بسم الله الرحمن الرحيم

اللهم اجل لوليك الفرج و الافيه و النصر و اجعلنا من خير انصاره و ائوانه و المستشهدين بين يديه

امروز صبح ساعت ۵ صبح با صدای خروسی که مادر بچه‌ها آورده از خواب بیدار شدم. مدتها بود که می‌خواستیم یک ساعت زنگ‌دار بخریم اما هرکار می‌کردیم دلمان راضی نمی‌شد که پول بی‌زبان را اینطور اسراف کنیم. این اموالی که دست ماست امانت امام زمان عجل الله تعالی فرجه است و اصلا شبهه دارد که خرج بشود. ما باید تمام اینها را ذخیره کنیم که ان‌شالله به زودی در رکاب ایشان با دشمنان اهل بیت جهاد کنیم. از این گذشته به عقیده علیرضا به این ترتیب می‌توانیم پس از چندی خروس را در یک ساعت سعد قربانی کنیم و مدتی بخوریم و به اقتصاد خانواده کمک کنیم. البته در واقع او این طرح را برای گوسفند داده بود و یک مقداری طول کشید تا توجیهش کنیم که گوسفندها سر صبح صدای قوقولی درنمی‌آورند. به هر حال جوان است و انتظار نیست که همه چیز را همه کس در عنفوان جوانی بداند. حتی خود اینجانب هم در جوانی همه چیز را مثل الان نمی‌دانستم. یادم می‌آید وقتی تقریبا به سن ایشان بودم و به حکم این غارتگر مادرزاد بیت‌المال که آن زمان‌ها رئیس‌جمهور محترم و یاور رهبری بود استاندار اردبیل شدم فرق بین سرتیپ و سرلشکر را نمی‌دانستم. بعدا فهمیدم فرقی ندارند و یک قیمتند. گذشته از اینها خودم هم فکر می‌کنم جلوی در و همسایه و دوربین‌های تلویزیونی خیلی جلوه‌ی خوبی دارد که رئیس جمهور یک مملکت که آمریکا را به زانو درآورده و هزارها میلیارد دلار زیر دستش است مثل مردمان محروم جامعه از خروس برای بیدار شدن استفاده می‌کند. البته مشاور محرومیت‌نمایی‌ام معتقد بود که الان مردم در دورترین روستاها هم به برکت یارانه‌ها ساعت زنگ دار چینی خریده‌ و خروسها را خورده‌اند. دادم مرتیکه را بیندازند بیرون حرف زیادی نزند.

بعد از نماز و خوردن یک لیوان چای شیرین و یک کف دست نان بیات و یک بند انگشت پنیر پایین شهر تبریز به سمت قرارگاه نبی اکرم سپاه راه افتادیم تا آمادگی دفاعی سپاه و مشکلات احتمالی را بررسی کنیم. حدود بیست دقیقه علاف شدیم تا دژبان‌ها از خواب بیدار شوند. داخل هم که رفتیم هنوز فرمانده‌ها نیامده بودند. بعد هم که آمدند گفتند به افتخار ورود من مراسم صبحگاه را لغو کرده‌اند و سربازها را فرستاده‌اند مرخصی. دروغ می‌گویند عرضه جمع کردن یک عده سرباز به یک صف را ندارند, همان دفعه که مثلا آمدند رژه بروند وسط راه هر کس با پشت سری‌اش دعوایش شد که چرا به من اردنگی می‌زنی. مگر بقیه‌ی جاها اینطور است؟ رامین می‌گفت در ارتش هیتلر سربازها به قدری منظم بوده‌اند که هرکس سی کیلومتر با تمام قوا و در یک خط چنان اردنگی‌ای میزده به نفر جلویی که اگر بند کلاهخود یکی شل بوده سیصدمتر به هوا پرتاب می‌شده اما آخ از کسی نمی‌آمده. بیخود است او توانست شش میلیون جهود را سربه‌نیست کند اما این بیعرضه‌ها شش هزارتا هم نمی‌توانند؟ آن بیشرف هیتلر اگر یک کاری می‌کرد که هولوکاست دروغ نباشد می‌دادم مجسمه‌اش را از طلای ۲۶ عیار بسازند.

جلسه که شروع شد شروع کردند به آه و ناله که در این وضعیت وخیم جنگی و تحریم‌ها و فلان و بیسار اگر به اندازه کافی تقویت نشوند کشور از دست رفته و باید یک جای بلندی داشته باشند که بتوانند خوب دیده‌بانی کنند برای حفظ ام‌القرای جهان اسلام. گفتم مصلای تهران که مال خودتان است بروید روی گلدسته‌هایش دیده بانی کنید. گفتند نخیر منظورمان که آن نیست, ما یک جای استتار شده برای منظورهای نظامی می‌خواهیم آنجا تابلو است. گفتم زمین نمایشگاه را که ملاخور کردید و نصف شرکت مخابرات را هم که عین هلو فرستادید توی گلو, خب بروید آنجا برج‌های مخابراتی نظامی بزنید. باز شروع کردند به جزع و فزع, معلوم شد برج میلاد را می‌خواهند. گفتم محال است. گفتند مِلک است سوخت و سوز ندارد, مظنه‌اش خوب است و بیست درصد هم مال شما. داشتم عصبانی می‌شدم از این همه وقاحت. آخرش با پادرمیانی هاشمی ثمره قرار شد ۳۵ درصد بدهند و ضمنا کش‌و‌واکش با آن شهردار بدمشهدی را هم خودشان حل کنند. رحیم مشائی اگر بود محال بود زیربار همچو چیزی برود و دست کم پنجاه پنجاه می‌کرد, منتها اینها نمی‌دانم چرا از اسفندیار من خوشان نمی‌آید. شاید به خاطر همین وجدان کاری‌اش است. قرار شد امروز بماند دفتر, فتقِ امور را رفق کند.

یک دیداری هم داشتیم از تاسیسات موشک‌های دوربرد. البته فقط از بخش فوتوشاپ آن که گویا از همه فعال‌تر است و بار بقیه را هم به دوش می‌کشد. وحیدی هم آنجا بود و هی اظهار وجودهای بیربط می‌کرد, انگار نه انگار که صبح با خود ما آمده بود و قبلش حتی آدرس را گم کرده بود و بعد هم که از میان دژبان‌ها یکی پیدا شد که احترام نظامی بلد باشد و انداخت بالا, این فکر کرد می‌خواهد بزند توی دهنش و پرید پشت سر من . یک جا توضیح داد که مهندسان جان‌برکف و افتخارات ملی ایران اسلامی با یاری ائمه اطهار و انفاس قدسی امام و زیر سایه مقام عظمای امر با نسخه‌های جدید فوتوشاپ توانسته‌اند برد موشک‌ها را هزار کیلومتر زیادتر کنند. گفتم خفه شود. شد. وزیر دفاع اینقدر بی‌وجود و حرف‌گوش کن؟ اول قرمز شد و بعد کبود که دیدم دارد از دست می‌رود گفتم حالا لازم نیست کاملا خفه شود و یک مقداری می‌تواند نفس بکشد. کشید. بقیه همینطور صم بکم ایستاده بودند. دیدم تنور داغ است نان را چسباندم و گفتم دیگر هم نبینم حضرات پشت سر دولت حرف بزنند. بدبختها این دولت, دولت امام زمان است اگر مویی از سرش کم شود خود همین قوم و خویش‌هایتان کچلتان می‌کنند. اصلا یک نفرتان پیدا می‌شود بین شما که زن‌ها و بچه‌ها و دامادها و عروس‌ها و خواهر زاده‌ها و برادرزاده‌ها و همسایه‌ها و رفقایش پست کمتر از مدیرکلی در این دولت گرفته باشند؟

سردار محمدی زد زیر گریه و کم‌کم تشنجش گرفت. خیلی متاثر شدم. معلوم شد زنش نازاست و بچه ندارند. دستور دادم به اندازه‌ی پست‌هایی که به قوم و خویش‌های بقیه رسیده در اختیارش بگذارند که بدهد به هرکسی که دوست دارد. خیلی خوشحال شد و دعا کرد.

وقتی رسیدم دفتر, اسفندیار گفت هوگو چند بار از ونزوئلا زنگ زده که تبریک بگوید. گفتم اون دوباره رئیس جمهور شده چرا می‌خواهد به من تبریک بگوید؟ گفت گویا به خاطر موفق آمیز بودن روش شمارش آرایی بوده که بهش یادداده‌اید. چه آدم با محبت و قدرشناسی است این هوگو. فقط یک کلام گفته بودم بهش که لازم به شمارش نیست.

از مجلس هی فشار می‌آورند که ارز وارد بازار کنید و قیمت دلار را بیاورید پایین. به اسفندیار گفتم تلفن رئیس کمیسیون اقتصاد را بگیرد. هر چی از دهنم درآمد بهش گفتم. همش می‌گفت هرچی شما بفرمایید آقای دکتر. گفتم “اگه هر چی من بفرمایم پس این عر و تیزتان در مجلس چیه؟ ” گفت “خب قربان مردم از ما انتظار دارند دیگه؛ شما هم به دل نگیرید و به بزرگواری خودتان ببخشید چون مردم…” هی داشت مردم مردم می‌کرد که یادش آوردم چقدر این مردم بروبچه‌های ستاد انتخابات دولت من بوده‌اند. به تته پته افتاد و گفت حالا می‌فرمایید چکار کنم؟ گفتم تا باز پرونده‌های وزارت اطلاعات را نزده‌ام زیر بغلم بیاورم مجلس فورا بنشیند سر جایش و دیگران را هم بنشاند سرجایشان. هنوز حرفم تمام نشده بود که صداهای دلخراشی آمد. گویا فی‌المجلس بدجایی بود و روی بدچیزی نشسته بود.

ظهر ناهار و نماز را در خدمت آقا بودیم. ایشان کمافی‌السابق البته از غذایی که برایشان کشیده بودیم چیزی میل نفرمودند و همینطور بی اینکه حرفی بزنند و یا دیده شوند احتمالا به رحیم‌مشایی که ماهیچه بره و سینه بوقلمون و کمر اوزون‌برون را همزمان فرو می‌داد زل زده بودند. به نظرم از برکت نظر خود آقا امام زمانست که این بشر می‌تواند هر دفعه به اندازه ده نفر بخورد و منفجر نشود. اسفندیار خودش می‌گوید آقا از این غذاها و این نحوه غذا خوردن لذت می‌برد و چشم از او برنمی‌دارد. قبلا یک بار الهام بدبخت گفت “چون لابد ایشان را یاد گدایان سامرا می‌اندازی.” خانه‌نشینش کرد. حالا آن فاطمه رجبی صبح تا شب چه بلایی سرش می‌آورد خدا می‌داند.

بعد گفتند از طرف آیت‌الله آملی یکی آمده. فکر کردم منظور جوادی آملی است معلوم شد آملی لاریجانی است. این صادق دماغو از وقتی پریده روی قوه قضائیه اسم خودش را گذاشته آیت الله آملی لاریجانی و به همه گفته اولش را بلند بگویند دومش را یواش که مردم فکر نکنند دوتا قوه‌ی یک مملکت افتاده دست دو تا برادر لاریجانی. به یارو گفتم دست به رحیمی بزنند دستشان را قلم می‌کنم. قصه‌ی یک میلیارد دلار گمشده را پیش بکشند دستشان را قلم می‌کنم. جوانفکر را ول نکنند دستشان را قلم می‌کنم. بعد کمی هیجانی شدم و می‌خواستم قلمدان را بکوبم توی سرش که پرید پشت مبل و امان خواست. دادم. فقط گفتم زودتر از جلوی چشمم دور شود و این چیزهایی که حواله می‌دهم را مستقیما به خود لاریجانی برساند. پرسید به کدام‌یکی‌شان برساند. بعد خودش یادش آمد اینها برادر تنی هستند, فرقی نمی‌کند. رفت.

عصر برادران دانشجو آمدند. دعوایشان شده بود. کامران چسبیده که من اینقدر زحمت کشیدم و ستاد انتخابات وزارت کشور و استاندار و اینها بودم و اینهمه تف و لعنت شدم چرا دانشگاه آزاد مال فرهاد باشد آنوقت این وزارت علوم را داده‌اید به من. فرهاد هم می‌گوید تو خودت فکر نمی‌کردی جاسبی ول‌کن دانشگاه دانشگاه آزاد باشد و روغن امام ریخته وقف من شده, می‌خواستی به جای چسبیدن به وزارت علوم صبر کنی تا دانشگاه آزاد بهت برسد بعد هم دو تا شصتش را کرد توی گوشش و زبانش را برای کامران درآورد. کامران هم شروع کردن به انگشتهایش را نشان دادن. معنی شصت و وسطی را فهمیدم اما دو سه تای دیگر را نه, ولی از فحش‌های چاروادی‌ای که فرهاد شروع کرد می‌شد فهمید معانی خوبی ندارند. کامران می‌خواست جای دیگرش را نشان بدهد که واسطه شدم بینشان و گفتم بتمرگند و روی هم را ببوسند والا می‌دهم بچه‌های حراست جرشان بدهند. تمرگیدند و بوسیدند . کامران هم زیپش را بست. من نمی‌دانم این کامران چرا همه‌اش در حال و هوای ۸۸ و ستاد انتخابات وزارت کشور است.

غروب فارس‌ خبر زد که جمعی از فرماندهان سپاه نسبت به ولایت‌پذیری ریاست جمهوری هشدار داده‌اند. امضاها را نگاه کردم دیدم نصفی شان همان‌ها هستند که صبح دیدیمشان. به ثمره گرفتم زنگ بزند ببیند چه مرگشان است که باز رگ ولایتشان زده بیرون. گفت گفته‌اند تمام وجود ما از ولایت امر است و ضمنا شهرداری زیر بار قضیه برج میلاد نرفته معامله مالیده. قرار شد نصف دیگر مخابرات را هم بدهیم اینها یک مدتی هیچ چیزشان نزند بیرون.

شب با جمعی از نیروهای ویژه حراست از ریاست‌جمهوری جلسه داشتیم که اسفندیار و ثمره و جوانفکر و شمقدری و کلهر و محرابیان اینها را با همدیگر دانه دانه از کل ایران جمع کرده‌اند و برای روز مبادا نگه داشته‌اند. فرمانده‌شان می‌گفت اینها بقدری خوب تربیت شده‌اند که زنده‌خواران شاه عباس پیششان بچه سوسول دانشجو به حساب می‌آیند و مداح‌های تهران پیششان فیلسوف هستند ولی با این همه وحشی‌گری و سفاهت, از فدایی‌های حسن صباح هم وفادارترند و وقتی دیر یا زود سربازهای آمریکایی یا مردم به پشت حصار مقر ریاست جمهوری برسند اینها تا آخرین قطره خونشان ایستادگی خواهند کرد تا آقا امام زمان ظهور کنند و با لشکرشان برای کمک‌رسانی بیایند و همگی در رکاب ایشان برای فتح خیابان فلسطین عازم شویم. اتفاقا ایشان هم در جلسه تشریف داشتند و اسفندیار می‌گفت دم درگاهی ایستاده‌اند و دارند ما را نگاه می‌کنند. وسط جلسه یکهو آژیرحمله‌ی هوایی به صدا درآمد. ناگهان غلغله‌ای شد و همه هجوم بردند سمت پناهگاه‌ها. همچین حمله بردند که من و آقا حتی فرصت نکردیم از جایمان جم بخوریم. باز خوب شد از وسط من کسی رد نشد. بعد مشخص شد ستاد پدافند عامل هوایی کاخ ریاست جمهوری داشته وسایلش را تمیزکاری می‌کرده. بخیر گذشت. گفتم آن چند نفری که زیردست و پا مانده بودند را توی حیاط چال کنند.