گروه فرهنگ، رادیو زمانه – شصت و پنجمین دوره جشنواره فیلم کن که از روز چهارشنبه شانزدهم ماه مه در جنوب فرانسه آغاز شده، کم کم به پایان خودش نزدیک میشود. در این جشنواره که تا روز ۲۷ مه ادامه خواهد داشت، کارگردانانی مثل آلن رنه، کن لوچ، میشل هاناکه، دیوید کروننبرگ، والتر سالس و عباس کیارستمی تاکنون با هم رقابت کردهاند.
کن در سال ۲۰۱۲ برخلاف سالهای گذشته سرد و بارانیست. این آب و هوای غیر معمولی البته با برنامه جشنواره ظاهراً جور درآمده: فیلمهایی هم که امسال در شصت و پنجمین جشنواره فیلم کن به نمایش گذاشته میشوند، میبایست “متفاوت” باشند.
یکشنبه ۲۰ مه عباس کیارستمی، کارگردان ایرانی نشان داد که درون یک اتوموبیل هم میتواند جای خوبی باشد برای عشقبازی. “همچون یک عاشق” تازهترین فیلم کیارستمی زمینه را فراهم کرده برای فیلم دیوید کروننبرگ که بر اساس رمانی از نویسنده سرشناس آمریکایی دن دلیلو ساخته شده و قرار است، جمعه ۲۵ مه در کن به نمایش گذاشته شود. بیشتر صحنههای این فیلم هم در درون اتوموبیل اتفاق میافتد.
همچون یک عاشق
همچون یک عاشق” ساخته کیارستمی ظاهراً ادامه فیلم قبلی او “کپی برابر اصل” است که در سال ۲۰۱۰ با هنرآفرینی ژولیت بینوش جایزه بهترین بازیگر زن را از آن خودش کرد.
این دو فیلم اما از نظر فضاسازی زیاد به هم ربطی ندارند. “کپی برابر اصل” در توسکانا اتفاق میافتد، “همچون یک عاشق” در توکیو. اما هر دو فیلم را مارتین کارمیتس فیلمبرداری کرده و موضوع هر دو فیلم هم هویتیابی قهرمان داستان است. اینبار کیارستمی در “همچون یک عاشق” داستان یک دختر دانشجو را تعریف میکند که برای گذران زندگی به تنفروشی روی آورده و با وجود آنکه دوست پسر دارد، رابطهاش هم با او خوب است، به یک استاد جامعهشناسی که جای پدربزرگش میتواند باشد دل میبندد.
کیارستمی در این فیلم هم به جای حادثهپردازی و داستانپردازی بیشتر روی رابطه شخصیتها تأکید کرده. فیلم فقط ۱۲ساعت از رابطه استاد سالخورده و دختر تنفروش را نشان میدهد و طبعاً حادثه زیادی اتفاق نمیافتد. بیشتر بحث بر سر تلفنهای نکرده است، گفتوگوهای هر روزهروزی که آدمها با هم دارند و اتفاقاتی که در زندگی معمولی انسانها میافتد؛ اتفاقاتی مثل سیگار روشن کردن، شمع خاموش کردن، تلفنی با کسی صحبت کردن. طبعاً چنین فیلمی نمیتواند زیاد مهیج باشد و بیشتر، تماشاگرانی ممکن است آن را بپسندند که دوست دارند روی تصاویر متمرکز باشند و از زیبایی تصاویر یک فیلم لذت ببرند.
کیارستمی در این فیلم تصویری از توکیو به شکلی که واقعاً هست بهدست میدهد: کلانشهری با خیابانها، چهارراهها، انبوه ماشینها و بازتاب نور خیابان در شیشه آنها، طوریکه انسانها بین این تصویرها زیاد به چشم نمیآیند.
حتی وقتی که رفت و آمد اتوموبیلها را نمیبینیم، صدای آنها را میشنویم. توکیوی کیارستمی چنین شهریست: شهری که ماشینها بر انسانها غلبه پیدا کردهاند.
تو هنوز چیزی ندیدهای
آلن رنه، استاد کهنهکار سینما هم با فیلم “تو هنوز چیزی ندیدهای” با “هویت” درگیر است. او اما در یک چارچوب هنرمندانه و البته تصنعی و با گروهی از بازیگران درخشان مانند ماتیو آمالریک، سابین ازما، لمبر ویلسن و سرآمد آنان میشل پیکولی به موضوع “هویت” میپردازد. این بازیگران در فیلم رنه خودشان را بازی میکنند.
یک کارگردان خیالی به نام آنتوان دانتاک خودکشی کرده و حالا بنا به وصیت او بازیگرانی که در نمایش “اوریدیس” (نوشته ژان انوی) بازی کردهاند در قصری که به او تعلق دارد دور هم جمع شدهاند. آنها قرار است فیلمی را تماشا کنند که از یکی از تمرینات این نمایش گرفته شده. هنگام تماشای این فیلم است که همه این بازیگران که حالا دیگر سن و سالی ازشان گذشته، در نقش دوران جوانیشان فرومیروند.
آلن رنه با این تمهید تآتر را با فیلم ادغام میکند و به طرز شگفتانگیزی به ما نشان میدهد که هنر بازیگری چه معنایی دارد: این توانایی که در قالب دیگری فروبروی و چیستی و کیستی خودت را برای مدتی فراموش کنی و چیستی و کیستی نقش را از آن خودت کنی.
شکار
در فیلم “شکار” ساخته توماس وینتربرگ، کارگردان از همان صحنههای نخست چنان “خوبی” را به شخصیت اولش “لوکاس” نسبت میدهد که تماشاگر به هیچوجه به خودش اجازه نمیدهد در خوبی و درستکاری او تردید کند. مسأله ویتنربرگ در این فیلم یکدستی و یگانگی شخصیت است. این موضوع آنقدر برای او اهمیت دارد که جانمایه فیلم را میتوان در چند کلمه خلاصه کرد: شکار یک انسان بیگناه.
“شکار” داستان تعقیب و گریز مردیست که به او اتهام “پدوفیلی” (سوءاستفاده جنسی از کودکان) زدهاند.
لوکاس معلم است و به این دلیل که مدرسه ای را که در آن درس میداده، بستهاند، کارش را از دست داده و بیکار شده. همسرش هم از او جدا شده است. در فیلم همسر لوکاس تشخص ندارد، بلکه فقط در حد صدایی پشت گوشی تلفن و یک نام حضور پیدا میکند و هر بار که او زنگ میزند، سگ لوکاس شروع میکند به پارس کردن.
لوکاس موفق میشود به عنوان مربی تربیتی در یک مهد کودک کار تازهای پیدا کند و یک زن زیبا هم با جسارتی ستودنی به طور صریح عشقش را به او ابراز میکند و افزون بر اینها پسر لوکاس هم تصمیم میگیرد مادرش را ترک کند و در نزد او زندگی کند.
به ظاهر زندگی لوکاس به سرانجامی رسیده که در این بین یک دختربچه پنج ساله از روی شیطنت با گفتن دو کلمه “آلت” و “سفت” زندگی لوکاس را تباه میکند و اهالی ده را به جان او میاندازد. مردان و زنانی که تا دیروز در همسایگی او زندگی میکردند، همکار او بودند و با او دوستی و معاشرت داشتند، لوکاس را مانند یک حیوان وحشی شکار میکنند.
وینتربرگ در نشست خبری فیلمش در کن گفت: ما به پرتگاههای درونی خودمان نگاه کردیم با این قصد که دربیابیم که اگر کسی را متهم به «پدوفیلی» کنند، انسان چه کارهایی ازش برمیآید.”
وینتربرگ موفق شده به اعماق این پرتگاه بنگرد.
منبع: ترجمه و تلخیص از Die Zeit
در همین زمینه:
::واکنشهای متفاوت منتقدان به آخرين اثر کيارستمی در کن، بخش خبر، رادیو زمانه::