شهرنوش پارسیپور – شمسى در شکم مادرش بود که زن و شوهر از یکدیگر جدا شدند. داستان به این صورت اتفاق افتاد که پدر شمسى که ۲۳ سال از مادر شمسى بزرگتر بود با زن جدیدى ازدواج کرد که ۴۰ سال با او اختلاف سن داشت. پس مادر شمسى ۱۷ سال از هوویش مسنتر بود.
زن که پنج بچه براى شوهرش زائیده بود نمىتوانست این توهین را بربتابد. پس پایش را در یک کفش کرد که طلاق بگیرد. پدر شمسى دوست نداشت مادر پنج بچهاش را طلاق بدهد. اما زن آنقدر خشمگین بود که مرد از او مى ترسید. در بحثی که میان زن و شوهر بر سر طلاق نگرفتن درگرفت، مادر شمسى کمربند شوهرش را به دست گرفت و هفت – هشت ضربه به سر و کله مرد کوبید. این البته یک ماجراى قدیمىست، اما امروز نیز از این داستانها زیاد اتفاق مىافتد.
مسئله اما این بود که خانواده مادر شمسى نیز مایل به طلاق دخترشان نبودند. پدر شمسى مرد ثروتمندى بود و خانواده مادر شمسى از مال دنیا بىبهره بودند. اما این حرفها براى زن قابل تحمل نبود. او به هیچ وجه نمىتوانست وجود هوو را تحمل کند. در حقیقت بسیار به او برخورده بود، و کار به جایى رسیده بود که اگر پدر شمسى زن جدید را هم طلاق مىداد باز هم مادر شمسى طلاق مىگرفت؛ و گرفت.
بعد اما مرد که پنج بچهاش داشتند سرگردان مىشدند دست به دامن خانواده زنش شد تا دوباره به مادر شمسى رجوع کند. این دائى شمسى بود که یک میهمانى مفصل بهراه انداخت و زن و شوهر را دعوت کرد. این مادر شمسى بود که آخر شب مجبور شد پدر شمسى را در اتاقخواب خانه برادرش تحمل کند چون شرم داشت که در برابر برادرش داد و فریاد راه بیندازد. اما در بامداد این ازدواج مجدد او به صداى بلند فریاد زد که طلاق مىخواهد. پدر شمسى دیگر خشمگین شد، اما خشم خود را فروخورد و در حضور همه اعضاى خانواده شمسى گفت: باشد، من او را طلاق مىدهم، اما دیشب یک بچه در شکم او کاشتم. یک دختر. از حالا مى گویم که نام او شمسالزمان است. همینطور هم شد و ۹ ماه بعد شمسالزمان بهدنیا آمد، و از همان آغاز کار شمسى خوانده شد.
شمسى پدرش را کم مىدید، اما هر بار که او را مىدید خاطره خوشى از مرد در دلش نقش مىبست. پدر هر بار هدیهاى به او مىداد. علاوه بر آن از ازدواج آخرینش دو بچه، پسر و دختر به دنیا آمده بودند که عشق شمسى بودند. با برادرش همسن بود و هرگاه به خانه پدر مىرفت، دو بچه سر و صداى زیادى به راه مىانداختند. در یک عکس خانوادگى پدر شمسى را مىبینیم که در وسط نشسته. دختر بزرگش که از دو ازدواج ماقبل مادر شمسى پاى به دنیا گذاشته و از مادر شمسى یک سال بزرگتر است طرف راست پدر نشسته. خواهر تنى شمسى که ۱۶ سال دارد در طرف چپ نشسته. دو تا از بچهها پشت این جمعیت ایستادهاند و بقیه کوچکترها جلوى پاى آنها نشستهاند. شمسى روى زمین، جلوى پاى پدرش نشسته است. دختربچه پدر را بسیار دوست مىدارد، اما از دست مادر عصبى و خشکهاخلاقش به عذاب است. او در مجموع خانواده پدرى را که از ثروتمندان شهر هستند بیشتر از خانواده مادرى دوست دارد. خانواده مادرى اهل نماز و روزه هستند. خانواده پدرى قمارباز و اهل تفریح و سرگرمى. شمسى بارها پشت دست خویشان پدرى که پوکر و رامى بازى مىکنند نشسته و این بازىها را یاد گرفته است. اغلب پیش آمده که در انتهاى میهمانىهاى مفصل خانواده پدرى در آغوش پدر به خواب رفته است.
شمسی عاشق شده بود…
شمسى هشت ساله بود که پدرش از دنیا رفت. داغ این مرگ هرگز تا آخر عمرش التیام نیافت. حضور این مرد با ریش و موى سپید نقطه عطف زندگى شمسى بود، و هنگامى که به همسرى شوهر جوانش درآمد نتوانست او را دوست بدارد. مرد بسیار جوان بود براى او. شمسى خودش هم نمىدانست چه مىخواهد. شوهرش جوان و قوى و البته کمدرآمد بود. آغاز زندگىاش بود و روشن بود که پا به سن بگذارد مرد ثروتمندى خواهد بود. اما او قادر نبود شمسى را شاد کند. با اینحال ناگهان روزى جهان قوس و قزحى شد. جلال الهى از سفر اروپا به ایران بازگشت. او یکى از دوستان جوان پدر شمسى بود، و حالا ۴۸ سال از سنش گذشته بود. زمیندار بود و باغهاى چاى او در گیلان مکان تفریح تمام دوستان و خویشاوندان بود.
اولین بار شمسی این مرد را جلو خانه پدریاش دید. رفته بود برادر و خواهرش را ببیند، که جلال الهى را دید. مرد داشت از اتوموبیل بیوک خود خارج مىشد. چهره زیبا و با وقارش در نور بامدادى مىدرخشید. موهایش خاکسترى بود و سبیلى درویشوار داشت. قلب شمسى لرزید. در مرد ناگهان چیزى را مىدید که یک عمر در جستوجوى آن بود. مرد آقا و متین بود و با دیدن شمسى لبخند زد. همان لبخند بود که دل شمسى را براى همیشه برد. رابطه آنان در همان نگاه نخست آغاز شد.
سالیان دراز شمسى در میان دو مرد زندگى کرد. هرگز تصمیم به طلاق نگرفت، اما هرگز نتواست شوهرش را به اندازه جلال الهى دوست بدارد. یکى از لذتهاى او بافتن ژاکت براى او بود. ژاکتها را در غیاب شوهرش مىبافت. حداقل سالى دو ژاکت به مرد هدیه مىداد. اشتباه محض است اگر تصور شود شمسى براى مال دنیا مرد را دوست داشت. او تقریباً هرگز هیچ هدیهاى از جلال الهى قبول نکرد. در مقابل پافشارى جلال الهى براى ازدواج همیشه مىگفت نمىتواند بچههایش را تنها بگذارد.
مسئله جالب و قابل تأمل در این رابطه وابستگى جنسى شمسى به شوهرش بود. جلال الهى در ارتباط جنسى مرد ضعیفى بود، اما این براى شمسى اهمیتى نداشت. اینکه مرد همسرى داشت برایش بىاهمیت بود. نکته مهم اما این بود که جلال الهى پدر شمسى را بهخوبى مىشناخت و نقلهاى زیادى از او مىدانست.
در یک نیمهشب تابستانى شمسى از خواب پرید. رؤیایى درباره پدرش دیده بود. در خواب شمسى از کوهى بالا مىرفت. پدرش پیشاپیش او حرکت مىکرد، اما گاهى در این رؤیا پدر به چهره جلال الهى در مىآمد. کوهستان شیبهاى تندى داشت و شمسى به نفس نفس افتاده بود. بعد شیب آنقدر تند شد که به دیوارى مىمانست. زیر پاى شمسى خالى بود و هر لحظه ممکن بود در دره بیفتد. به گریه افتاده بود که پدرش ناگهان دست او را گرفت و او را به نقطه امنترى هدایت کرد. شمسى سرش را بلند کرد تا از پدر تشکر کند. اما ناگهان دید رو در رو با خداوندگار مرگ ایستاده. او صورتى اسکلتگونه داشت و دو چشم سیاه ذغالىرنگ در ته حدقه چشمهایش مىدرخشید. هنگامى که شمسى از خواب بیدار شد غرق عرق بود. قدرت تکان خوردن نداشت. صداى تنفس آرام شوهرش به او اطمینان داد که در همین دنیاست. روزهاى متوالى به این فکر کرد که چرا این خواب را دیده است. چرا پدر و جلال الهى جابهجا مىشدند.
یک هفتهاى پس از این رؤیا سر قرار همیشگى با جلال الهى رفت. مثل همیشه آنها به هم عشق ورزیدند، اما شمسى به خانه که بازگشت احساس کرد بدنش کثیف است. باید حتماً خود را مىشست. اسباب حمامش را بست و راهى گرمابه شد؛ و این آخرین بارى بود که جلال الهى را دید. شمسى ناگهان ساکت شد. دوستانش متحیر بودند که چرا او دیگر از عشق حرف نمىزند. شمسى چنان از خاطره جلال الهى فاصله گرفت که همه آرام آرام فهمیدند که دیگر نباید درباره مرد با او حرف بزنند. و عاقبت یک روز در برابر پافشارى پوران، دوستش که مىخواست بداند چه اتفاقى افتاده گفت: باور کن هیچى. فقط تا همین اواخر من دختر بابام بودم. حالا یک دفعه متوجه شدم که خودم مادر هستم.
در همین زمینه:
::برنامههای رادیویی شهرنوش پارسیپور در رادیو زمانه::
::وبسایت شهرنوش پارسیپور::
ممنون که در نوشته های اخیرتان ، کاملا روان و قابل فهم مینویسید. نشان میدهد که به نظر خواننده بها داده اید. تشکر.
علی علی / 30 May 2012
چه روایت شیرینی داشت شمسی، تلخی که شیرین روایت شد
خیال باف / 30 May 2012