امین بزرگیان – بعد از زلزله اخیر، حجم گسترده‌ای از کمک‌های مردمی را به همراه پیام‌ها و ابراز تاسف‌ها به نشانه “همدردی” با زلزله‌زدگان در فضای واقعی و مجازی شاهد بودیم. این مواجهه نیک، چیز جدیدی البته نیست. همواره انسان‌ها در برابر رنج دیگران تمایل دارند تا از خود عکس‌العمل نشان دهند.
 
بی‌شک ما نیازمند گسترش حس “همدردی” هستیم. حس همدردی در واقع چیزی نیست جز کنش اخلاقی. جامعه اخلاقی، جامعه‌ای است که افراد در آن می‌توانند رنج دیگری را تخیل کنند. این تخیل امکان توسعه نوعی حس همدردی با دیگران را فراهم می‌سازد و مقدمات وحدت میان افراد را باعث می‌شود. این وحدت، متکی به یک ایدئولوژی یا یک اندیشه قابل قبول نیست، بلکه ریشه در نوعی نزدیکی احساسی انسان‌ها دارد؛ اینکه افراد یک جامعه این توانایی را به دست بیاورند که دیگری را فارغ از تعلقات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی‌شان حس و تخیل کنند. این توانایی، امر زیبایی‌شناسانه جامعه است. جامعه اخلاقی، جامعه‌ای است که می‌تواند “همدردی” کند و این همدردی نسبت به رنج دیگری را منوط و مشروط به هیچ اصل عقلانی یا متافیزیک نکند.
 
توجه بیشتر به همدردی
 
باید به “همدردی” توجه بیشتری داشته باشیم. برای توضیح شاید لازم باشد رویدادهایی را دوباره به یاد بیاوریم. زلزله بم که به کشته شدن سی هزار نفر انجامید، چنان حس همدردی ای را بر انگیخت که تنها پس از چند روز از وقوع زلزله، رسانه‌های دولتی از مردم خواستند که دیگر احتیاجی به کمک‌های مالی و مادی مردم نیست. تلویزیون با نمایش انبارهای پر از اقلام و مواد خوراکی از مردم خواست که “کمک نکنید، دیگر بس است”. 
پس از پرشدن انبارها و صندوق‌ها گویی این پیام اثر خود را گذاشت. کمک‌ها و ابراز “همدردی” تمام شد و تا امروز هم ادامه دارد. این داستان را می‌توان مدام به عقب برد و در طول و عرض تاریخ نمونه‌های متعددی را از همدردی‌های کوتاه مدت جامعه بیان کرد. شبح تکرار آنچنان قدرتمند و فربه شده است که پیش‌بینی همدردی‌ها برای زلزله اخیر نیز کار سختی به‌نظر نمی‌رسد. 
پس از پرشدن انبارها و صندوق‌ها گویی این پیام اثر خود را گذاشت. کمک‌ها و ابراز “همدردی” تمام شد و تا امروز هم ادامه دارد. این داستان را می‌توان مدام به عقب برد و در طول و عرض تاریخ نمونه‌های متعددی را از همدردی‌های کوتاه مدت جامعه بیان کرد. شبح تکرار آنچنان قدرتمند و فربه شده است که پیش‌بینی همدردی‌ها برای زلزله اخیر نیز کار سختی به‌نظر نمی‌رسد.
 
آنچه به نظر می‌رسد، خلق تاریخی درک ناتمامی از “همدردی” است. شاید بیراه نباشد برای خودمان همدردی را به عنوان یک وظیفه حیاتی برای جامعه، نوعی دلرحمی عمومی و شعف همگانی از مشمول فاجعه نشدن ارزیابی کنیم. چیزی که قرار است معیار زیست مسئولانه و اخلاقی افراد جامعه باشد، به نوعی فرافکنی مسئولیت، قلب ماهیت داده است. گویی در پشت تمام این شور نخستین، فراموشی تاریخی خوابیده است.
 
لازمه همدردی یا مسئولیت نسبت به فاجعه، چشم بر نداشتن از فاجعه و کشته‌شدگان آن است. ارسال بسته‌های غذا و خون برای رنج دیدگان، آغاز فرایندی است که در خود امید پایان فاجعه را می‌باید به همراه بیاورد. اگر چنانچه هیچ امیدی به این نداریم که این، فاجعه آخر بود، اساسا توانایی همدردی را به طور دسته‌جمعی از دست داده‌ایم. در حقیقت زلزله آذربایجان به ما نشان داد که با وجود انبارهای سر ریز شده، ما در عمل هیچ کار اخلاقی در قبال سی هزار کشته زلزله بم نکرده‌ایم. چشم‌مان را بر فاجعه بستیم و فراموش کردیم و این صف‌های طویل جمع‌آوری، اگر درازمدت فکر نکنیم، چیزی نیستند جز تجمع فراموش‌کنندگان فاجعه قبلی.
 
همدردی را باید به سرحدات کنش اخلاقی نزدیک و از این وضعیت ریاکارانه مواجهه با فاجعه و در واقع تکرار آن نجات داد. گفتیم که همدردی چیزی نیست جز گسترش تخیل افراد نسبت به رنج دیگری. افراد با نوعی همبستگی زیباشناسانه با دیگری به او کمک می‌کنند که با وجود فقدان‌ها و از دست‌رفتگی‌هایش، به زندگی برگردد و در واقع بتواند زندگی را از دهان اژدهای مرگ بیرون بکشد، اما تخیل به این محدود نمی‌شود.
 
همدردی به کلیت فاجعه می‌اندیشد
 
همدردی در بطن خود تنها با فاجعه اکنون و یگانه‌ای روبه‌رو نیست، بلکه به کلیت فاجعه می‌اندیشد.
 
 
همدردی پروژه‌ای است که با تبدیل کشته‌شدگان فاجعه به اشیائی تزیینی و ابژه‌هایی ملانکولیک برای سوز و آه‌های فردی و جمعی مقابله می‌کند. مواجهه اخلاقی با کشته‌شدگان فاجعه، شکل بی‌معنا و فرمال زنده نگهداشتن و تکرار اسم و فامیل آنها نیست (کاری که غالباً با کشته‌هایمان کرده‌ایم)، بلکه تلاش برای افزودن به “زندگی” از طریق تجربه کشته‌شدگان است. 
مسئله، زنده نگهداشتن فردای فاجعه است که آن را تبدیل به تاریخ می‌کند. ایستادن در برابر طوفانی است که در ظاهر پیشرفت و در واقع نوعی آلزایمر جمعی تا خلق فاجعه بعدی است. همدردی پروژه‌ای است که با تبدیل کشته‌شدگان فاجعه به اشیائی تزئینی و ابژه‌هایی ملانکولیک برای سوز و آه‌های فردی و جمعی مقابله می‌کند. مواجهه اخلاقی با کشته‌شدگان فاجعه، شکل بی‌معنا و فرمال زنده نگهداشتن و تکرار اسم و فامیل آنها نیست (کاری که غالباً با کشته‌هایمان کرده‌ایم)، بلکه تلاش برای افزودن به “زندگی” از طریق تجربه کشته‌شدگان است. مردگان تقدیر می‌شوند نه از بابت مرده بودنشان که از بابت امکاناتی که با جان خودشان برای زیستن ما فراهم کرده‌اند. آنها باید به ما بفهمانند تا چه حد جنگ و خشونت، تصفیه‌های سیاسی، محکم نساختن خانه‌ها و… خالق فاجعه و مرگ‌ هستند. اگر چنانچه آنها نتوانند این کار را با جامعه‌شان انجام دهند، فقط اجساد شمارش شده کتاب‌های تاریخ‌ هستند.
 
دولت در قبال فاجعه وضعیت ویژه‌ای دارد و سعی می‌کند هر فاجعه‌ای را اتفاقی فوق‌العاده و خاص نشان دهد. تبلیغات دولت در فاجعه بسیار فعال عمل می‌کند. نهادهای سلطه با استثنائی، بیرونی و مازاد معرفی کردن هر فاجعه سعی می‌کنند نه تنها از خطراتی که آن‌ها را به سبب اهمال‌ها و فراموش‌کاری سیستماتیک شان از سوی مردم تهدید می‌کند، خود را مصون نگهدارند، بلکه بتوانند مناسبات قبلی را تمام و کمال حفظ کنند. تبدیل فاجعه به نوعی پروژه‌های عمرانی و ساخت و ساز در همین راستاست. در میانه صدای رنج دیدگان، بلندگو‌ها مدام می‌گویند: «ما همه‌چیز را به حال اولش برمی‌گردانیم.» این‌‌ همان فاجعه واقعی است. دولت این توانایی را دارد که یک فاجعه را به چیزهایی مثل سرعت امدادرسانی، اسکان آسیب دیدگان، دفن سریع اجساد و… تقلیل بدهد و در ‌‌نهایت با اعلان بازگشتن اوضاع به وضعیت سابق از تمامی هموطنان بخواهد که به سر کارهای خود بازگردند.
 
به جز نقش سیستماتیک دولت تاریخی در ایران برای تسریع فراموشی جمعی فاجعه، دولت همواره این نقش را به عهده داشته است که هر نوع بی‌مسئولیتیِ فردی، به گردن کلفت او انداخته شود. اگر دشمنان خارجی‌ای وجود دارند که دولت، بحران‌ها و تضاد‌هایش را به سوی آن‌ها فرافکنی می‌کند، همین نقش را دولت برای جامعه به سبب فراموشی‌ها و بی‌مسئولیت‌هایش داشته است. در واقع دیالکتیک دولت و ملت در خلق فاجعه، از هر نوع شکل‌گیری سیاست و تغییر وضعیت موجود، جلوگیری کرده است.
 
فجایع برای ما به جز قبرستان‌ها چیزی را آباد نمی‌کنند. این در حالی است که توسعه ذهنی و واقعی جوامع در طول تاریخ، بسیار وامدار فجایع بوده‌اند. اوکاکورا کاکوزوء روشنفکر ژاپنی در جایی می‌نویسد که هیچ امپراتوری در طول تاریخ به اندازه زلزله جامعه ما را رهبری نکرده است.
 
زلزله‌ای در لیسبون
 
در سال‌های اولیه‌ دوران مدرنیته، زلزله‌ای در لیسبون، چهارمین شهر بزرگ اروپایی آن‌روز‌ها (۱۷۵۵) به ‌وقوع پیوست که به‌غیر از تبعاتی که به‌همراه داشت، همچون هفتاد‌هزار کشته و ویرانی ۸۵ درصد شهر، سرآغاز بسیاری از تغییرات و تحولات فکری شد. لیسبون در قرن ۱۸، از مهم‌ترین مراکز مذهب کاتولیک و یکی از مهم‌ترین مناطق اروپا در رواج آموزه‌های کاتولیک بود.
 
تبدیل واقعه طبیعی زلزله به موضوعی عمیق برای آغاز گفتمانی انتقادی و طرح پرسش‌های اساسی فلسفی و اجتماعی، از جمله اثرات مهم فاجعه‌ لیسبون بود. این زلزله، فرصتی واقعی برای تامل در بدیهیات ایجاد کرد. در واقع تنهای بی‌جان، ذهن‌ها را جان بخشیدند و فاجعه نه تنها به مثابه «تخریب» که در ظاهر «بازسازی» نیز نمایان شد. از دل خرابه‌ها و ویرانی‌ها زندگی جدید بیرون آمد و هفتاد هزار کشته و هزاران آواره فراموش نشدند. آیندگان فاجعه لیسبون، با اندیشیدن به فاجعه، همدردی با فاجعه دیدگان را به همدردی با جامعه و جهان ارتقا دادند.

زلزله در یک روز تعطیل مذهبی رخ داد که مومنان در کلیسا‌ها مشغول عبادت بودند. کلیسا‌ها چون در سطح دریا ساخته شده بودند از امواج غول‌آسای اقیانوس که به ستون‌های معابد اصابت می‌کردند، در امان نماندند و سقف‌های معابد بر سر عابدان فرو ریخت. سئوالی که بعد از زلزله‌ مخرب لیسبون مطرح شد، این بود که با تخریب کلیساهای کاتولیک در اثر یک امر طبیعی، ذهنیت دینی چه پاسخی می‌تواند به آن بدهد؟

بسیاری از محققین، نهضت پروتستانتیسم در مسیحیت را از جمله اثرات زلزله لیسبون برشمرده‌اند. ولتر، کشیش سرآمد پروتستانتیسم در منظومه بلندی به مناسبت زلزله لیسبون می‌نویسد: «زندگی بشری همچون بازی شانس است. آن‌هایی که فقط موعظه و نصیحت می‌کنند بعد از وقوع چنین زلزله‌ای که بنای تفتیش عقاید هنوز پابرجای است، دیگر چه حرفی برای گفتن دارند؟ همهٔ دیدگاه‌ها و نظریات آن‌ها در زیر خاک مدفون شده و امیدوارم که آن پدران مقدس که مجریان تفتیش عقاید هستند، همچون دیگران به زیر آوار رفته باشند. زلزلهٔ لیسبون درسی خواهد بود برای انسان‌ها تا انسان‌های دیگر را آزار و شکنجه ندهند.»

 
 تبدیل واقعه طبیعی زلزله به موضوعی عمیق برای آغاز گفتمانی انتقادی و طرح پرسش‌های اساسی فلسفی و اجتماعی، از جمله اثرات مهم فاجعه‌ لیسبون بود. این زلزله، فرصتی واقعی برای تامل در بدیهیات ایجاد کرد. در واقع تنهای بی‌جان، ذهن‌ها را جان بخشیدند و فاجعه نه تنها به مثابه «تخریب» که در ظاهر «بازسازی» نیز نمایان شد. از دل خرابه‌ها و ویرانی‌ها زندگی جدید بیرون آمد و هفتاد هزار کشته و هزاران آواره فراموش نشدند. آیندگان فاجعه لیسبون، با اندیشیدن به فاجعه، همدردی با فاجعه دیدگان را به همدردی با جامعه و جهان ارتقا دادند.
 
 جامعه‌ای مثل جامعه ما که همواره درمعرض «رنج» بوده است – ازحمله مغول تا زلزله بم- از حافظه جمعی رنج‌آمیزخود چه بهره‌ای برده است؟ اگرما از واقعه‌ای همچون زلزله رنج کشیده‌ایم، امروز برای تکرارنشدن آن رنج دهشتناک، چه کرده‌ایم؟ آن رنج با دستگاه فکری ما چه کرده است؟ خدا و جامعه‌ ما بعد از زلزله چگونه شده است؟ با خانه‌های بی‌بنیاد و فرهنگ «بساز و بفروشی» چه کردیم؟ آیا قوانین شهرسازی و مسئولیت‌های ما در قبال حفظ جان خودمان و مستاجرانمان در قبال استحکام خانه‌هایمان تغییری کرده است؟ باید مرثیه ولتر برای زلزله لیسبون را دوباره مرور کنیم که پس از فاجعه، دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست. این نوع مواجهه با فاجعه تنها شیوه اخلاقی در برابر رنج دیدگان است. مواجهه با رنج دیگری به چیزی مازاد بر همدردی‌های کوتاه‌مدت و کمک‌های انسان‌دوستانه نیاز دارد. تقلیل مواجهه با فاجعه به حواله پول و ارسال بسته‌های غذا و دارو عقیم کردن رنج است. مسیرهمدردی واقعی و کمک به دیگری، بازخوانی تمام نظام‌های ذهنی و عینی اطراف فاجعه است، زیرا به تعبیر ولتر دست‌ها و ذهن‌های ما به فاجعه آلوده است. آیا فردای زلزله آذربایجان و در مسیر بازگشت از مرکزی برای جمع‌آوری هدایای مردمی، به این فکر کرده‌ایم که همین آدم‌های مسیرمان تا خانه، اکنون درون فاجعه‌اند؟
 
به غیر از این، کاری نکرده‌ایم جز فرافکنی فاجعه و کشتن تخیلمان برای حس رنج دیگری. پروژه‌ای دقیق برای حفظ وضعیت موجود و فراموشی رنج دیدگان. 
 

پانویس:
برای مطالعه بیشتر درباره رابطه اخلاق و حس همدردی نگاه کنید به: – «نظریه احساسات اخلاقی آدام اسمیت در مقاله ماهیت ذهنی ارزش‌ها» / ج. ل مکی/ ترجمه مراد فرهادپور/ مجله ارغنون شماره ۱۶؛ و کتاب «پیشامد بازی و همبستگی» / ریچارد رورتی/ ترجمه پیام یزدانجو/ نشرمرکز