مریم حسین‌خواه – نام ستار بهشتی٬ وبلاگ‌نویسی که ۱۳ آبان ماه ۱۳۹۱ در اثر شکنجه در زندان جان باخت٬ در هفته گذشته بارها تیتر یک بسیاری از رسانه‌های فارسی زبان داخل و خارج از ایران شد٬ اما کمتر کسی ستار بهشتی را می‌شناسد.

تنها چیزی که در این خبرها از ستار منتشر شده این است که او کارگری ۳۵ ساله و اهل رباط کریم٬ منطقه‌ای در جنوب تهران بود که وبلاگی به نام “انتقاد” داشت. آنچه درباره او منتشر شده این است که ستار در سال ١٣٨٢ در پیوند با اعتراض‌های دانشجویی دستگیر و مدتی را در بازداشت به‌سر برده بود و در جریان رویدادهای دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری در ایران چندین بار از تظاهرات اعتراضی مردم و حضور مأموران فیلمبرداری کرده و آن را در اختیار رسانه‌ها قرار داده بود.

از لابه‌لای برخی مصاحبه‌ها با خانواده ستار بهشتی نیز می‌شود فهمید که ستار تنها نان‌آور خانواده‌اش بوده و از مادر بیمارش نگهداری می‌کرده است. او خواهری جوان با نوزادی چند ماهه دارد که ماموران امنیتی برای ساکت کردن خواهرش او را تهدید کرده‌اند که نگران نوزادش باشد.

گفت‌وگوی بهنام دارایی‌زاده با حسن نایب‌هاشم، فعال حقوق بشر را در این زمینه بشنوید:

گزارش کلاله پارسا درباره پرونده ستار بهشتی را بشنوید:

گفت‌وگوی سراج‌الدین میردامادی با عبدالکریم لاهیجی، حقوقدان و فعال حقوق بشر را در این زمینه بشنوید:

نویسنده وبلاگ شوق اتحاد، رویای همبستگی یکی از دوستان ستار که از طریق وبلاگش با او آشنا شده است، می‌گوید که ستار در یکی از سالگرد‌های ناآرامی‌های کوی دانشگاه در هجدم تیرماه٬ تحت تاثیر برخورد نیروهای پلیس با معترضان قرار گرفت و وبلاگ‌نویسی را شروع کرد. نخستین وبلاگ او در سرویس بلاگفا بود و پس از آن در دو سال گذشته در وبلاگ انتقاد می‌نوشت.

این چند خط تمام اطلاعاتی است که درباره ستار منتشر شده و از او نیز همچون صدها زندانی سیاسی گمنام که سال‌ها در گوشه زندان عمر طی می‌کنند یا جان خود را از دست می‌دهند چیزی جز تاریخ بازداشت و نوع اتهام و تاریخ مرگ در دست نیست.

وبلاگ‌نویسی و مبارزه سیاسی

اتهام ستار اما، وبلاگ نویسی بود و نوشته‌های او که از آبان‌ماه ۱۳۹۰ در وبلاگ “انتقاد” منتشر می‌شدند شاید بتواند تصویری از آنچه او بود و می‌اندیشید را ارائه دهد.

ستار بهشتی از زندانیان سیاسی فارغ از اینکه وابسته یا نزدیک به کدام طیف یا گروه سیاسی باشند، حمایت می‌کرد و جایی نوشته بود: “من یک ایرانی عاشق وطنم ایران هستم و هدفم تعویض این حکومت دیکتاتوری، بصورت مسالمت‌آمیز است. هرچند می‌دانم این امر ناممکن به نظر می‌رسد و حتماً در این راه باید هزینه بدهیم.”

ستار در وبلاگش نوشته بود که خود را “مبارز سیاسی” نمی‌داند و عضو و طرفدار هیچ حزب و گروهی نیست. او بارها در نوشته‌هایش از احزاب اصلاح‌طلب، سلطنت‌طلب‌ها و برخی گروه‌های اپوزیسیون خارج از ایران به تندی انتقاد کرده بود و با وجود شرکت در اعتراض‌های پس از انتخابات ریاست‌جمهوری خود را طرفدار جنبش سبز ارزیابی نمی‌کرد و نوشته بود: “من طرفدار آقایان موسوی و کروبی نیستم، اما با دل وجان از هر انسانی که رو به مردم بیاورد، و برای کشور عزیزمان این خاک پاک آریایی صادقانه تلاش کند، حمایت می‌کنم. برای من فرقی نمی‌کند آن شخص روحانی باشد یا انسانی معمولی. برای من انسانیت و شرف یک شخص مهم است.

با این وجود او از زندانیان سیاسی فارغ از اینکه وابسته یا نزدیک به کدام طیف یا گروه سیاسی باشند، حمایت می‌کرد و جایی نوشته بود: “من یک ایرانی عاشق وطنم ایران هستم و هدفم تعویض این حکومت دیکتاتوری، بصورت مسالمت‌آمیز است. هرچند می‌دانم این امر ناممکن به نظر می‌رسد و حتماً در این راه باید هزینه بدهیم.”

مروری بر نوشته‌های دو ساله او نشان می‌دهد که بیشتراز هرچیز یک شهروند عادی منتقد بود که برای بیان اعتراضش جایی جز وبلاگش نداشت و با زبانی ساده و در عین حال تند و گزنده درباره اتفاق‌های سیاسی روز می‌نوشت.

آرمان، آرزو و مادری بیمار

ستار بهشتی در یکی از پست‌های وبلاگش در پاسخ به ایمیل یکی از خوانندگان که پرسیده بود: هدف گروه شما، از فعالیت چیست و به دنبال چه آرمان و آرزویی هستید؟ نوشته بود: “من هم مثل همه انسان‌های معمولی دیگر هستم! حتی بسیاری از اوقات برای تهیه مخارج خودم و سرورعزیزم، مادرم در سختی هستم و بسیار اوقات برای خرید داروهای مادرم در مشقت بسر می‌برم. بگذریم خدا می‌داند. من این قسمت را ننوشتم که خود را تبرئه از سخن‌های دوستان کنم و با افتخار می‌گویم، بی‌طرف هستم از هیچ شخصیت و حزب خاصی طرفداری نمی‌کنم، و برای خودم به صورت مستقل فعالیت دارم، تعصب خاصی به هیچ حزب و شخصیت خاصی ندارم جز وطنم ایران.”

از لابه‌لای برخی مصاحبه‌ها با خانواده ستار بهشتی نیز می‌شود فهمید که ستار تنها نان‌آور خانواده‌اش بوده و از مادر بیمارش نگهداری می‌کرده است. او خواهری جوان با نوزادی چند ماهه دارد که ماموران امنیتی برای ساکت کردن خواهرش او را تهدید کرده‌اند که نگران نوزادش باشد.

مذهبی نبود و در صفحه فیس بوکش که با نام “شهاب آزادی” در آن فعالیت می‌کرد و چندباری در وبلاگش به آنجا ارجاع داده نوشته بود که تنها خدا را قبول دارد و دینی را قبول ندارد و دین را “وجدان درونی یک انسان” می‌داند.

در میان نوشته‌هایش جز چند ارجاع کوتاه به مادرش و نداشتن وابستگی و دلبستگی به هیچ گروه و حزب سیاسی هیچ‌گاه از خودش و روزهایش نمی‌نوشت و فقط یکی دوبار از درس خواندنش نوشته بود. نزدیکانش اما گفته‌اند که تحصیلاتش در حد دیپلم بوده است. شاید قصد ادامه تحصیل داشته و برای کنکور درس می‌خوانده است.

در نوشته‌های او البته اشاره به درس خواندن، هم هربار به بهانه بیان مسائل دیگر بوده است؛ مثل آن روزی که برای درس خواندن به پارک رفته بوده است. در وبلاگ او می‌خوانیم: “چند روز قبل درپارک نشسته بودم، دلم خوش بود دارم درس می‌خوانم. روی صندلی پارک نشسته بودم، ناگهان پیرمرد ضعیفی که او را می شناختم آمد پهلوی من نشست و گفت: پسرم ۱۰۰تومان به من می‌دهی؟ کتابم را بستم. با تعجب پرسیدم، پدرجان ۱۰۰تومان می‌خواهی چه کار؟! گفت گرسنه هستم. دیروزتا الان چیزی نخوردم. می‌خواهم یک نان بخرم. گفتم پدرجان نان ۱۵۰تومان است.۵۰تومان دیگر را چه می‌کنی؟ گفت به نانوایی التماس می‌کنم. می‌دهد! گفتم پدر جان چه کاری است یک بار به من رو بیندازی، یک بار به نانوا؟ راست می‌گفت خانه بنده خدا را می‌شناسم و از وضعیتش خبردارهستم. بگذریم٬ آنچه از دستم برآمد انجام دادم وبه خدا واگذارکردم. اما بعد از آن دیگر بسیار در خود فرو رفتم. فکر کردم چگونه، این پیرمرد یا بسیاری هم چون او باید روزگارخود را به سرببرند؟ پیش خودم فکرمی‌کردم چرا ما ایرانی‌ها اینقدردر رنج هستیم و خود مقصر آن هستیم.”

فقر و وضعیت نابسامان اقتصادی مردم

فقر و وضعیت نابسامان اقتصادی مردم، تنها چیزی بود که قلم ستار بهشتی را از سیاست و عتاب قرار دادن مقامات مختلف دولتی در ایران به سوی دیگری می‌چرخاند. به قول خودش “همیشه نمی‌توان از سیاست نوشت، گاهی باید غم دل را نوشت. غمی که گفتن و نگفتنش جگر انسان را می‌سوزاند.”

ستار که در محله‌ای فقیرنشین زندگی می‌کرد و از نزدیک شاهد رنج همسایگانش بود، بارها و بارها در مذمت سکوت نوشته بود و اینکه باید در برابر “ظلم” ایستادگی کرد. او اغلب از وضعیت زندانیان سیاسی و وقایع سیاسی کشور و سخنان دولتمردان برای اثبات آنچه “اوضاع نابسامان کشور” می‌دانست، شاهد می‌آورد و گاه به مسائل اجتماعی اشاره می‌کرد و می‌نوشت: “شاید عده‌ای بگویند به ما چه ربطی دارد، كارسیاست است! ما نه این طرف هستیم نه آن طرف. ما زندگی خودمان را می‌كنیم. با كسی كاری نداریم. ما خنثی هستیم، اما بنده به عنوان یک ایرانی در این مطلب ثابت می‌كنم كه در حكومت دیكتاتور و خودكامه، انسان بی‌طرف و خنثی وجود ندارد.”

در یکی از همین نوشته‌ها بود که از پیرزنی نوشت که در خیابان تکدی می‌کرد: “چند ماهی بود صبح‌ها از راهی که می‌گذشتم پیرزنی کهنسال در سرما و گرما بر روی زمین تکدی‌گری می‌کرد، تا جایی که ازدستم برمی‌آمد کمک می‌کردم. گاهی که جیب خودم خالی بود٬ از آن مسیر رد نمی‌شدم ، دلیلش هم این بود دلم می‌سوخت که نمی‌توانم کمک کنم و خجالت می‌کشیدم . می‌گفتم چرا پیرزنی با این سن وسال، رنگ پریده، بیمار، به جای استراحت درعذاب کشیدن بسرببرد. تا امروز دیدم ایشان سرجای هرروزش فوت کرده .نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت؟! خوشحال باشم که پیرزن بیچاره از زجر کشیدن راحت شد و یا ناراحت باشم آخرعمرش درعذاب گذشت. هرچند از اینگونه افراد و گرفتارتر از این افراد در جامعه ما کم نیستند

ستار که در محله‌ای فقیرنشین زندگی می‌کرد و از نزدیک شاهد رنج همسایگانش بود، بارها و بارها در مذمت سکوت نوشته بود و اینکه باید در برابر “ظلم” ایستادگی کرد. او اغلب از وضعیت زندانیان سیاسی و وقایع سیاسی کشور و سخنان دولتمردان برای اثبات آنچه “اوضاع نابسامان کشور” می‌دانست، شاهد می‌آورد و گاه به مسائل اجتماعی اشاره می‌کرد و می‌نوشت: “شاید عده‌ای بگویند به ما چه ربطی دارد، كارسیاست است! ما نه این طرف هستیم نه آن طرف. ما زندگی خودمان را می‌كنیم. با كسی كاری نداریم. ما خنثی هستیم، اما بنده به عنوان یک ایرانی در این مطلب ثابت می‌كنم كه در حكومت دیكتاتور و خودكامه، انسان بی‌طرف و خنثی وجود ندارد. نمی‌تواند انسان بی‌طرف و خنثی باشد. كسانی كه می‌گویند ما كار به سیاست نداریم و بی‌طرف هستیم، آیا اعتیاد در خانه شما نیست؟ در همسایگی شما نیست ؟ در محله شما نیست؟ آیا فقر و فحشا كه هزاران جرم و جنایت می‌آورد، درخانه شما نیست؟ درهمسایگی شما نیست؟ در محله شما نیست؟ و یا این خطرها به زندگی شما نزدیك نیستند؟ می‌خواهم باور كنم این خطرها از شما و خانواده شما دور هستند و شما از این خطرها در امان مانده‌اید! آیا شما در این جامعه آزاد هستید هرلباسی كه بخواهید بپوشید و آزادانه در خیابان راه بروید؟ آیا می‌توانید هر طور كه دوست دارید زندگی كنید؟ آیا امنیت دارید هر وقت كه خواستید خانواده‌اتان را بیرون بفرستید و مطمئن باشید مشكلی برای آنان پیش نمی‌آید؟ با اطمینان می گویم: نه نمی‌توانید! نه می‌توانید از خطرهای دسته اول كه نام بردم دوری كنید، نه ازخطرهای دسته دوم؟!”

جای دیگر نوشته بود: “خود را فریب ندهیم با جملات. به ما ربطی ندارد. ما كاره‌ایی نیستیم؟! چون درحكومت ظلم بی‌طرفی معنا ندارد یا ظلم را به جان می‌خری ونابود می‌شوی و یا روبه‌روی ظلم می‌ایستی و نابودش می‌كنی. در برابر ظلم در آزادی، در زندان باید مبارزه كرد حتی به قیمت جان. دوستان بیدار شویم كه دیگران تاوان خواب ما را ندهند. آن عزیزان می‌گویند: خوابید بیدارشوید، مستید هوشیار شوید، در ترسید قها ر شوید.”

به مادرت بگو لباس سیاه بپوشد

ستار بهشتی در وبلاگش که تنها ابزار او به عنوان یک شهروند عادی بود، مسئولان کشور را از رهبر جمهوری اسلامی گرفته تا رئیس جمهور و نمایندگان مجلس و هرکس که دستی در قدرت داشت مواخذه می‌کرد و از سوی دیگر از زندانیان گمنامی می‌نوشت که شاید کمتر تیتر رسانه‌ها بودند؛ از  مصطفی دانشجو، وکیل دراویش گنابادی؛ از علی اخوان، فعال کارگری؛ از علی رزاقی، فعال سیاسی شهر مشهد؛ از خالد اسدی، فعال کارگری؛ از داریوش اجلالی، دانشجوی دانشگاه یاسوج و بسیاری دیگر چون اینان.

 

آخرین پست وبلاگش را هشتم آبان ماه  تنها یک روز پیش از بازداشتش پس از آن‌که از سوی ماموران امنیتی مورد تهدید قرار گرفته بود نوشت. به او گفته بودند: “به مادرت بگو به زودی رخت سیاه باید بپوشد، وراجی زیاد می‌کنی، دهان گشادت را نمی‌بندی.” ستار گفته بود: “کاری انجام نمی‌دهم که لازم به بستن دهانم باشد، چیزی که می‌بینم و می‌شنوم را می‌نویسم.”

آخرین پست وبلاگش را هشتم آبان‌ ماه تنها یک روز پیش از بازداشتش پس از آن‌که از سوی ماموران امنیتی مورد تهدید قرار گرفته بود نوشت. به او گفته بودند: “به مادرت بگو به زودی رخت سیاه باید بپوشد، وراجی زیاد می‌کنی، دهان گشادت را نمی‌بندی.”

ستار گفته بود: “کاری انجام نمی‌دهم که لازم به بستن دهانم باشد، چیزی که می‌بینم و می‌شنوم را می‌نویسم.”

جواب شنیده بود: “هرکاری بخواهیم می‌کنیم، هر رفتاری را انجام می‌دهیم شما باید خفه شوید و اطلاع‌رسانی نکنید وگرنه خفه خواهید شد بدون نام ونشان! بدون اینکه کسی بداند چه برسر شما آمده!

تهدیدشان را عملی کردند. ستار، شهروندی که اعتراضش به وضعیت‌ موجود را در وبلاگ شخصی‌ و صفحه فیس‌بوکش می‌نوشت، در تاریخ ٩ آبان ماه ١٣٩١ توسط پلیس فتا دستگیر و به مکانی نامعلوم منتقل شد. او پس از چهار روز در تاریخ ۱۳ آبان ماه در اثر شکنجه‌هایی که طی مدت بازداشتش تحمل کرده بود جان باخت.

ستار در آخرین نوشته‌اش خطاب به ماموران امنیتی که وی را به سکوت فراخوانده بودند٬ نوشت: “شما اگر از اطلاع‌رسانی هراس دارید یا ازحکومت کناره‌گیری کنید و یا ظلم نکنید. شما بازداشت نکنید، شکنجه ندهید، سلاخی نکنید تا اطلاع‌رسانی هم نشود… اطلاع‌رسانی از وضعیت هر انسان در حال ظلم و ستم کشیدن وظیفه تک تک افراد یک جامعه است، و هرکس در این کار کوتاهی کند به خود و به وجدان خود خیانت کرده است! پس ما را از تهدیدات خود نترسانید. چون ترسی در دل ما نیست، دیگر جای ترسی نمانده، شلاق و شکنجه شدن، ما را از اطلاع‌رسانی کردن باز نمی‌دارد. اگر شعار شما این است که ما بازداشت می‌کنیم، شکنجه می‌دهیم. شما سکوت کنید! شما اطلاع رسانی نکنید! شعار ما هم این است. پابه میدان گذاشتیم در این مبارزه یا از قفس تن رهایی می‌یابیم یا قفس ظلم شما رادرهم می‌شکنیم.

او آخرین پست وبلاگش را با جمله همیشگی خودش به پایان برد: “زنده و پاینده ایرانی و ایران. جانم فدای ایران” و این بار به راستی جانش را فدا کرد.

در همین زمینه:

حداد عادل خراسان و همکار لاجوردی، مسئول پرونده ستار بهشتی