آنچه پیشروی شماست، خبر نیست. نه خبر است، نه گزارش و نه تحلیل. با این حال، از حقیقتی خبر میدهد: از زمان فشرده شده فاجعه، از دیالکتیک خشم و امید. و این روایتی است از ۱۳ دیماه تا ۱۸ دیماه که البته زمان بزرگتر و بازه وسیعتری را در خود فشرده کرده و جای داده است: زمان یک فاجعه واحد از تیر ۷۸ تا دی ۹۸.
«این همان تصویری است که ما از فرشتهٔ تاریخ در ذهن داریم. چهرهاش رو بهسوی گذشته دارد. آنجا که ما زنجیرهای از رخدادها را رؤیت میکنیم، او فقط به فاجعهای واحد مینگرد که بیوقفه مخروبه بر مخروبه تلنبار میکند و آن را پیش پای او میافکند…» (والتر بنیامین)
در جریان وقایع دیماه، پروانه رصدی رخدادها و فجایع بیست سال گذشته را براساس جریان سیال تجربیاتش بازسازی و مرور کرده است؛ از قلب تهران، شهری که گویی زمان مهمترین خصلتش یعنی گذرایی را از دست داده. زمان هست، اما بیآنکه بگذرد. نمیگذرد، اما جریان آن متوقف نمیشود، به پایان نمیرسد.
***
برای من و مایی که هرگز کوچکترین حس همدلی، همراهی و هموطن بودن با هیچکدام از مردان و زنان مرتبط با نظام حاکم نداشته و نداشتیم، برای من و مایی که تمام دوران نوجوانی و جوانی و میانسالی و تا برسد به سالمندی، به شکلهای مختلف از تحصیل تا فارغالتحصیلی در مقاطع مختلف و سپس دوران کاری و بازنشستگی، از سلامت تا به بیماری، از حریم شخصی تا فضاهای عمومی و اجتماعی، از جشن تا سوگواری، از چگونگی پوشش تا چه خوردن و نخوردن و چه آشامیدن و نیاشامیدن، چه دیدن و چه ندیدن، چه خواندن و چه نخواندن و هرلحظه و هرزمان، درگیر تبعیض، نابرابری، بحث و جدل بوده و هستیم و انواع آسیب های روحی، جسمی و مادی، بهای دیگرگونه فکرکردن و دیگرگونه خواستن و دیگرگونه زندگی کردن را از کم و زیاد پرداخت کردیم؛ بیگمان در این روزها که در کمتر از دوماه شاهد اتفاقات بسیار تلخ و طاقت فرسا بودیم، مواجهه با فاجعه دردناک سقوط هواپیما از توان و ظرفیت پذیرش درد روی درد و کشته روی کشته آمدن خارج بود … و تحمل، خویشتنداری و حتی توان و حوصله انجام روال روزمره زندگی، از کف رفته!
تجربه من از آبانماه تا امروز، احساس فشردگی بیاندازه و خارج از توانِ تمام رخدادها و وقایع بیست سال (از تیرماه ٧٨ تا به دیماه ٩٨) در ذهن و حافظهام بوده است — بیست سال از بهترین سالهای عمرم، زندگی و جوانیام.
این روزها، ذهنم چنان بیوقفه و با شتاب، اما با وضوح کامل و در تمام جزئیات، وقایع و اتفاقات بیست سال گذشته را به یاد میآورد، که مجال یک خواب آسوده را پیدا نمیکنم! سالها و تاریخها و گاه حتی تک تک روزهای گذشته میآیند و میروند و باز میآیند و دیگر نمیروند! نمیروند و ماندهاند، ماندهاند! چنان با دوام که انگار نه که دو ماه گذشته از کشتار آبان و نیزارِ به خونِ نشسته و «من هم پسر کسی هستم» و پیدا شدن جنازههایی در سدها و دستگیری بیش از ٧٠٠٠ نفر و «شمردن» روز به روز و ساعت به ساعت «کشته» شده ها تا توقف در ١٥٠٠ عدد! هزار وپانصد جانِ از دست رفته! و قریب به ده روز خفه کردن صدای ما، خفه کردن روایت ما از آن جنایات و قطع کامل ارتباط ما با دنیا! که گویی ساعاتی قبل بود و نه دو ماهِ پیش!
که نه، انگار سیل و ویرانی و مرگ ناشی از سیل در شمال و جنوب و غرب کشور در نوروز ٩٨ بود! که نیروهای حشدالشعبی از عراق سر و کلهشان به بهانه امداد، به دستور سلیمانی و در معیشت با او در خوزستان، پیدا و دیده شدند! گویی چند روز پیش بود! و اصلاً نه چند روز پیش که همین امروز و همین لحظه به تاریخ ٢٣ دیماه ٩٨ مردم بلوچستان غرق در سیل، خانه و زمین و دام و زندگی از دست دادهاند و دولت و نظام، پای در گل مانده در انواع بحران!
که نه، انگار زلزله و ویرانی و مرگ در کرمانشاه در آبان ٩٦ بود! که همین هفته گذشته انگار کرمانشاهیها کانکسنشین شدن و کانکسنشین نیز ماندند!
که نه، انگار دیماه ٩٦ که از «نه به گرانی» در مشهد آغاز شد و به سراسر کشور کشید و باز کشتند و کشتند و کشتند! که انگار همین چند هفته قبل بود! که نه انگار بهمن و اسفند ٩٦ بود و سرکوب وحشیانه گلستان هفتم و زدن و مجروح کردن بیش از صد نفر و دستگیری و زندانی کردن صدها درویش! و کشته شدن محمد راجی حین بازجویی و شبانه دفن کردنش بیحضور خانواده و اعدام محمد ثلاث و تدفینش، کیلومترها دور از بازماندگانش! و نه انگار بهمن ٩٦ بود و خودکشی دادن کاووس سید امامی در زندان و دستگیری وزندانی کردن ده ها تن از فعالان محیط زیست و برچسب هنوز اثبات نشده جاسوسی! و خبرهای مداوم اعتصاب غذای زندانیان و وخامت شرایط جسمی شان تا به آستانه از دست رفتن جان! و نه انگار که بهار ۹۷ بود و آغاز اعتراضات کارگران هفت په و زدن و زدن و و بازداشت کردن و اعتراف اجباری گرفتن و جریحه دار کردن روح و روان و جسمشان!
که نه انگار خرداد ٩٦ بود و موج هیجان تند و گذرای انتخابات و بنفش شدنِ «سبزها» و شعار «تدبیر و امید» و بحث و جدل برای توجیه و تحلیل عدم مشارکت در انتخابات و ترس واهی رأی دهندگان از روی کار آمدن «رئیسی» به عنوان رییس جمهور و ترس از تنگتر شدن فضا و ترس از تحریم و ترس از جنگ و ترس… که در نهایت تبدیل به عکسهایی با انگشت به جوهر آغشته ..و به خوشحالی از شرکت در انتخابات و حس پیروزی و البته انتشار آنها در فضای مجازی با ژستهای مهوع! و سرانجام هم رئیسی روی کار آمد — در جایگاهی به مراتب کلیدی تر!— و هم تمام آن ترس ها، در دولت تدبیر و امید با سرعت یکی پس از دیگری به واقعیت مبدل شد! واقعیتی که در آخرین جلوهاش جان ١٧٦ انسان را گرفت و دولتی که رئیس آن تا این لحظه هنوز هیچ همدردیای با بازماندگان این فاجعه نداشته! دولتی که فقط و فقط با دروغ، فریب و ضد و نقیضگوییهایش نمک بر زخم هنوز مرهم نیافته آبان تاکنون می پاشد و بر زخم، زخمی تازه و جانکاه تر میزند!
وعده و وعیدها و اعترافها و اظهار ندمت کردنها و دستور به رسیدگی دادنها و اصلاً هر لحظه بقای نکبت بارشان مرا میکشاند به سال ٧٤ و ٧٧ و احمد میر علایی، محمدمختاری، جعفر پوینده و بدنهای کارد آجین شده فروهرها و در نهایت به «خودکشی» سعید امامی و بیدرنگ ذهنم باز میگردد به مصطفی پورمحمدی وزیر دادگستری دولت تدبیر و امید! و باز ذهنم می رود به «هیأت مرگ» و گاهشمار قتل و کشتار سال های ٦٠ و ٦٧ و ناگهان در دهه شصت فرو میروم، در خاطرات پر دلهره و پر خطر از جنگ! جنگ و اعلام وضعیت قرمز! ترس، بغض، فرار و پناه گرفتن در کنار مادر و پدر، گاه در زیر زمین خانه و گاه در زیر پله و سرانجام ترک خانه و شهر کردن و رفتن به روستاها و شهرهایی دور از تیررس بمب و موشک! اما حس ترس از دست دادن مادر، پدر و برادر؛ ترسی که همراه من ماند تا سالها و جان کندم تا از آن رها شوم و هنوز که هنوز است، صدای رعد آسمان بیاختیار تمام تنم را به لرزه می اندازد! درنگم در این دهه هم شتاب میگیرد و ناگهان در التهاب خاطرات دانشجویی به تیرماه ٧٨ میرسم و به کوی دانشگاه و چماقداران لباس شخصیپوش و کشته و مصدوم و زندانی و سعید زینالی و روزنامه سلام و خاتمی و شعار «گفتگوی تمدنها» و سخنرانیاش در مرداد ماه در همدان و شورش و بلوا خواندن وقایع تیر ماه و سردار فیروز آبادیشان و نامه فرماندهان سپاه و قالیباف و قاسم سلیمانی! اینجا در می مانم! رفت و برگشتهای زمانی، متوقف می شود! خبر کشتهشدنش را در بامداد ١٣ دیماه می خوانم! در بغداد!
از دی و بغداد، ناگهان در ویرانیهای هشت سال کشتارِ سوریه، به کودکان، زنان و مردان کشتهشده، آواره، بیخانمان و پناهجوهای رسیده به جایی و نرسیده و غرق شده در دریای مدیترانه، و به پیکر نحیف و بیجان «آلان کردی» پنج ساله می رسم! و باز به عقب باز می گردم به صدای کند و نالان ریشتراشی کهنه در کنار نام عروجعلی ببرزاده، آخرین همهمه و تصویر ناتمام آن سالها میشود در غوغای بیپایان جریان ذهن!
صبح روز ١٣ دیماه، هنوز در شوک خبر مرگ سلیمانی بیوقفه خبرها را می خوانم که صحت خبر را دریابم و باز به یمن می روم! به هفت هزار کودک کشته شده در یمن میرسم! به لبنان، به غزه! و شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایرانِ» روز قدس ٨٨، در سرم طنین می افکند! ریتم این شعار در ذهنم هنوز کامل نشده که با جان فشانی برای ایران، از روز قدس و نماز جمعه ٨٨ و آخرین حضور هاشمی به عنوان امام جمعه، از دانشگاه تهران به فرودگاه خمینی ذهنم پر میکشد و ناگاه فرود میآید و در«به دلتنگیش نمیارزه» متوقف میمانم!
بله! خبر مرگ سردارشان صحت دارد! در جاده فرودگاه بغداد، سلیمانی به همراه ابومهدی المهندس (فرمانده همان حشد الشعبی ها که نخستین بار این نام را در اخبار سیل نوروز همین سال شنیدم) و همراهان دیگر با راکتهای آمریکایی در کسری از دقیقه، متوقف شده و «تمام»!
به یکباره و پشت سرهم شعار عمیق و معنادار «جینگیلی آمریکا و فینگیلی اسرائیل» —که در روز قدس سال ٩٧، و در راهپیمایی نیروهای تماماً خودجوش، مردمی و البته به تمامی نیز آتش به اختیار سر داده شده بود— کرْمِ گوش و ورد زبانم میشود! این ورد و شعار به آرامی در پژواک شعارهای مردم معترض عراق محو میشود! در عراق، از سه ماه قبل، مردم معترض با آتش زدن کنسولگری ایران در بصره، در نجف و سوزاندن پرچم ایران و تحریم خرید کالاهی ایرانی نارضایتیشان را از دخالت ایران فریاد میزنند؛ در محیط زندگی اجتماعی و شبکههای مجازی اجتماعی، ایرانیهای بسیاری بودند خرسند و سپاسگزار از به آتش کشیدن کنسولگری و پرچم ایران، و بماند که بسیاری از همینها، پس از مرگ سلیمانی، به شدیدترین شکل ممکن عزادار شدند و رگ غیرتشان برای ایران و بهخصوص مراکز «فرهنگی» و صد البته ندیده و نشنیده، متورم شد و آی نفسکش گویان شدند!
در هیاهوی شعارها و اعتراضات عراق به ده سال قبل باز می گردم؛ اما انگار نه که ده سال از آن روزگار «رأی من کو» گذشته! که نه انگار ده سال از جوانیام سپری شده و اتفاقات باید که به فراخور اندازه اهمیت، سود، زیان و آسیبهای مادی و روحی که بر ما وارد کردهاند، در خلال دورانی معین، آزموده و به تجربه تبدیل شوند و تجربههای از سر گذرانده شده نیزشکل خاطره به خود گیرند، و این روند در شرایط نرمال گذرِ زمانی، بسیار بیشتر از ده سال را میطلبد که به خاطره نقل کنی که زمانی چنین و چنان بر من و ما گذشت! اما در این مملکت چنین و چنانهایش همواره رنگ و بوی سیاهی و مرگ و فاجعه دارد و هیچ وقفهای و مکثی برای کمی نفسِ آرام کشیدن، کمی ثبات و کمی «زندگی» کردن در کار نیست؛ گویی که چند ماه قبل بود که «ندا» و نداهایی کشته شد و «پویا» و پویاهایی به آن کشتهها اضافه شدند، با این تفاوت که به کسانی که خود کشته بودند عنوان «شهید» دادند و به بازماندگان وعده «دیه»! که کهریزک و سعید مرتضوی (و راستی کجاست آن منفور در این روزها که کشته روی کشته میگذارند و زندانی به زندانی، در بندهایی که دیگر جا ندارد، اضافه میکنند؟) انگار با فشافویه و قرچک ورامین یکپارچه شده و گویی تمام اینها از خرداد ٨٨ تا به دیماه ٩٨ در حافظهام، در کمتر از یک سال فشرده شده!
این حجم از تراکم تجربههای هولناک که فرصت از سرگذراندن و تبدیل به خاطره را نداشته، به یک ترومای پنهان ولی ماندگار تبدیل شده که میدانستم سرانجام، روزی سر باز خواهد کرد و چنین هم شد! آن روز برابر با ۱۸ دیماه!
روزی که مشتی متوهم به داشتن «اقتدار» و حفظ «امنیت»، پس از برگزاری چند روز نمایش تشییع سردار اقتدار ملیشان، از این شهر به آن شهر، با صرف هزینههای بسیار گزاف برای تبلیغ مشروعیتشان و سیاهپوش کردن مملکت و استفاده از تمام امکانات پرهزینه گرافیک محیطی در شرایطی که به قول خودشان در شعب ابیطالب ایم و تحریم، و باید که اقتصاد مقاومتی سرلوحه باشد به قصد گرفتن «انتقام سخت» و با به راه انداختن کمپین کمدی «عمودی میآیند و افقی باز میگردند»، (با از دست دادن جان نزدیک به ۷۰ نفر از کسانی که عمودی برای تشییع در کرمان آوردندشان و با کمال تأسف افقی تحویل بازماندگانشان دادند و صرفاً برایشان دعا کردند که با روح سردارشان محشور شوند) عزم جزم کردند که از عمو نصرالله و دیگر عموهای غیورشان —و همگی ردیف شده در فهرست تروریستها— گوی سبقت انتقام را ربوده و محض زدن یک سیلی، فقط یک سیلی و نه بیشتر به آمریکای جنایتکار، با اطلاع قبلی به عراقیها و بالتبع مطلع شدن حتی خواجه حافظ شیرازی، چندین موشک که به قول عدهای غیرمسلح بود و یا حتی مسلح شده و ساخت دانشمندان هوا و فضایشان، رهسپار پادگانهای از قبل خالی شده از آمریکاییها در عینالاسد کنند؛ که ظاهراً چندتای آنها به زمینهای کشاورزی مردم عراق خورده! اما، اما در پس این نمایش مضحک انتقام سخت و گرفتن ژست پیروزی، جنایتی بسیار بسیار هولناک، بزرگ، تلخ، درناک و غیرقابل جبران، رخ داده بود! جنایت رخ داده و بیتردید از صدر تا ذیل آگاه بودند، اما با وقاحت تمام و با بیشرمی تمام خبر از سقوط هواپیمایی اکراینی به دلیل «نقص فنی» دادند و باز با وقاحت و بیشرمی هر چه تمام تر، سه روز تمام منکر واقعیت شدند و حتی به ترفند همیشه آشنایشان، که تهدید است متوسل شدند که هشدارید از خبررسانی! و سرانجام تحت فشار خارجی با خفت هر چه تمام وادار به اعتراف شدند و هنوز مسبب یا مسببین کشته شدن تشییع کنندگان کرمان به نتیجه نرسیده که دست و پا زنان به لکنت افتاده و با بیشرمی، مدام از «بیخبر بودن» میگویند و طبق روال همیشگیشان، پروژه پاسکاری در بحران و نیز تطهیر را راه انداختند! در این میان ما ناباورانه به شماره نشستیم تک تک کشته شده های این چهل سال را! به اسم و رسم و نام و نشان! در این بازخوانی کشتارها، گاه چنان غرق در سرگذشت آنها میشوم که از زمان فعلی دور و کنده می شوم، ناگاه به خود آمده و میبینم ساعتها گذشته، شب به روز نزدیک شده و من هنوز روایتها را تا انتها نخواندهام! از ۱۸ دیماه تا به امروز، نه پنج روز، که گویی پنجاه پنجاه سال بر من گذشته! با دیدن صحنههای برجا مانده از آخرین قربانیان این جنایتکاران، از سوگواری همراه با شرط و تهدید بازماندگان سقوط هواپیما تا تهدید و بازداشت بازماندگان کشتههای آبان، از روایت هنوز تازه به خون نشاندن نیزار تا روایت چگونه منفجر شدن هواپیما و کشته شدن ۱۷۶ انسان بیدفاع، به ناگاه باز میگردم به روایت بازماندگان قتلهای زنجیرهای، به روایت مادران خاوران، به روایت کشتههای کردستان، به چهل سال قبل، به ده سال قبل، به سی سال قبل، به بیست سال قبل!
اصلاً زمان و تاریخ و روز و ماه و سال، سیال می شود، رنگ میبازد و از مفهوم تهی، و تنها موجودیتی که در برابرم آشکار و واضح باقی مانده، «مرگ» است! مرگ، که ارمغان این جنایتکارترین جنایتکاران زمانه است برای تمام جانهای آزادهای که اینها جانشان را به انواع مختلف ستاندند و هرگز هم جوابگوی این جنایات نبوده و با بیشرمی تمام از اساس یا منکر شدند یا سعی در از بین بردن شواهد جنایات کردند یا در بهترین حالت، کوچکترین فرد و عامل اجرای امر، از ماشین کشتارشان را قربانی کردند!
اما مرگ تک تک آنهایی که آمرین و عاملینش این تبهکاران بوده اند، مرگی است که «موجودیت» دارد! گویی مرگی است که زندگی دارد! و این زندگی در این روزها با بازخوانی نام و یاد تک تک کشته شدهها، از چهل سال قبل تا به ۱۸ دیماه، در من حسی از امید به ماندن را شعله ور کرده! حسی که سالها بود در من خاموش شده بود: «انگیزه» به «ماندن» به «زنده» ماندن برای خاموش نماندن و منفعل نبودن! که این روزها پس از بلندشدن صدای خودجوش دانشجویان — روز دیگری است؛ دانشجویانی که صدایشان صدای «اصلاح» نیست؛ که صدای مماشات و مدارا نیست؛ که فریاد بیمحابا و بلندِ برکندن است؛ و شعارها به خالصترین و خلاصهترین و واضحترین درخواستها و خواستهها رسیده است؛ در تمام روزهای پرنفرت و پر خشمی که از ۱۳ تا ۱۸ دیماه گذراندم، در تمام روزهای پرخشم و بغضی که از ۱۸ تا ۲۱ دیماه بر من و ما گذشت، و با اعتراف به آنچه خود «خطای انسانی» نامیدندنش و جز «جنایت» نام دیگری را نمیتوان پذیرفت، اعتراضها و شعارها و جسارتهای مردم تنها عامل مهار غلیان و خشم از درون خورنده من شده است… با مطلع شدن از اعتراضات پلیتکنیک، بیهیچ تردید و شک و گمانی، به راه افتادم و رفتم و در تمام مدت به این فکر بودم که چه چیزی را قرار است از دست بدهم؟! که گویی نه انگار ده سال از ۸۸ گذشته، از سالی که شاید هنوز بیمهایی داشتم که با مباداهایی گنگ درآمیخته بود و در اعتراض و شعارها و فریادهایم، درصدی از تردید و ترس را در خودم حس می کردم! اما در این روزها، بیهیچ «بیم» و بیهیچ «باکی»، تنها حس زنده بودن را در پیوستن به تمام آن صداهایی دارم که شرافت و شجاعت را «بازمعنا» کردهاند، و با نیرویی فزاینده به انگیزه «زنده بودن» مبدل شدهاند.
در اوج ناامیدی، تنها امیدم پایداری و استمرار این فریادهاست.