امین بزرگیان – فیروز. ب، مرد چهل و دوساله و پناهنده ایرانی، دهم مرداد، در شهر کایسری (قیصریه) ترکیه دختر ده ساله‌اش، فرناز را با ضربه چاقو به قتل رساند.

مادر خانواده، هیفا محمدعلی، به خبرنگار سایت روزآنلاین در شرح این اتفاق چنین گفته است: «ساعت۱۲ ظهر آمد خانه و یکباره گیر داد که چرا غذا را روی زمین گذاشته‌ای، چرا سفره باز نکرده‌ای… داد و بیداد می‌کرد که دیدم همسایه دم در آمده. رفتم ببینم چه می‌خواهد که شوهرم با چاقو دنبالم آمد. او فریاد می‌زد که هم بچه را می‌کشم هم تو را. فرار کردم و خودم را به پلیس رساندم و درخواست کمک کردم.»
 
در روایت این تراژدی نکاتی وجود دارد که برای نزدیک شدن به صحنه جنایت در سطرهای زیر به آن‌ها اشاره می‌شود:
-هیفا دلیل قتل دخترش را تعلل پلیس کایسری دانسته که سریع عکس‌العمل نشان نداده‌اند. او گفته است: «گفتم جان بچه‌ام در خطر است، اما توجهی نکردند. گفتند کسی که بخواهد بکشد نمی‌گوید. گفتم شوهرم مشکل روحی و روانی دارد، اما توجهی نکردند. مترجم پلیس می‌گفت: شما برای اینکه پرونده پناهجویی‌تان کامل شود و پناهندگی بگیرید بازی در می‌آورید و… از ساعت یک که آنجا بودم تا ساعت هفت مرا نگاهداشتند. وقتی هم حاضر شدند، وارد خانه ما بشوند دیگر دیر شده بود… پلیس ترکیه بچه‌ام را از من گرفت. آن‌ها اگر به حرف من گوش می‌کردند بچه من زنده می‌ماند. اگر‌‌ همان موقع وارد عمل می‌شدند بچه‌ام الان نمرده بود. مرا در آنجا نگهداشتند و بعد از التماس‌های من گفتند که رفتیم در زدیم کسی باز نکرد. گفتم من کلید دارم. خواهش می‌کنم دوباره بروید. با من برویم که رفتیم و وقتی رسیدیم دخترم بی‌جان بود.»
 
-فیروز و هیفا بهایی بوده‌اند و به سبب محدودیت‌های تازه تشدید شده حکومت ایران، به ترکیه پناهنده شده بودند. آن‌ها هنوز موفق به گرفتن پناهندگی نشده و در انتظار مصاحبه کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل در ترکیه بودند. هیفا درباره وضعیت پناهندگی خود و همسر و کودکش گفته است: «از مهرماه آمدیم. پیشتر مصاحبه شده بودیم و دوماه و نیم دیگر وقت مصاحبه اصلی‌مان بود. این مدت نه اجازه کار کردن داشتیم نه وضعیت خوبی. بلاتکلیفی هم که آزاردهنده بود و همه این‌ها وضعیت روحی شوهرم را بد‌تر از قبل می‌کرد.»
 
-فیروز پس از قتل فرناز، با چاقو اقدام به خودکشی کرد و هنگامی که پلیس رسید، او قصد به دار آویختن خود را داشت.
-فیروز و هیفا پیشتر هم سابقه اختلاف‌های خانوادگی داشتند. او در این زمینه می‌گوید: «در ایران هم که نه قانون حمایتی وجود داشت و نه چیز دیگری. تازه اگر در ‌‌نهایت همسرم هم طلاقم می‌داد بچه را به او می‌دادند و من ناچار به خاطر حمایت از بچه‌ام با این مرد زندگی می‌کردم که آسیبی به او نرسد… من و همسرم از خیلی وقت پیش اختلاف داشتیم؛ در ایران هم اختلاف داشتیم و او همیشه تهدید می‌کرد که به دخترم آسیب می‌زند. من حتی تا پای طلاق هم رفتم اما طلاقم نمی‌داد هر کجا می‌رفتم سراغم می‌آمد و می‌گفت بچه را می‌کشم. من برای حمایت از دخترم ناچار شدم برگردم. دعوا و اذیت‌ها همینطور ادامه داشت.»
 
-هیفا خواسته است که جنازه دخترش را به او بدهند تا با آن به ایران بازگردد و یا به کشور امنی منتقل شود. او به هیچ عنوان حاضر نیست دخترش را در ترکیه به خاک بسپارد.
 
 
فیروز
 
لحظاتی پس از فاجعه، فیروز چنان از کرده خود پشیمان شد که تن نیمه جانش را در کنار جنازه دخترش پیدا کردند. او ساعتی پس از «خلق فاجعه»، با از میان برداشتن خود خواست نشان دهد که در خلق این فاجعه تنها نبوده است. عذاب وجدان به سرعت به سراغش آمد. آیا بقیه دست اندرکاران تراژدی هم دچار عذاب وجدان می‌شوند؟
 
فیروز یک دیگری سیاسی نبود. دیگری سیاسی، یک مجرم است. یعنی قانون بر او نام مجرم نهاده و درون محدوده‌های قانون تعریف می‌شود، اما فیروز حتی مجرم هم نیست. او مجرم سیاسی نیست که بخواهد تفسیری دیگر از قانون اساسی را پیش بکشد یا به نظام به سبب انحراف از قانون انتقاد بکند و به زندان برود. او اقلیت دینی هم نیست که بتواند مثل اهل سنت بگوید بر اساس آزادی‌های مذهبی مصرح در قانون، حق ماست که مسجدی در تهران داشته باشیم. او هیچ جایی در قانون ندارد پس در بدو امر حذف شده است.
فیروز یک «ابر- دیگری» بود. او در ایران به سبب اعتقادات مذهبی‌اش جایی در میان شهروندان نداشت. اینجا لازم نیست که از وضعیت بهایی‌ها دوباره گفته شود. فیروز یک دیگری سیاسی نبود. دیگری سیاسی، یک مجرم است. یعنی قانون بر او نام مجرم نهاده و درون محدوده‌های قانون تعریف می‌شود، اما فیروز حتی مجرم هم نیست. او مجرم سیاسی نیست که بخواهد تفسیری دیگر از قانون اساسی را پیش بکشد یا به نظام به سبب انحراف از قانون انتقاد بکند و به زندان برود. او اقلیت دینی هم نیست که بتواند مثل اهل سنت بگوید بر اساس آزادی‌های مذهبی مصرح در قانون، حق ماست که مسجدی در تهران داشته باشیم. او هیچ جایی در قانون ندارد پس در بدو امر حذف شده است. فرایندی تاریخی یا نزاع گفتمانی و سیاسی او را حذف نکرده، بلکه از اساس حذف شده بوده است. این نوع حذف‌شدگی را مثل بسیاری از فرایندهای سیاسی حذف، نمی‌توان در درون شکاف دولت – ملت توضیح داد. همدستی زیادی بین دولت و ملت بر سر این نوع دیگری‌ها وجود دارد.
 
قانون، فیروز را از محدوده‌های خودش کنار گذاشته و دولت او را از خانه‌اش بیرون کرده است. او بار و بندیل خود را جمع می‌کند و از سرزمینش که دیگر چیزی نیست جز محدوده‌های دولت – ملت به سمت جایی دیگر کوچ می‌کند. یادمان نرود که یک مسافر حداکثر باری که می‌تواند با خود بردارد سی کیلوست. سی کیلو از همه آنچه «وطن» نامش می‌دهیم. آیا دولت و قانون به سبب این کار عذاب وجدان می‌گیرند؟
 
فیروز به ترکیه پناه می‌برد. او همچون بسیاری از پناهندگان تحقیر شدن را در رفتار دولت و قانون جدید می‌بیند. شاید اینجاست که می‌فهمد که دولت و قانون همه جا با مکانیسم حذف و تقسیم نابرابر تنیده شده است. وضعیت سخت زندگی با حداقل امکانات در کمپ‌ها و اردوگاه‌های پناهندگی، دیگری بودن‌اش را مازاد می‌کند. این فرایند تا انتهای خود پیش می‌رود. او حتی برای خریدن یک نان ساده، باید در تمام مسیر خانه تا نانوایی، تمرین جمله‌ای را بکند که از کتاب‌های ابتدایی آموزش زبان یاد گرفته است. اینجاست که خانه زبان را هم از دست می‌دهد؛ یعنی آن حداقلی که در ایران داشت.
 
دولت جدید او را در اتاق‌هایی جاسازی می‌کند و پوشه‌ای به دست او می‌دهد و می‌گوید منتظر باش. او حالا برای همه – و حتی برای مردم کشور میزبان- یک مظنون جدید است. مظنون به فریب دولت برای گرفتن پناهندگی. بیراه نیست که رفتار پلیس و سیستم با او تحقیرآمیز است. او در مناسبات جدید یک دروغگوی بالقوه شده است که باید برای رهایی از این ظن، سال‌ها پشت صف انتظار بماند و مدام مصاحبه- بازجویی پس بدهد.
 
هیچ دولتی پس از همدستی‌اش در خلق یک تراژدی خود را حلقه آویز نمی‌کند. تراژدی فیروز نشان می‌دهد که قانون شکنی‌ها همبسته قوانین هستند. فیروز برای همیشه در درون این تراژدی می‌ماند و به آن وفادار است، اما دولت همچون «مده‌آ» پس از کشتن فرزندان با جادویی سحرانگیز، سوار بر ارابه‌ای که دو اژدهای بالدار آن را می‌کشند بر فراز آسمان‌ها پرواز می‌کند و می‌گریزد.
به غیر از این تنگنای واقعی، فیروز در ذهن خود نیز تجربه سهمگینی را از سر می‌گذراند. روزی که او تصمیم گرفت از خانه‌اش بیرون بیاید، در تخیل‌اش «رهایی» را تصویر کرد. گفت، برویم و‌‌ رها بشویم از این وضعیت. آمد و‌‌ رها نشد. امیدهای از دست رفته یا‌‌ همان جنازه‌های تخیل، بیش از هرچیز «میل» را نابود می‌کند. غریزه مرگ، درپس خاکسترهای اروس، هیبت ترسناک خود را بر ذهن و هستی فرد مسلط می‌کند. فیروز که درایران در درون زندگی، مدام مرگ را تجربه می‌کرد، در کایسری در درون مرگ می‌زیست.
 
پلیس دولت ترکیه – با قوانین بین‌المللی- او را به نمره‌ای در پرونده تبدیل کرد؛ و با حذف او که لازمه حیات دولت است، حتی تا ساعت‌ها باور نکرد که او شاید فرناز را بکشد. از اتاقش بیرون نیامد تا به او کمک کند که خنجر را فرو کند. آیا او به سبب این کار عذاب وجدان می‌گیرد؟
 
همدستان فیروز هیچگاه دچارعذاب وجدان نمی‌شوند. ساز وکار آن‌ها برخلاف فیروز، بیرون کشیدن خود از تمام این تراژدی‌هاست. آن‌ها تنها تصویر فیروز را در رسانه‌هایشان می‌گذارند و کارشناسانشان را دور آن می‌چینند. فیروز برای آن‌ها فرصتی است تا نشان دهند به بقیه که تا چه حد به قانون و پلیس و دولت نیاز مبرم دارند تا شر فیروز (جانی و مرتد)، گریبان‌شان را نگیرد. هیچ دولتی پس از همدستی‌اش در خلق یک تراژدی خود را حلقه آویز نمی‌کند. تراژدی فیروز نشان می‌دهد که قانون شکنی‌ها همبسته قوانین هستند. فیروز برای همیشه در درون این تراژدی می‌ماند و به آن وفادار است، اما دولت همچون «مده‌آ» پس از کشتن فرزندان با جادویی سحرانگیز، سوار بر ارابه‌ای که دو اژدهای بالدار آن را می‌کشند بر فراز آسمان‌ها پرواز می‌کند و می‌گریزد.
 
مکانیسم‌های حذف و ماهیت دولت چنان قدرتمند است که می‌تواند هر نوع ساز و کار «رستگاری» را در خود هضم کند. یکی از اصول محوری بهائیت – مجموعه اعتقاداتی که فیروز را به دیگری تبدیل کرد- وحدت انسان‌هاست. در بهائیت، همه انسان‌ها به عنوان تجلی خداوند، با یکدیگر در وحدت هستند. با اطاعت از خداوند و به رسمیت شناختن وی و خدمت به خلق خدا و عابدان درگاهش و همچنین تمرینات روحی می‌توان در دیدگاه بهائیت، روح را به خداوند نزدیک کرد. ابعاد مادی زمان و مکان تنها مولفه‌ای از عوالم بی‌حد و حصر خداوند محسوب می‌شوند و هدف اصلی آن است که از دنیای مادی ببرند و به خداوند نزدیک‌تر شوند. در این چهارچوب، جست‌وجوی حقیقت، محکومیت انواع تبعیض، تعادل و هماهنگی بین مذهب و علم، برابری مرد و زن، نیاز به یک دولت و قوانین جهانی (سازمان ملل) و مذهب به عنوان پناهگاه همه افراد و ملل را بهاء‌الله به عنوان اصول مهم آئین بهائی معرفی می‌کند.
 
فیروز یک بهایی است. او فرزندش را کشت و سال‌ها با همسرش بد‌ترین رفتار‌ها را داشت. گویا مذهبی که قرار بود پناهگاه او باشد، در درون مناسبات واقعی تنها بانی رنجش شد. اینجا مسئله این نیست که یک نظام رستگاری و معنوی را با یکی از معتقدانش داوری کنیم، مسئله این است که به هیچ نظام رستگاری در برابر واقعیت دولت مدرن (سیستم) نمی‌توان چندان امیدی بست حتی اگر دینی باشد که خود را با نظم مدرن هماهنگ می‌بیند. دیدیم که چگونه قوانین کمیساریای عالی پناهندگی سازمان ملل، فیروز را تحقیر کرد. او حتی نتوانست با خانواده خود وحدتی داشته باشد و در پرده آخر، حتی با خودش. فیروز نمونه‌ای است از فانتزی شدن رستگاری الهی. رستگاری واقعی در صف‌های ویزای جلوی سفارتخانه‌ها و جیره ماهیانه پناهندگی و ثبت نام خرید قباله اتومبیل و سالن‌های کنکور سراسری متجلی است. خدا بازی را به تمامی به دولت باخته است. بهاالله فکر می‌کرد که دینی می‌تواند بیاورد که با هماهنگی با جهان جدید، خدا را نجات دهد. اگر قرار باشد مسیح بازگردد، تنها با تنش در وضعیت موجود و نه هماهنگی با آن می‌توان به ایده نجات امید داشت.
 
هیفا
 
هیفا توانست از دست دولت در ایران فرار کند و به ترکیه بیاید، اما هیچگاه نتوانست از دست فیروز خود را خلاص کند. او تا ساعت‌های آخر علاوه بر تمامی سرکوب‌ها رنجی اضافه را بر دوش می‌کشید: خانواده. دامنه‌های قدرتمند سرکوب دولتی، فیروز را نیز حتی در خود ادغام و او را به کارگزار خویش تبدیل کرد. نکته اینجاست که هیفا در درون اردوگاه نیز کتک می‌خورد.
 
هیفا مادر فرناز می‌خواهد جنازه او را به جایی دیگر ببرد. می‌خواهد حداقل تن مرده فرزندش را از قوانین نابرابر نجات دهد. او دوگزینه را پیش رو گذاشته است: جایی که فرناز خردسالی‌اش را در آنجا سپری کرده یا جایی را که قرار بود آینده درخشانی در آنجا برای خود بسازد. پس تن بی‌جان فرناز دو دسته را به گونه‌ای همزمان نمایندگی می‌کند: آن‌ها که پس از سال‌ها دوری می‌خواهند به خانه برگردند و آنهایی که برای فردایی بهتر به فرار از خانه می‌اندیشند.
فیروز در درون مناسبات ماندگار فرهنگی، بار سنگین حذف‌هایش را بر بدن و زندگی هیفا حک می‌کرد. همچون سربازانی که دوره سخت آموزشی خود را با نوشتن یادگاری روی تنه درختان چنار پادگان‌ها ثبت می‌کنند. معمولاً در نظام سلسله مراتب شکنجه، زن‌ها آن پایین‌ترها‌یند.
 
موضوع اما تنها در این سطح نیست. یکی از مکانیزم‌های مرسوم برای زنان تحت شکنجه این است که در برابر سرکوب‌های خانگی، فرزندان را برای خود می‌کنند. در واقع مکانیسم دفاعی آن‌ها این است که شکاف‌های موجود در زندگی زناشویی را با فرزندشان پُر می‌کنند. این یارگیری تحت لوای «اسطوره مادر» فرزند را از نظر عاطفی هرچه بیشتر از پدرش جدا می‌سازد. در اینجا فرزند به تنها «وسیله» قدرت زن تبدیل می‌شود؛ و پدر، خود را شکست خورده می‌بیند. اتفاقی که در اینجا رخ می‌دهد چیزی نیست جز جدایی عاطفی کودک از پدر با وسیله شدن‌اش و یا به تعبیری حذف پدر از خانواده. در این وضعیت است که مدام فرزندان در خطر گروگانگیری پدر در نزاع‌های خانوادگی قرار می‌گیرند. تحقیقات اجتماعی نشان می‌دهد حجم بالایی از تن دادن زن‌ها به شرایط ناهنجار زندگی زناشویی به این سبب است که فرزندانشان به محض مطرح شدن خواست طلاق توسط آن‌ها در معرض گروگانگیری پدران‌شان قرار می‌گیرند: «اگر طلاق بگیریم بچه پیش من می‌ماند.» منطق گروگانگیری این است که فرد، چیزی را از دیگری در ازای مطالبه‌اش گروگان می‌گیرد. هیچگاه فردی چیزی از خود را گروگان نمی‌گیرد. کنش پدر در تهدید زن از طریق فرزندان نشان از شکافی عمیق بین کودک و پدر است؛ شکافی که زن در ایجاد آن نقش قابل توجهی داشته است.
 
این مکانیسم دفاعی زن، باعث تداوم سلسله مراتب حذف و سرکوب به کودک می‌شود. در اینجا باید کودک باری را بر دوش بکشد که هیچ نقشی در تولید آن نداشته است. گویی مادرش در ادامه منطق قبلی، بخشی از سرکوب‌ها را به او محول کرده است. به سبب کم بودن اطلاعات درباره این بخش از داستان فیروز و هیفا بدون اینکه بخواهیم از آن‌ها به عنوان مصداق این مسئله نام ببریم، نشانه‌هایی وجود دارد که به سبک کارآگاهان شاید بتوانیم به سرنخ‌ها نزدیک‌تر شویم. گروگانگیری فرناز توسط پدرش می‌تواند یکی از این سرنخ‌های تداوم سرکوب تا فرناز باشد. یادمان نرود که از دل تمام این دستگاه‌ها فرناز است که قربانی‌ترین بوده است. هیفا گفته است که فیروز مدام تهدید می‌کرده که او و فرناز را می‌کشد. سئوال اینجاست که چرا فرناز؟ در سرایت شکنجه به فرناز چه نیروهایی موثر بوده‌اند؟
 
فرناز
 
هیفا مادر فرناز می‌خواهد جنازه او را به جایی دیگر ببرد. می‌خواهد حداقل تن مرده فرزندش را از قوانین نابرابر نجات دهد. او دوگزینه را پیش رو گذاشته است: جایی که فرناز خردسالی‌اش را در آنجا سپری کرده یا جایی را که قرار بود آینده درخشانی در آنجا برای خود بسازد. پس تن بی‌جان فرناز دو دسته را به گونه‌ای همزمان نمایندگی می‌کند: آن‌ها که پس از سال‌ها دوری می‌خواهند به خانه برگردند و آنهایی که برای فردایی بهتر به فرار از خانه می‌اندیشند. این‌ها روی جنازه فرناز به هم رسیده‌اند.