اعضای شورای شهر تهران سهشنبه ۲۷ فروردین چند خیابان را به نام شاعران ایرانی نامیدند. به گزارش رسانههای داخلی این خیابانها همگی در خیابان شهید نعمتی در محدوده شهید کلاهدوز در منطقه ۳ تهران قرار دارند: ۱۲ خیابان در این محدوده به نام منوچهر آتشی، عمران صلاحی، محمد قهرمان، بیژن ترقی، اسماعیل شاهرودی، پروین دولتآبادی، اخوان ثالث، سیمین بهبهانی، فروغ فرخزاد، فریدون مشیری، محمد علی سپانلو و سید کریم امیری فیروزکوهی نامیده شدند. امیری فیروزکوهی از شاعران مذهبی قبل از انقلاب بود. منظومه عفافنامه در ستایش حجاب اسلامی از آثار اوست. محمد قهرمان نیز از شاعران بومی خطه تربت جام است. محمدرضا شفیعی کدکنی درباره او گفته است «در زمینه شعر بومی حتی ملکالشعرای بهار آن خصوصیت یک شاعر محلی را بهصورت کامل، آن گونه که قهرمان دارد، ندارد.» به این ترتیب میتوان کوچهها و خیابانهای فرعی پیرامون خیابان شهید نعمتی در محدوده شهید کلاهدوز را ادبیترین محله تهران نامید.
16 April 2019
نام شاعر سید کریم امیری فیروزکوهی است نه امیری فیروزی.
—
زمانه: ممنون از شما اصلاح شد.
سورنا / 16 April 2019
در این برهه زمانی، این کار شورای شهر تهران تأمل برانگیز است!
چهل سال است که جمهوری اسلامی چنین اجازهای نداده. چرا در این شرایط کوتاه آمده، جای سوال دارد!
Bardia / 16 April 2019
من بچه جوادیه ام – عمران صلاحی
من بچه جوادیه ام
من بچه منیریه
مختاری
گمرک
فرقی نمی کند
این رودهای خسته به میدان راه آهن می ریزند
میدان راه آهن دریاچه ای بزرگ
دریاچه لجن
با آن جزیره اش
و ساکن همیشگی آن جزیره اش
گفتم همیشگی؟!
آب از چهار رود
می ریزد
رود جوادیه
رود امیریه
سی متری
شوش
و بادبان گشوده بر این رودها
نکبت.
می رانم
با قایقی نشسته به گل
من بچه جوادیه ام
از روی پل می گذری
غمهای سرزمین من آغاز می شود
ای خط راه آهن
ای مرز
با پرده های دود
چشم مرا بگیر
مگذار من ببینم چیزی را در بالا
مگذار من بخواهم
مگذار آرزو
در سینه ام دواند ریشه
مگذار
ای دود
یک روز اگر محله ما آمدی
همراه خود بیاور چترت را
اینجا هوا همیشه گرفته ست
اینجا همیشه ابر است
اینجا همیشه باران است
باران اشک
باران غم
باران فقر
باران کوفت
باران زهرمار
اینجا هوا همیشه بارانی ست
وقتی که باران می بارد
یعنی همیشه
باید دعا کنیم
و از خدا بخواهیم
نیرو دهد به بام کاهگلی مان
بچه جوادیه / 17 April 2019
باید دعا کنیم
دیوار ها
تابوت سقفها را
از شانه بر زمین نگذارند
باید دعا کنیم که از درزهای سقف
آوای اضطراب قطره باران
در طشت
ننشیند
باید دعا کنیم
همراه مادر که دو دستش
هی تیر می کشد
همراه مادری که دو چشمش
می سوزد
و چند تکه پیرهن کهنه
افتاده در کنارش
پاره
کشتارگاه
در آخر جوادیه
این سوی «نازی آباد» است
و مردم محله من هر صبح
با بوی خون
بیدار می شوند
در بوی تند شاش و پهن
اینجا بهار بینی خود را می گیرد
سگهای نازی آباد
در بوی لاشه های کهن عشق می کنند
میعادگاهشان
کشتارگاه
انبوه گوسفندان
تصویر کوره های آدم سوزی را
در ذهنم
بیدار می کنند
از دور آه تیره آدمها
از توی کوره، چنگ بر افلاک می زند
از توی کوره های آدم سوزی
انگار باید همیشه غم
آجر به روی آجر بگذارد
من بچه جوادیه ام
وقتی درشکه چی
شلاق می کشد
خطی کنار صورت من رسم می شود
در گمرک امیریه وقتی بودیم
در کوچه قلمستان درس می خواندیم
و عاشق بزن بزن بودیم
با بچه های مدرسه دیگر
در کوچه های خلوت
دعوا می کردیم
و با لباس پاره
می آمدیم خانه
بچه جوادیه / 17 April 2019
در روزهای خسته تابستان
شاگرد می شدیم
در پیش یخ فروش و میوه فروش و لحافدوز
قصاب یا که نجار
و پولهایمان را
در سینمای «نور»
خرج می کردیم
در سینما
یا سوت بلبلی بود
یا فحش خوارمادر
یا دعوا
درضمن
آهنگ صفحه های قدیمی
شبها میان کوچه
می خواستم
مانند تارزان
از رشته های نور بگیرم
وز این طرف به آن طرف بروم
و مثل صاعقه
بر دشمنان خویش
فرود آیم
شبها که روی ایوان می خوابیدم
در عالم کرات سماوری بودم
و ابرها مقابل چشمانم
صد شکل می شدند
در غرفه های ابر چه دنیایی بود
در این محله اکثر مردم
محصول ناله های قطارند
زیرا که نصف شب
چندین بار
هر مادر و پدری از خواب می پرد!
سوت قطار، یعنی
آن بچه ای که تیر و کمانش
چشم چراغهای محل را
از کاسه در می آرد
سوت قطار مساوی ست
با بچه ای که توپ گلینش
بر قامت تو
مهر باطله خواهد زد
اینجا قطار، زندگی مردم است
با سوت او به خواب فرو می روند
با سوت او
بیدار می شوند
اینجا قطار مونس خوبی ست
من بچه جوادیه ام
من عاشق صدای قطارم
هر شب قطار
از تونلی که خاطره هایم درست کرده می گذرد
وقتی قطار می گذرد
در ایستگاه خاطره هایم
می ایستد
چون جمله ای به حالت مکث
انبوه خاطراتم
با جمله طویل قطار
بر خط راه آهن
هر شب نوشته می شود و پاک می شود
وقتی قطار می گذرد
من مثل مرد سوزنبان
از دخمه ای که بر لب خط است
پا می نهم به بیرون
تا خط عوض کنم
وقتی قطار می گذرد
چون پیر مرد سوزنبان
چشمان خسته خود را
در دست خود گرفته
تکان می دهم
تا کورسوی فانوسم
در سرگردانی گم گردد
وقتی قطار می گذرد
من بر سطر تقاطع خطها
در تاریکی
می گریم
من با قطار، الفت دیرین دارم
و در مسیر آن
صدها هزار خاطره شیرین دارم
وقتی قطار می گذرد
در ایستگاه خاطره ها
می ایستد
و خاطرات کهنه
مثل مسافران شتابان
از هر طرف سوار می شوند
وقتی قطار می گذرد
بچه جوادیه / 17 April 2019
من بچه جوادیه ام
در این محل هنوز
موی سبیل
پیمان محکمی ست
و تکه های نان
سوگند استوار
با آنکه بچه ها و جوانها
از نسل ساندویچ اند
و روز و شب
دنبال پوچ و هیچ اند
بر بامها
روییده شاخه های فلزی
بر بامها
باد دروغ می وزد
موج فریب می گذرد
و شاخه های خشک فلزی
از این هوای تار و دروغین
سرشار می شوند و
پربار می شنود
این شاخه های خشک فلزی
با ریشه های شیشه ای خود
از مغز ساکنان این محله غذا می گیرند
به شاخه های خشک فلزی
حتی کلاغها هم مشکوکند
بر بامها شکوه کبوترها دیگر نیست
زیرا کبوتران
مغلوب مرغهای فلزی گشتند
از روی شاخه های فلزی
اینک عبور مرغهای فلزی ست
اکنون کبوتران
در سینه ملول کبوتربازان
می لرزند
با دست و بال زخمی
من بچه جوادیه ام
من هم محل دزدانم
دزدان آفتابه
من هم محل میوه فروشان دوره گرد
من هم محل دردم
این روزها دیگر
چون بشکه های نفتم
با کمترین جرقه
می بینی
ناگاه
تا آسمان هفتم
رفتم!
عمران صلاحی / آذر ۵۱
بچهء کوچه دلبخواه / 17 April 2019
“قصه های کوچه دلبخواه” شامل هشت داستان کوتاه و به هم پیوسته است که تهران زمان رضا شاه را تصویر می کند.
کتاب “قصه های کوچه دلبخواه” شامل مجموعه داستانهای کوتاه اسلام کاظمیه است که در سال هزار و سیصد و پنجاه و یک توسط انتشارات رز در صد و پنجاه صفحه به چاپ رسید و از هست قصه یا داستان کوتاه تشکیل شده به نامهای: جغرافیای کوچه / حریت نسوان / جشن عروسی / همزاد غول / نخستین روز درس / شب آخر / وظیفه شناس / مادر فخری.
قصه های کوچه دلبخواه / 17 April 2019
سپانلو، دوست داشت، او را شاعر تهران بنامند و هرکسی چون منوچهر آتشی این شهر را «کندوی فساد» میدانست یا میگفت بالای چشم تهران ابروست، عصبانی میشد. فروغ فرخ زاد در یک مصاحبه گفته بود «تهران آتشی را خراب کرد» تهران که نمیتوانست کسی را خراب کند، تهران، مجازی بود از هنرمندان تهرانی که چون «بودلر» تظاهر به فسق و فجور میکردند. اما سپانلو نباید ناراحت میشد، چون تهران پهناور دیگر رنگ و لعابی از آن «طهران قدیم» ندارد.
تهران بیش از آنکه شاعران را خراب کند، به آنها شهرت، لذت، ثروت و قدرت داده است. با وجود آنکه تهران را بد میگویند حاضر نیستند عطایش را به لقایش ببخشند. یادم میآید که جواد مجابی و منصور اوجی بعد از خرقه وانهادن سپانلو نوشتند: «بعد از سپانلو یکی دو نفر دیگر از بزرگان بیشتر باقی نماندهاند» داس مرگ در دهه هفتاد خیلیها را درو کرد ولی نوبت سپانلو نشده بود که گفته بود:«نام تمام مردگان یحیی است.»
از نگاه من بسیاری از شاعران و نویسندگان بعد از انقلاب از نفس افتادند و اثر بزرگی خلق نکردند. مشهور بودند اما مطرح نبودند و در غبار حوادث سیاسی و جنگ و جدلهای یک طرفه از زین پیاده شدند. اخوان، شاملو، نصرت رحمانی، گلشیری و این آخری، سپانلو.
یک ماهی پیش از هجرت سپانلو به همراه چند دوست، به دیدنش رفتیم. درد امانش را بریده بود و مثل گندم برشته بالا و پایین میپرید. مینشست و برمیخاست و چیزی میگفت و از محمود دولتآبادی حرف میزد و به استاد دیگری گله میکرد. کتاب «قایق سواری در تهران» را به من داد. قایقی که در سیمان، گیر کرده بود و من کتاب شعر زمان نصرت رحمانیام را به او تقدیم کردم. حالا فراتر از شب و روز اکنونیان در نمایشگاه کتاب تهران نشستهام و از هفتاد خوان خودم را گذراندهام تا به این جا رسیدهام تا شتابناک از بانوی پیر زمان «تهران» و از «سپانلو» بنویسم و در سالمرگش یادی از او کرده باشم که ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴ قایقش را برداشت و برای همیشه از تهران رفت.
روزنامه ایران
شاعر تهران / 17 April 2019
آنچه می خوانید بخش دوازدهم از منظومه بلند «خانم زمان» است؛ “پس از استقبال.”
سپانلو درباره این منظومه گفته است:
«نگاهی حماسی و گاه غمنامه وار به شهر تهران است… اما تهران را همه می زنند توی سرش و همه اظهار نارضایتی می کنند که گیر این شهر افتاده اند. با تمام این احوال همه آنها فقط می توانند در تهران زندگی کنند. تهران مادر بسیار شکیبا و مهربانی است که تمام این بدخلقی ها را تحمل می کند و از کسی هم طلب کار نیست. من حماسه این شهر را که مهم ترین اتفاقات تاریخ معاصر ایران در آن افتاده و طی سه چهار قرن به مثابه قلب ایران می تپد، سروده ام.»
عجب ساعتی ارغوان رنگ
در مغرب وادی مرگ بگذشت.
دگر موکبی نیست، نی پیشبازی
نه انبوه و اندوه
نه آماده باشی و نه احترازی
پس اشباح در رخنه های هراس آور خود خزیدند
هوا رنگ طوسی
شن مرده آزارسان می تراود
تنفس عذابی است
تگرگ سیه دانه باریده بر رختهای عروسی.
ولی موکبی بود آیا؟
اگر بود آیا به چشم که بگذشت؟
در این روز پر پیچ
کسی آمد و دیگری رفت؟
بجز سایه ای بی هویت در اسکورت اشباح
خود اصلا تصور نبوده است… این هیچ…؟
در این شهر بیخواب مشکل، در این ساعت شوره و گِل
نگهبان مهتاب ها، آتش خواب ها، بازگشتن طفلی است
به سوی شبآواز، کنسرت ها، ساعت نور
به سوی نواها و چشمان، به عشق و جوانی و کنکور
به حس خیابان «زینا» و «منظر»
به حس «ترقی» و «تهران مصور»*
شب و «جزوه پنجزاری»
شب «شهر آشوب»، «پیک اجل» یا «عروس مدائن»
«قزلباشها»، «رابعه»، «پنجه خون»
و تصویر «بغداد خاتون»
که اندام عاجش میان گِل و لای پوسید.
خانم زمان / 17 April 2019
شب و میل اندام ها، عشقبازی
شب و خواب و انگیزش و خودنوازی
به دنبال یک سایه، در مغرب پرسه گردان
به دنبال تصویرهای تو در جامهای دکانها و استخر میدان
و آن ساق عریان که بر برگهای خزان گام می زد
و در لغزش چادر کودری دور می شد
و آن چشم وحشی در آیینه عصر
(که پر بود از ماجرای کلاس شبانه
و از عشق های امیریه اخترنشان بود.)
تماشای تصویر خوانندگان
سینما ها
هنرپیشگان
کافه های شب و روز.
به همراه مردم
چو سیلاب
در رودِ تهران دیروز
به درگیری جبهه ملی و توده، در عصر نهضت
که از آسمان بر سر اجتماعات تبدار نشریه می ریخت
که در شهر آیینه پیریّ و فرزانگی در می آمیخت
که در بوی آزاده نفت
یکدم شکفتند گلهای نوروز**
به خوابی که بیداری تشنه ای شد به مهمانسرای جوانی
ز دانشکده تا حسینیه های محلات
به سوی طلوعی مضاعف: سپیده دمان در خیابان برخوردها، اعتصابات
…
که هر آتشی روزگاری سمندر بزاید.
——
پانویس ها (افزوده شاعر):
به حس ترقی و تهران مصور:
ترقی و تهران مصور دو مجله پرتیراژ حوالی دهه سی بودند که داستانهای پاورقی آنها به خصوص محبوب و پرطرفدار بود. در سطرهای بعد جزوه پنجزاری شامل داستانهای مسلسلی بود که در همان سالها به شکل جزوه های کوچک به قیمت پنج ریال هر هفته منتشر می شد. شهرآشوب، پیک اجل، عروس مدائن، رابعه، پنجه خونین، ده نفر قزلباش از رمانهای پاورقی همان سالهایند. بغداد خاتون زنی افسونگر و زیبا در یکی از این رمانهای چاپ شده در جزوه پنجزاری است.
که در بوی آزاده نفت یکدم شکفتند گلهای نوروز:
نفت ایران در ۲۹ اسفند ماه سال ۱۳۲۹ ملی شد و در پی آن جشن نوروز آمد.
«خانم زمان», "پس از استقبال." / 17 April 2019