راستای درک ویژهگی زخمها
تیمی در جستجوی اصلیترین خصوصیات «تراما»، در کنار زخمیان بنا کردیم. شبها پربارترین و خطیرترین زمان برای دریافت اطلاعات از عمق زخمها و روزها با گفتار مستقیم و غیر مستقیم در جستجوی شرایط اصلی و جانبی زمان- مکانی وقوع «حادثه جاودانی شده» بودیم. تیم، گرچه آگاهانه با موضوعِ کاوش با فاصله برخورد میکرد، در اعضاء خود نیز زخمیهایی داشت. این تفحص ( که وظیفهاش یافتن راه درمان نبود)، هم زخمیهای عضو تیم را در نگاه با فاصله به «زخم» یاری رساند و هم ازهیبت یک کنکاش آکادمیک مطلق و برخورد دیدگاههای متفاوت خارج شد.
تیم، که در یک کلینیک یک کشور اروپایی کار میکرد پس از سه ماه و نیم دو نتیجه بررسی شده را با قطعیت بیان داشت:
1- خصوصیت بارز تراما، تمرکز خدشه ناپذیر( فیکس شدن مستمرنگاه) زخمی به « آن واقعهی مخصوص» و زمان و مکان دقیقاش.
گاها بسختی میشد هیچ تصویر و یا خاطره دیگری از شخص ( اشخاص) زخمی دریافت کرد. گاه مقاومتی چنان سرسختانه برای زیستن در همان شرایط و لحظه و مکان حادثه وجود داشت که یک پیشنهاد ساده در جهتی کمی آنطرفتر موجب عصبیت و پرخاشگری میشد.
2- از بین چندین سال «طفرهروندهگان» از زخم موجود که اصطلاحا “فراریها” نامیده میشدند، افرادی یافت شدند که روزها تا حدود زیادی شرایط را تحلیل میکردند و با حسابگریِ دو دو تا میشود چهارتا، با وضع موجود تطابق نشان میدادند؛ اما شب از خوابیدن وحشت داشتند و باید داروی خواب آور مصرف میکردند. موقع خواب هم همواره لباس کاملا پوشیده داشتند تا مبادا در هنگام خواب کسی زخمهای روی پوستشان را که در خودزنیها ایجاد کرده بودند ببیند.
طفرهروندهگان کلا افرادی بی اعتماد بودند. از جمله اولین لقمه غذا را باید یک « دیگری » میخورد تا به خوردن رضایت دهند.
کاربر مهمان / 28 December 2012
با سلام و سپاس از این مطلب بسیار خوب. واقعاً هم جای تشکر دارد که یک ایرانی متعهد به این انسانهایی که از دیو و دد فرار کرده و اکنون در کشوری امن وامان به لیسیدن زخمهایشان مشغولند در حیطه شغلی خود کمک میکند. یک موضوع مهم دیگری که پس از خواندن این متن به ذهن میرسد این هست که در کشور ستم و مافیا زده ما چه همه زنها و مردهایی که جسارت اعتراض و انتقاد را به خود داده اند به اضافه فامیل و خانواده آنها در همین دردها و «تراما»ها نفس کشیده و زندگی میکنند بدون اینکه کمکی دریافت بکنند. به امید اینکه روزی هموطنان شریفی مثل شما این امکان را داشته باشند که در کشور خودمان نیز به درمان بپردازند. یک نکته (جسارتاً): اگر مثالهایی را که در انتهای متن آورده اید در ابتدا می آوردید و توضیح یا مقدمه جالب را به انتهای متن منتقل میکردید مطلب منسجم تر و توضیحات نیز بیشتر ملموس میشدند (به نظر من البته!). به امید اینکه بیشتر بنویسید و تجاربتان را با دیگران تقسیم کنید.
صادق ج. / 29 December 2012
دریغا ازاین همه حس انسانی که شوربختانه از راه عبورازچرک وخونابه تبدیل ببه تک صدائی میگردد که دراین بازارسیاست گم است….خوانندگان بعنوان قدردانی درانتشارواطلاع رسانی کوتاهی نکنند .ضمن تشکرازنویسنده قدردانی میکنم برای انتخاب مطلب
سید عزیز / 30 December 2012