شهرنوش پارسیپور – دکتر اکرم م. زمانى افتخار دوستىاش را به من داد که ۱۹سال داشتم. او هشت سالى از من بزرگتر بود. دلیل آشنایى ما خالهام بود که به عنوان کارمند او در ادارهاى در یکى از وزارتخانهها کار مىکرد.
نامهاى براى خاله نوشته بودم که نثر خوبى داشت و از نکات ظریفى با او گفتوگو کرده بودم. او نامه را به دکتر اکرم نشان داده بود و او تمایل پیدا کرده بود مرا ببیند. چنین شد که هنگامى که از شهرستان به تهران آمدم به دیدار خاله به اداره او رفتم و با اکرم آشنا شدم. زنى را دیدم که چشمهاى بسیار شفاف و زیبایى داشت. بسیار پرحرف بود و اغلب هنگام حرف زدن مىخندید. آن روز به اتفاق او در وزارتخانه ناهار خوردم و بنا شد عصر روز بعد او را در کافه «تهران پالاس» ببینم. ساعت پنج در «تهران پالاس» بودم و اکرم هم بیدرنگ پس از من به کافه رسید. البته تهران در آن موقع بیشتر از دو میلیون جمعیت داشت، اما شمار کافههایى که زنها بتوانند به تنهایى در آنها رفت و آمد کنند بسیار کم بود. کافه «تهران پالاس» به مجموعه هتلى به همین نام اختصاص داشت.
نشستیم کنار هم و قهوهاى سفارش دادیم. بحث ادبى جالبى درگرفت و من متوجه شدم که اکرم به ادبیات علاقه ویژهاى دارد. او دکتراى خود را در رشته اقتصاد گرفته بود و در این دانش رشد قابل ملاحظهاى کرده بود، اما به ادبیات نیز علاقه داشت و با بسیارى از نویسندگان و شاعران دوران آشنا بود. بعدها در خانه او افراد زیادى را دیدم که در آن موقع از شهرت زیادى برخوردار بودند. اما در آن شب آشنایى پس از قهوه و هنگامى که بحث کرک انداخت به این فکر افتادیم که اندکى وودکا بخوریم. لابد در آن عصر و زمان براى اثبات اینکه هنرمند هستى اینکار لازم بود. ما البته وودکاى چندانى نخوردیم، در عوض تا دلتان بخواهد بحث کردیم. اکرم برایم تعریف کرد که در دوران دانشگاه فعال سیاسى بوده است. امروز که فکر مى کنم به نظرم مى رسد که مىشد او را در میان سوسیالدموکراتها طبقهبندى کرد. البته فعالیت سیاسى او به جایى نرسیده بود، از نوعى هم نبود که به فعالیت زیرزمینى روى بیاورد. پس از استخدام در وزارتخانه به سرعت رشد کرده بود و اکنون مدیر کل یکى از واحدهاى وزارتخانه بود.
ساعت از هشت شب گذشته بود که کافه را ترک کردیم و گفتوگوکنان در خیابان راه افتادیم. حادثهاى باعث وقفه در این راهپیمایى روشنفکرانه شد. ناگهان پوست چند هندوانه در مقابل ما به زمین خورد. روشن شد که میوهفروشى آن سوى خیابان، با این تصور که ما زنان روسپى هستیم پوستهاى هندوانه را به سوى ما پرتاب مىکرد، و البته ناسزا هم مى گفت. متوجه شدیم که راه رفتن زنان تنها در خیابان، حتى اگر بحث روشنفکرانهاى داشته باشند کار درستى نیست. یک تاکسى رسید و اکرم سوار آن شد و رفت. اما من شروع به دویدن کردم و زمان درازى دویدم تا به تاکسى بعدى برسم.
او بخشی از گذشتهاش را به دست فراموشی سپرده بود
اکرم شوهر داشت و یک پسر کوچک. بسیار مىکوشید که در آن واحد همسر و مادر و رئیس خوبى باشد. اما مشکل ویژهاى داشت که روزى به طور اتفاقى کشف کردم. او از سردردهاى بدى رنج مىبرد. سردرد هنگامى که عارض او مىشد او را به کلى فلج مىکرد. اکرم به پزشکان زیادى مراجعه کرده بود تا بلکه راه حلى براى این بیمارى پیدا کند که بىنتیجه مانده بود. عاقبت پزشکى به او توصیه کرده بود به یک دکتر روانکاو مراجعه کند. از نظر این دکتر شاید سردرد اکرم منشاء روانى داشت. درست در همین ایام بود که شبى ما به اتفاق هم و شوهر و چند دوست دیگر براى خوردن شام به بیرون رفتیم و در ادامه راه تصمیم گرفتیم به شمال برویم. شبانه راه افتادیم و سحرگاه در چالوس بودیم. صبحانهاى بسیار شمالى را در کافهاى خوردیم که ناگهان سردرد اکرم به او حملهور شد. از چشمهاىش آب به فراوانى مىریخت و کسى که نمىدانست ممکن بود دچار این توهم بشود که او دارد گریه مىکند.
چندى بعد اعتراف کرد که دکتر روانکاو با او بحثهاى زیادى داشته و اکرم در جریان این بحثها متوجه حقیقت عجیبى شده بود. او در بازگشت به گذشته و بررسى دوران کودکى متوجه شده بود که ابداً چیزى از خاطرات نهسالگى تا دوازدهسالگىاش را به یاد نمىآورد. او حتى نمىدانست در این ایام به کدامین مدرسه مىرفته و یا در کدامین نقطه شهر زندگى مىکرده. او به کلى این دوران را از خاطر برده بود. اما با به یاد آوردن اینکه این دوران را در یاد ندارد، سردردش بسیار تخفیف پیدا کرده بود. حالا تمام هم و غم او این بود که این دوران را به خاطر بیاورد.
آیا اما او موفق شد این دوران را به یاد بیاورد؟ من در این زمینه بهکلى بىاطلاعم. نخست به این دلیل که هنگامى که ازدواج کردم وقفهاى در آشنایى ما افتاد. براى مدتها او را ندیدم و بعد هم به فرانسه رفتم. هنگامى که پس از انقلاب به ایران بازگشتم روزى اکرم را در خیابان دیدم. از من دعوت کرد به خانه او بروم. در آنجا متوجه شدم که از شوهرش طلاق گرفته. کارش را هم در وزارتخانه از دست داده و اینک در خانه کوچکى که از ارث پدرى خریده زندگى مىکند. آن شب هم نشد که درباره مسئله سردرد و فراموشى خاطرات با هم گفتوگو کنیم، اما من در او تحولى مىدیدم و متوجه بودم که دیگر همانند سابق شاد و پر از هیجان نیست. البته حوادث زیادى رخ داده بود. مثلاً از دست دادن کار و یا جدایى از همسر، اما مسئله تغییر روحى او گستردهتر از این مسائل بود. به من گفت خیال دارد به فرانسه برود و مقیم آنجا بشود.
با زندان رفتن من فاصله ما بیشتر شد و پس از بیرون آمدن از زندان از دوست مشترکى شنیدم که او به فرانسه رفته است. من نیز آغاز به نوشتن کردم و باز درگیر مشکلات با جمهورى اسلامى شدم، و عاقبت پس از دو بار دیگر به زندان رفتن از کشور خارج شدم. در آمریکا بود که دوباره درباره اکرم شنیدم. مىگفتند که او به سرطان چشم مبتلا شده و یکى از چشمهایش را از حدقه در آوردهاند تا جلوى رشد بیمارى را بگیرند. این تنها مورد سرطان چشمىست که در زندگى به آن برخوردهام. بسیار متأسف شدم که در گرفتارى دوست نمىتوانم یاور او باشم. اندکى بعد نیز خبر درگذشت او را شنیدم. و هنوز پس از سالها که از این جریان مىگذرد از این فکر بیرون نیامدهام که دلیل سردردهاى اکرم چه بوده است. اینکه او بخشى از گذشتهاش را بهکلى فراموش کرده بود به صورت سؤالى در ذهن من باقى مانده است. چه حادثهاى در زندگى او رخ داده بود که حافظه او براى نجات از شر آن تمامى دوران سه ساله زندگى او را به فرایادش پرتاب کرده بود؟ چنین به نظر مى رسد که بدن ما براى محافظت از ما به نوعى مکانیسم دفاعى مجهز است. اگر حوادثى که براى ما رخ مىدهند بسیار دردناک و یا ترسناک باشند حافظه آنها را پس مىزند.
هنگامى که من از زندان بیرون آمدم شب و روز به زندان فکر مىکردم و لحظهاى از شر زندان خلاصى نداشتم. بعد کتاب خاطرات زندان را نوشتم و عجیب اینکه پس از چاپ این کتاب، خاطرات مربوط به زندان در ذهن من بیدرنگ عقب نشست. در عین حال متوجه شدهام که هنگامى که شخصى را دوست نمىدارم و یا موجود آزار دهندهاىست، خاطرات مربوط به او را به سرعت به دست فراموشى مىسپرم. چنین است که نام هیچیک از بازجوهایم را به خاطر نمىآورم. اما البته این نوع بىخاطرگى با آنچه که براى اکرم رخ داده بود بسیار تفاوت دارد. اکرم به کلى یک دوران از عمرش را به دست فراموشى سپرده بود، تا آن حد که حتى نمىدانست به کدامین مدارس مىرفته است. وضعیت او مرا به یاد فیلم سه چهره ایو مىاندازد. در اینجا نیز قهرمان فیلم بخشى از گذشتهاش را به دست فراموشى سپرده بود و این باعث شکلگیرى سه شخصیت در او شده بود. بحث در اینباره را در آینده ادامه خواهم داد.
در همین زمینه:
::برنامه رادیویی «با خانم نویسنده» در کتاب زمانه::
::برنامههای رادیویی شهرنوش پارسیپور در رادیو زمانه::
::وبسایت شهرنوش پارسیپور::