در جامعهای که هیچ گشایشی در آن امکان ندارد خودکشی یکی از گشایشهای ممکن است. وقتی هیچ امیدی به تغییر نظم سرکوبگر وجود ندارد و حتی مسیرهای شخصی برای تغییر دادن زندگی به بنبست میرسد امکان خودکشی برجسته میشود. در چنین شرایطی رویکردهای دینی، روانشناسی و آن چیزی که به آن آسیبشناسی اجتماعی گفته میشود دست به کار میشوند تا پدیده خودکشی را همچون پدیدههای دیگر توضیح دهند. خودکشی اما همواره جایی فراتر از همه این گفتمانها قرار میگیرد. عملی که همزمان یک کنش محض و یک انفعال محض است و به دلیل همین آستانهای بودنش تن به رویکردهای علمی و اخلاقی نمیدهد. خودکشی درباره خودش سکوت میکند اما موجب میشود دیگران به سخن در بیایند.
این روزها در رسانهها و فضای مجازی، لابهلای اخبار همیشگی فساد و سرکوب، خبرهای فراوانی از خودکشی هم به چشم میخورد. افرادی از نقاط مختلف کشور، زن و مرد، پیر و جوان و کودک، به شیوههای مختلف خودشان را میکشند. کودکی یازده ساله با قرص متادون خودش را خلاص میکند، جانبازی خودش را جلوی بنیاد شهید به آتش میکشد، معلمی در بوشهر خودش را حلقآویز میکند، کارگری در اهواز خودش را از چاه نفت دار میزند، زنی در متروی تهران خودش را جلوی قطار پرت میکند و چهار نوجوان سقزی در چند روز متوالی به زندگیشان پایان میدهند. به راستی که اینجا از مردگان زیر خاک میآموزیم. گورستان یک دانشگاه است و «مرگ، استادی است ایرانی».
خودکشی جزو بزرگترین گناهان است و تبعات منفی و خطرات اجتماعی هم دارد. پس چرا ماموران امنیتی و سربازان گمنام افرادی که دست به خودکشی میزنند را دستگیر نمیکنند؟ چرا اجساد بازجویی نمیشوند و از کشتهشدگان اعتراف گرفته نمیشود؟ میتوان سوال را طور دیگری پرسید: چرا کسانی که خودشان را میکشند از اقتدار و صلابت نظام نمیترسند؟ شهروندانی که هیچ اختیاری بر کوچکترین جزییات زندگی خودشان ندارند چگونه جرات میکنند مرگشان را به دست خودشان رقم بزنند؟ به چه حقی سیاهنمایی میکنند و آب به آسیابان دشمنان میریزند؟
آخرین آمار رسمی مربوط به خودکشی در ایران مربوط به سال ۹۲ است و بعد از آن دیگر هیچ خبری از تعداد کسانی که خودشان را میکشند نداریم. فقط در سال ۹۷، یعنی زمان شروع بحران اقتصادی فعلی کشور، یکی از مقامات دولتی اشاره کرد که افزایش خودکشی در کشور نگرانکننده است. با توجه به تشدید بحرانها و وقوع فواجع گوناگون اقتصادی و سیاسی در چند سال اخیر، و همچنین درج و نشر اخبار پراکنده درباره افرادی که این روزها خودشان را میکشند، میتوان حدس زد که آمار امروز خودکشی در ایران چه اندازه وخیم و وحشتناک است. البته کک نظام ولایی هم از این قضیه نمیگزد. مادامی که آماری نباشد واقعیتی هم وجود ندارد. مادامی که مردم زیر خاک باشند خطری وجود ندارد. پس پیش به سوی جهشهای جدید اقتصادی.
خودکشی جزو بزرگترین گناهان است و تبعات منفی و خطرات اجتماعی هم دارد. پس چرا ماموران امنیتی و سربازان گمنام افرادی که دست به خودکشی میزنند را دستگیر نمیکنند؟ چرا اجساد بازجویی نمیشوند و از کشتهشدگان اعتراف گرفته نمیشود؟ میتوان سوال را طور دیگری پرسید: چرا کسانی که خودشان را میکشند از اقتدار و صلابت نظام نمیترسند؟ شهروندانی که هیچ اختیاری بر کوچکترین جزییات زندگی خودشان ندارند چگونه جرات میکنند مرگشان را به دست خودشان رقم بزنند؟ به چه حقی سیاهنمایی میکنند و آب به آسیابان دشمنان میریزند؟ اما کسی که خودش را میکشد نسبت به گناهکاران دیگر خیالش راحتتر است. چرا که بعد از مرگ دیگر جمهوری اسلامیای وجود ندارد. حداقل لازم نیست نزد خداوند بازجویی بدهد. خدا همه چیز را میداند. او یک وزارت اطلاعات درست و حسابی است.
نظام ولایی اما کاری به کار خودکشی ندارد. حتی گاهی از آن بهره میگیرد تا جنایات خودش را مخفی کند. (سعید امامی و کاووس سیدامامی و دیگرانی که جانشان فدای امام شد). اقدام به خودکشی، همانطور که در قرن نوزدهم از یک گناه دینی به یک بیماری روانی استحاله یافت، برای جمهوری اسلامی در نهایت یک موضوع سکولار و زمینی است و نظام ولایی میتواند بدون اینکه به زحمت بیافتد به کمک گفتمانهای عرفی مدرن آن را توضیح دهد و توجیه کند. علم روانشناسی خودکشی را به سلامت روان ربط میدهد و از موضعی سالم و عاقل آن را یک بیماری شخصی قلمداد میکند. علم جامعهشناسی دست به آسیبشناسی مساله میزند و در چند سمینار دولتی، به همراه تعدادی میکروفون و بطری آب و خودکار، قضیه را جمع و جور میکند. علم بازار و دانش موفقیت هم در نهایت میخ آخر را بر تابوت مساله خودکشی میزنند و انسانهای موفق، مثبتاندیش و زنده در دنیای سرمایهداری را تشویق و تهییج میکنند. حرف مشترک همگی این است: «جامعه پیشاپیش سالم است، پس کسی که خودش را میکشد یک بیمار است.»
خودکشی به مثابه آخرالزمان
اولیور جیمز در کتاب اکنون کلاسیک خود یعنی «سرمایهداری خودشیفته» میگوید که هرگونه خودکشی در دوران ما سویهای اجتماعی دارد. به عقیده او در دوران مدرن از پدیده مستقلی به نام «روان» حرف زدن به کلی اشتباه است و ما همواره با «روانی اجتماعی» سروکار داریم. جیمز نظریات روانشناسی رایج درباره خودکشی وارونه میکند و مینویسد که فردی که خودش را میکشد خودشیفته نیست، مناسباتی که او در آن زندگی میکند خودشیفتهاند. ما با یک جامعه سالم و یک فرد بیمار روبهرو نیستم و به هیچ وجه نمیتوان از منظر یک بیماری به خودکشی نگاه کرد. مارک فیشر سالها بعد پا را یک قدم جلوتر میگذارد و به طور ضمنی ادعا میکند که در عمل خودکشی نه یک جامعه سالم و فرد بیمار بلکه یک جامعه بیمار و یک فرد سالم وجود دارند. برای او خودکشی نشانهای از یک نوع تلاش برای رسیدن به سلامت فردی در جامعهای بیمار است.( فیشر در دهه چهل زندگیاش خودکشی میکند).
خودکشی یک کودک کار یازده ساله آخرالزمان است، همانطور که هر خودکشی دیگری… تجربه حتی یک روز زندگی در ایران بهمنزله به دوش کشیدن بارسنگین چنین آخرالزمانی است. مردمی که همیشه بدهکارند و باید تا آخر عمر حساب پس بدهند پیشاپیش آیندهشان را از دست دادهاند…زندگی اما از درون محو نمیشود، به سرقت میرود. آن را میقاپند و میبرند. چند خبر خودکشی میان صدها خبر از فساد و سرکوب؟ زندگی کارگری که بعد از ناامیدی از احقاق حقوق خودش را روی چاه نفت حلقآویز کرد پیشاپیش مورد سرقت قرار گرفته بود.
از این منظر خودکشی نه یک بیماری که در بیشتر اوقات بارقهای از میل به خلق شرافت در جامعهای منحط و فاسد است؛ بهخصوص در نظام ولایی، نظامی که در آن موفقیت و بهروزی همیشه با واگذاری مقداری از شرافت حاصل میشود. خودکشی یک کودک کار یازده ساله برای خیلی از مردم نشانهای از آخرالزمان است. و در حقیقت چیزی نیست جز آخرالزمان. مرگ او در واقع همین آخرالزمانی بودن را دوباره نشان میدهد و وضعیت دیستوپیایی [ویرانشهری] را به رخ دیگران میکشد تا بلکه قسمی بزرگواری و شرافت را در آنها زنده کند. روبرتو روسلینی، کارگردان بزرگ ایتالیایی، در صحنه پایانی فیلم «آلمان سال صفر» کودکی را نشان میدهد که از بالای یک خرابه خودش را به پایین پرت میکند. این فیلم در زمان اکران ترس و وحشت عظیمی در میان تماشاگران ایجاد کرد. مردم از خودشان میپرسیدند مگر امکان دارد یک کودک به این شکل خودش را بکشد؟ بسیاری از متفکران این صحنه را به عنوان یکی از عوامل بازیابی دوباره وجدان ایتالیاییهایی بعد از جنگ قلمداد کردند و مواجهه با آن کودک را شرط لازم برای عبور از انحطاط اخلاقی و سیاسی ایتالیای آن زمان دانستند. در «ایرانِ سال دو صفر» اما هنوز هر روز یک کودک خودش را به بدترین نحو ممکن میکشد. آیا هنوز وجدانی برای بیدار شدن وجود دارد؟
صحنه پایانی آلمان سال صفر، ساخته روبرتو روسلینی
[هشدار: این ویدئو حاوی صحنهای دلخراش است]
خودکشی یک کودک کار یازده ساله آخرالزمان است، همانطور که هر خودکشی دیگری. زمان به آخر رسیده است و دیگر جلو نمیرود. تجربه حتی یک روز زندگی در ایران بهمنزله به دوش کشیدن بارسنگین چنین آخرالزمانی است. مردمی که همیشه بدهکارند و باید تا آخر عمر حساب پس بدهند پیشاپیش آیندهشان را از دست دادهاند. آنها همیشه به رئیس، صاحبخانه، بانک، حاجی، دولت و پلیس و دیگران بدهی دارند و این قرضهایشان را تا پایان زمان هم نمیتوانند تسویه کنند. گناه نخستین پاک نمیشود. زمان مال دیگران است. تورم سرسامآور نیز به نحوی نشان از پایان زمان دارد. وقتی کسی با خودش فکر میکند که بعد از سی سال کار هم نمیتوان یک خانه کوچک برای خودش تهیه کند از قبل زمانش را از دست داده است. زمان به چیزی جدا از او تبدیل شده و به صورت خودسر و مستقل جلو میرود. وقتی زمان کَنده شود زندگی هم کَنده میشود. زندگی جدا از زندگان. کسی که خودش را میکشد شاید زندگی را جدا از خودش ببیند. زندگی جزیی از من نیست. آنجاست. باید بکشمش.
زندگی البته به خودی خود محو نمیشود چرا که زندگی به هیچ روی چیزی شخصی نیست. همیشه کسانی در جامعه هستند که زندگی دیگران را تصاحب میکنند. مثل کسانی که اکسیژن هوای دیگران را از آنها میگیرند و نفس آنها را میبرند. زندگی از درون محو نمیشود، به سرقت میرود. آن را میقاپند و میبرند. چند خبر خودکشی میان صدها خبر از فساد و سرکوب؟ زندگی کارگری که بعد از ناامیدی از احقاق حقوق خودش را روی چاه نفت حلقآویز کرد پیشاپیش مورد سرقت قرار گرفته بود. سارقان زندگی در نظام ولایی او را در برابر زندگیاش قرار دادهاند و نتیجه دوئل با زندگی، همیشه مرگ است. به یک معنی افرادی که خودکشی کردهاند خودشان را نکشتهاند. به قول آرتو آنها «مردمانی بودند که جامعه آنها را خودکشی کرد».
بیشتر بخوانید: