شهرنوش پارسیپور – امیر کودکى سختى داشت. پدرش مردى بود بسیار بدخلق و آن چنان بدخلق بود که عاقبت همسرش از او طلاق گرفت. این حادثه در سال ١٣٢١ بسیار عجیب بود. در فاصله ۹ سال زناشویى سه پسر و یک دختر به دنیا آمده بودند، با این حال زن دیگر نتوانسته بود مرد بد خلق را تحمل کند و خودش را نجات داده بود.
پدر اجازه نداده بود که زن، بچهها را ببرد و مشکل مرد این بود که دیوانهوار زنش را دوست مىداشت. او با تکیه بر ترفندهایى مىکوشید زن را به سوى خود بازگرداند. یکى از کارهاى او این بود که پسرش، امیر را وادار مىکرد تا براى مادرش نامههاى سرزنشآمیزى بنویسد. از آنجایى که پسر هشت ساله قادر نبود نامه به معنى واقعى کلمه بنویسد، پدر نامهها را به پسر دیکته مىکرد.
امیر مىگفت پدر او را مىنشانده و نامه خود را به او دیکته مىکرده. روشن است که نامه نثر بسیار سنگین و غیر کودکانهاى پیدا مى کرده. سپس نامه را بهدست امیر مىداده و او را تا سر کوچه همسر سابقش همراهى مىکرده. امیر مجبور بوده برود در بزند و نامهاش را به مادر بدهد. اما مادر مصمم بوده که هرگز به سوى این مرد بدخلق بازگشت نکند.
اما شاید نوشتن همین نامههاى سنگین و بزرگسالانه بود که امیر را عاشق مطالعه در باب فلسفه کرد. او دچار کشف چگونگى و چرایى هستى شد، و در مسیر مطالعات بسیار جدىاش به اگزیستانسیالیستها رسید. کمکم کتابخانه بسیار بزرگى فراهم آورد. او کتابهایش را مىخواند و کتابها جنبه دکور نداشتند.
پدرش او را وادار کرد تا در همان ادارهاى که کار مى کرد کارى براى خودش دست و پا کند، و چون امیر درس مىخواند و به دانشگاه رفت رشد قابل تأملى کرد. حالا بسیار تنها بود. پدر را در دل تحقیر مىکرد و چون تحمل او را نداشت خانهاى براى خودش اجاره کرد.
لادن ناگهان در پیشانى امیر طرح یک جغد را دید. شاید این نور اتاق بود که از زاویهاى روى پیشانى امیر افتاده بود که این جغد را نشان مىداد.
امیر زندگىاش را بدون مادر گذرانده بود. پدرش معاشرت با مادر را بهکلى ممنوع کرده بوده و بچهها در جوار پدر زندگى مىکردند. بعد هم مرد با زن فقیرى ازدواج کرده بود تا در جریان پیدا کردن سه بچه دیگر از بچههایش سرپرستى کند. امیر همانند شاه اُدیپ از پدرش متنفر بود، و به همان ترتیب به مادرش علاقه ویژهاى داشت. از آنجایى که مادر محور اصلى ذهنش بود ازدواج بىمعنایى کرد. او با زنى ازدواج کرد که هیچ علاقهاى به او نداشت. زن، یکى از همکاران او بود. امیر فقط ازدواج کرده بود تا ازدواج کند، و آنها صاحب پسرى شدند. اما در جریان یک ملاقات با خویشاوند دورى، امیر ناگهان عاشق یک دختر جوان به نام لادن شد که به مادرش شبیه بود. لادن کتابخوان بود و امیر که به ادبیات اگزیستانسیالیستها علاقه داشت و سیمون دو بوار را مى شناخت، ناگهان دچار این احساس شد که از دختر یک سیمون دو بوار بسازد. بدین ترتیب عشقى غیر عادى شعله کشید. او لادن را به دلایل زیادى از خود مى ترساند. نشریات زیادى را براى دختر آبونه شده بود و مرتب براى او کتاب مى فرستاد. لادن اما از اینکه او ازدواج کرده بود دچار ترس بود. از نوع دخترهایى نبود که زندگى مردم را به هم مىریزند. امیر به او گفته بود از لحظهاى که او را دیده است مصمم است تا زنش را طلاق بدهد. حالا چه دختر با او ازدواج کند و چه نکند. دختر جوان بسیار وحشتزده بود. یک بار در نشستى موفق شده بود زن و پسر امیر را ببیند. در زن هیچ ایرادى پیدا نکرده بود. متوجه نمىشد که چرا مرد باید همسرش را طلاق بدهد.
امیر اما بدبینى و شک را از پدرش به ارث برده بود. هنگامى که لادن به او گفت هیجده سال و پنج ماه دارد امیر گفت دروغ مىگویى. وقتى لادن گفت یک سال در درس عقب افتاده و حالا در کلاس پنجم دبیرستان درس مىخواند گفت دروغ مىگویى. هنگامى که لادن به او گفت چون همسر دارد نمى تواند با او ازدواج کند گفت دروغ مىگویى، حتماً مردى در زندگىات پیدا شده. و چون دچار این توهم بود که مردى در زندگى دختر پیدا شده با زن دیگرى دوست شد تا نشان بدهد بسیار قادر است و هر کارى دلش بخواهد مىتواند انجام بدهد. اما در همان حال دائم به دنبال دختر بود. به او گفته بود که او را همانند سیمون دو بوار دوست مى دارد، و البته در ذهنش خود را با ژان پل سارتر، شریک زندگى سیمون دو بوار مقایسه مىکرد. این عشق عجیب را مىتوان به یک رابطه کاملاً ایرانى تشبیه کرد که گردهاى فرانسوى بر آن پاشیده باشند.
به لادن گفت که مىداند امیر بهراستى او را دوست دارد. پس از او درخواست کرد تا برود و به امیر بگوید به دلیل عشقى که به او، به لادن داشته، همسرش را ترک نکند.
در این میانه زن امیر که بسیار از دست او رنج مىبرد طلاق گرفت، اما امیر بچه را به او نداد، و عجیب اینکه خود او از دورى مادر بسیار رنج برده بود، اما بچه را از مادر جدا کرد. شاید بتوان گفت که امیر از نوعى بیمارى خفیف روحى رنج مىبرد. دوست جدید امیر تصمیم جدى گرفته بود که به همسرى امیر درآید. او به خوبى اطلاع داشت که امیر عاشق لادن است، اما دچار این توهم بود که اگر با امیر ازدواج کند مرد به مرور این عشق را فراموش خواهد کرد. البته متوجه نبود که لادن در ذهن امیر جانشین مادرش شده. او متوجه نبود که رابطه عشق و نفرت امیر با لادن در تمامى دوران کودکى امیر ریشه دارد. دوست تازه امیر، لادن را در یک میهمانى دیده بود و متوجه شده بود او دختر بسیار سادهاى ست. مثلاً همین که لادن امیر را با این زن دیده بود به این نتیجه رسیده بود که باید خود را کنار بکشد تا سد راه زندگى این مرد و زن نشود. این در حالى بود که امیر فقط مىخواست ثابت کند اگر بخواهد و اراده کند مىتواند دوست جدیدى بگیرد. لادن که کمکم متوجه عدم تعادل روحى امیر شده بود اصرارى در حفظ او نداشت. او که در شهرستان زندگى مىکرد دائم در کنار امیر نبود و واقعیت آنکه هیچگاه عاشق امیر نبود. این عشق یک طرفه رشد کرده بود و مسیر پر پیچ و خمى را طى کرده بود. لادن که به تازگى در ادارهاى استخدام شده بود با یکى از کارمندان دوست شد و این دوستى کم کم جنبه جدى پیدا کرد و آنها تصمیم به ازدواج گرفتند. هنگامى که خبر به امیر رسید، براى اینکه به لادن ثابت کند برایش اهمیتى ندارد با همان دوست جدیدش ازدواج کرد تا دوباره دچار شر یک زندگى بدون عشق بشود. اینک اما راه جدیدى براى مهار کردن خود پیدا کرده بود: الکل. او هر شب و بىدریغ مشروب الکلى مىخورد. ذهنش به طور دائم در جستوجوى راهى بود تا خود را از شر این ازدواج جدید برهاند. او در حقیقت بیشتر از هر چیز نیاز داشت مدتى با مادرش زندگى کند، اما بدبختانه دیگر دیر شده بود.
روزى همسر تازه امیر به دیدار لادن رفت و درخواست عجیبى کرد. روشن شد که مدتىست امیر با زن جدیدى آشنا شده و ممکن است او را هم طلاق بدهد. به لادن گفت که مىداند امیر بهراستى او را دوست دارد. پس از او درخواست کرد تا برود و به امیر بگوید به دلیل عشقى که به او، به لادن داشته، همسرش را ترک نکند. لادن البته به دیدار امیر نرفت چون اینکار را بیهوده مىدانست. اما سالها بعد که امیر این زن را هم طلاق داده بود لادن را در برابر سینمایى ملاقات کرد. لادن هم از شوهرش جدا شده بود. امیر براى او گفت که پدرش در سن هفتاد سالگى خودکشى کرده است. خودکشى پدر در امیر تحول درونى عمیقى را باعث شده بود. اما حالا باور داشت که از ناراحتى عصبى رنج مىبرد. مدتى بود که داشت قرص هاى روانگردان مصرف مى کرد. لادن و امیر روبروى هم در اتاق امیر نشسته بودند و لادن ناگهان در پیشانى امیر طرح یک جغد را دید. شاید این نور اتاق بود که از زاویهاى روى پیشانى امیر افتاده بود که این جغد را نشان مىداد. لادن ناگهان متوجه شد که امیر بیمار است، که از همان آغاز بیمار بوده است. اینک در این لحظه هیچ چیز به عنوان مانع میان این زن و مرد وجود نداشت که مانع ازدواج و دوستى آنها بشود، اما دیگر هیچ کدام تمایلى به این نزدیکى نداشتند. هنگامى که لادن از امیر خداحافظى کرد تا به خانهاش برود باور نمىکرد که دو ماه بعد خبر مرگ او را خواهد شنید. امیر نیز همانند پدرش خودکشى کرده بود، یعنى بنا بر گفته کسانى که به او نزدیک بودند مقدار زیادى قرص را با وودکا خورده بود. شاید نه به قصد خودکشى، اما به هرحال مرگ را بهسوى خود طلبیده بود.
در همین زمینه:
نمایش تازه بیضائی با شرکت محسن نامجو
::برنامه رادیویی «با خانم نویسنده» در کتاب زمانه::
::برنامههای رادیویی شهرنوش پارسیپور در رادیو زمانه::
::وبسایت شهرنوش پارسیپور::
ممنون که خوب و ترتمیز مینویسید.
کاربر مهمان / 09 July 2012