رضا علامه‌زاده، سینماگر و نویسنده

می‌خواستم در بخش دوم نوشتارم در مورد اسكار ٢٠٢٠ از فيلم‌هائى كه شانس كمتر اما ارزشى والاتر براى بهترين فيلم سال بودن دارند بنویسم ولی قلم دارد مرا به حاشیه‌ای که البته ضروری است می کشاند!

پيداست كه هر اثر هنرى را، – خواه يك تابلو نقاشى باشد يا يك رمان، خواه قطعه‌اى موسيقى باشد يا اثرى تئاترى -، مى‌توان از جنبه‌هاى مختلفى بررسى كرد و سنجيد. در مورد سينما به دليل تنوع و گوناگونى اين جنبه‌ها، كار بررسى يك اثر سينمائى در كليت آن، يعنى ابراز نظر در مورد يك فيلم به عنوان يك اثر هنرى مستقل از اجزاى تشكيل دهنده‌اش، بسيار سخت‌تر است از بررسى مثلا يك تابلو نقاشى يا يك قصه كوتاه.

بى‌جهت نيست كه در جشنواره‌هاى بزرگ سينمائى از جمله در مراسم اسكار براى هر جنبه از يك اثر سينمائى بخش معينى وجود دارد كه فيلم‌ها را از آن جنبه‌ى بخصوص بررسى مى‌كنند تا بهترين‌ها را در همان رشته معين انتخاب كنند؛ بهترين بازيگر مرد نقش اول، بهترين صدابردارى، بهترين طراحى لباس و و و …. (در مراسم اسكار كه مورد بحث من است هر فيلم سينمائى در هژده رشته شانس نامزدى دارد).

يكى از اين رشته‌ها، كه عملا پر اهميت‌ترين‌شان محسوب مى‌شود، رشته‌ى “بهترين فيلم سال” است. در اين رشته قرار است هر فيلم به عنوان يك اثر هنرى مستقل از اجزايش، بررسى شود تا در صورت انتخاب شدن به عنوان بهترين فيلم سال معرفى شود.

اما به راستى راى‌دهندگان در اين رشته، از چه زاويه‌اى به يك فيلم نگاه مى‌كنند؟ يا شايد بهتر است بپرسم از چه زاويه‌اى بايد به يك فيلم نگاه كنند؟ وقتى هر جنبه ديگر يك فيلم در رشته‌هاى هفده گانه قبلى، از بهترين فيلمنامه اقتباسى و بهترين جلوه‌هاى ويژه تا بهترين ميكس صدا و بهترين فيلمبردارى و حتى بهترين كارگردانى بررسى شده، ديگر چه از فيلم مى‌ماند كه در بخش بهترين فيلم سال بررسى شود؟ پاسخ من اين است: ساختار.

از ديد من ساختار (structure) بُن‌مايه هر اثر هنرى است و اين ساختار است كه سطح هنرى يك اثر را چه نقاشى باشد چه قصه، چه فيلم باشد چه موسيقى، تعيين مى‌كند. وارد بحث ساختار چيست نمى‌شوم و فرض را بر اين مى‌گذارم كه علاقمند به اين قلم درك كافى از مقوله‌ى ساختار در يك اثر هنرى دارد. همین‌قدر می‌گویم که میزان هماهنگی و توازن و تعادل میان اجزای هر اثر، که در ساختار آن متجلی می‌شود، معیار ارزش هنری آن اثر است.

***

فیلم “١٩١٧” به کارگردانی “سام مِندس”

حالا با اين مقدمه به راحتى مى‌توانم سراغ چند فیلم بروم. فيلم “١٩١٧” كه يكى از نامزدان بهترين فيلم سال در اسكار است، ماه پيش در مراسم “گلدن گلاب” به عنوان “بهترين فيلم درام” سال شناخته شد و چند روز پيش هم در مراسم آكادمى فيلم بريتانيا، “بفتا”، علاوه بر بردن جوائز بهترين کارگردانی، بهترین فيلمبردارى، بهترين صحنه پردازى و بهترين جلوه‌هاى ويژه، بعنوان بهترين فيلم انگلستان و نيز به عنوان بهترين فيلم سال ٢٠١٩ جهان معرفى شد. اين فيلم كه به واقع يك دستاورد تكنيكى سينمائى محسوب مى‌شود و شايسته بردن جوائز فيلمبردارى و صحنه‌پردازى و جلوه‌هاى ويژه است چه چيزى بيش از همين دستاوردهاى تكنيكى دارد كه به عنوان بهترين فيلم سال در “بفتا” معرفى شده است؟ فيلمى با يك قصه خطى بدون عمق، و يك ساختار سست چگونه در جشنواره‌هاى پر طمطراق مورد تمجيد قرار مى‌گيرد؟

سينمائى‌نويس نشريه “گاردين” فيلم ١٩١٧ را در نقدى با عنوان “چرا بايد ١٩١٧ بهترين فيلم سال در اسكار باشد” اين فيلم را “سطحى”، “دور از باور” با “كاراكترهاى مقوائى” و “ديالوگ‌هاى خشك” توصيف مى‌كند. و نقدنويس نشريه “اينسايدر” مى‌نويسد “١٩١٧ يك دستاورد تكنيكى است و بايد از اين نظر مورد تقدير قرار بگيرد ولى فيلمى عميقا توخالى است كه پس از يك بار ديدن هيچ حرفى براى گفتن ندارد (لينك اين دو مقاله را در آخر مطلب مى‌آورم).

قصه فیلم ١٩١٧ ماجرای یک ماموریت خطرناک در جنگ جهانی اول در جبهه جنگ در انگلستان است. دو نظامی مامور می‌شوند پای پیاده از مسیری بسیار سخت و خطرناک از جبهه دشمن عبور کرده و پیام مهمی را که جان هزاران سرباز به آن وابسته است به یک لشگر خودی برسانند. تمام وسائل ارتباطی قطع است و راهی جز رساندن خبر به این صورت نیست. فیلم ١٩١٧ قرار است این دو مامور را در یک نمای طولانی (به طول خود فیلم) دنبال کند؛ کاری که از نظر تکنیکی بسیار سنگین و شاید باورنکردنی به نظر برسد. البته فیلمساز و اکیپ فیلمبرداریش از این نظر توانسته‌اند رکورد جدیدی را در ساختن فیلم با حداقل نما به ثبت برسانند؛ رکوردی که تا کنون دست آلفرد هیچکاک بود که هفتاد و دو سال پیش سعی کرد فیلم “طناب” را با امکانات محدود آن زمان در یک نما بسازد (که البته چون حلقه‌های فیلم از ده دقیقه بیشتر نبود باید به نوعی کات‌ها را پنهان می‌کرد!)

راستی کسی هست که امروزه وقتی از خلاقیت هیچکاک در بیان سینمائی حرف می‌زند در کنار “روح”،  “پنجره پشتی”، “پرندگان”، و “شمال از شمال غربی” نامی هم از فیلم “طناب” او ببرد!؟

“جوكر” فيلمى با ساختارى متزلزل اما كاراكترى چشمگير

نمى‌دانم اگر بازى شگفت‌انگيز “يوآكين فونيكس” نبود چقدر می‌شد به این فیلم اعتبار داد؛ فیلمی که از نظر ساختاری تا دو سومش با هماهنگی پیش می‌رود و شخصیت تودرتوی کاراکتر چشمگیری که خلق کرده است را به نمایش می‌گذارد اما در جمع کردن متوازنِ رشته های بسیاری که تنیده کم می‌آورد و فیلم را با چند صحنه‌ی خشونت‌بار و بی‌منطق (به دور از منطق خود فیلم منظورم است) به پایان می‌برد.

“يوآكين فونيكس” پس از بردن جایزه بهترین بازیگر مرد در “گلدن گلاب”، همین جایزه را در “بفتا” هم به دست آورد و به گمان من بیشترین شانس را برای بردن اسکار بازیگری امسال دارد. (حاشیه: فونیکس در مراسم بفتا، وقت دریافت جایزه‌اش، نطق کوتاه اما کوبنده‌ای در مورد کم‌توجهی صنعت سینما و “بفتا” به هنرمندان غیر سفیدپوست کرد که بسیار مسئولانه بود و مرا لحظه‌ای به وطنم برد جائی که این روزها فاصله میان هنرمندان مسئول و آنان‌که به هر بهانه‌ای از مسئولیت‌پذیری شانه خالی می‌کنند، بیشتر از همیشه شده است.)

جوجو “،خرگوش ترسو و رقبایش در بخش بهترین فیلم سال

از نُه فیلمی که نامزد بهترین فیلم در اسکار هستند من دو تا از آنان را ندیده‌ام. یکی “فورد بر علیه فِراری” فیلمی با سوژه مسابقات اتومبیل‌رانی است که عنوان و سوژه‌اش هیچ کششی در من ایجاد نکرده، و یکی هم فیلم بسیار تحسین‌شده “انگل” است که متاسفانه تا کنون موفق به دیدنش نشده‌ام. “انگل” سال پیش اولین نخل طلای جشنواره فیلم کن را برای کره جنوبی به ارمغان آورد و اخیرا هم برنده جایزه بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان در گلدن گلاب و بفتا شد. بنابراین در “بخش سینمای جهانی” اسکار امسال رقیب سرسختی خواهد بود برای دو فیلمی که از آنان در بخش نخست این مطلب نام بردم، “سرزمین عسل” و “درد و شُکوه”.

و اما “جوجو رابیت” که با توجه به قصه‌اش می‌توان آن را “جوجو، خرگوش ترسو” نامید، جدا از قصه پر کشش، بازی‌های روان، صحنه‌پردازی‌های مناسب، دارای ساختاری بسیار مستحکم و حساب شده است که می‌توانم با بررسی‌اش تئوری‌بافی آغازینم در زمینه ساختار را عینیت ببخشم!

این کمدی تلخ قصه پسرکی ده ساله به نام “جوجو” را در آلمان نازی در آخرین سال جنگ جهانی دوم روایت می‌کند. او که تحت تعلیمات نازی‌ها در مدارس، می‌خواهد یک نازی تمام‌عیار باشد وقتی در یک کمپ تمریناتی با معلمین و همکلاسی‌هایش حاضر نمی‌شود سر یک خرگوش ترسیده را از سرش جدا کند از آن پس جوجو خرگوش نامیده می‌شود!

جوجو با مادر تنهایش در خانه‌ای پوشیده از پوسترهای تبلیغاتی نازی‌ها زندگی می‌کند و پدرش جزو بزدلان فراری است؛ نامی که نازی‌ها به آلمانی‌هائی که از خدمت می‌گریختند می‌دادند. جوجو چنان غرق در رویاهای فاشیستی است که هیتلر را نه در ورای ابرها که در درون خودش دارد. هر لحظه با اوست و هر وقت تردیدی به خود راه می‌دهد امیدبخش زندگی‌اش در مقابلش ظاهر می‌شود. این ظهور به گونه‌ای است که هیچکس جز جوجو او را نمی‌بیند. البته به استثنای ما بعنوان تماشاگر فیلم!

نقش هیتلر درونِ جوجو را خود کارگردان نیوزیلندی فیلم، “تایکا وایتیتی”، به زیبائی بازی می‌کند؛ یک بازی روان میان آنرچه ما در فیلم‌های مستند از آدلف هیتلر دیده‌ایم و چارلی چاپلین در فیلم دیکتاتور بزرگ!

قصه اما از آن‌جا به حرکت در می‌آید که جوجو در غیاب مادرش در اتاق زیرشیروانی خانه‌اشان دخترکی را می‌یابد که آن‌جا پنهان شده. دخترک که پنج شش سالی از او بزرگتر است می‌گوید یهودی است و دوست خواهر فوت شده‌ی جوجو بوده است. دیالوگ‌های بین دخترک یهودی و پسرک فاشیست در روزهای مختلف و یادداشت‌ها و طراحی‌های کودکانه‌ی جوجو که علیرغم اختلاف سن آشکارشان عطر عاشقانه دارد، تلخ-شیرین ترین بخش فیلم است.

با ورود ناگهانی گشتاپوها به خانه، جوجو دخترک یهودی را خواهرش جا می‌زند و از این تله نجاتش می‌دهد ولی مادرش از تله‌ای که بر سر راهش است نمی‌تواند بگریزد. صحنه‌های مرتبط با این موضوع را اگر باز کنم چرائی تاکیدم به اهمیت ساختار روشن می‌شود:

در صحنه‌ای در اواسط فیلم جوجو و مادرش در حال قدم زدن هستند. مادر دارد بر سکوی کوتاهی بموازات پسرک که روی زمین راه می‌رود گام می‌زند و از این رو پا و کفش‌های مادر در قاب تصویر است بی‌آنکه باقی اندامش دیده شود. در این نمای نسبتا طولانی مدل کفش او در ذهن تماشاگر می‌ماند.

در صحنه‌ای دیگر با فاصله زیاد از صحنه قبلی، مادر و پسر در یک خیابان از جلو کسانی که به دار آویخته شده‌اند عبور می‌کنند. از اندام اعدام شدگان تنها پاهای آویخته‌شان در قاب تصویر دیده می‌شود. و در اواخر فیلم وقتی رژیم نازی در حال سقوط و شهر زیر بمیاران است یک‌بار دیگر جوجو در خیابان از مقابل پاهای اعدام‌شدگان تازه‌ای که در هوا معلق‌اند می‌گذرد. این بار اما، ما به همراه پسرک پاهای یک نفرشان را از مدل کفش‌هایش باز می‌شناسیم؛ پاهای مادرش را.

***

اهمیت ساختار در اثر هنری را هیچ‌کس ساده‌تر و همه فهم‌تر از چخوف نگفته است. او می‌گوید وقتی در صحنه اول یک نمایش اسلحه‌ای به دیوار آویزان است این اسلحه باید در صحنه آخر نمایش شلیک شود!

درازگوئی در مقوله ساختار و باریک شدن در جزئیات جوجوی ترسو فرصت پرداختن به دو فیلم خوش ساخت (=خوش ساختار) دیگر یعنی “زنان کوچک” و “داستان ازدواج” را از من گرفت و نگذاشت مطلبم را کامل کنم.

ولی چه چیز در جهان کامل است که این مقاله باشد!

بیشتر بخوانید: