بسم الله الرحمن الرحيم
اللهم اجل لوليك الفرج و الافيه و النصر و اجعلنا من خير انصاره و ائوانه و المستشهدين بين يديه
خواب دیدم جمعیت عظیمی از آحاد مردم ریختهاند پشت در خانهی ما و با هیجان و سروصدای زیاد مشتاق آمدن اینجانب هستند. معطل گذاشتن مردم شریف جایز نبود، با عجله لباس عوض کردم، پیژامه و زیرپوش سفیدم را پوشیدم و پابرهنه دویدم در را باز کردم. در عالم خواب انتظار داشتم که آنها برای روی دست بلند کردن من و «دکتر دوستت داریم» آمده باشند اما منظرهای که دیدم خیلی بهتر از آن چیزها بود. عدهای از سران نظام را آورده بودند و میخواستند به سزای اعمال ننگینشان برسانند.
لاریجانیها را میخواستند دو شقه کنند و جلاد با متر پرگار و اره برقی داشت محاسبات لازم را انجام میداد که نیمهها مساوی باشند. حسن خمینی در کنارشان چارزانو زده بود و گردنش زیر تیغ گیوتین بود. گویا اولش خواسته بودند با تبر قطعش کنند دیده بودند آن گردن را تبر نمیزند. به پشت محسن رضایی یک موشک بسته بودند و دنبال کبریت میگشتند که فتیله اش را روشن کنند و بفرستندش آن بالا بترکد مردم شاد شوند. گفتم بچهها از خانه چند سیخ کبریت بیاورند. قالیباف را با شریعتمداری کرده بودند توی قفس هی به هم میپریدند. خاتمی را از لنگ آویزان کرده بودند و او البته ملالی نداشت و داشت درباره اینکه سرش همان پایش و پایش فیالواقع سرش است با آرامش صحبت میکرد. حداد عادل را دراز کرده بودند و داشتند دسته جمعی فیروزآبادی را قل میدادند که از رویش رد کنند. ضجههایی میزد که جگر آدم حال میآمد. احمد خاتمی را گذاشته بودند روی یک جای بلند، یک چسب گنده زده بودند روی دهانش او هم همینطور مثل شلنگ آبی که گره زده باشند داشت باد میکرد و به زودی میترکید. جنتی را کرده بودند توی یک تُنگ مربای بزرگ و داشتند رویش الکل میریختند که برای آیندگان بماند… خلاصه خیلی خواب خوبی بود که از دهنم پرید پس اصل کاری کوش؟ یکهو هاشمی دیدم کنارم ایستاده و دارد باز هم هی “حضرت اَمام… حضرت اَمام…” میکند میخواستم بگویم من منظور اون یکی بود که دیدم بالای برج میلادیم. هیچ کس نبود. هیچ صدایی هم نمیآمد. فقط باد بود. گفتم چطوری اکبر کوسه؟ گفت ما خدمت اَمام عرض کردیم ما آخه کسی رو نداریم. گفت چطور ندارید؟ همین آقای خامنهای. گفتم خوشحالم که خودم قراره پرتت کنم پایین. گفت آقایون قیام کنند. از شانههایش گرفتم و بردمش لب بام. گفتم درشو بذار. گفت آقای بنیصدر به عنوان رئیس جمهور از قاموس جمهوری اسلام پاک شد. شعارها برگرده به سمت آمریکا. برش گرداندم که با لگد بزنم توی بیضه اش که تا وقتی میرسد به زمین یکی دو دقیقه بیشتر درد بکشد. یکهو چیزی دیدم که زبانم گرفت. یک اختاپوس بزرگ سیاه بود با دستهایی کریه و پر از جوش و زبانی صورتی رنگ عینهو فاطمه رجبی، که مثل مار از پاهای من میپیچید و بالا میآمد. البته من زبان ایشان را بحمدالله تا حالا ندیدهام اما نمیدانم در خواب چرا فکر میکردم این زبان فاطمه رجبی است که دور من پیچیده میشود. بالاخره از او که زبان درازتر نداریم. میلیونها نفر دورمان بودند. هی صدا میزدم کمک کمک، اما آنها فقط تخمه میخوردند و میخندیدند. حالا نوک زبانش جلوی صورت من رسیده بود. لزج بود و ریشی مثل کاسترو داشت و میخواست وارد دهانم شود. هرکار کردم دهانم را ببندم نمیشد.آخرش رفت توی دهانم. نعرهای زدم و از خواب پریدم. چنان خواب واقعیای بود که سه بار تمام بدنم و دهانم را با سنگپا شستم. فشارم افتاده بود پایین و رنگم مثل گچ سفید شده بود. بعد وقت با آن حال از حمام درآمدهام اعظم به جای اینکه یک لیوان قنداق بدهم دستم، آمده لپم را میکشد میگوید: سفید شدی لگوری! چی شده یاد ما کردی سر صبحی!
هر چه از دهنم آمد بارش کردم. او هم زد زیر گریه و قهر کرد. دلم سوخت. گفتم زنگ بزنند به وزیر بهداشت بیاید از دلش دربیاورد. قبلا آن پسره، وزیر بهداشت قبلی، اسمش چی بود… خلاصه هیچ به درد نمیخورد. نامحرم بود و خانه که نمیشد آوردش، سر این جور مسائل هم که به درد لای جرز دیوار میخورد… یک بار مهرداد قهر کرد گفتیم بیاید واسطه گری کند، یک ساعت رفت توی اتاق بعد آمد گفت آقای بذرپاش میگن من ایرانخودرو میخوام. گفتم ابله با ایران خودرو که خودم میتوانستم نرمش کنم. آخرش سایپا را دادیم رفت. همینها آخرش پسره را با ما سرد کردند. گوسپندها.
همچین که رفتم به دفترم گفتم اسفندیار بیاید توی اتاقم صحبت محرمانه کنیم. منشیاش گفت داییجان نیستند امروز دیرتر میآیند. معلوم شد دیشب دوره دعای فرج فامیلیشان بوده تا دیروقت آنجا بودهاند. نصف کارمندها تا لنگ ظهر صبح نیامدند. خوشبختانه این نصفی با آن نصفی از قدیم ندیم و گویا سر شالیکوبی سال قحطی، میانه شان شکرآب است پا توی مجالسشان نمیگذارند. خدا رحم کرد آبدارچیمان جزو گروه دوم است، چایی لنگ نماند. والا باید چاییام را هم میگفتم یکی از این پاسدارها بیاورد. همهشان دستوپاچلفتی و فاجعهاند. آندفعه جلوی چاوز آبروی ما را بردند. سه تا سرتیپ مملکت یک چایی نتوانستند درست بیاورند. فقط بلدند قرارداد خارج از مزایده بگیرند. آخرش هم آن یکیشان نصفه چایی را ریخت روی میانتنهی هوگو. سوخت بدبخت. مجبور شدیم پیراهن هوگو را بزنیم بالا همانطور که مشغول مذاکره بودیم، هر سه تایشان را بفرستیم از زیر میز فوت کنند به او. البته خیلی خوشش آمد و آخرش تقاضا کرد در این زمینه هم مراودات استراتژیک داشته باشیم. گفتم زیاد داریم از اینها هرچه میخواهی بردار و ببر. چار پنج تا چاق و چله را سوا کرد، دادم برایشان حکم ماموریت پدافند نیمچهعامل جمهوری اسلامی ایران در آمریکای لاتین (پنعجاادال) زدند از محل بودجه محرمانه مبارزه با آمریکا و اسرائیل از طریق بسط پایگاههای نظامی در خارج از کشور (بممباوااطبپندخاک) تامین اعتبار شد. رفتند. دفعه پیش که زنگ زدم بهش گفت خیلی هم ازشان راضی است و روزی دست کم دو ساعت میدهد از ناف تا زانویش را فوت کنند. با همان فارسی دست و پاشکستهی شیرینش میگفت: پاسدارونو دل بادینو سینیور. یعنی آقا عجب چیزی هستند این پاسداران بزرگ شما و چه دلهای پر هوایی دارند. من خودم دکتر و کارشناس ارشد هستم و دود چراغ خوردهام، اسپانیایی بلدم. ولی همیشه که ختم به خیر نمیشود. آندفعه فقط قندان چپه شد چند دانه قند ریخت روی عبای آقاتهرانی صدتا فحش ناموسی بارشان کرد. آخرش هم قندان را پس نداد و برد.
اسفندیار بالاخره آمد. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم از همان موقع فکریام که اگر این ملت یک وقت بریزند و بخواهند این سالها را تلافی کنند، چه کنم؟ کجا را دارم بروم؟ سوریه که آنجور است و ونزوئلا هم که میگویند بقدری ماشینهای ارسالی کشته داده که ملت فکر میکنند سمند اسم یک سلاح کشتار جمعی مخوف است که ما به چاوز دادهایم که از شر طبقه متوسط ونزوئلا خلاص شود.
همانطور که از لای چشمهای نیمه بازش من را نگاه میکرد و سکسکه میزد گفت کدام دق دلی؟ گفتم دق دلی همین کارهایی که کردیم دیگر. گفت من که چیزی یادم نمیآید. مثلا؟ گفتم: قیمتها، انتخابات، دلار، بزغاله، تحریمها، ورزش، برق، بگم بگم، گشتهای ارشاد، نیویورک، میراث فرهنگی، خس و خاشاک، هاله… هینجور داشتم اسم میبردم و یکربع هم هنوز نشده بود که گفت آئوو… آقاجان شما هم انگار باورت شده که اینها چیز مهمیست. اینها کیلو چنده. عباس یک دعایی خوانده که خود همانها دارند برایت کف و سوت میکشند آنوقت شما شدهای کاسه از آش داغتر؟
خدا مرا ببخشید فکر کردم قاطی کرده باز. نیست که پا شد رفت کنار گلدان مصنوعی گوشه اتاق قضای حاجت کرد، خب فکر کردم نکند حواسش نیست. البته یک کمی هم نبود و مجبور شدم تذکر اساسی بدهم که زیپش را ببندد. بالاخره من بالاترین مقام اجرایی هستم و با کسی شوخی ندارم. آن هم با شورت گلگلی. نتوانست. دستش هی چپ و راست میرفت. کمکش کردم. ولی مثل همیشه میدانست دارد چه میگوید. این پسرِ نمیدانم چیچیاش را که تازه آورده برایش پست سازمانی مدیریتِ سایتواکنی درست کرده، صدا زد و گفت چند سایت آن طرفی را باز کند، باز کرد. پر بودند از تعریف و تمجید از من به خاطر حالگیریام از صادق دماغو و نامه به آقا و همین کارهای دو سه هفته اخیر. اول فکر کردم رجانیوز خودمان است بعد با کمال تعجب دیدم مال اپوزوسیون و سبزها و اصلاح طلبها است. دهانم از تعجب چنان بازمانده بود که چند تکه سنگ که از صبح مانده بود آنجا افتاد بیرون. سنگپا هم بود سنگپاهای قدیم. این چینیها هم به جای پول نفت چه چیزهایی به ما میدهند. آنهم با آنهمه تاخیر.
اسفندیار توضیح داد که عباس علاوه بر زرد باد و سرخ باد یک قهوهای باد هم احضار کرده فرستاده سراغ آنها و کار تمام است. حتی میتواند کاری کند که اسمشان را هم به خاطر نیاورند. گفتم نه نه، همینقدر خوب است. بعد آمد دستهایش را گذاشت روی شانه من، خیره شد توی چشمهایم، آروغ صمیمانهای زد گفت: خودم حواسش هست ای مدافع قانون اساسی! ای دمکراسی! ای…
زنگ زدم از خانه سنگپا بفرستند.
بخشهای پیشین:
با سلام خدا تورا نیامرزد وبه رحمت ایشان عنقریب در جهنم با شما دست به گریبان شوم تا دادی براوریم و کام دل بگیریم ! اخر خدا پدر امرزیده این چه زهریست که از قلم تو جاریست که نیش است برای ما ونوش است برای دوستان ! چند وقتیست شما را زیر چشم داریم با ان عروسک مقوائی وخیالات شما که سیخ ومیخ به تن او کرده اید !. او اینطور نبود ما انرا از قدری پارچه وپنبه ساختیم وهمان مونس تنهائی ما بود حالا لبش را دوخته ایم وسوزن به تنش فرو میکنیم تا هم کین دل بگیریم وهم شاید واسطه شود ومارا از دست این اهریمنان رهائی دهد . ولی انچه میکنیم با خود میکنیم مگر انکه اراده ای جمعی باشد برای رهائی خودمان..( این اخر شب انقدر مطلب را جرح و تعدیل کردم که میدانم هیچ شنوده ای عاقل نیست مگر خودم وتو ودیگران!) .
کاربر مهمان / 07 November 2012
دعای اول را بر دارید. جدی است . شایسته نیست در متن طنز به کار رود
کاربر مهمان / 23 November 2012