نغمه زربافیان – نقاشی «شب پرستاره» (۱) ونسان ون‌گوگ را سراسر ستاره‌هایی فراگرفته که از درخشانی به خورشیدهایی خُرد می‌مانند. چنان شور و بی‌قراری در آسمان این نقاشی تابان است که گویی هر آینه از هم خواهد پاشید؛ و این‌همه تنش، حاصل ضربات کوتاه و سریع قلم‌موی نقاش و درونِ مشتعل اوست.

ون‌گوگ می‌گوید: «نگریستن به ستاره‌ها همواره مرا به رؤیا می‌برد. از خود می‌پرسم چرا نباید بتوان به نقطه‌های روشن آسمان دست یافت- همچون نقطه‌های سیاه روی نقشه فرانسه؟ همانطور که برای رفتن به شهر تاراسکون یا روئن سوار قطار می‌شویم، برای رسیدن به ستاره‌ها سوار قطار مرگ می‌شویم.» (۲)

آن سکستن، شاعر آمریکایی، یک ماه پیش از چهل و ششمین سالگرد تولدش در سال ۱۹۷۴ به زندگی خود پایان داد. شعر او، شرح حال درون است. از تاریکی‌هایی می‌نویسد که کسی نمی‌خواهد حضورشان را به یاد آورد؛ تلخ‌نامه‌هایی به خویش: از ناآرامی‌های بیرونی (پدری الکلی که به دنبال سوءاستفاده جنسی از اوست) تا خروش‌های آرام‌ناپذیر روح (اضطراب‌ها و اندوه‌ها و هراس‌ها). او می‌نویسد:

«از زندگی تنها سهمی کوچک می‌خواستم: ازدواجی و فرزندی. خودم را به آب و آتش زدم که یک زندگی سنتی داشته باشم؛ همان زندگی که با آن خو گرفته بودم، اما نمی‌توان با چند حصار کوچک سفید، کابوس‌ها را بیرون راند.» (۳)

مجموعه اشعار آن سکستن

و چنین بود که آن سکستن از کابوس‌هایش شعر ساخت. همه حس‌های فروخورده، خواسته‌های سرکوب‌شده و تمامی ممنوعه‌ها و نهی‌شده‌هایش شعر شد و هر کلمه از شعر او چون تکه‌های نور به سیاهی‌های درون تابید و آشکارشان کرد؛ هر شعر چون ستاره‌های تپنده نقاشی ون گوگ حکایتِ بکر‌ترین ناگفته‌ها شد.

سکستن پس از اولین دوره بستری شدنش در آسایشگاه روانی به توصیه پزشک برای درمان خود به نوشتن شعر روی آورد. او در شعر‌هایش مضمون‌هایی را به‌کار می‌گرفت که در آن زمان تکان‌دهنده و کم‌سابقه بود- مثل روابط نامشروع با اعضای نزدیک خانواده، عادت ماهانه، خودارضایی و سقط جنین. راوی شعرهایش‌ گاه خود اوست و‌ گاه دیگری.‌گاه از تجربه‌های خودش می‌نویسد، ‌گاه از آنچه که هیچ‌گاه اتفاق نیفتاده است. «بازیگر نمایشنامه زندگینامه خود» عنوانی است که این شاعر به خودش داده است. (۴)

سکستن در شعر «لالایی» (۵) از تجربه‌ بستری شدنش در یک آسایشگاه روانی سخن می‌گوید. بند اول توضیحی گزارش‌گونه از فضای آن آسایشگاه است: عصر تابستان، شب پره‌های پشت توری پنجره‌های قفل‌شده و پرده‌های رنگ‌پریده،… و پرستاری که قرص‌های بیماران را می‌دهد:

قرص خواب من سفید است.
مرواریدی باشکوه؛
که بیرون می‌کشدم از خویش،
پوست آزرده‌ام بیگانه می‌شود،
همچون یک توپ پارچه سست.

زبان گزارش‌گونه‌ شعر با ورود «قرص سفید» در استعاره می‌آمیزد، چرا که آن قرص خواب‌آورست که راوی شعر را به رؤیا می‌برد. با آن قرص از واقعیت- اتاق آسایشگاه و پرده‌های کهنه و پنجره‌های قفل‌شده- می‌گسلد، از واقعیت و از خویش بیرون کشیده می‌شود و به خواب می‌رود؛ نه با لالایی مادر، که با قرصی که پرستار شب به او می‌دهد؛ نه با زمزمه‌ای از سر محبت- با دارویی که به شکل «مرواریدی باشکوه» می‌بیند، مرواریدی که ارزشش در آن است که او را از آنچه نمی‌خواهد دور می‌کند. «لالایی» بی‌صداست: قرص بی‌رنگی که او را از بیداری می‌رهاند.

سروده‌های سکستن را بخشی از جریان «شعر اعتراف» (۶) می‌دانند که در دهه ۱۹۶۰ در آمریکا رواج یافت. شعرهایی به شدت فردی از شاعرانی که بی‌واسطه و مستقیم، بدون استفاده از صدایی دیگر- پرسونا یا منِ شعری- از محرمانه‌ترین ذرات زندگی خود می‌گویند و درونی‌ترین احساساتشان و هر آنچه از گفتنش شرم دارند و  می‌خواهند پنهانش کنند و آنچه که بازگویی‌اش آمیخته با رنج است را عریان می‌کنند. رابرت لوئل (۷) از نخستین شاعرانی بود که در کتاب «اتودهایی از زندگی» در سال ۱۹۵۹، زندگی خصوصی خود را درونمایه شعر‌هایش قرار داد. سیلویا پلات، جان بریمن و رندل جرل (۸) از دیگر شاعران شعر اعتراف بودند. غریب آنکه، بیشتر همین شاعران که خاموش‌ترین کنج‌های وجود خویش را در شعر‌هایشان آشکار ساختند، به دست خود‌‌شان همان وجود را از میان بردند و به زندگی‌شان پایان دادند.

درونگرایی ژرف شاعران این دوره از ادبیات آمریکا چهار دهه پس از زمانی آغاز می‌شود که تی. اس. الیوت در مقاله «سنت و استعداد فردی» (۹) شعر را گریز از احساسات و شخصیت شاعر تعریف کرد. سال‌های ۱۹۶۰ همچنین دوران پرتلاطمی در صحنه سیاست آمریکا- از جنگ ویتنام و اعتراض‌ها و شورش‌های علیه جنگ تا جریان واترگیت و کناره‌گیری ریچارد نیکسون از ریاست جمهوری به‌شمار می‌رود. در این هنگامه، شاعر با سکوتِ کلمات «اعتراف» می‌کند: اعتراف به خالی بی‌شکل کاغذ سفید، به نادیده ناآشنایی که روزی در برابر آن کلمات قرار خواهد گرفت، اعتراف به خویش که شاید از تهیِ آن کاغذ و خواننده غریب آن دور‌تر باشد و به آهنگ یافتن خویش.

«از زندگی تنها سهمی کوچک می‌خواستم: ازدواجی و فرزندی.»

به آهنگ یافتن خویش است که سکستن در تاریکی رؤیا، جست‌و‌جوی خیابانی از گذشته خود را آغاز می‌کند. در شعر «خیابان بخشش، شماره ۴۵» (۱۰) شعر با رؤیایی آغاز می‌شود که شاعر در آن به جست‌و‌جوی خیابانی به نام بخشش است: شماره خانه و نام خیابان را به یاد می‌آورد و شیشه‌های رنگین پنجره هال آن را. خانه‌ای سه‌طبقه، مادر، مادر بزرگ و مادر مادربزرگش. اما در این گذشته‌ روشن که به‌روشنی به خاطر می‌آورد، ترجیع‌بندی مرتب تکرار می‌شود که رؤیایش را در هم می‌شکند: «آنجا نیست. / آنجا نیست.» خیابان را نمی‌یابد. به اکنون باز می‌گردد: کیف پول، سیگار‌ها، قرص‌ها و کلید‌هایش. و به جست‌و‌جوی آن خیابان کبریت می‌زند. تاریکی را می‌یابد و تمام گم‌کرده‌هایش را:

… ماشین فورد سبزرنگم،
خانه‌ام در حومه شهر،
دو فرزند کوچک
که زنبور درون من آن‌ها را چون گرده مکیده
و شوهری که چشمانش را زدوده
تا پشت و روی مرا نبیند…

«و این دیگر رؤیا نیست». از روشنی تمام لحظه‌های رفته، تنها ناداشته‌هایش به جای مانده و فقط گم‌کرده‌ها واقعی‌اند. در اینجاست که  شاعر تاریکی را می‌یابد؛ گسترده و ژرف. او آنگاه که به گم کردن تمامی داشته‌هایش اعتراف می‌کند، واقعیت را پیدا می‌کند: «و این دیگر رؤیا نیست». چنین است که از تمامیت گذشته تنها حس فقدان ماناست.

رؤیا را بیرون می‌کشم از خویش
و می‌کوبمش به دیوار سیمانی تقویم بی‌قواره‌ای
که در آن می‌زیم…

با فروغ شکننده یک کبریت، سکستن به دنبال تصاحب گذشته‌ای است که در یک خیابان تبلور می‌یابد؛ گذشته‌ای که در سیاهی زمان حال محو شده است. خانه شماره ۴۵ خیابان بخشش (۱۱) به آرامش خانه‌های نقاشی «شب پرستاره» (۱۲) ون گوگ است. خانه‌هایی که نقاش با خطوطی آرام و صاف تصویر کرده و گویی دور از غوغای آن آسمان تپنده به خواب رفته‌اند.

در گوشه این نقاشی سروی است که از کنار خانه‌ها آغاز می‌گردد و به بلند‌ترین نقطه آسمان می‌انجامد؛ سرگشته میان سکون خانه‌ها و آشوب ستاره‌ها. سروی نه راست‌قامت و ناگذرا و نیز اسیر پیچ و تاب‌های تشویش. در شعر «شب پرستاره» (۱۲) سکستن که ملهم از همین نقاشی است، این سرو چنین نقش شده:

شهر وجود ندارد
مگر آنجا که یک درخت سیاه گیسو
به بالا لغزیده، همچون زنی مغروق در آسمانی تفته.
شهر خاموش است. شب از یازده ستاره می‌تپد.
آه، شب پرستاره‌ پرستاره!
می‌خواهم اینگونه بمیرم.

آن سکستن با نیستی می‌آمیزد؛ ناگهان و بی‌درنگ و بالا می‌رود، نه به سوی فرودست زمین، که به میان ستارگانی که برای رسیدن به آن‌ها سوار قطار مرگ می‌شویم. مثل‌‌ همان درختی که از نقاشی به شعر او لغزیده، از شب‌های پرستاره ون گوگ به تاریکانِ شعر سکستن.

پانویس‌ها:

۱- Vincent van Gogh, “The Starry Night”:
۲-  The Letters of Vincent van Gogh, ed. Ronald de Leeuw, Trans. Arnold J. Pomerans, Penguin Classics, 1998.

۳- -J.D. McClatchy, Anne Sexton: The Artist and Her Critics, Indianan University Press, 1978.

۴- J.D. McClatchy, “Anne Sexton: Somehow to Endure”, American Women Poets, ed. Harold Bloom, Chelsea House Publishers, 1986.

۵- “Lullaby”, Selected Poems of Anne Sexton, eds. Diane Wood Middlebrook and Diana Hume George, Mariner Books, 2000.
۶-  Confessional Poetry

۷-  Robert Lowell, Life Studies

۸-  Sylvia Plath, John Berryman, Randall Jarrell

۹-  T.S. Eliot, “Tradition and Individual Talent”

۱۰-“45 Mercy Street”, The Complete Poems: Anne Sexton, Mariner Books, 1999.

۱۱-این شعر الهام بخش ترانه‌ای با همین نام از پیتر گِیبریِل، خواننده و موسیقیدان انگلیسی بوده است که در سال ۱۹۸۶ منتشر شد.

۱۲- “The Starry Night”, Selected Poems of Anne Sexton.

ویدئو: ترانه «خانه شماره ۴۵ خیابان بخشش» از پیتر گِیبریِل، خواننده و موسیقیدان انگلیسی با الهام از شعر آن سکستن